Thursday, Feb 16, 2017

صفحه نخست » اولدوز و خامنه اى، نوشته صمد بهرنگى مسلمان

ouldouz_va_kalaagh_haa.JPGف. م. سخن - خبرنامه گویا

بسم الله الرحمن الرحيم
به نام خداوند قاصم الجبارين
ومكروا ومكرالله والله خير الماكرين

بچه ها سلام. اسم من اولدوز است. فارسى اش مى شود ستاره. امسال ده سال ام را تمام كردم. قصه اى كه مى خوانيد قسمتى از سرگذشت من است. آقاى بهرنگ يك وقتى معلم كلاس قرآن ما بود. روزى من سرگذشتم را برايش گفتم. آقاى بهرنگ خيلى خوشش آمد و گفت: اگر اجازه بدهى، سرگذشت تو را قصه مى كنم و توو كتاب مى نويسم.

من قبول كردم به چند شرط: اولش اين كه قصه ى مرا فقط براى بچه ها بنويسد، چون آدم هاى بزرگ اين روزها همه اش كار و گرفتارى دارند و ما نبايد مزاحم پول در آوردن آن ها بشويم. دومش اين كه قصه مرا براى بچه هايى بنويسد كه بسيجى مسلمان هستند و سوسول نمى باشند. پس اين بچه ها حق ندارند قصه هاى مرا بخوانند:

١- بچه هايى كه سوسول هستند و دستبند سبز به دست مى بندند و ضد جمهورى اسلامى هستند و نماز شب نمى خوانند و تظاهرات ضد حكومت اسلامى مى كنند و بسيجى لخت مى كنند.
٢- بچه هايى كه گدا گشنه هستند و آقازاده نيستند و باباهايشان كار دولتى درست و حسابى ندارند و پول حسابى و چند هزار ميلياردى ندارند. من از هر چه بچه ى بى عرضه ى غير آقازاده است بد م مى آيد چون ننه كلاغه، ببخشيد آقاى خامنه اى -كه بعد از اين بايد همه ى بچه ها به او حضرت آيت الله العظمى امام خامنه اى رهبر معظم انقلاب اسلامى بگويند تا من بتوانم دوست آن ها باشم و آن ها بتوانند جاى عروسك بزرگه ى مرا كه گم كرده ام بگيرند- گفته است كه آقايان و آقازاده هايشان خدمتگزاران جامعه هستند.

و اما داستان من و آقاى امام خامنه اى كه آقاى بهرنگ مسلمان نوشته است...

*****

نشسته بودم توو اتاق. تك و تنها بودم و داشتم با باربى هايم بازى مى كردم. زن چهارم بابام رفته بود سونا و جكوزى. من مجبور بودم بنشينم يا عروسك بازى كنم يا سى دى كارتون تماشا كنم. اما نمى دانم چرا حوصله ام سر رفت و تلويزيون را روشن كردم كه ديدم يك آقاي خوش رو و خوش سيما، كه قشنگ و آرام حرف مى زد و يك تكه كاغذ پاره كف دست اش داشت، دارد سخنرانى مى كند. يك عده هم از دار و دهات در آن جا بودند كه آقاى امام خامنه اى براى آن ها صحبت مى كرد. من كه در عوالم خودم بودم ناگهان ديدم كه تصوير آقاي امام خامنه اى بزرگ و بزرگ تر شد. يكهو او سخنرانى اش را قطع كرد و سرش را چرخاند طرف دوربين. آرام انگار كه دارد به من نگاه مى كند، دو تا ابرو بالا انداخت، بعد لبخند زد! من هم لبخند زدم. او به من گفت: سلام اولدوز! من هستم امام خامنه اى مد ظله، رهبر مسلمانان جهان!

من كه تعجب كرده بودم به ايشان سلام كردم. ايشان در حالى كه لبخند مى زد دستى به ريش مبارك اش كشيد. بعد به من گفت آن جا چه مى كنى؟ گفتم عشى جون كه زن بابايم است رفته است ماساژ تايلندى و سوناى بخار به من گفته اينجا بشينم تا بابام بيايد با هم بريم اسكى، توچال.

امام خامنه اى به من گفت: آفرين بچه جان! مويد باشى! مواظب باش دژمن گول ات نزند! ببينم دختر جان! آيا نمازت را سر وقت مى خوانى؟! ديدم بگويم نه، خيلى بد مى شود چون بابايم به من گفته بود كره خر نماز بخون يه چيزى توو اين مملكت بشى. بابايم به من گفته بود حالا كه نماز نمى خوانى، هر كى ازت پرسيد بگو مى خوانم و نماز شب هم مى خوانم و قرآن هم مى خوانم. به بابايم گفتم آخر اين ها كه تو مى گويى دروغ است! بابايم در حالى كه چشمهايش را درانده بود گوشم را گرفت پيچاند گفت، دختره ى وروجك اسم اين دروغ نيست، تقيه است! فهميدى! تقيه! گفتم بله بابا جان! نپيچان! فهميدم! دروغ نيست، تقيه است!

بنابراين به آقاى امام خامنه اى گفتم بله، هم نماز سر وقت مى خوانم و هم نماز تقيه...، ببخشيد نماز شب! آقاى امام خامنه اى در حالى كه سر تكان مى داد به من گفت آورين! آورين دختر خوب! پس چادر هم سر مى كنى؟! گفتم اون كه بعله! مگه بدون چادر دختر مى تونه بره اسكى؟! ديدم سوتى دادم گفتم البته حجاب منظورم بود!

آقاى امام باز دو سه تا آورين آورين گفت بعد يك چيزى گفت كه من خيلى خيلى تعجب كردم. ايشان مثل غيبگويان گفت: شنيده ام يك دوستِ آقاپسرى دارى به نام ياشار خان؟! درسته؟!

من كه خيلى تعجب كرده بودم، نمى دانستم آيا بايد تقيه كنم يا نكنم، ديدم اگر ايشان بداند، و من تقيه كنم، خيلى بد مى شود، گفتم بله. دوست كه نه، ولى با هم نينتندو و «سيمز» بازى مى كنيم. آقاى امام خامنه اى به من اندرز داد كه نكن دختر جان! نكن! بعضى وقت ها دژمن در لباس دوست پسر و بازى رايانه اى به آدم نزديك مى شود و انسان را گول مى زند. شما به جاى اتلاف وقت با ياشار خان، به آقاجان ات بگو ببرد در يك كلاس قرآن اسم ات را بنويسد كه هم از دنيا و هم از آخرت بهره ببرى!

من همين طور كه تعجب زده داشتم با «آقا» حرف مى زدم، ناگهان زنگ آيفون تصويرى به صدا در آمد. بابا جانم بود كه آمده بود مرا ببرد پيست توچال و از آن جا برويم رستوران برج گردان ميلاد، «راويولى آلا ميلانزه» و دسر هم «پانا كوتا» بخوريم. پس به دوست جديدم آقاى امام خامنه اى مدظله العالى ماجرا را گفتم و او هم فورى برگشت به حال سخنرانى براى دار و دهاتى ها. بابا جانم كه وارد شد، پرسيد دارى چيكار مى كنى، گفتم داشتم باربى بازى مى كردم، بريم بابا جون؟! و بابا جون گفت بريم دخترك محجوب حرف گوش كن و مودب ام!

بقيه داستان در نوبت هاى بعدى ان شاءالله!...

مطلب قبلی...
مطلب بعدی...


Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: info@gooya.com تبلیغات: advertisement@gooya.com Cookie Policy