چهارشنبه 26 مرداد 1384

گفت و گو با ر.اعتمادي، ميراث فرهنگي

عليرضا روشن: گرچه نام واقعي ر. اعتمادي را مي دانم اما بگذاريد همان طور که او مي خواهد اين نام همچنان يک راز باقي بماند؛ خيالتان اما راحت که او مرد است. اعتمادي را با سماجتي که تنها در خبرنگارها مي شود سراغ گرفت پيدا کردم. آن قدر پيله شدم و چسبيدم به انتشارات شادان که خودش به ناشر گفت شماره ام را بدهيد و بگوييد ساعت پنج بعد از ظهر منتظر تماس او هستم.

بعد از تماس تلفني قرار ديدار حضوري گذاشت اما راضي به آوردن عکاس نشد. گفت بگذاريد بعد از آشنايي. خانه اش از خبرگزاري دور بود و تابستان در اوج گرما. سگي زير سايه بي رمق درختي باريک له له مي زد. داغي خشک خورشيد پوست تن را مي سوزاند. عرق از هفت بند تنم مي جوشيد تا خود را زير ساختمان هاي تنگاتنگ بلند يافتم و دعا گويان از اين که يک وقت آسانسور خراب نباشد پا به ساختمان گذاشتم. باد سرد فن کوئل حجم کريدور را پر کرده بود. پا به پا کردم تا پيراهن خيس از تنم جدا شد.

در واحد شماره 400 و خرده اي باز شد. مردي بلندبالا و خاکستري مو در آستانه به انتظار ايستاده بود.

سلام آقاي اعتمادي! دست بلندش از شانه جدا شد و جلو آمد. تصورم از خانه و ترکيبش از اساس غلط بود.خانه اي ساده با ترکيبي از اشيايي که مدرن ترين آن ها يک گوشي تلفن پاسخگو بود.

خانه سقف کوتاهي داشت.

- چاي بريزم يا قهوه؟
- چاي!
با سيني و دو استکان چاي پيش آمد. گذاشت روي ميز.
ــ قند اگر مي خوريد کمي ته آن قندان مانده. من خودم توت خشک مي خورم.
چشمم از قندان در بسته گشت روي دو کاسه که يکي لبالب توت خشک بود و آن ديگري پر از پسته.

دانه اي توت برداشت و گفت: ژاپني ها مي گويند در هر خانه اي دو جور سم سفيد هست که بيشترين ضرر را براي بشريت دارند؛ يکي قند و يکي نمک.
بي اين که بپرسم چرا، توت شيرازه گسيخته اي از کاسه برداشتم و گذاشتم به دهان و چاي سرد شده را هورت کشيدم.

استکان را که بر مي گرداندم پرسيدم :
- آقاي اعتمادي خودتان مي دانيد که جدي هاي ادبيات داستاني درباره شما چه عقيده اي دارند. وقتي مي خواهند نويسنده اي را کوچک کنند مي گويند مثل ر.اعتمادي مي نويسي. حرف اين ها يک جور صحه گذاشتن روي اين که شما سبک خاصي داريد هم هست. شما چه تعريفي براي نوشتن داريد و به نظرتان آيا احاله ادبيات به خواص و عوام کار درستي است؟
(اين حرف ها بين من و او بي اين که شستي رکورد واکمن را فشار بدهم رد و بدل شد)
*اين عقيده را توده اي ها و چپ ها باب کردند. روس ها به خصوص از دوره پطر کبير به روش هاي گوناگون مترصد پا گذاشتن به ايران بودند. ايران براشان دروازه اي به ممالک ديگر مثل هند و آب هاي آرام بود. خزر عطششان را فرو نمي نشاند و مي خواستند از آب خليج فارس هم بنوشند. يک راه براي رسيدن به خليج فارس تفنگ بود و خونريزي و راه ديگر، سياست.
بعد از اکتبر 1917 جور ديگري خواستند به مقصدشان برسند. آن ها به جاي کشتن سواري گرفتند و سياست هاشان را از طريق هم وطنان ما پياده کردند. حزب توده که آن زمان محمل خوبي براي تئوري روس ها بود، اين گونه تبليغ مي کرد که اگر در قصه و داستان کارگر و آدم هاي فرودست نقش محوري نداشته باشند و در طول داستان از کارگاه ها و کارخانه ها و فشارهاي طبقاتي و اين چيزها حرفي زده نشود، حاصل کار يک چيز ساده و سطحي و «عوامانه» خواهد بود. آن ها از عشق و چيزهاي نوستالژيک نوشتن را دليلي بر به درد نخور بودن داستان مي دانستند و نوشته هايي را که بر خلاف عقايدشان نوشته مي شد، با هجمه اي از تبليغات تک جانبه از پا مي انداختند.
ــ اين که ر. اعتمادي به پاورقي نويس و داستان هايش به عامه پسند بودن شهره شد از همان زمان آب مي خورد؟
*بله! البته دلايل ديگري هم داشت...
(چاي نيم نوشيده سردش را با جويدن يک توت خشک ديگر سرکشيد. من هم هوس توت کردم اما چايم را مثل دله ها يک نفس بالا رفته بودم.)
ادامه داد:
*ادبيات بايد خواننده داشته باشد. مگر تقصير من بود که مثلا نامزد يا دختر اين نويسنده ها - که در محافل خودشان اسم و رسم به هم زده بودند - کتاب هاي ر. اعتمادي را مي خواندند؟ تقصير من چه بوده و هست که به رغم تبليغات منفي آن ها بازهم کتاب هاي ر. اعتمادي گر گر فروش مي رود و همه جور کسي – جوان يا پير – آن ها را مي خواند!
ــ خودتان چه آقاي اعتمادي؟ آيا از ديگران مي خوانيد؟ از همين ها که در گفت و گوي ما با نام نويسندگان خاصه پسند و جدي ازشان ياد مي شود! نظرتان درباره کار آن ها چيست؟
* آن ها هم نويسنده اند. کارهاي خوبي هم دارند. مثلا من کليدر دولت آبادي را خيلي مي پسندم. چه معني مي دهد که من درباره آن ها بد بگويم. مگر کسي اين وسط جاي کسي را تنگ کرده است! کار توليد مي شود، مردم هم مي خوانند. تعداد خواننده ها را هم نه من تعيين مي کنم و نه نويسنده هاي ديگر. کتاب و علاقه مردم تعيين کننده است نه حرف من و تبليغات آن ديگري.
ــ مشخصا يادتان هست که چه وقت عليه ر. اعتمادي جبهه گرفتند؟
*اولين داستان بلند من در سال 1342 با نام «تويست داغم کن» منتشر شد. هنوز هم گروهي چون اين کتاب را نخوانده اند براي کوبيدن من از عنوان آن استفاده مي کنند: «ر.اعتمادي نويسنده تويست داغم کن»اما اين کتاب در حقيقت نخستين خروش نسل جوان بود که در فضاي ايران طنين افکند و به همين جهت با مخالفت جامعه سنتي روبه رو شد. جامعه سنتي ايران به جوان ها حق حرف زدن نمي داد و مي گفت بزرگتر ها بايد درباره جوان ها بنويسند و به آن ها درس بدهند. من اولين نويسنده ايراني بودم که هم جوان بودم و هم فرياد زدم «ما مي خواهيم حرف بزنيم». اين فرياد در «تويست داغم کن» براي گوش جامعه سنتي فوق العاده سنگين بود. ظرف يک هفته 5 هزار نسخه از آن فروش رفت. تمام جوان ها خريدند.به من مي گفتند تو يعني ما و ما يعني تو. يعني که اين حرف ها حرف هاي ماست.
ــ تيراژ کتاب هاي ديگران آن موقع چقدر بود؟
* بالاترين تيراژ رمان هاي ايراني چه در گروه چپ و چه راست بيش از هزار نسخه در دو سال نبود. موفقيت اين کتاب سبب شد که هم چپ ها و هم راست ها در برابر من جبهه بگيرند و سعي کنند مهر ابتذال بر کار من بزنند، اما بر خلاف ميل شان «تويست» بلا انقطاع چاپ مي شد.
ــ ناشر تويست داغم کن که بود؟
* اول موسسه انتشارات اطلاعات بود و بعد ناشرهاي ديگر منتشرش کردند.
ــ مجلات جدي درباره کتابتان چه مي نوشتند؟
*يک بار بلند شدم رفتم مجله «راهنماي کتاب» که ايرج افشار آن را مي گرداند. کتاب را گذاشتم روي ميز و گفتم يا اين کتاب رمان است يا نيست.راهنماي کتاب آن موقع حرف بالاتري از مجله «سخن» مي زد. دکتر اقتداري نقدي بر اين رمان نوشت که در راهنماي کتاب چاپ شد. 17 صفحه بود. مجلات و روزنامه ها هم نوشتند ولي موفقيت اولين داستان بلند من سبب شد که هميشه در برابر من جبهه بگيرند. من اين کار را با انتشار مجله جوانان هم دنبال کردم؛ اين که جوان خودش حرف بزند...
(مجله جوانان در سال 1345 توسط ر. اعتمادي براي موسسه اطلاعات پايه گذاري شد)
... مجله «جوانان» براي نخستين بار در ايران فريادهاي خود جوان ها را منعکس مي کرد. آئينه زندگي جوان ها بود. کتاب نويسان جامعه بزرگسال ايران همان کاري را مي کردند که دانشگاه و دبيرستان مي کرد و انجام مي داد.من آمدم و مجله اي دادم که خود جوان ها حرف هاشان را بزنند. اين باز براي جامعه سنگين بود و من مدت ها کشمکش داشتم. به علت موفقيت شگفت انگيز اين مجله و جوان شدن جامعه ايران ، حسادت ها و مخالفت ها، چه آن ها که به موفقيت مطبوعاتي من حسادت مي کردند و چه آن ها که از نظر فکري با عقايد من مخالف بودند و نحله فکري خاص خودشان را مي پسنديدند، همه عليه جوانان موضع گرفتند اما مجله در سال 1355 به تيراژي دست يافت که هنوز هيچ کس به اين قله موفقيت نرسيده است. ما در آن سال 400 هزار تيراژ داشتيم در حالي که جمعيت ايران 32 ميليون بيشتر نبود. در حال حاضر که ايران 70 و چند ميليوني است، نداريم مجله اي که حتي به 200 هزارتا برسد.
(از اين جا ضبط روشن شده است، گرچه که جاهاي ديگري هم به اجبار خاموش و روشن مي شد، مثل برگرداندن نوار و عوض کردن باطري و ساير دلايل ريز و درشت ديگر)
ــ کجا متولد شديد و چه شد که به نوشتن علاقه مند شديد؟
*در بهمن ماه 1312 در يک شهر جنوبي بسته کوچک به نام لار به دنيا آمدم. يادم هست که انشاهاي خوبي مي نوشتم، ولي اصلا با عالم نويسندگي آشنا نبودم. رمان نمي دانستم يعني چه. مجموع کتاب هايي که در اين شهر بود شايد به 30 تا نمي رسيد. جوهري و عبد الفلان و از اين نوشته هاي قديمي. اين مربوط به سال هاي 1317تا 20 بود. من عاشق کتاب بودم و همه آن کتاب هاي قديمي را تا 4 ابتدايي خوانده بودم.
يادم هست که در کلاس 6 ابتدايي انشايي نوشتم. معلم خوشش آمد و انشا را از من گرفت. دو ماهي گذشت که کتابي به من دادند و گفتند از تهران براي تو جايزه فرستاده اند. کتاب انشايي بود که نويسنده اش را به خاطر دارم. از آقايي بود به نام «سليم نيساري». نفهميدم چرا همچو کتابي به من داده اند.
13 ساله بودم که آمديم تهران؛ با خانواده. در خيابان ناصر خسرو، بازارچه مروي مي نشستيم. پدرم مرا گذاشت دبيرستان مروي که هنوز هم هست. يادم است که زنگ انشا بود. چون اول نامم الف بود اول مرا صدا کردند براي خواندن. وقتي خواندن انشا تمام شد برام دست زدند. فهميدم که انشايم خوب است. دوم دبيرستان که بودم...
(آن موقع دانش آموز از 6 ابتدايي يک راست مي رفت به دبيرستان. اعتمادي اين زمان 14 ساله بوده است.)
... معلمي داشتيم به نام آقاي حيدريان که مرد بسيار با سوادي بود و بعد شد استاد دانشگاه آکسفورد. او متوجه استعداد من در نوشتن شد و شروع کرد به تشويق و حمايت و هدايت من. سوم دبيرستان که بودم روزنامه ديواري مي دادم و در انجمن هاي ادبي سخنراني مي کردم.يادم نرود که وقتي آمديم تهران با رمان آشنا شدم. تا کلاس سوم تقريبا رمان معروفي نبود که نخوانده باشم.
ــ مثلا آثار چه کساني را؟
* نويسندگان معروف جهان؛ تولستوي ، بالزاک، ديکنز، داستايوفسکي، چخوف و ...
ــ تا 14 سالگي اين ها را خوانده بوديد؟!
*بله.
ــ مي توانم سوالي بپرسم؟
*بله!
ــ راستش نمي توانم درک کنم يک بچه 14 ساله از خواندن رمان دشوار و حوصله سربري مثل «برادران کارامازوف» چه چيزي دستگيرش مي شده. من از هرکس مي پرسم راوي در برادران کارامازوف کيست، يا مي گويد نمي دانم و خلاص و يا يادش رفته است. خواندن رمان داستايوفسکي هم به اين خاطر و هم به دليل مفاهيم پيچيده اي که در آن مستتر است کار دشواري است. شماي 14 ساله از آن چه مي فهميديد؟
*آن زمان فقط براي من لذت مطالعه مهم بود.کار نويسنده آن چنان روي من اثر مي گذاشت که ...يادم است... خانواده متوسطي بوديم. من فقط روزي 5 ريال (پنزار) پول تو جيبي داشتم که نمي توانستم با آن کتاب بخرم. به هر ترتيب که بود رفتم عضو کتابخانه ملي شدم. آنجا کتاب هاي معروف را خواندم ... يادم است کتاب جنايت و مکافات را مي خواندم. آنجا که قهرمان مي رود خود را به عنوان قاتل معرفي کند و نويسنده توصيف مي کند که او حالت تهوع دارد من ناگهان در کتابخانه بالا آوردم.آنچنان که مدت ها از خجالت نمي رفتم. اين را هم بگويم که در آن سال ها در دروس فارسي دبستان ها سختگيري و توجه بيشتري مي شد. يادم هست که اغلب حافظ و گلستان سعدي را مي خوانديم. آن زمان در کتاب هاي فارسي دبستان قطعاتي از نظم و نثر بزرگان ادب فارسي بود که متاسفانه حالا بسياري از دانشجويان هم قادر به خواندن آن ها نيستند.
(عادت بد من اين است که از هر کهنه کار و رنج کشيده اي که سن اش به وقايع تاريخي ايران قد مي دهد درباره فضاي سياسي آن روزگار مي پرسم. اعتمادي مورد بسيار جالبي بود. نويسنده پر طرفدار ما در دوراني که توقعات سياسي مردم بالا رفته بود چه مي کرد؟...) پرسيدم:
ــ اين اتفاقات مربوط بعد از شهريور 1320 است. پهلوي اول رفته و پسرش محمد رضا با توقعات سياسي مختلف روبرو شده. در اين وانفساي سياسي مطالعات غير رمان يا گرايش مشخصي هم داشتيد؟
* 1327 به بعد مبارزات سياسي در ايران نضج گرفته بود. دو گروه برابر هم قرار گرفته بودند؛ حزب توده و جبهه ملي. چون هميشه احساسات ملي گرايي و ناسيوناليستي درم قوي بود کشيده شدم سمت دکتر مصدق و جبهه ملي. دوره اي بود که بيشتر به ادبيات سياسي توجه داشتيم، و به خصوص به روزنامه هاي سياسي. خاطرم هست (حالا متاسفانه بچه دبيرستاني ها کمتر مطالعه مي کنند)آن زمان براي اين که بتوانيم با بچه مارکسيست ها مقابله و مباحثه کنيم کاپيتال مارکس را مي خوانديم. ...
ــ...البته فکر کنم آن زمان از کتاب کاپيتال تنها جزوه هايي منتشر شده بود وگرنه اين اثر کامل ترجمه نشده بود.
*...تکه تکه جزواتي پيدا مي شد... يا ساير آثار تئوريک. حتي روزنامه هايي مثل «به سوي آينده» و امثال اين ها را که آن زمان در مي آمد و افکار کمونيستي تبليغ مي کرد مي خوانديم تا بتوانيم در مباحثه حريف را بکوبيم. عصر ها مي رفتيم جلوي دانشگاه و با دانشجوها بحث و جدل مي کرديم. البته من هيچ وقت از مطالعه رمان غافل نبودم اما بيشتر توجهم روي مسايل سياسي بود.
ــ بعد از 28 مرداد چه مي کرديد؟ مصدق و جبهه ملي که مطبوعتان بود کنار زده شده بودند!
*يک سال بعد از 28 مرداد چون پدرم ورشکسته شده بود داوطلبانه به سربازي رفتم. يک سال زودتر از موعد. مي خواستم زودتر تمام کنم و برگردم به اقتصاد خانواده کمک کنم. آن موقع ديپلمه ها افسر وظيفه مي شدند. من افسر شدم و براي اين که کشورم را بهتر بشناسم به تيپ پياده رشت رفتم. از يک سال خدمت 6 ماه را در رشت بودم و 3 ماه را در مرز آستارا و 3 ماه در پادگان منجيل خدمت کردم.
ــ پس از خدمت به چه کاري مشغول شديد؟
*دنبال شغل مي گشتم که مواجه شدم با آگهي موسسه اطلاعات. براي نخستين بار در ايران براي خبرنگاري کلاس مي گذاشتند. به تشويق دوستانم که مي دانستند من خوب انشا مي نويسم در امتحان ورودي شرکت کردم.
ــ از دوستانتان کسي هم صاحب نام شد؟
* از دوره دبستان که در لار گذشت خير اما از دوستان دبيرستان مروي بسياري مردان نام آور در رشته هاي نويسندگي و هنر طلوع کردند. احمد احراري روزنامه نويس شد؛ جعفر والي و ديلمقاني وارد تئاتر شدند، پرويز بهرام دوبلور شد و در تئاتر هم بازي کرد و بسياري ديگر...
ــ حرفتان را قطع کردم. داشتيد مي گفتيد دوستانتان تشويق کردند...
* ... بله آن ها تشويق کردند برو شرکت کن. من هم رفتم و در کمال ناباوري از ميان 800 شرکت کننده که 400تاشان ليسانس بودند و بقيه ديپلم، نفر ششم شدم و بلافاصله در موسسه اطلاعات به عنوان خبرنگار استخدام شدم. بخت با من يار بودکه شغلي مناسب با استعدادم پيدا کردم.
(اعتمادي پس از 18 ماه خدمت به تهران برمي گردد. او در سال 1335 به استخدام روزنامه اطلاعات درآمد.)
ــ درکدام سرويس روزنامه مشغول شديد؟
*دو سال خبرنگار سرويس اخبار شهرستان هاي روزنامه بودم و بعد به عنوان خبرنگار مخصوص (ويژه) در مجله اطلاعات هفتگي شروع به کار کردم. در آنجا شانس بزرگم اين بود که دو سردبير بسيار خوب داشتم. يکي «انور خامه اي» که متوجه استعدادم شد و ديگري «منوچهر سعيد وزيري» که کاشف استعداد من بود. اين را هم بگويم من در روزنامه اطلاعات به عنوان دبير سرويس هاي فرهنگي – ورزشي و هنري چند سال کار کردم. تا انتشار مجله جوانان به معونت سردبيري هم رسيدم.
نوشته هايتان را از همين وقت پاورقي کرديد؟
* در دوره سردبيري مجله جوانان که از سال 45 شروع شد من رمان هايم را ابتدا پاورقي چاپ مي کردم و بعد کتاب مي شد.البته اولين داستان کوتاهم به نام «گور پريا» را به سردبيرم آقاي سعيدوزيري دادم. در کمال ناباوري اطلاع پيدا کردم که براي چاپ در وسط اطلاعات هفتگي به چاپخانه رفته است. سرنوشت من در رمان نويسي را همين گور پريا رقم زد.
ــ چرا؟
* گفتم که خبرنگار ويژه اطلاعات هفتگي بودم! پيشنهاد داده بودم براي اين که جوان ها به مجله خواني علاقه مند شوند، برويم و از دبيرستان ها رپرتاژهايي تهيه کنيم و عکس بچه ها را هم چاپ کنيم. گفتم آن ها به خاطر عکسشان هم که شده مجله را مي خرند و شايد اين وسط يکي دو تاشان به مجله خريدن عادت کند.اين ابتکار خود من بود و سردبير مجله هم پسنديد.
ــ پس اول بار عکس بچه مدرسه اي ها به ذوق شما در مجلات چاپ شد؟
*بله اول بار من اين کار را کردم. گور پريا روز پنج شنبه منتشر شد و من يکشنبه هفته بعدش قرار گذاشتم بروم از دبيرستان دخترانه «ايران» در خيابان مولوي گزارش تهيه کنم. براي من خيلي جالب بود که مشهورترين دبيرستان تهران در جنوب شهر قرار دارد.صبح ها که مي شد اتوموبيل هاي بزرگ آمريکايي بود که آنجا توقف مي کرد و دختر ها از توش پياده مي شدند و مي رفتند درس مي خواندند.
من با مدير که خانم شوکت الملوک جهانباني بود قرار گذاشتم با عکاس برويم. همان يکشنبه که گفتم با عکاس رفتيم به مدرسه. در زدم و وقتي با عکاس وارد حياط شديم يک مرتبه ديدم تمام پنجره ها گشوده شد ودخترها شروع کردند يک صدا با هم دست زدن «گورپريا-گورپريا-گورپريا»... همانجا فهميدم که نويسنده نسل جوانم و به قول قماربازها زده ام تو خال؛ چون مجله پنج شنبه در آمده و يک دبيرستان ظرف سه روز آن را خوانده است.
ــ عکستان چاپ شده بود کنار داستان؟
*نه!
ــ چطور شناختندتان؟
*مدير گفته بود که فلاني قرار است بيايد. نکته اين است که من از همان آغاز کار خبرنگاري به ر. اعتمادي مشهور شدم.
ــ اسم اصلي تان... اعتمادي است؟
*بله – ول ... لي... بهتر است... شما همان ر. اعتمادي را بگذاريد. اين اسم شناخته شده تر است. هويت من همين «ر. اعتمادي» است. بدون «ر» مردم مرا نمي شناسند.
ــ جالب است که مادر يکي از همکاران من مردد شده که اعتمادي آيا واقعا مرد است؟ خيلي ها فکر مي کنند اين ر. اعتمادي يک زن است. مثلا راضيه يا رامونا اعتمادي!!!
*شما که اسمم را ميدانيد به کسي نگوييد. اين اسم يک راز قشنگ است و بگذاريد همين طور ناگشوده بماند... به هرحال آن دبيرستان و گور پريا باعث شد که من به طور جدي به نوشتن رمان بپردازم.
(اين واقعه مربوط است به يکي از يکشنبه هاي سال 1337)
ــ آن گزارش را هنوز داريد؟
*خودم ندارم ولي در آرشيو موسسه اطلاعات هست.
ــ همکارانتان در جوانان کي ها بودند؟
*شاخص هاشان سبکتکين سالور، رضا سيد حسيني، دکتر صادق جلالي، پرويز قاضي سعيد، عليرضا طبايي، نصرت رحماني، کارو و... مهدي ذکائي هم بود. او حالا مجله جوانان را در آمريکا منتشر مي کند؛ و تعداد زيادي خبرنگار جوان که البته حالا ديگر جوان نيستند!!
ــ بعضي از اين آدم ها مثل کارو که سياسي کار بودند...
*کارو چپي بود که بعدها از چپ هم جدا شد. هنوز زنده است.
ــ داستان را چه کرديد؟ بعد از گور پريا چه نوشتيد؟
* حدود 7 تا داستان کوتاه نوشتم که ابتدا در مجله اطلاعات هفتگي چاپ شد و بعدا با نام «دختر خوشگل دانشکده من» به انتشار رسيد. آن موقع در دانشکده علوم اجتماعي درس مي خواندم . دختر برازنده اي در دانشکده ما بود که يکي از داستان هاي کوتاهم را بر اساس شخصيت او نوشتم. نام کتاب هم همين شد.
(اين کتاب را روزنامه اطلاعات درآورد. بعد ها البته با حدود بيست داستان کوتاه به وسيله ناشران مختلف چاپ شد.)
ــ رمان چه؟ نوشته بلند؟
*بعد از تويست داغم کن رماني نوشتم به نام «ساکن محله غم». اين کتاب زمان پهلوي ها توقيف شد.
ــ چه سالي؟
*1343.
ــ علت توقيف چه بود؟
من در آن به تمام شاخص هاي جامعه حمله کرده بودم. اين کتاب زندگي زنان محله شهر نو را هدف گرفته بود... بخت من در نويسندگي اين بود که روزنامه نگار بودم. يک روزنامه نگار عادت مي کند سوژه را ببيند و بعد بنويسد. حوادث و قهرمان هاي تمام رمان هايي که نوشته ام را ديده ام و يا به نوعي در جريانش بوده ام. تويست داغم کن سرگذشت خودم بود و گروهي که شب ها با هم بوديم و شلوغ مي کرديم.
براي نوشتن «ساکن محله غم» دو ماه شب ها مي رفتم به شهر نو. لباس ژنده مي پوشيدم و با چاقو کش ها و لات ها و عربده کش هاي شهر نو زندگي مي کردم. آن ها هم مرا پذيرفته بودند. هدفم اين بود که از زندگي در آنجا به طور عيني ايده بگيرم.به همين جهت اين کتاب فوق العاده سر و صدا کرد و با تيراژهاي بالا به طور قاچاق چاپ مي شد و هنوز هم گاهي قاچاقي چاپ مي شود. ايننکته هم قابل ذکر است در دوره اي که ممنوع القلم بودم قاچاقچيان ناجوانمرد کتاب صدها چاپ از کتاب هاي من به بازار سياه مي فرستادند.
ــ از جمله پاورقي ها خاطرتان هست؟
*اغلبشان کتاب شده.مجموعا تا امروز حدود 28 کتاب از مخلص به چاپ رسيده که اين هشت تاي آخري و دو کتاب «تويست» و «ساکن محله غم» پاورقي نبوده اند.
ــ شما گزارشگر تلويزيون خصوصي ثابت پاسال هم بوديد. آنجا چه مي کرديد؟
*5 سال در تلويزيون پاسال از سوي موسسه اطلاعات روزهاي جمعه برنامه تفسير خبر داشتم که با نام «آن چه در اين هفته گذشت» پخش مي شد. کاري که من آن جا بنياد گذاشتم به نوعي امروز هم ادامه دارد.
ــ در تلويزيون ملي چه؟
*چون دولتي بود قبول نمي کردم. هيچ وقت کار دولتي قبول نکردم و حاضر هم نشدم خودم را با دولت قاطي کنم.
ــ بهايي بودن پاسال گويا برايتان دردسر هم درست کرده بود؟
*بله. عده اي مي گفتند اعتمادي هم بهايي است اما من از طرف روزنامه اطلاعات به آن جا مامور شده بودم و هيچ ارتباطي با دين حاکم بر تلويزيون ثابت نداشتم.
ــ بعد از انقلاب کار کردن در اطلاعات را رها کرديد. چرا و چه سالي؟
*من تنها سردبير موسسه اطلاعات بودم که تا سال 59 کار مي کردم. تا دو سال بعد از انقلاب مجله جوانان را اداره مي کردم تا اين که دعايي آمد. او پيشنهاد کرد که در اطلاعات بمانم ولي چون سابقه همکاري با دولت نداشتم و هميشه يک روزنامه نويس حرفه اي بودم نپذيرفتم...اين نکته را هم بگويم که در ايران موقعي که من به روزنامه رفتم به ندرت روزنامه نويس حرفه اي داشتيم. تمام روزنامه نويس ها يک شغل ديگر هم داشتند اما من زير بار اين قضيه نرفتم و گفتم مي خواهم ژورناليست حرفه اي بمانم. در تمام عمر هيچ شغلي غير از روزنامه نويسي نداشتم تا خرداد 59 که از اطلاعات بيرون آمدم.
ــ چرا؟
*چون آقاي دعايي خط سيري مي داد که من در روزنامه نويسي به علت حرفه اي بودنم نمي توانستم قبول کنم. به او گفتم من يک ژورناليست حرفه اي هستم. اگر شما مي خواهيد خط سير مجله جوانان را عوض کنيد، سردبير ديگري بگذاريد. گفتم 6 ماه مرخصي بي حقوق مي گيرم. فکرهاتان را بکنيد و اگر خواستيد بر مي گردم. آن زمان روز هاي پر جوش خروش انقلابي بود. من اين را درک مي کنم. دو هفته بعد که فهميدم ممنوع الخروج شده ام و مثل بقيه سردبير ها از همان اتهاماتي که در روز هاي اول انقلاب باب بود، مثل نوکر امپرياليسم و خدمت به رژيم و .... به من هم نسبت دادند و پرونده اي به دادسراي انقلاب فرستادند که 13 سال بعد (1373) به خاطر آن احضار شدم و دو جلسه جواب پس دادم.
ــ چه مي پرسيدند؟
* بعد از انقلاب يک مقدار مجله جوانان را سياسي کردم. مصاحبه هايي با بني صدر و دريادار مدني و ساير چهره هاي شاخص وقت انجام داده بودم. آن ها در پرونده من تاريخ اين مصاحبه ها را ننوشته بودند. نوشته بودند اعتمادي با اين خائنين مصاحبه کرده است اما تاريخ مصاحبه ها را ذکر نکرده بودند. مثلا آن زمان آقاي مدني استاندار خوزستان بود و آقاي بني صدر در مجلس خبرگان و هنوز رييس جمهور هم نشده بود. خوشبختانه دو بازپرس پرونده من متوجهاين موضوع شدند و از آن جا که با ادبيات و هنر هم آشنا بودند با من با احترام رفتار کردند. پرونده ام با توجه به دلايلي سست و اين کهنه ارتباطي با مسايل مالي داشتم و نه شکايتي از من شده بود، مخدومه اعلام شد ولي اين پرونده بي اساس مرا سال ها خانه نشين و ممنوع القلم کرد... در هر حال از سال 59 تا 77 من تنها نويسنده ممنوع القلم ايران بودم. نويسندگان ديگر بعضي آثارشان اجازه چاپ داشت و بعضي شان نه. مجله گردون نوشت ر. اعتمادي تنها نويسنده ممنوع القلم ايران است. يادآوري مي کنم که در آن سال ها کشورم را ترک نکردم وماندم. به خود مي گفتم ماهي در خشکي مي ميرد. من نمي توانستم خارج از کشورم دوام بياورم.
ــ چه سالي دوباره آثارتان اجازه انتشار پيدا کرد؟
* عطاءالله مهاجراني که آمد به وزارت فرهنگ و ارشاد، ناشري به نام حاجتي از انتشارات سمير آمد و گفت کتابي بنويس من منتشر مي کنم. او گفت فضا عوض شده است. من کتابي نوشتم با نام آبي عشق (اولين کار بعد از انقلاب) که تم عرفاني داشت و خاطرم است که شخص آقاي طالب زاده که آن موقع رييس اداره کتاب بود خوانده بود و فوق العاده خوشش آمده بود. پيام داده بود که مي خواهم تو را ببينم. او کلي از کتاب تعريف کرد چون براي نخستين بار عرفان را در رماني عاشقانه مطرح کرده بودم. منطق الطير را دستمايه رمان قرارداده بودم. ايده از منطق الطير بود اما داستان واقعي بود. به هرحال مجددا فعاليت هاي ادبي ام شروع شد و تا امروز مي نويسم. بسياري از رمان هاي پيشين مرا هم مجددا بررسي کردند که اجازه چاپ هم گرفت.
ــ متاهليد؟
*الان نه. دوبار ازدواج کردم. دو تا دختر دارم که هر دو خارج از کشورند. 30 سال است که تنها زندگي مي کنم.
ــ علت متارکه چه بود؟
*هردو ازدواجم با عشق بود اما حرفه روزنامه نگاري سبب شد هر دو به جدايي بيانجامد. کار يک مجله که 400 هزار خريدار دارد (طبق آمار بين المللي هر مجله را در هفته ده نفر مي خوانند) ... 4 ميليون خواننده داشتم ...رقابت براي حفظ و ادامه چنين تيراژي باعث مي شد که به طور متوسط تا 12 ساعت در روز کار کنم. ديدن من براي فاميل از گرفتن وقت ملاقات با نخست وزير هم مشکل تر بود. من در روزنامه نويسي کاري کردم که اگر قرار باشد درباره آن روزگاري صحبت شود، به مراتب کارهايي بزرگتر از رمان نويسي من است.
توضيح مي دهيد؟
*از جمله اين کار ها يکي اين بود که چند وقت پيش دکتر انوشيروان کيهاني زاده در ايران و شرق نوشت: اعتمادي بنيان گذار روش روزنامه نگاري تحقيقي و پليسي در ايران است. براي نمونه مثلا کاري که دو خبرنگار واشنگتن پست کردند در کشف راز واتر گيت در قضيه انتخاب نيکسون که باعث شد رييس جمهور استعفا بدهد.
من اين کار را بدون اطلاع از چنين شيوه اي، روي ذوق شخصي ام به وجود آوردم. يکي از علل موفقيت مجله جوانان در ارائه همين شيوه بود و ديگري پاورقي ها. گزارش هاي سرويس حوادث من گاهي تهران را به خودش مشغول مي کرد.
ما بسياري از قاتلين فراري يا کساني که دام هاي عجيب و غريبي پهن مي کردند را به وسيله همين سرويس دستگير کرديم که خود من در راس آن بودم.
غير از اين در روزنامه نويسي کارهاي اجتماعي و نيکوکاري را وارد گزارش هاي روزنامه کردم. مجله جوانان در کنار روزنامه نويسي کارهاي اجتماعي که به نوعي با سوژه روز هماهنگ بود را هم انجام مي داد. مثلا يک دوره که متوجه شديم اعتياد در بين جوانان شايع مي شود يک بيمارستان هزار تخت خوابي با کمک وزارت بهداري درست کرديم. جوان ها به ما اعتماد مي کردند و ما هر دوهفته هزار جوان را بستري مي کرديم.آن ها خودشان را به ما معرفي مي کردند.
يا مثلا گزارش زلزله شهر لار. گزارش را که نوشتم مردم خيرخواه چنان تحت تاثير قرار گرفتند که آن روز 400 هزار تومن به حساب روزنامه اطلاعات واريز کردند و مدير عامل شير و خورشيد سرخ آن زمان ،دکتر خطيبي، با من تماس گرفت و گفت اين پول را قلم تو جمع کرده، هر ايده اي بدهي ما با اين پول همان کار را مي کنيم که من گفتم لار مطلقا تکنسين ندارد، هنرستان صنعتي درست کنيد. با همين پول آن هنرستان صنعتي درست شد که تصادفا امسال که بعد از سال هاي سال به لار رفتم، آن جا را ديدم که هنوز برقرار است و بخش هايي از تکنسين هايي که در شيخ نشين ها کار مي کنند فارغ التحصيل همان هنرستان هستند.حتي ماشين آلاتي که آن زمان خريداري شده هنوز در اين هنرستان کار مي کند.
(محض اطلاع که سنديکاي روزنامه نگاران جهاني در شيکاگو غلامحسين صالحيار و ر. اعتمادي را روزنامه نگاران طراز اول ايران معرفي کرده بود)
ــ روزنامه نگاري را چگونه کاري مي بينيد؟
* هيچ خدمتي مثل روزنامه نويسي نيست به شرطي که شريف باشي. البته سخت است چون وقتي شهره شدي در هر رشته اي صاحبان آن رشته مي آيند که شما را بخرند. يا با پول يا با تهديد و يا با شغل نان و آب دار. کمتر روزنامه نويسي است که زير بار اين جور قضايا نرود.به من هم نمايندگي مجلس و هم مشاغل مهم ديگر پيشنهاد کردند ولي گفتم من روزنامه نويسم و نويسنده هستم و روزنامه نويس و رمان نويس خواهم مرد.
ــ نامه خيلي داريد؟
*وقتي در جوانان بودم هفته اي هزار تا نامه داشتم. اما حالا چون محل مشخصي ندارم، تبعا کمتر. به مخاطبم هم دسترسي ندارم براي همين نامه ها مي رود به نشر شادان و آن ها به من مي دهند.
ــ علاقه مندانتان را مي شناسيد؟ ميدانيد چگونه درباره تان فکر مي کنند؟
من سه نسل مخاطب دارم که به نمايشگاه مي آيند از من امضا بگيرند.يک نسل مي آيد که 60سال دارد. اين ها خواننده هاي تويست، ساکن و... هستند. نسلي هم بين 40 تا 45 سال دارد. اين ها رمان هاي من را در جوانان خوانده اند. نسل سوم 17 تا 22 ساله اند و رمان هاي 7-8 سال اخيرم را خوانده اند. اين سه نسل کاملا مشخص است. بسياري از خانم ها مي آيند ودست دخترشان در دست مي گويند آن موقع که ما کتاب هايتان را مي خوانديم پدر و مادرمان با ما دعوا مي کردند که اين ها مي خواني را و عاشق مي شوي ولي حالا من دخترم را آورده ام که کتاب تو را برايش بخرم. امسال آقايي آمد و گفت من شما را تحسين مي کنم چون عشق را به ما شناسانديد. در ايران جز قصه ليلي و مجنون و خسرو ... عشق در خانواده ها مذموم بود و ما جوان ها اصلا نمي دانستيم که عشق و دوست داشتن يعني چه. شما در رمان هايتان زيبايي هاي عشق را به ما تفهيم کرديد. نسل ما به شما وامدارند. رمان هاي دهه 50 شما صداقت و پاکي عشق را به ما شناساند.من با خواندن کتاب هاي شماعاشق شدم، ازدواج کردم و حالا خوشبختم.
ــ چند تا عينک براي نوشتن داريد؟
*دو عينک دوربين و دوتا هم نزديک بين، چون مرتبا عينک هايم را اين جا و آن جا جا مي گذارم. از دوربين زياد استفاده نمي کنم. با دوردست ها کاري ندارم. يک عينک ونس هم دارم. مي دانيد که ونس وزير امور خارجه آمريکا بود. او متن را با عينک نزديک بين مي خواند و وقتي مي خواست با جماعت صحبت کند عينک دوربينش را به چشم مي گذاشت. وزير را با همين عينک ونس که گفتم راحت کردند.
(عينک ونس همان مدلي است که بر ميانه بيني سوار مي شود. از شيشه اش نوشته را مي خوانند و از بالايش به فرد روبه رو نگاه مي کنند)
ــ با خودکار مي نويسيد يا مداد يا خودنويس.
*با خودکار. خط مي زنم.
ــ الان سالي چند کتاب مي نويسيد؟
در حال حاضر تصميم دارم تنها سالي يک کتاب بدهم.ابتدا در نمايشگاه.
ــ در گذشته چند کتاب مي نوشتيد؟
*دو کتاب. البته يادتان باشد که امروز در دنياي مدرن، نويسندگاني که از باب تنوع طلبي کتاب داستان مي نويسند تحليل رفته اند. نويسندگان رمان تقريبا حرفه اي هستند. هر کدام تعداد زيادي کتاب دارند و همين حرفه اي بودن سبب شده آثارشان به اصطلاح best.seler (پرفروش) شود، نه آن که در هفتاد سال سن يک يا دو کتاب بنويسند. البته تفريحي نوشتن بد نيست، چنان که بعضي ها هم گاهي در روزنامه ها مقاله اي مي نويسند. به شخصه معتقد به روزنامه نويس و نويسنده حرفه اي معتقد هستم.
ــ تازگي ها کار روزنامه به شما پيشنهاد نشده؟
*چرا ولي به دلايلي قبول نکردم.
ــ به خبرنگاران چه پيامي مي دهيد؟
*زره خبرنگاري را تن کنند. شاهد باشند، نه درگير و به شرافت و وجدان خبرنگاري خود پايبند؛ و اين خود کار سختي است...

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

در همين زمينه:

دنبالک:
http://mag.gooya.ws/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/25971

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'گفت و گو با ر.اعتمادي، ميراث فرهنگي' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016