من رای دادم، شما هم رای بدهید.
رفتم برای رای دادن. ساعت یازده. وقتی جلوی سفارت رسیدم حدود سی- چهل نفر از ایرانیان با پرچم ایستاده بودند و داشتند علیه جهموری اسلامی مبارزه می کردند و فریاد می کشیدند. ماشین را پارک کردم و رفتم و با جمعیت احوالپرسی کردم. یکی یکی آنها که آشنا بودند جلو آمدند و یکی شان گفت: ایشان نبوی طنز نویس است. یکی شان گفت: آقای نبوی! ما همه طنزهای شما رو می خونیم. بقیه جمع شدند.
گروهی از حزب کمونیست کارگری بودند و گروهی تیپ های مجاهدین خلق و چند نفری هم از از سلطنت طلبان، به گفته یکی شان و چندتایی هم از ایرانیان عادی .
یکی پرسید: می خواهید رای بدهید؟
گفتم: بله
یکی دیگر گفت: می خواهید به دموکراسی رای بدهید یا به استبداد؟
گفتم: می خواهم به دموکراسی رای بدهم.
یکی شان گفت: دلیل تان برای رای دادن چیست؟
گفتم: در سایت اینترنتی ام نوشته ام.
چند نفری از دارو دسته حزب کمونیست کارگری شعار دادند و فریاد کشیدند. یکی شان به دیگران گفت که بی احترامی نکنید.
یکی گفت: آقای نبوی! نویسندگان ما زندانی هستند، شما می خواهید رای بدهید؟
گفتم: من همان نویسنده ای هستم که زندانی بودم، شما از طرف من حرف نزنید، من خودم بلدم حرف بزنم.
رفتم به طرف سفارت. عده ای شعار می دادند که من مزدور جمهوری اسلامی هستم. من هم در کمال پررویی برای آنها دست تکان دادم. رفتم داخل سفارت. برگه رای را گرفتم و انگشتم را زدم روی استامپ سبز. داشتم به صدایی که می آمد فکر می کردم و اینکه در شهر بروکسل که شش هزار ایرانی زندگی می کنند سی – چهل نفر جمع شده اند و شعار می دهند و اصلا متوجه نیستند که این شیوه های نخ نما دیگر جواب نمی دهد و آنچه می کنند دقیقا همان است که نظامیان و اقتدارگرایان می خواهند. به دوستانی فکر کردم که در تهران از تک تک آرای شان دارند حفاظت می کنند، برای اینکه بتوانند بهترین راه ممکن را برای توسعه دموکراسی و آزادی در کشور انتخاب کنند. به همه کسانی فکر می کردم که در این چند سال تحت فشار گرفته اند تا بتوانند فضا را دائما باز نگه دارند و علیرغم فشارهای وحشتناک آزادی را پاس بدارند. دوست داشتم برای شان توضیح بدهم که کاری که می کنند به معنی حمایت از نظامیانی است که پوتین های شان را واکس زده اند تا ته مانده آزادی را له کنند. رای را نوشتم، وقتی می خواستم آنرا به صندوق بیندازم به تمام دستهایی که امیدوارانه برگه های سفید را با نظرشان نوشته بودند فکر می کردم. رای دادم.
وقتی بیرون می آمدم، پلیس گفت که می توانم از در پشتی بروم. گفت که با این افراد نباید درگیر شد. گفتم: من خودم اینها را بزرگ کرده ام. به یکی از ایرانیانی که آنجا بود، گفتم: از اینها گنده تر حسین الله کرم است که در تهران می خواهد رای مردم را تغییر دهد. ما از آن نوع فاشیست ها نمی ترسیم، این نوع فاشیست ها که چیزی نیستند.
از خیابان رای شدم، تعدادی از آنها فریاد می زدند. سه چهار نفری آمدند جلوی من. یکی شان گفت: من از طرف اینها معذرت می خواهم. گفتم مهم نیست. فقط دارم به این فکر می کنم که این جمعیت اگر اکبر گنجی را هم ببینند تکه تکه اش می کنند، همانطور که در کنفرانس برلین او را رنج دادند و آزار دادند. یکی که جوان تر بود، گفت: آقای نبوی! من در هجده تیر زخمی شدم، ما نباید به جمهوری اسلامی رای بدهیم. گفتم: من هم قبل و بعد از هجده تیر زندان رفتم، اما کاری که شما می کنید حفظ جمهوری اسلامی است به نفع نظامیان. آنکه معذرت می خواست از من خواست زودتر بروم. گفت: اینها را ببخشید، اینها سلطنت طلبند.
رفتم به طرف ماشین و به خانه برگشتم. دستهای شان را دیدم که گره کرده بودند و چیز موهومی را در فضا می کوبیدند. برای شان دست تکان دادم.