رويکرد گنجی به شريعتی و انقلاب ۵۷ بر چه اساسی استوار است؟ محمود دلخواسته
اهميت انديشه های شريعتی برای نسل ديروز و حتی نسل های امروز و آينده، اين بود که او، روح پرسشگری، شک گرايی، نفی متولی سازی برای دين، آرمان خواهی و توجه به نيروهای محرکه ذاتی خود، تحت عنوان بازگشت به خويشتن، را به جای اتکاء به مراجع قدرت داخلی و خارجی باوراند و در اين راستا سخنانش بسيار شنيدنی و حرکت دادنی بود
[email protected]
۱. گنجی در آمريکا
هدف اين نوشتار بررسی انتقادی جنبه هايی بيشتر روش شناختی از مقاله اخير اقای اکبر گنجی تحت عنوان"يوتوپيای لينيستی شريعتی، تبارشناسی گفتمان انقلابی ۱۳۵۷"است. پيشاپيش بگويم، خواندن مقاله طولانی و بی انصافانه گنجی درباره شريعتی در شرايط امروزين جامعه فلاکت زده ايران، کاری دردناک و حزن انگيز بود. اول آنکه، از گنجی پس از مدتی فراغت بال از شرايط تهديد آميز داخل کشور، انتظار می رفت تا روش تحقيق در علوم انسانی را بيشتر مطالعه کرده و اين قدر ناشيانه به تحليل بزرگترين انقلاب کلاسيک قرن بيستم و پيشگامان انديشگی آن نپردازد. آيا توقع زيادی بود اگر از کسی که افتخارش همنشينی و گفتگو با برجسته ترين روشنفکران و عالمان سياست و اجتماع و فرهنگ امروز غرب است، موازين يک بحث علمی متين و مستدل را درخواست کرد؟ از او انتظار می رفت با اين فرصتی که در غرب برايش فراهم آمده است در آثار تازه اش جهشی کيفی در "روش" طرح و پردازش محققانه پرسش های مهم و اساسی تاريخ معاصر ايران داشته باشد، اما همانگونه که در ادامه بحث توضيح خواهم داد، گنجی همچنان به شکل جدی دچار تيرگی در ديدگاه و به تبع آن سرگردانی فکری در باره انقلاب است. او هرچند با استمداد از واژه ها و مفاهيم پر طمطراق علمی همچون "تبار شناسی" و "گفتمان" و "نظريه تفسيری" و... می خواهد نشان دهد که اين بار گويی قصد يک بررسی منسجم علمی در نقد شريعتی و مستدل در اندازه های متوسط آکادميک امروزی را دارد، اما به نظر می رسد تنها پنداشته است هر قدر بر فهرست منابع و مآخذ مقاله بيفزايد، بر غنای علمی و پژوهشی کار خويش افزوده است. و يا آنکه شايد فکر می کند طبق معمول در سنت دانشگاهی مقلدانه ايران امروز، متاسفانه، هر قدر به اين فيلسوف و آن فيلسوف استناد کند، بر بار علمی کار خود افزوده است وديگر کسی جرأت اشکال گيری ندارد. اين وابستگی افراطی به اين گفته فلان شخص مهم و و آن گفته، آن چيزی است که گنجی را همواره در کلافی از گفتارهای پراکنده و بی انسجام گرفتار کرده است. او بدجوری افکار خود را به بند شيدايی اين فيلسوف و آن فيلسوف غربی بسته است. او در فرصت امروزينی که دارد اگر می خواست می توانست به راحتی ميان خود و انديشه گران آزادی، آنان که در ميان خود ما ايرانيان بوده و هم در عرصه عمل سياسی و اجتماعی و هم در نظريه پردازی حضور داشته و دارند، پيوندی معنادار بزند و از اين راه به منزله يک روشنفکر ملی و آزاديخواه، با عقلی آزاد، ياريگر ملت در کسب استقلال و آزادی باشد. اما مثل اين که گنجی در حال حاضر سود را در نشست و برخاست با تيپ های خاصی در دانشگاه های کاليفرنيا و يا واشينگتن دی سی می بيند که با انبانی از واژه های تخصصی علوم انسانی او را مرعوب تفکرات رايج در غرب ساخته ولی در عمق چيزی جز تقليد از گفته های اين فيلسوف و آن فيلسوف غربی برای گفتن به او ارايه نمی کنند.
بگذريم. همانگونه که گنجی در مقاله خود مسلّم گرفته است، شريعتی حقيقتا شخصيتی تاريخ ساز بود. اما همين جا اضافه کنم که صفت «تاريخ سازی» شريعتی، بدان منزله نيست که باورها و يافته های او را از هر گونه ضعف های فاحش علمی، فارغ بدانيم. به عکس، نگارنده نيز معتقد است همين ضعف های علمی شريعتی، لطمات قابل توجهی به بعد دموکراتيک انقلاب بزرک ۵۷ وارد ساخت. اما اين ضعف ها که کاملا جنبه نرمال و انسانی داشت هرگز به اين معنا نبوده و نيست که بتوانيم او را، آن گونه که گنجی پيش می کشد، ايدئولوگ استبداد و خشونت در ايران سال ۶۰ به بعد بدانيم. کسانی که با آثار شريعتی انس دارند و با روح او آشنا هستند، بهتر از هر کسی می دانند، که نسبت دادن جريان خشونت گرايی و انتگريسم اسلامی پس از انقلاب به انديشه های او چه کار بی انصافانه ای است. رديف کردن يک تعداد رفرنس از آثار شريعتی در موضوعات مختلف و بر آن اساس تلاش برای نسبت دادن جريان بنيادگرايی شيعی به شريعتی که ريشه های عميقی در نزاع دست کم صد ساله ميان بنيادهای سنتی و ارتجاعی ايران، اعم از بنياد های دينی و اقتصادی و فرهنگی و اجتماعی، با فنون و تکنيک های مدرنيسم و توتاليتاريسم دارد نهايت بی انصافی است. چه کسی است نداند بيشترين وجه همت شريعتی در نقد سرسختانه ای بود که نسبت به همين خودکامگی برخاسته از دين و انواع خودباختگی های سنت در خشونت ناشی از بت کردن تکنيک مدرن داشت.
۲. متن، معنا و مؤلف
انتقاد ديگر به گنجی به درک او از رابطه متن، معنا و مولف برمی گردد. برای مثال گنجی می گويد: "تولد يک متن به معنای مرگ مؤلف است. يعنی متن مستقل از مؤلف است و لزوماً بهترين تفسير متن، تفسير مؤلف از متن نيست. تفسير متن منوط و متکی به کشف قصد و نيت مؤلف نيست. مقتضيات و امکانات درون متنی مستقل از خواست مؤلف است. خواننده برای فهم و تفسير، وارد گفت و گو با متن می شود".
اين نوع برخورد با "متن" و "مؤلف" برخوردی جزم انديشانه و کم عمق است. اگر شريعتی شعر گفته بود، شايد می توانستيم از نظريه ادبی فرا ساختگرايانه (Post-structuralism)استفاده کنيم و کار او را توضيح دهيم، ولی چه کسی می تواند ادعا کند که آثار شريعتی به هدف ايراد شعر و رمان بوده است، تا بتوان در نقد انديشه او، از ديدگاه های هرمنوتيستهای ادبی کمک گرفت؟ شايد نيازی به يادآوری اين نکته نباشد که حتی در نظريات فراساختگرايان نيز، رويکردهای مختلفی وحود دارند که هيچ يک به يکديگر نزديک نيستند. از هرمنوتيک فلسفی گادامر و رويکرد نو دريدايی گرفته، تا رويکردهای انتقادی مارکسيستی. ممکن است در نظر آقای گنجی رويکرد انتقادی مارکسسيتی محدود به نقد از مارکسيسم استالينی باشد، که اگر چنين باشد تنها راهش يادگيری بيشتر در باره مکاتب انتقادی است.
نکته ديگر آنکه برخورد فراساختارگرايانه با متن ، که اقای گنجی دانسته يا ندانسته خود را در زمره آنها می شناسد، پيرامون تفسير عنصر"ديگری" در متن است و نه مرگ مؤلف. برای مثال ، فوکو در "تبارشناسی دانش" هيچ مؤلفی را از ميان برنمی دارد تا نظر و تفسير خود را برکرسی بنشاند بلکه می کوشد متن را دسانترالايز کند. اين تنها از يک نگاه سطحی و حزبی برمی خيزد که اول مرگ نويسنده را رقم بزنيم و سپس به تفسير کلام او بپردازيم.
گنجی همچنين سخن از "بهترين تفسيرها " می کند. اين ادعا نيز نشان می دهد که نگاه جزمی او بعد از مرگ نويسنده، نياز به مطلق کردن تفسير خاصی در شکل، "بهترين تفسير" دارد. بهترين تفسير از نظر چه کسی و برای چه کسی؟ چه کسی تصميم می گيرد که بهترين کدام است؟ حکم بهترين تفسير را چه کسی اعلام می کند و چه کسانی بايد اين حکم را بپذيرند؟ چه ميزانی مستقل از ما وجود دارد تا نشان دهد بهترين تفسير کدام تفسير است؟ آيا گنجی که خود همواره کوشش دارد تا ايدئولوژی زدايی را از فرق سر تا ناخن پا ترک کند، خود را به دام ايدئولوژی نيفکنده است؟
۳. تفسير مبتنی بر دوآليسم
اشکال ديگر آقای گنجی در اين مقاله اين است که بر مبنای ثنويت (دوآليسم) به تفسير انديشه شريعتی می پردازد، می نويسد:"بايد نشان داد که از ميان دو تفسير مختلف از آثار مرحوم دکتر شريعتی ، کدام يک از نظر هرمينوتيکی معتبر است: خوانش دموکراتيک يا خوانش ضد دموکراتيک؟"
نگاه دوآليستی راه آسانی در تحليل مسائل پيچيده به نظر می رسد و گنجی با اين درجه از ساده سازی که در مقاله جديد به کار برده، تفکر چند لايه ای شريعتی را تنها با چنين روشی می توانست تحليل کند. از ديد گنجی، درباره شريعتی دو نظر بيشتر نمی تواند وجود داشته باشد؛ شريعتی يا دموکراتيک بوده يا ضد دموکراتيک. اين درست است که شريعتی تا آخر عمر موضع نهايی ايی در برابر پرسش دموکراسی نداشت و در جنگی درونی با مقوله آزادی در گير بود، و باز آشکار است که هر خواننده آثار شريعتی با سخنان ضد ونقيضی از او در باب هم دموکراسی و هم آزادی روبرو می شود، ولی رسيدن به اين نکته از دوآليسم گنجی بر نمی آيد. از دوآليسم گنجی از پيش معلوم است که چه نوع شريعتی بايد خارج شود؛ يک شريعتی بنيادگرا.
گفتنی است در حالی که بسياری از طرفداران شريعتی عباراتی از دموکراسی خواهی او نقل می کنند که کمتر دموکراتی اين نظرات را ابراز کرده است، ولی هستند کسانی چون گنجی و يا خود همين نويسنده که می تواند عباراتی از ضد دموکراسی خواهی شريعتی نقل کند که با رهبران توتاليتاريانيسم پهلو بزند. من نمی دانم گنجی چه اصراری دارد که ما شريعتی را صاحب انديشه ای تماما منسجم در موضوع دموکراسی بدانيم؟
وقتی بحث دموکراسی و حقوق بشردر آن زمان، نه از نقطه نظر روشنفکران، نه از نقطه نظر جريان های انديشه، نه از نقطه نظر اشکال مبارزاتی و حتی نه از نقطه نظر رسمی غرب ( که تازه از دهه ۸۰ و ۹۰ ميلادی باب دفاع از حقوق بشر و دموکراسی و کمک به ملل ستمديده را باز کرده است) درک درستی از دموکراسی وجود نداشت، و يا حداقل اينکه چونان امروز دموکراسی مسئله "جامعه" تلقی نمی شد، تا حدی که هم چپ های استالينی و هم راست های هولوکاستی در ايران مدعی دموکراسی خواهی شوند، درهمين جاست که ايراد ديگر متدولوژيک آقای گنجی خود را بروز می دهد . به نظر می رسد آقای گنجی نقد زدن را با نقب زدن به لايه ای از انديشه چند لايه ای شريعتی اشتباه گرفته است. نقد اين نيست که شما با گزينش چند گوشه از زندگی فکری يک متفکر بکوشی اثبات کنی او عاشق سينه چاک لنين ، مارکس و مائو بوده و مستبد باوری بوده که مطلق انديشانه با اين ايدوئولوگها مواجه می شده و نظراتشان را در جا پذيرفته بوده است.
نمی دانم اقای گنجی اصلا نقدهای شريعتی را بر مارکس خوانده است و يا نه؟ گنجی بر اساس يک قياس صوری در صدد است تا نشان دهد چون لنين و مائو خود را حق مطلق می دانستند و از خشونت های باور نکردنی ابا نداشته اند، پس شريعتی نيز که تابع آنها بوده است می توانسته برهمين منوال فکر و عمل کند. اما کلمه حقی که گنجی از بيان آن امتناع دارد اين است که شريعتی گرچه به نقد ليبراليسم و دموکراسی می پردازد، ولی همزمان مريد و مراد خود را پدرش، مصدق و علی می دانست. پس چگونه می توانست رقيب لنين و مائو در کشتار و خشونت باشد؟ آری، شريعتی با دموکراسی های غربی مشکل جدی داشت و آنها را نمونه های ناموفقی از آزادی خواهی می دانست. شريعتی نگاهی التقاطی به ليبرال – دموکراسی داشت. او از يک سو بر اصل توحيد تاکيد داشت، ولی در تفسيرهايی که از انسان و جامعه ارائه می داد، خود دچار ثنويت می شد. از همين رو، او تاريخ را ديالکتيکی نگاه می کرد، ولی در جايی ديگر فطرت انسان را در توحيد و يگانگی تفسير می کرد.
بنابراين، روشی عادلانه و علمی بايد تا تمامت انديشه های شريعتی را اولا به تمامه ديد و ثانيا اين انديشه ها را در راستای دغدغه ها و مسائل او جستجو کرد. بدون درک اين دغدغه ها، شايد درک انديشه های شريعتی کار ناممکنی باشد. يعنی به نحوی بايد کوشيد متن را از مؤلف حداقل نزد شريعتی تفکيک نکرد. اين آن واقعيتی است که شريعتی را توضيح می دهد، بدون آنکه بخواهيم او را به انتهای يک خط برانيم.
۴. نقد هوادران شريعتی
گنجی طرفداران شريعتی را به يک نسخ خاص تقليل می دهد، سنخی که هرگز تاب انتقاد از شريعتی را ندارد. قابل انکار نيست که ميان طرفداران شريعتی چنين کسانی يافت می شوند. چنانچه در ميان هواخواهان او از بنيادگراهايی چون انصار حزب الله تا جماعت سوپر نو انديشی وجود دارند که خود را آرمان مستضعفين می ناميدند. اما بی انصافی است که قائل به تعميم شويم. زيرا افراد زيادی هستند که در عين اعتراف به نقش تاريخی و پر اهميت شريعتی، نگاهی انتقادی و جدی هم به آثار او دارند. و انديشه او را اثری ماندگار در جريان تکامل انديشه ايرانی – اسلامی می شناسند. فراموش نکنيم که بيش از آنکه با عباراتی چون آنچه گنجی در تعريف شريعتی می آورد، بخواهيم او را آدم صادقی بشناسيم، و يا حداکثر بگويئم او تاريخساز بود، بايد نقش شريعتی را در طرح مسئوليت روشنفکری و در طرح «چه بايد کردها» و «چه نبايد کردهای» اش جستجو کرد. بايد او را در برهه ای از تاريخ ديد که عامل پس ماندگی ايران و ايرانيان را به حق در نگاه سنتی – اشرافی، به دين و متولی سازی و اسطوره سازی و امام سازی از دين می دانست، و او با تمام وجود کوشش کرد تا با نوسازی انديشه دينی و آزاد کردن دين از زندان متوليان، به انديشه آزادی مدد رساند.
۵. ايراد انقلابی بودن ِ شريعتی
آقای گنجی برای اينکه ثابت کند شريعتی ضد دموکراتيک بود، اين نظر را مطرح می کند که شريعتی"انقلابی" بود . او واژه "انقلابی" را به گونه ای اطلاق می کند که دلالت بر خشونت و خونريزی دارد. در اينجا او در ادامه سخنان چند سال اخيرش يکبار ديگر نشان می دهد که با اصل انقلاب ۵۷ تناقضاتی حل ناشدنی دارد. او به گونه ای ذات گرايانه (Essentialism) به انقلاب و تحولات آن می نگرد، وگرنه بيان اين واقعيت که انقلاب ۵۷ درمرحله براندازی رژيم شاه، هم دموکراتيک بود و هم در مجموع غير خشونت آميز، مورد قبول بسياری از مورخان و محققان جدی انقلاب است. او هنوز که هنوز است نمی خواهد بپذيرد که انقلاب، مانند اصلاح، می تواند هم خشن باشد و هم صلح جويانه. تلاش برای جا انداختن اين تلقی که انقلاب " ذاتا" خشونت آميز و ضد آزادی است، از عدم آشنايی و مطالعه آقای گنجی در باره ديدگاه های مختلف از انقلاب حکايت دارد. نشان می دهد که تلقی او از انقلاب چيزی جز نقدهايی که از ناحيه انديشه گران ليبرال تحت تاثير تبليغات پهلوی طلب ها می شود، نيست. و گرنه، برای مثال، اگر به آثار و انديشه های آقای بنی صدر مراجعه می کردند و نگاهی به تحليل های او در باب انقلاب و اصلاحات می انداختند، شايد چنين صريح انقلاب را با خشونت های استالينی يکسان نمی شماردند. واقعاً جای تأسف است که کسی چون آقای گنجی که به هر کسی و نوشته ای از غربيان رجوع می کند تا اثبات کند انقلاب ۵۷ در ذات خود خشونت گرا بود به نحو عجيبی نوشته های يکی از بزرگترين تئوريسين های شرکت کننده و از شاهدهای انقلاب را ناديده می گيرد. او کوچکترين رجوعی به انديشه های ابوالحسن بنی صدر به ويژه کتاب "خيانت به اميد" که در شرح و توضيح روزانه تحولات انقلاب و نحوه بازسازی استبداد است نمی کند و نمی گويد آيا تبيين بنی صدر از پديده انقلاب را می پذيرد يا بر آن نقد دارد. ديدگاه بنی صدر واجد اهميت است زيرا او در حالی به نظريه پردازی در باره انقلاب می پردازد که خودش در بطن حوادث آن دوران حضور عينی داشته است و الان هم بيش از ۲۶ سال است، به عنوان ناظری مطلقاً دور از قدرت، لحظه به لحظه در حال پيگيری روند انقلاب است. برای کسی که کوشش دارد تا نظريه انقلاب را به نقد بکشاند، و خود را محقق و روشنفکر می شناسد، جا دارد تا نگاه ها و نقطه نظرات مختلفی راکه نسبت به آن نظريه وجود دارد از مطالعه گذرانده باشد. عذر سانسور آثار بنی صدر گرچه برای داخل تا حدی پذيرفته است اما برای گنجی در غرب پذيرفتنی نيست.
از ديد من، انقلاب مردمی و صلح جويانه ۵۷ تنها زمانی به خون آلوده شد که گروه هايی که آقای گنجی از هواداران سينه چاک آنها بودند، در آن زمان قصد تصرف و فتح دولت ، به مثابه قدرت، و سرکوب جامعه را داشتند. حتی به لحاظ تاريخی، گنجی توجه ندارد که گرچه انقلاب فرانسه نيز به خون و خشونت آلوده شد، ولی در پايان خط آزادی استوار ماند و پيروز شد و فرانسه در دوران جديد راه دموکراسی را به غربی که در استبداد اشرافيت غرق شده بود ( به استثنای انگليس که دموکراسی کجروانه ای در آن برقرار بود) نشان داد.
۶. انکار گفتمان دموکراتيک در دوران مرجع انقلاب
واقعاً درک اين بی تفاوتی آقای گنجی برای من سخت است که او دوران مرجع انقلاب را با اتفاقات پس از آن تماما در يک کاسه ريخته و بر آن گفتمان ضد دموکراسی نام می نهد. انگار که در نگاه گنجی ايرانيان همگی حزب اللهی هايی (در معنای اول انقلاب آن و نه به معنای قرآنی اش) بودند که هيج از روش و منش دموکراسی خبر نداشتند و اين تازه از دهه هفتاد شمسی و احتمالاً با ظهور خاتمی و گنجی و حجاريان است که ايرانيان با اين گفتمان آشنا می شوند. گويی در ديد گنجی، کسانی چون آيت الله طالقانی، مهندس بازرگان و ابوالحسن بنی صدر به همراه خيل زيادی از آزاديخواهانی چون مصطفی رحيمی و نيروهای ملی اصلا وجود خارجی ندارند. انگار او نمی داند که آقای خمينی برای اين که موقعيت خود را در رهبری حفظ کند، در آغاز انقلاب از پاپ هم کاتوليک تر شده بود و پشت سرهم دم از آزادی و استقلال و حقوق بشر می زد. چگونه است که آقای گنجی جريان انديشه آزادی را در پس استبداد آقای خمينی نمی بيند؟ آيا عدم شناخت او از جريان انديشه آزادی در دهه ۶۰ و رويارويی دو انديشه آزادی و استبداد در دو جبهه را از آن رو نمی بيند که پيش فرض ذاتی او اين است که انقلاب جز خشونت نيست و انقلاب جز استبداد نيست و در نتيجه در جريان انقلاب نمی توانستيم شاهد گفتمان آزادی باشيم؟ آيا او نمی خواهد يک بار انقلاب را بازخوانی کرده و نقش تاريخی انتگريستها و بنيادگرايان (از توده ای های استالينی گرفته تا راست هايی که در ائتلاف بزرگ استبداد سالهای ۶۰ مجتمع شدند) را ببيند؟ و ببيند که چگونه عوامل زور و خشونت در آن روزها در برابر خط استقلال و آزادی به رهبری آقای بنی صدر ايستادند و برای برکناری او از هيچ جنايتی، هر چند ادامه جنگی خانمانسوز باشد، دريغ نورزيدند؟
با افسانه ای که گنجی می سازد، راه برای توجيه عمله های خشونت اول انقلاب باز می شود. زيرا آنها هم به استناد مقاله "علمی" گنجی می توانند ادعا کنند که در آن دوران هيچ گفتمانی جز گفتمان زور و خشونت و استبداد نبوده اســت. و لذا عذر آنها نيز پيشاپيش خواسته شده است. حداقل کاشکی اقای گنجی به همان شعار ناقص اوليه خود که ببخش و "فراموش نکن" بود پايبند بود. ولی از روش بررسی انقلاب او در اين جا تنها "فراموش کن" آن مانده است.
آقای گنجی با اين مدعيات به نظر می رسد هنوز خود را از جبهه استبداد نرهانيده است و در درک ابعاد گفتمان آزادی که شرط لازم آن کنارگذاشتن سانسور خود و ديگری است کوتاهی می ورزد. اين درست است و قابل ارزشگذاری است که وی از جبهه استبداد بريده است و بسيار شجاعانه در برابر آن مقاومت کرده است واقعيتی که هيچ ايرانی آزاديخواهی فراموش نمی کند، ولی باورم نيست که دموکرات و آزادی فهم شده باشد. هنوز در انديشه راهنمای گنجی عناصر افراطی گری و جزم انديشی و تقليد سابقی باقی است. وی هر چند در قبله تغيير ايجاد کرده است، ولی در بن انديشه آثاری از آن ديده نمی شود. از ديد من، کسی که همچنان اصرار دارد گفتمان دموکراسی و آزادی و پايمردان آن را در سالهای ۵۷-۶۰ ناديده بگيرد و بلکه سانسور کند، يک آزدايخواه تمام عيار نيست و از اين طريق نمی تواند به روند دموکراسی خواهی ملت ايران کمکی کند. همين خطای استراتژيک را خاتمی و دوستانش در دوم خرداد ۷۶ مرتکب شدند و با اصرار بر ابداعی بودن جريان دوم خرداد، رابطه آن را با وجدان تاريخی آزادی خواه و استقلال طلب ايرانيان که خود را دارای "ريشه" و تاريخ می بيند و در مشروطه، در نهضت ملی شدن نفت و در در دوران مرجع انقلاب ۵۷ جلوه گر شده بود قطع کردند. خاتمی که شعارهايش کپی برداری از شعارهای خط آزادی و استقلال در اول انقلاب بود جوری سخن می گفت که گويی اين با دوم خرداد ۷۶ بوده است که ايرانيان دموکراسی خواهی را شروع کرده اند. اميدوارم گروه های موسوم به اصلاح طلب که در طی ۸ سال و به طور مداوم به انقطاع انديشه دموکراسی خواهی ايرانيان دمن زدند هم اکنون با اين شکستی که خود و جامعه را به آن کشاندند به سر عقل آمده باشند و از سر ترس و يا شيفتگی قدرت نکوشند جنبش های احتمالی آينده را هم بی ريشه کنند و با تحريف و تقلب بکوشند نسبت آن با تجارب پيشين ملت، به ويژه جريان های دموکراسی خواه اول انقلاب را قطع کنند.
اهميت انديشه های شريعتی برای نسل ديروز و حتی نسل های امروز و آينده، در اين بوده و هست که او، روح پرسشگری، شک گرايی، نفی متولی سازی برای دين، آرمان خواهی و توجه به نيروهای محرکه ذاتی خود، تحت عنوان بازگشت به خويشتن، را به جای اتکاء به مراجع قدرت داخلی و خارجی باوراند و در اين راستا سخنانش بسيارموثر و حرکت آفرين بود. کار سترگ شريعتی در تبيين مسئوليت و بيان دغدغه روشنگری بود. او به آن نسل و نسل های امرزو و فردا نشان داد که در به کار بردن فهم خويش، شجاعت به خرج دهند و جرات فکر کردن با صدای بلند در برابر اتوريته های مذهبی و غير مذهبی داشته باشند. برای آن نسل دين باوری که هسته اصلی دينداريشان ترس بود، معرفت و حقيقت دين را جانشين ترس نمود، هر چند در اين راه ممکن است – که قطعا – مرتکب خطاهای فاحش شد. اما صد حيف که روزگار امانش نداد تا او پروژه پروتستانيزم شيعی را به سرانجامی برساند و از طريق تصحيح رابطه قدرت و تضاد د به رابطه توحيد و آزادی، سرنوشت اسلام تاريخی را رقم زند.
محمود دلخواسته
پژوهشگر چامعه شناسی سياسی در مدرسه علوم سياسی و اقتصاد لندن، دانشگاه لندن
[email protected]