چهارشنبه 27 آذر 1387

پدر بزرگ که شد يه آه، عفت ماهباز

علی ماهباز
انگار همين ديروز بود! (ششم مهر ماه سال شصت)، خداحافظی مان غريب و دردناک بود با غم و اشک در چشمانمان. انگار می‌دانستيم اين ديدار آخر است و ديدار آخر بود. فردا غروب خبر آوردند که علی را از سرکار به اوين بردند

[email protected]

انگار همين ديروز بود! (ششم مهر ماه سال شصت)، خداحافظی مان غريب و دردناک بود با غم و اشک در چشمانمان. انگار می‌دانستيم اين ديدار آخر است و ديدار آخر بود. فردا غروب خبر آوردند که علی را از سرکار به اوين بردند.
گريه‌های همسرش که با اطمينان می‌گفت او را می‌کشند او را می‌کشند... و او را کشتند بی آن که با کسی ديداری داشته باشد و يا با کسی حرفی زده باشد هيچ کس او را نديد و کسی تا امروز نمی‌داند در دو ماه و نيمی که در زندان اوين بود چگونه گذراند؟!
چندی است علی صاحب نوه ای شده که به دنيا و مادر بزرگ لبخند می زند و مدام می پرسد: "اين کيه؟ اين چيه؟"

پدر بزرگ که شده يه آه!

يکی بود و نبود
پدر بزرگی بود
با چشمهای خاکستری و اشک های ابی
عاشق بچه ها
که ديگه يه روزی نبود

***

"اون کيه؟ اين چيه؟"
وسط ديوار
توی يه قاب،
"پدر بزرگ
با چشمهای خاکستری و کفشهای کوه اش"
ايستاده به نگاه
دور و دور

***

"اون کيه؟ اين چيه؟"
مادر بزرگ، کاش
علی بود و می ديد تو رو
، نوه گلم
تا با تو و اين ناز و ادات
"اين چيه"و اون چيه" هات
پرسش های هر روز تو
ميشد با ما يه صدا
تا با بابک و بيژنش
می ساختند آشيونه غشق

***

اما توخونه ما
علی هست و نيست
اون
تو اخم و خنده های بابک
تو مهر و صداقت بيژن
آفتابيه
هنوز هم
هر روز
از مطب که می رسم
سر می کشم
گوشه کنار
که شايد
علی رو ببينم
در انتظار
تو اون گوشه ها
علی هست و نيست
نفس می کشه
با گل ها
با شمعدونی های سرخ و
ياس های سپيد
نفس تو نفسهای
بابک و مهدی و بيژنشه

***

پدر بزرگ
سی ساله که نيست
مادر بزرگ دوره می کنه
روز و روز و هنوزديروزو
مزه مزه می کنه
گرمای آنروزو
با آن يادها
ساخته خونه
برای همه
برای تو نوه
که هی می پرسه "اين کيه؟ اين چيه"

***

مادر بزرگ
باخنده پر غصه اش
تا يکی بود و نبود
توی ميدون شهرمون
پدر بزرگه چشم خاکستری بود
که وقتی بچه های پاپتی
گوشنه و تشنه شون می شد
با اشکهای ابيش
اونجا می رسيد
دستی ميکشيد
به اون يکی
. سری می زد به ديگری

***

تااينکه روز روزگار عوض شد
همين جوری، همين جوری
يه روزی بی خودی
ديوه اومد و
بردش
سرپا نشست و خوردش!

***

اما
پدر بزرگ چشم خاکستری
يه روزی پيداش شد
عينهو افسانه
يه آه
اومد نشست کنارت
رو پنجره ديوارت
تا به تو بگه
"اون چيه اون کيه "

***

اون
پدر بزرگه
که می گه
يکی بود يکی نبود
زير گنبد کبود
تو زمستون و تو برف،
يه هوهی
پر ديو و دد شد، شهر ما
مردم آواره در بدر
خانه ها پره آه همه جا
شهر جای ماست
ديو گله داره
سياهی روسياست
ديو گله داره
يه روز اما دوباره
بهار می ياد تو چاره
آه ها می شن
يه دريا
ديوها می شن به صحرا
شهرها می شن جای ما
بچه ها می شن پادشاه
هاجستيم و واجستيم
به خونه نرسيديم
اما...

عفت ماهباز
۲۸ آذر ۱۳۸۷

به ياد اشک های ابی برادرم علی


Published from gooya news {http://news.gooya.com}
Copyright © 2008 news.gooya.com
All rights reserved for the original source