پنجشنبه 4 شهریور 1389   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

روايتی تازه از شهادت ميثم عبادی، کارگر نوجوان، رای ما کجاست

در انتهای بلوار بعثت شهرک کوچکی به نام کيانشهر وجو د دارد . محل زندگی ميثم عبادی ۱۶ ساله که به قول پدر و مادرش در عمر کوتاهش جايی جز اين شهرک را نديد .ميثم هم يکی از جان باختگان حوادث پس از انتخابات است . او روز ۲۴ خرداد ماه سال گذشته بر اثر اصابت گلوله به شکم جان باخت .

پدر و مادر ميثم عبادی حالا در خانه کوچکشان پس از يک سال ، از دوری ميثم سخن می گويند. از دوری آخرين فرزند و نان آور خانواده شان . خانه شان آنقدر کوچک است که تو سخت می توانی تصور کنی. ميثم وخواهر و برادر و پدر و مادرش در آن زندگی می کرده اند . دو اتاق تو در تو تاريک تنها محل زندگی اين خانواده است .می گويند پدر خانواده چند سالی است که از کار افتاده شده و کارش را رها کرده بود . شايد همين سختی ها بود که ميثم نوجوان را به فکر اعتراض انداخت. او چاره ای نداشت جز اينکه در سن ۱۵ سالگی دست از تحصيل بکشد و شاگرد يک خياطی شود.خياطی ياد می گرفت و در کنارش تلاش می کرد تا کمک خرج مادرو پدرش باشد .



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


پدرميثم با صدايی لرزان و گرفته از پسرش حرف می زند پسری که حالا بايد کم کم برايش تبديل به خاطره شود :« از ساعت هشت صبح تا هشت شب کار می کرد تا کمک خرجمان باشد .من راننده کاميون بودم اما چند سالی است که به دليل بيماری گردن و کمر نمی توانم کار کنم. می بينيد خانه مان چقدر کوچک است مجبور شديم هر بار قسمتی از آن را جدا کنيم و بفروشيم و گرنه ملک مان انقدر کوچک نبود. ميثم که هميشه پسر با غيرتی بود طاقت نياورد ودرسش را رها کرد و کمک خرجمان شد .»

بغض درگلوی پدر می شکند . خواهر بزرگ ميثم که بعد از مرگ برادر دلبندش و کوچکترين عضو خانواده شان بيشتر به همراه فرزندانش به پدر و مادرداغدارش سر می زند حرفهای پدر را کامل می کند :« روز مادر بود و عروسی برادر بزرگترمان هم نزديک بود. می خواستيم همه دور هم باشيم. اما ميثم گفت چند ساعتی با دوستان به ميدان ولی عصر می رود. گفتم ميثم نرو می گويند شهر شلوغ است . گفت من چکار به سياست دارم فقط با دوستان می رويم ببينم احمدی نژاد در سخنرانی اش چه می گويد و در شهر هم گشتی می زنيم .»

خواهر با گوشه روسری اشک هايش را پاک می کند .در دو گوشه خانه کوچک عکس های بزرگی از ميثم را بر ديوار خانه نصب کرده اند تنها تابلوهايی که در اين خانه به چشم می خورد . جوانکی کم سن و سال.با ديدن اين عکس ها تصور می کنی عکس هايی از دوران کودکی ميثم را بر ديوار نصب کرده اند . می پرسم اين عکس بچگی های ميثم است ؟

خواهر ميثم با بغض رو به پدرش می کند :« می بينيد همه همين را می گويند نه اين ميثم است. ميثم ما . زمانی که رفت فقط ۱۶ سال داشت. بعضی ها گفتند و نوشتند ۱۷ ساله بوده اما اشتباه کردند. او يک جوان ۱۶ ساله بود که نه از سياست چيزی می دانست و نه حق رای دادن داشت .»

آن روز کسی از اعضای خانواده ميثم که دور هم جمع شده بودند فکر نمی کرد که ساعت ده و نيم شب با زنگ تلفن چنين خبر دردناکی بشنوند .تصورش هم برای شان محال بود تلفن زنگ خورد بر صفحه آن شماره موبايل ميثم افتاده بود خواهر با ذوق گوشی را برداشت اما غر يبه ای سخن گفت . صدای نا آشنا گفت پسری جوان در منطقه پارک وی از ناحيه شکم تير خورده است و حالا در بيمارستانی در چهاراه قلهک بستری است . بيمارستانی که آنها هرگز نامش را از ياد نخواهند برد .بيمارستان جواهری .

پدر ميثم آن قدر با شنيدن اين خبر دستپاچه شد که نفهميد چطور هنگام رانندگی با ماشين يکی از همسايگان از جاده هراز سر در آوررده است .

خواهر ميثم می گويد:« گفتم بابا داری به شمال می روی ؟ ما در جاجرود چه می کنيم پدرم حواسش پرت بود . وقتی رسيديم شهيد شده بود. باور کنيد هنوز بدنش داغ بود گفتند تازه تمام کرده است . »

هق هق گريه مادر و پدر ميثم بلند می شود «دير رسيديم و پسرمان را زنده نديديم ولی دستهايش هنوز گرم بود .»

ميثم آن روز اما تنها نبود . او همراه دو نفر از دوستانش به قول خودشان به شهر رفته بودند . دوستانی که بعدا ماجرای کشته شدن او را برای خانواده اش شرح دادند .آنها برای پدر و مادر ميثم از آن روز پر ازدرد گفتند روزی که دوستشان را برای هميشه از دست دادند . آنها تعريف کردند .روز ۲۴ ميدان ولی عصر شلوغ بوده، شلوغ تر از آنچه در ذهن نوجوانانی مثل آنها می گذشته است همه جا پر از نيرو بوده است .نيروهای انتظامی و لباس شخصی . آنهامی گويند که با وجود اصرار فراوان نتوانسته اند به محل سخنرانی روز احمدی نژاد وارد شوند.انگار آدم ها از قبل انتخاب شده بودند. به آنها گفته بودند حق شرکت نداريد .

ميثم و دوستانش اما پس از اين ماجرا سوار بر اتوبوسی راهی چهار راه پارک وی می شوند جايی که زد و خوردهايی بين معترضان به نتايج انتخابات دهم و نيروهای بسيج و لباس شخصی در جريان بوده است . در آن محدوده يک نيروی لباس شخصی دختری را به شدت با باتوم کتک زده وبعد هم روی زمين می کشيده است . ميثم که اين صحنه را می بيند به شدت عصبانی می شود و اعتراض می کند و جواب اعتراضش هم گلوله ای بود که به شکمش اصابت می کند . دوستانش بعد همه چيز را برای خانواده می گويند :” ميثم رو به آن شخص گفته است چرا با دختر مردم اين طور می کنی مگر خودت ناموس نداری که بعد از آن صدايش برای هميشه خاموش می شود .”

پدر ميثم می گويد : «هميشه نسبت به اين برخوردها حساس بود اگر کسی در محله مان مزاحم دختری می شد ميثم حتما با آن شخص برخورد می کرد او آن روز هم به گفته دوستانش از اين برخوردهای تند خيلی تعجب کرده و رو به آن لباس شخصی گفته چرا دختر مردم را اين طور در خيابان می زنی؟ اما می خواهم بپرسم جواب اين سوال بايد گلوله باشد ؟ آن هم گلوله به پسر ۱۶ ساله ای که هيچ چيز از سياست نمی داند ؟ هرگز تصور نمی کردم پسرم را در روز روشن به دليل يک اعتراض کوچک اين طور قربانی کنند .»

يک سرباز وظيفه که ميثم را در آن حال و روز می بيند به کمک دوستانش به بيمارستان می برد. البته بيمارستانی که مخصوص زنان باردار بوده و چون در آن جا تجهيزات کافی برای درمان يک زخمی وجود نداشته تيم پزشکی نمی توانند کمک زيادی به اين جوان کند و او به دليل خونريزی داخلی جان می بازد .

پدر ميثم با اندوه سری تکان می دهد «: اگر به يک بيمارستان مجهز رفته بود و زودتر به او رسيدگی می کردند اين بلا به سرمان نمی آمد و الان او را در کنار خودمان داشتيم آن از بچگی اش که در فقر و اندو ه گذشت اين هم از اوج جوانی اش که برای هميشه رفت .»

مادر حالا گريه را سر می دهد . يک سال است که آنها حال و روز درستی ندارند و نمی توانند غم از دست دادن کوچکترين فرزندشان را از ياد ببرند .قطعه ۲۵۶ بهشت زهرا رديف ۱۳۱ شماره ۳۱ تنها جايی است که به اين مادر داغدار آرامش می دهد هر بار بی تابی می کند فرزندان اش او را به مزار ميثم می برند .

پدر از روزهای سختی که گذرانده می گويد اينکه در اين يک سال به دليل فکر و خيال مدام دچار فراموشی های گاه و بيگاه شده است و با اين وضع توان رسيدگی به اوضاع اقتصادی خانواده را هم ندارد . او حالا کمک خرجش را از دست داه است و بدون او بيشتر متاصل شده است .

پدر درباره ميثم حرف می زند :« آنقدر عمرش کوتاه بود که حتی نمی توانم درباره اش زياد حرف بزنم ولی پسر خوبی بود و همه ما از بودنش در خانه راضی و خوشحال بوديم .هيچ وقت از اينکه کار می کند گلايه نمی کرد و هميشه از همه چيز راضی بود و بعد فوری انگار چيزی يادش آمده باشد اضافه می کند.دستهای قوی ای داشت .و دوباره سربه زير اشک می ريزد.»

پدر ميثم که شکايتش را به همه نهادهای قانونی از جمله دادستانی ،دفتر رياست جمهوری و دفتر رهبری برده است .تاکنون هيچ نتيجه ای نگرفته است. اما با قاطعيت می گويد :« دولت را در اين کار مسوول می دانم آنها بايد بگويند که چرا پسر بی گناه من را در روز روشن در خيابان کشته اند بايد ضارب را دستگير و زندانی کنند .»

او می گويد:« چند بار افرادی به نام بسيجی به خانه مان آمدند و گفتند از آقايان موسوی و کروبی شکايت کنيد وبگوييد آنها باعث کشته شدن فرزندتان بوده اند . بعد هم از قول ما خبرگزاری های دولت به دروغ حرفهايی را بازتاب داده اند .»

خواهر و پدر ميثم هردو اين نوشته های اين خبرگزاری ها را تکذيب می کنند. پدرش می گويد:« به آنها هم گفتم که من از دولت شکايت دارم مگر هر کس از خيابان رد می شود بايد تير بخورد و کشته شود پسر من اصلا از سياست سر در نمی آورد فقط برای کنجکاوی به خيابان رفته بود آيا اين جرم است ؟»

خواهر ميثم هم با اشاره به دروغ پرداری اين افراد در برخی سايتهای خبری می گويد :«بار دوم که اين بسيجی ها به منزل مان آمدند به آنها گفتم چرا از طرف ما دروغ می گوييد ما کاری به سياست نداريم و فقط می خواهيم بدانيم چه بلايی سر عزيزمان آمده حتی به آنها گفتم من از آقای احمدی نژآد سوال دارم يعنی کسی که برای شرکت در سخنرانی شما آمده بايد کشته می شد مگر خودتان از صبح آن روز در تلويزيون تبليغ نمی کرديد که جوانان در آن سخنرانی شرکت کنند پس چرا برادر مرا اين گونه کشتيد ؟»

پدر ميثم ادامه می دهد :« وقتی به اين جا و آنجا مراجعه می کردم و پی گيرشکايت و چگونگی کشته شدن پسرم می شدم به من می گفتند پسرت اغتشاشگر بوده من هميشه به آنها می گفتم پسر ۱۶ ساله من اصلا نمی دانست سياست چيست او حتی نتوانست رای بدهد حالا چطور اغتشاشگرشده است ؟ اما يک روز قاضی پرونده پسرم تکليف را مشخص کرد رو به من گفت به نتيجه نمی رسی بی خود خودت را خسته نکن .او گفت من ده بار مامور فرستادم تا فرمانده بسيج را برای پی گيری وضعيت پرونده پسرت احضار کنم اما او نيامد از اين حرفها فهميدم که کسی پاسخگويمان نيست .پسر ۱۶ ساله ام را از من گرفتند و به جايش در آخر يک کارت خانواده شهيد به ما دادند . نمی فهمم اين کارت به چه درد ما می خورد . من به جای اين کارت می خواهم قاتل پسرم را معرفی و محاکمه کنند .»


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016