اربابِ بیمُروتِ دنيا...، ناصر زراعتی
غرض از اين يادداشتِ کوتاه، غير از "خدابيامُرزی"گفتن و طلبِ عفو و مغفرت کردن برای تازهدرگذشته (که گفتهاند کاریست صواب و بسيار هم ثواب دارد)، ذکر يکی دو نکته بود که پس از شنيدنِ خبرِ مرگِ بيژن پاکزاد، از خاطرم گذشت
ناصر زراعتی ـ ويژه خبرنامه گويا
بيژن پاکزاد هم درگذشت؛ طراحِ مشهور و موفقِ ايرانی که از ثروتمندانِ آمريکا بود و با مشاهير و بزرگانِ آن سرزمين و ديگر سرزمينهایِ جهان حَشر و نَشر و دوستی داشت و برايشان البسۀ شيک و پيک و بسيار گرانبها طراحی و مهیّا میکرد، از جمله «بوش»هایِ پدر و پسر... هنگامِ مرگِ ناگهانی (علّت را سکتۀ مغزی اعلام کردهاند)، شصت و هفت ساله بوده گويا که چندان سنّی نيست. بارِ ديگر ثابت شد که اگرچه بهياری پول و ثروت، میتوان از بهترين امکاناتِ درمانی و خدماتِ بهداشتی و تندرستی بهرهمند شد و موی سر کاشت و چين و چروکهايی را که گذرِ عُمر بر چهره مینشاند به دستِ ماهرِ جراحانِ پلاستيک سپُرد که صاف و صوفش کنند و جوانی را گيرم (بهظاهر) برای صاحبِ ثروت به ارمغان آرَند، اما از مرگ گُزير و گُريزی نيست. اين حقيقت را بيش از هزار سال پيش، شاعرِ بزرگمان رودکی در قالبِ شعری ساده و روان ولی زيبا، چه شيوا بيان کرده است:
«زندگانی چه کوته و چه دراز/ نه به آخر بمُرد بايد باز؟/ هم به چَنبَر گذار خواهد بود/ اين رَسَن را اگرچه هست دراز/ خواهی اَندر عِنا و شدّت زی/ خواهی از ری بگير تا به طراز/ اينهمه باد و بودِ تو خواب است/ خواب را حُکم نی، مگر به مَجاز/ اينهمه روزِ مرگ يکساناند/ نشناسی ز يکدگرشان باز.»
باری، همه میدانند که در اين دنيایِ دون، «هر کسی چند روزه نوبتِ اوست...»، و مرگ نيز از آن چيزهاست که دير و زود دارد، اما سوخت و سوز ندارد و از قديم، بيهوده نگفتهاند که اين شتریست که عاقبت، درِ هر خانهای خواهد خوابيد.
معمولاً برای درگذشتگان، هر کس بنابه باورِ خويش، چيزی میگويد: آن که به خدا و آخرت مؤمن و معتقد است، میگويد: «خدايش بيامُرزاد و روحش قرين رحمت حق باد و جايش در بهشتِ عنبرسرشت!»، آن که ايمانِ درستی ندارد، اما غير از اين جسمِ فانی، به وجودِ «روان»ی باقی نيز باور دارد، میگويد: «روانش شاد باد!» و سرانجام، آنان که از سعادتِ داشتنِ هرگونه «ايمان»ی ـ خوشبختانه يا بدبختانه؟ ـ برخوردار نيستند، در اين هنگامها، میگويند: «يادش گرامی باد!»
«درگذشته» که درگذشته است و دستش از دنيا کوتاه گشته، اما بازماندگان، بیترديد، اندوهگيناند و سوگوار و بايد که ايشان را سرسلامتی و تسليت گفت و برایشان، تندرستی و بقا و عُمرِ دراز آرزو کرد.
و اين داغِ از دست دادنِ عزيز تا مدتی تازه است. گويا بههمين دليل است که مراسمِ سوم (ختم) و شبِ هفت و چهلم و (برخی نيز) سالگرد برگزار میکنند و سرِ خاکِ درگذشته میروند (اگر البته معمولاً بنابه وصيتِ متوفا، جسد سوزانده نشده باشد که خاکسترش را بر باد دهند بر سبزهزاری، يا بر فرازِ رودی خروشان، يا دريايی بیکران، يا در گلدانی نشانده بر طاقچه يا پنهانکرده در پَستو) تا زمان بگذرد و داغ سرد شود و نه اينکه يادِ آن عزيزِ ازدسترفته فراموش شود، بل از شدّت و حدّتش کاسته شود و کمرنگ گردد که چرخِ زندگی بچرخد تا مرگی ديگر، نادانسته و غيرِمنتظره، فرارسد و باز، روز از نو، روزی از نو...
بيژن پاکزاد
و باز گفتهاند که: خوشا آنان که چون از دنيا میروند، بازماندگان از ايشان به نيکی ياد کنند و سعدی، اين شاعرِ پُرتجربه و خوشذوق و خوشسخن چه درست فرموده است:
«نامِ نيکو گر بمانَد ز آدمی/ بِه کزو مانَد سرایِ زرنگار.»
گاهی البته ـ همچون نمونۀ اين تازهدرگذشته ـ هم سرا (يا سراهایِ زرنگار) میمانَد و هم نامِ (بههرحال) نيکو. بهويژه اين که ما ايرانیجماعتِ (بهخصوص از نوعِ پرتابشده به خارجه) بنابه دلايلی بسيار روشن، پيوسته دنبالِ بهانه میگرديم که يکی از معدود همميهنانِ موفق در جهان را بيابيم تا عِرقِ ملّیمان به جوش آيد و بابتِ همولايتی بودن با نامبُرده، احساسِ «افتخار» بهمان دست بدهد؛ شايد کمی از بارِ حقارتهایِ تاريخیمان کاسته گردد. ديدهام و شما نيز حتماً نمونههایِ پُرشُمارِ اينگونه «افتخارکردن»ها را مشاهده کردهايد و درموردِ اين طراحِ نامدارِ موفق نيز، چه آن هنگام که بهاصطلاح در قيدِ حيات بود و چه پس از رهايی از اين قيد، انواع و اقسام تعريف و تمجيدها و تفاخرها را ديده و شنيدهايد. و اينها که گفته شد، روشن است که هيچ ايرادی ندارد و اصلاً هم مُهم نيست که فیالمثل آن خدابيامُرز هوادار و دوست و دوستدارِ موجوداتی بوده است چون همين «بوش»های محترم و همنشين و مصاحبِ سرمايهداران و «پولدارمند»ان [اين واژه مندرآوردی را که ترکيبیست از «پولدار» و «ثروتمند» بهمعنایِ آدمِ خيلی پولدار، يا بهتعبيرِ عوامالناس «خرپول» بگيريد] جهان بوده و بهترين و محترمترين مُشتريانش که تصاويرشان زينتبخش ديوارهایِ منزل و فروشگاه(های) مُجللِ ايشان بوده و حتماً هنوز هم هست، مقاماتِ بلندپایۀ کشورهایِ دور و نزديک بودهاند که بهياریِ چرخِ گردون و بهحولِ قوۀ الهی، بر تختهایِ پادشاهی و اريکههای بيشتر مادامالعُمری رياستجمهوریهای اَلَکی تکيه میزدند و میزنند. هرکس خود مسؤلِ رفتار و کردارِ خويشتنِ خويش است و اينگونه دخالتها (يا اگر بخواهم درستتر بگويم «فضولی»ها) به ما نيامده است!
اما غرض از اين يادداشتِ کوتاه، غير از «خدابيامُرزی»گفتن و طلبِ عفو و مغفرت کردن برای تازهدرگذشته (که گفتهاند کاریست صواب و بسيار هم ثواب دارد)، ذکر يکی دو نکته بود که پس از شنيدنِ خبرِ مرگِ بيژن پاکزاد، از خاطرم گذشت:
يکی اين که چرا و چگونه است که ما ـ حالا فرقی نمیکند چهکسی و در چه مقامی و کجا بوده باشيم ـ «مرگ» را فراموش میکنيم و تا زندهايم، تصورمان اين است که اين فقره فقط شاملِ حالِ ديگران میشود و حضرتِ عزرائيل، اين فرشتۀ مُقرب درگاهِ احدّيت، گويا کاری به کارِ ما ندارد و نخواهد داشت و فقط وظيفهاش اين است که برود سراغِ غير از ما؟ و با اينکه بزرگان ادب و فرهنگِ ما، در طولِ سدهها، هزاران برگ سياه کردهاند و حتی در متونِ مقدسمان هم آمده که مرگ را از رگِ گردنِ نيز به آدمی نزديکتر بايد دانست و پيشوايانِ معصوم واجبالاطاعه گزينگويیهای بسيار دارند که مفهمومشان اينگونه خلاصه میشود که: ای خلقاللهً! حواستان باشد که هر آن ممکن است اين فرشته سربرسد و ناچار شويد جان را بدهيد و قبضِ مربوطه را بگيريد و (بازهم بهقولِ عوامالناس:) ريغِ رحمت را درجا سربکشيد! اما درسِ عبرت نمیگيريم و به خود نمیآييم و تا آخرين لحظه، بازهم همان کارهايی را میکنيم که بهتر است نکنيم يا اصلاً نبايد بکنيم!
اطمينان دارم مرحومِ مغفور بيژن پاکزاد از خيالش نيز نمیگذشته که اينهمه زود دارِ دنيا را وداع گويد و اينگونه ناگهانی از جهان رختِ سفر به آخرت بربندد. (البته بازهم جایِ شُکرش باقیست و بسيار سعادتمند بوده که سعادتِ مرگی چنين ناگهانی و آسوده نصيبش شده است؛ وگرنه تصورِ زندگی پس از سکتۀ مغزی و فلج شدن و قادر به تکلم نبودن و نيازمندِ اين و آن شدن تا دستی به آب برساند آدمی، واقعاً هراسناک است!) شايد اگر چنين تصوری میکرد يا بهفرض، پيشگويی مرگِ زودهنگامش را پيشبينی کرده بود، کمی به خود میآمد و شايد همين کار يا شبيهِ اين را که میخواهم بگويم، پيش از رفتن، انجام میداد.
در آمريکا، اين رسم و سنّت هست که «پولدارمند»ها (که میدانيد در آن سرزمينِ بزرگ و ثروتمند، تعدادشان هم چندان اندک نيست) وصیّت میکنند که پس از مرگ (يا گاهی در همان هنگامِ حيات)، بُنيادی فرهنگی يا علمی و پژوهشی به نامشان ايجاد شود، يا مبلغی را به دانشگاهی اختصاص میدهند برای مثلاً برپايی کُرسیِ فلانچيزشناسی، يا برای ياری به کشفِ داروی بيماریهایِ علاجناپذير، يا ايجادِ جايزههایِ گوناگون در رشتههای علمی و ادبی و فرهنگی و هنری مختلف، يا کمک به دانشجويانِ بااستعدادِ کمبضاعت يا نادار تا بتوانند به تحصيلاتشان ادامه بدهند و مانندِ اينها... (شايد لازم به ذکر نباشد که در گذشته، در ايران، رسمِ «وقف کردن» بوده است که آنهم بيشتر میرفته زيرِ چنگالِ آقايانِ مُلايان و سازمان مشهورِ «اوقاف» چه در دورانِ پيش از انقلاب و چه پس از آن، از تشکيلاتِ عريض و طويلِ اداری مملکت بوده و هست.)
تا جايی که من آگاهی دارم، متأسفانه آن مرحوم چنين کارهايی را نکرد. کاش اشتباه کنم و بشنوم که بگويند بيژن پاکزاد بخشی از دارايیاش را وَقفِ امری فرهنگی يا علمی کرده بوده است. تنها موردی را که میدانيم همان يک فقره «صِله دادن» [تعبير از خودِ هادی خرسندی است] يک دست کُتِ زردرنگ و شلوار و کُلاهی شيک (حتماً با پيراهن؟) به شاعرِ طنزپردازِ معاصر هادی خُرسندی بوده که آنهم نشاندهندۀ هوشياری کاسبکارانۀ اين کاسبکارِ مشهور و موفقِ هموطن بوده است. [لطفاً خوانندۀ عزيز از واژههایِ «کاسب» و «کاسبکارانه» مفهومِ منفیِ برداشت نکند. منظورم معادلیست فارسی برای اصطلاحاتِ فرنگی: بيزينس و بيزينسمَن.] وی با اهدایِ يک دست کُت و شلوار و يک کُلاه گيرم نه چندان ناقابل به شاعرِ طنزپرداز و [در سالهای اخير] شومَنِ نامدارِ ايرانی، چنان استفادۀ تبليغاتیای کرد که صدها برابرِ ارزشِ مادیِ آن را هم اگر به مؤسسهای تبليغاتی میپرداخت، نمیتوانست به چنين نتايجِ درخشانی برسد. آخرين نمونهاش همين يادداشتِ مُصورِ تازۀ هادی خرسندی است در «اصغرآقا»يش به ياد و در رثایِ بيژن پاکزاد!
آخرين حرف اينکه از آن مرحوم انتظار نمیرفت کاری کند مثلاً در جهتِ حمايت از مبارزاتِ آزاديخواهانۀ مردمِ ايران يا به تشکيلاتی ياری برساند برایِ حمايت از اينهمه جوانِ که جانشان را برداشتهاند و دررفتهاند، اما دستِکم میشد انتظار داشت که بخشی اندک از آن ثروتِ کلان را (برایِ نمونه وجهی مُعادلِ قيمتِ همان يک دستگاهِ اتومبيلِ زردرنگِ گرانبها که فرزندِ برومند با آن به مدرسه میرود و در يکی از آن فيلمهایِ تبليغاتی، حتا صدایِ پدر هم به اعتراضی البته مهربانانه درمیآيد که : «اوه، مای گاد!») وقفِ فراهم آوردنِ امکانِ ادامۀ انتشارِ دائرهالمعارفِ «ايرانيکا» میکرد که يک بار هم [چنانکه هادی خرسندی اشاره کرده] به مراسمِ بزرگداشتِ آن گويا ياری رسانده بوده است، تا اين پيرمردِ اديبِ زحمتکش، دکتر احسان يارشاطر، در اين سالخوردگی بالایِ نود سالگی، اينهمه نگران نباشد و بهجایِ پرداختن به کارِ اصلیاش که همانا تصحيحِ و تنظيمِ مقالاتِ آن مجموعۀ باارزش است، ناچار نشود دستِ کمکخواهی پيشِ هر کس و ناکسی که اکثراً نيز از همان دارودستۀ «اربابِ بیمُروتِ [اين] دنيا» هستند، دراز کند.
گوتنبرگِ سوئد