شنبه 14 خرداد 1390   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

خاطره‌های پراکنده از هاله سحابی، ژيلا بنی‌يعقوب، ما روزنامه‌نگاريم

از قديس سازی پس از مرگ هميشه دوری کرده ام اما من هرگز نديدم که پدر و فرزند حتی در باره دشمنانشان نيز به درشتی و غيرمنصفانه سخن بگويند.هرگز صلح طلب تر و مسالمت جو تر از آنها نديدم، آنقدر که هاله شب قبل از تشييع جنازه پدرش مدام می گفت که به جوانترها بگوييد که به مراسم تشييع نيايند، جوانها زود احساساتی می شوند و خدای ناکرده ممکن است فضا ناخواسته متشنج شود

چهارشنبه ظهر از پله های آپارتمان هاله در مجتمع مسکونی نسيم دانش که پايين می آمدم، تمام مسير راه پله با زنجيره انسانی لباس شخصی ها پوشيده شده بود، هم زن بودند و هم مرد:زنان چادر مشکی بر سر داشتند و مردان عينک افتابی بزرگ و ماسک های آلودگی هوا بر صورت.

تابوت را اعضای خانواده از ورودی آپارتمان بيرون می آوردند، اشک و اشک... دوستان و خانواده هاله اشک می ريختند و می گفتند:« لااله الاالله»، صدای هق هق گريه می خواست سقف را بشکافد.نگاهم به لياس شخصی ها افتاد.يک زن چادری در گوش يکی از مردان چيزی می گفت و هردو بلند خنديدند، مدتها بود تصميم گرفته بودم حرفی با آنها نرنم...اما تحملم يکباره تمام شد و با بغضی که در گلو داشتم، به آنها گفتم: چرا می خنديد؟حتی نمی توانيد حرمت يک خانواده عزادار را نگه داريد.زن با خنده ای گفت :ما به خودمان می خنديم! و مرد فرياد زد:برو بگذار به کارمون برسيم!(کارشان در تشييع هاله سحابی چه بود؟)

لباس شخصی ها خيلی زود و در همان راه پله ها تابوت را از خانواده و دوستان گرفتند، کسی با فريادی بغض آلود گفت که انصاف داشته باشيد و بگذاريد اعضای خانواده همراهی اش کنند.پاسخ اين درخواست بالارفتن صدای لااله الاالله لباس شخصی هايی بود که به جای خانواده، هاله را در ميان گرفته بودند.هاله را خود در آمبولانس گذاشتند، اغلب آنها که در امبولانس در کنار هاله نشستند تا در اخرين دقايق حضور جسم بی جانش در اين جهان در کنارش باشند، لباس شخصی ها بودند نه نزديکان و دوستدارانش.



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


پرده اشک نمی گذاشت همه چيز را شفاف و روشن ببينم:آمبولانس با سرعت از ما دور می شد.حرکت تند آمبولانس من را در خاطراتم پرتاب کرد.

يک -دوستی از من خواسته بود که به نيابت از او و به دليل ارتباط و آشنايی ام با هاله، از او به عنوان مدافع حقوق زنان برای حضور در يک کنفرانس بين المللی دعوت کنم.شماره هاله را گرفتم و خيلی زود صدای مهربانش را از آن سوی خط شنيدم.موضوع را که برايش گفتم، خنديد و گفت :از آن دوست تشکر کنيد و بگوييد من حتی پاسپورت ندارم.من فقط يکبار در زندگی ام به مکه رفته ام که آن هم پاسپورت خاص خودش را دارد...

پريدم توی حرفش:اصلا مساله ای نيست، فرصت داريد که درخواست پاسپورت کنيد، الان خيلی هم سريع می دهند.

خنديد و گفت :«نه، ژيلاجان!مساله اين نيست...تا به حال حتی به مغزم هم خطور نکرده که به خارج سفر کنم.»

متعجب شدم:چرا؟دليلش چيست؟

گفت :«آنقدر کار برای بهتر شدن زندگی مردم در همين ايران دارم که هيچ وقت فکر نکردم که به خارج سفر کنم.»

به خاطر قولی که به دوستم برای دعوت از او داده بود، اصرار کردم و اصرار .اما هيچ فايده ای نداشت، فقط می گفت :«همين جا در ايران، خيلی کار برای انجام دادن دارم.چرا بايد به خارج سفر کنم؟»

دو-پس از حوادث انتخابات پراز مناقشه خرداد ۸۸ در بند ۲۰۹ اوين زندانی بودم، همان زمان که مردم روزها به تظاهرات اعتراضی می رفتند و شب ها اعتراض خود را از پشت بام خانه های شان فرياد می زدند.قرار مردم برای الله و اکبر گفتن اعتراضی ساعت ده شب بود....توی بند ۲۰۹ بوديم و ساعت ده شب شد.صدای پرطنين الله و اکبر در بند پيچيد.اين چه کسی است که در بند امنيتی وزارت اطلاعات و در سلول، طبق قرار مردم درست راس ساعت ده شب تکبير می گويد؟فردا زندانی جديدی را به سلول ما آوردند که شب قبل با هاله سحابی هم سلول بود و برای ما گفت که او کسی نبوده جز هاله.... هاله الله اکبر می گفته و اين حرکت آنچنان تاثير و يا ترسی را در دل زندان بان ها انداخته بود که يکی از نگهبانان زن در سلول را باز کرده و هاله را بغل کرده و گفته بود:خانم، قربونت برم، ساکت شو، هم برای تو خيلی بد می شود و هم برای ما....

هاله در سلولش در بند ۲۰۹ هم پيمان با مردم، راس ساعت ده شب الله اکبر می گفت، چقدر رشک برانگيز بود برای من اين همه شجاعت و ايمانش.

دو- او زودتر از من از زندان آزاد شد و سال بعد دوباره به زندان افتاد. قبل از اينکه به زندان برود مدام به من و تعدادی ديگر از خانواده های زندانيان و شهدای جنبش سبز سرکشی می کرد، با مهربانی يک مادر که می خواست همه کم و کسری های فرزندانش را رفع و رجوع کند.چند روز مانده به نوروز ۸۹ با گل و سبزه به ديدنم آمد برای هفت سين سال نو.حتی به فکر گل و سبزه هفت سين من نيز بود.

سه- نوروز امسال در زندان بود.يکی از روزهای نوروز کسی زنگ خانه ما را فشرد.در را که بازکردم نشناختمش .گفت که هاله از داخل زندان برايش پيام فرستاده که با گل و هديه ای کوچک به ديدنم بيايد و بگويد :«ژيلا!مرا ببخش!که نتوانستم اين نوروز و در نبود بهمن به ديدنت بيايم.»

چهار-خاطراتم از هاله و پدرش خيلی زياد است.از قديس سازی پس از مرگ هميشه دوری کرده ام اما من هرگز نديدم که پدر و فرزند حتی در باره دشمنانشان نيز به درشتی و غيرمنصفانه سخن بگويند.هرگز صلح طلب تر و مسالمت جو تر از آنها نديدم، آنقدر که هاله شب قبل از تشييع جنازه پدرش مدام می گفت که به جوانترها بگوييد که به مراسم تشييع نيايند، جوانها زود احساساتی می شوند و خدای ناکرده ممکن است فضا ناخواسته متشنج شود.ما می خواهيم همه چيز آرام باشد.

پنج-چندين سال پيش، مهندس سحابی نزديک يکسال بود که در سلول انفرادی محبوس بود و هيچ خبری از او نبود.می گفتند در زندان دچار حمله قلبی شده و باز هم به خانواده اجازه ملاقات و تلفن نمی دادند.هاله که پيگير کارهای پدر بود، بعد از ماهها اين در و آن در زدن، يک روز خودش را جلوی اتومبيل عليزاده رييس وقت دادگستری تهران انداخته بود تا شايد خبری از پدر بگيرد.

ماهها بعد وقتی پدر آزاد شد، داستان را که برايش تعريف کرد، مهندس سحابی گفته بود :«خود را جلوی ماشين انداختن يک حرکت خشونت آميز و اشتباه است.»

شش-در تشييع جناره پدر، چند شاخه گل دردست داشت، درست مثل همه تظاهرات های پس از انتخابات که به پليس های ضدشورش، شاخه های گل تقديم می کرد در تشييع پدرش نيز به پليس ها گل می داد.پوستر پدرش را روی سينه چسبانده بود.خيلی از مردم عکس های مهندس را در دست داشتند.پليس ها و مامورهای لباس شخصی عکس ها را از دست مردم به زور می کشيدند و پاره می کردند.چقدر ديدن اين صحنه بايد برای هاله سخت بوده باشد، اما باز هم چيزی نگفت تا اينکه ماموری با فشار، عکس پدر را از روی سينه اش کشيد،...و رفتارهای ناشايست ديگر... هاله بيهوش شد و بر زمين افتاد...و ديگر هرگز برنخاست...به همين سادگی!

من فقط در اين روزها از خودم می پرسم :چگونه کسانی می توانند با خانواده ای چنان نجيب و ضد خشونت چنين کنند که کردند؟اصلا آنها که چنين کردند معنای اين پرسش من را می فهمند؟


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016