جمعه 1 مهر 1390   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

گزارش يک روز نه چندان خوب ملاقات در زندان اوين، ژيلا بنی‌يعقوب، ما روزنامه‌نگاريم

ملاقات اين هفته با بهمن در زندان اوين چندان خوب نبود.تمام هفته را منتظری که دوشنبه برسد ... و می رسد و از همان اول صبح نحسی يقه ات را می گيرد.

يک - هر هفته تغييری جديد در سالن ملاقات زندان می دهند، هر هفته با ديوارها و ميله های جديد روبرو می شوی، آنقدر ميله و ديوار اضافه کرده اند که نمی دانی از کدام طرف بروی...و هربار راه را گم می کنی.

چرا اين همه ديوار جديد می گذارند؟ چر اين همه ديوار در ديوار می گذارند، ديوارهای بلند اوين کم بود که حتی در حياط منتهی به سالن ملاقات هم ديوارهای جديد و ميله های جديد گذاشته اند؟ اينها علاوه بر اينکه عزيزان ما را زندانی کرده اند، در چند ساعتی که برای ملاقات شان به زندان می رويم ما راهم زندانی می کنند!نمی دانم اين ديوار در ديوارها و اين ميله های جديد از حياط تا شيشه های دو جداره کابين ملاقات ابتکار کيست؟رييس جديد زندان اوين؟دادستان تهران؟ماموران امنيتی؟

پيرزنی می گفت کاش به جای اينکه اينقدر خرج ديوار و ميله برای زندانها کنند جای ديگری از اين مملکت را آباد می کردند.



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


دو-همان بدو ورود به سالن به سمت درهای جديدی هدايت شديم که تا همين هفته پيش نبود، تفکيک جنسيتی هم کرده بودند، لطفا خانم ها از اين در، آقايان از آن در...(البته لفظ لطفا از من است ، آنها به ما نگفتند لطفا...فقط تحکم کردند.)

سه-نوبت تفتيش بدنی بود، با دو خانم چادری و البته جوان مواجه شديم .

يکی از زنان گوشی های موبايل را از ما می گيرد، آن ديگری با دستکش هايی که در دست دارد، ما را تفتيش بدنی می کند، تفتيش به گونه ای است که تحقير در آن مشهود است.

عاطفه، همسر يکی از زندانيان می گويد :برای چی ما را اين جوری می گرديد؟چرا باز دوباره مرحله ای جديد به مراحل بازرسی اضافه شده؟قبل از ملاقات حضوری که با دقت زياد، خانواده ها را بازرسی می کنيد؟

و من می گويم :ملاقات کابينی هم که وضعش روشن است، از پشت شيشه های دو جداره چگونه می توان چيزی مبادله کرد که نگران ايد؟

زن می گويد:شما به خودتان نگاه نکنيد...

و بعد صدايش را کمی پايين می آورد و آهسته می گويد:

می دونيد، بعضی از اينها زندانی سياسی هستند.

خنده ام گرفته، اما عاطفه می گويد:اتفاقا ما از همان سياسی ها هستيم و همسران ما زندانی سياسی هستند.

مامور زن هاج و واج نگاهمان می کند.

اين بار من می گويم: من هم خودم روزی زندانی سياسی بودم و حالا هم همسرم زندانی سياسی است و افتخار می کنم که همسرم به خاطر عقيده اش در زندان است و نه به خاطر قاچاق مواد مخدر.

زن مامور می گويد:حرف سياسی اينجا ممنوع است

بقيه خانواده ها به دفاع از زندانيان سياسی خود می پردازند

زن مامور می گويد :آخر خبر نداريد که در تفتيش از بند چه چيزهايی ازشون گير آورده اند، برخی شان «ام پی تری پلير» داشته اند...

با تمسخر می گويم : وای !چه فاجعه ای !«ام پی تری پلير»؟ داشتند!

هاج و واج که نگاهم می کند، می گويم: «خب داشه باشند!ام پی تری پلير وسيله ای برای گوش دادن به موسيقی است و گاه نيز البته به درد گوش کردن فايل های زبان هم می خورد، چه اشکالی دارد که يک زندانی که چند سال ازعمرش را اينجا می گذراند، گاهی بتواند برای تنوع هم که شده به چند موسيقی و يا چند درس زبان انگليسی گوش بدهد؟»

حوصله ندارم بگويم که در آيين نامه سازمان زندان های ايران به صراحت آمده زندانی حق دارد موبايل شخصی و کامپيوتر شخصی خود را داشته باشد.

چهار-از پله ها که بالا می روم، پيرزنی را می بينم که به دست هايش دستکش انداخته و چهار دست و پا خودش را روی پله ها می کشاند بالا، خيلی پير است...صحنه دردآوری است.می خواهم کمکش کنم، سنگين تر از آن است که بتوانم بغلش کنم...کاش اينجا يک اسانسور برای زنان و مردان سالمند وجود داشت.کاش اين زنان و مردان پير را از در اصلی وارد اوين می کردند تا با اين وضع خود را روی زمين و پله نکشانند.

پنج-پشت کابين که قرار می گيرم، بهمن با تاخير پشت کابين قرار می گيرد، يعنی بهمن و همه زندانی ها را با تاخير می آورند...بهمن می گويد همه وسايل مان را بهم ريختند، اتاق های مان را شخم زدند.بقيه زندانيان هم به خانواده هايشان جملاتی شبيه به همين را می گويند؟می پرسم دنبال چی بودند؟

می گويد:به نظرت بايد بدانم؟اين را به نظرم خودشان هم نمی دانسند.

شش-پرده ها که می خواهند پايين بيايند هنوز خيلی از حرفهايم را نگفته ام، پرده پايين می آيد و صدای گوشی ها قطع می شود. از گوشه ی شيشه به سختی می توانم بهمن را ببينم، سعی می کنم به او بگويم دوستت دارم ...سعی می کنم با اشاره بگويم به خاطر اين نوع برخوردهای آنها! خودت را ناراحت نکن..بهمن نمی فهمد چه می گويم .لب خوانی بلد نيست انگار...تند و تند کاغذ کوچکی را از توی کيفم در می آورم و رويش می نويسم :«ناراحت نباش!دوستت دارم»کاغذ را از گوشه شيشه ای که پرده آن را نپوشانده به سمت او می گيرم، به سختی می توانم نيمی از صورت بهمن را ببينم... می خواند وفقط می خندد . مامورها دستش را می گيرند که بايد بروی ...و او می رود.

هفت-موقع بازگشت از ملاقات، پله ها آنقدر تاريک است که مادر سالخورده يکی از زندانيان از پله ها می افتد...راستی چرا چراغ ها را هم خاموش می کنند که راه مان را نبينيم.

هشت-در راه خانه بارها با خودم می گويم :يک روز نه چندان خوب ملاقات!

به نقل از وبلاگ ژيلا بنی‌يعقوب: [ما روزنامه‌نگاريم]


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016