دوشنبه 12 دي 1390

در بابِ آن‌کسان که نمی‌خواهند بیاموزند، از گذشتِ روزگار! ناصر زراعتی

ناصر زراعتی
این مطلب اشاره‌ای است به سوءِاستفاده‌ای که آقایان و خانم‌هایِ سلطنت‌دوست که برایِ نظامِ شیرینِ پادشاهی، آه‌هایِ آتشین می‌کشند و پیوسته مشغولِ غِرغِرۀ افتخاراتِ تاریخی/ باستانی بوده و هستند و خواهند بود، از کس یا کسانی که گذشته و زندگی و کار و آثارشان درطولِ بیش از نیم قرنِ اخیر، نشان داده که هیچ ربطی به این آقایان و خانم‌ها و شیوۀ اندیشه و نگاهِ ایشان نداشته و ندارند و نخواهند داشت.

نگاهی به «آسوده بخواب، کوروش!»

ده سال پیش، یکی از این تلویزیون‌هایِ لُس‌آنجلسی وابسته به «اهالیِ سلطنت» مُستندِ ویدئوییِ مرا در موردِ شاعرِ بزرگِ ایران سیمین خانم بهبهانی [«برگی از کتابِ عشق»] سرِ خود برداشته بود نشان داده بود که من اعتراضم را در مطلبی نوشتم. می‌توانید آن را اینجا ببینید و بخوانید.

امشب یک [مثلاً] مُستند دیدم به اسمِ «هرگز نخواب کوروش» به مدّتِ یک ساعت و 16 دقیقه و 38 ثانیه که گویا به‌مناسبتِ «روزِ کوروشِ کبیر» در تلویزیونِ «من و تو» تولید و از آن پخش شده و در اینترنت هم قابلِ دیدن است. این‌جا.

تماشای این «چیز» که مُشتی تصویرِ پیوسته درحالِ تکرارِ آرشیوی است همراه با گفت‌وگوهایی تکّه‌پاره با خانمِ فرح دیبا (پهلوی) همسرِ آقایِ محمدرضا پهلوی [که پروردگار از سرِ تقصیراتش بگذرد و او را بیامُرزَد!]، آقایان عبدالرضا انصاری که به‌گفتۀ خودِ ایشان در همین برنامه، «مدیرعاملِ سازمانِ شاهنشاهیِ خدماتِ اجتماعی» بوده‌اند و آقای داریوش شفا فرزندِ شجاع‌الدین شفا [که خدا از سرِ تقصیراتِ او هم بگذرد و آمُرزیده شود!] که به‌گفتۀ خودِ ایشان «مدیرِ اُمورِ فرهنگیِ دربارِ شاهنشاهی» بوده‌اند، به‌اضافۀ گفتاری احساساتی و دریغ‌برانگیز و البته سرشار از افتخارات و غُرورهایِ تاریخی/ ملّی که اطلاعاتِ نادرستِ تاریخی کم ندارد، خالی از تفریح نیست؛ به‌طوری که می‌توان گفت برنامۀ تلویزیونیِ کُمدی‌ای است که هم مایۀ خندۀ تماشاگرانِ مُحترم می‌شود و هم شاید موجبِ دلسوزی و گریۀ او. و سرانجام، این بیتِ مشهور را به خاطر می‌آوَرَد که:

هرکه نامُخت از گذشتِ روزگار

هیچ ناموزَد ز هیچ آموزگار!

من فعلاً کاری ندارم به چه‌ای و چگونگیِ این تلویزیون تازه‌تأسیسِ «من و تو» که با برنامۀ تقلیدیِ استعدادهایِ هنری‌یابی «گوگوش آکادمی» می‌گویند حسابی گُل کرده و مایۀ تفریحاتِ سالم و سرگرمی‌هایِ هم‌میهنان پیر و جوان و میان‌سالِ گرامی ـ اعم از زن و مرد ـ در داخل و خارج از کشور شده است. علاقه‌ای هم ندارم که کنجکاوی کنم بودجۀ قابلِ توجهِ آن چگونه و از کجا تأمین شده و می‌شود... به من ربطی ندارد؛ آن‌هم در این آشفته‌بازار و این آشفته‌روزگار که می‌بینیم و می‌بینید و می‌دانیم و می‌دانید...

و امّا، دلیلِ نوشتنِ این مطلب اشاره‌ای است به سوءِاستفاده‌ای که آقایان و خانم‌هایِ سلطنت‌دوست که برایِ نظامِ شیرینِ پادشاهی، آه‌هایِ آتشین می‌کشند و پیوسته مشغولِ غِرغِرۀ افتخاراتِ تاریخی/ باستانی بوده و هستند و خواهند بود، از کس یا کسانی که گذشته و زندگی و کار و آثارشان درطولِ بیش از نیم قرنِ اخیر، نشان داده که هیچ ربطی به این آقایان و خانم‌ها و شیوۀ اندیشه و نگاهِ ایشان نداشته و ندارند و نخواهند داشت. یک نمونه‌اش سیمین خانم بهبهانیِ نازنین است که از سعادتِ من بوده آشنایی و دوستی با ایشان و شادمانم که همیشه لُطف و محبتشان شاملِ حالم شده و هفده سال پیش، اجازه دادند تا اولین کارِ مُستند را در موردشان بسازم. خوشبختانه، پس از آن، دوستان جوانِ هنرمند کارهای مُستندی در موردِ ایشان ساخته‌اند خیلی بهتر از آن کارِ من. (یک نمونه‌اش مُستندی است که به‌بهانۀ ساختِ مجسمه‌ای از ایشان درست شده که هنوز ندیده‌ام، ولی با تماشایِ همان چند تصویر که در اینترنت هست، می‌توانم بگویم کاری دیدنی است.)

در این برنامۀ «من و تو»یی، که با خواندنِ شعری که مدتی است رایج شده [«کوروش، نخواب هرگز!»] و به‌نادرست، منسوب به سیمین خانم بهبهانی، آغاز می‌شود و در پایان نیز از زبانِ خانمِ فرح دیبا (پهلوی) باز به آن شعر اشاره می‌شود و ایشان می‌گویند که «شاعرۀ گران‌قدر»ی آن را سُروده و اگرچه نامی از «سیمین بهبهانی» نمی‌بَرَند، ولی با توجه به شایعاتِ نسبت داده شدنِ این شعر به ایشان و سوابقِ چنین سوءِاستفاده‌هایی، امکان دارد برایِ تماشاگران توهُمی پیش بیاید، لازم دانستم چند خطی برایِ روشن شدنِ ذهنِ دوستان ـ به‌ویژه جوانان ـ بنویسم.

دیده و خوانده بودم که سیمین خانم بهبهانی چند باری، این‌جا و آن‌جا، توضیح و تذکر داده‌اند که این شعر مالِ ایشان نیست و به‌نادرست به ایشان نسبت داده شده. در گفت‌وگویی تلفنی، وقتی به این قضیه اشاره کردم، به‌شوخی، از من پرسیدند: «آخر من این‌جور سُست شعر می‌گویم؟» و بعد باز تأکید کردند که این شعر از ایشان نیست و خسته شده‌اند از بَس توضیح داده‌اند و دیگر حوصله ندارند...

گفتم که خدا نکند ما ملّت یک چیز نادرست میان‌مان شایع شود! مگر دست برمی‌داریم؟ و اشاره کردم به آن نامۀ معروفِ دخترِ چارلی چاپلین به پدرش که روزگاری، چهل پنجاه سال پیش ـ اگر اشتباه نکنم ـ منصور تاراجی از روزنامه‌نگاران قدیمی چون در روزنامۀ «اطلاعات» یا یکی از نشریاتِ آن مؤسسه، ستونی خالی بوده، نشسته و نامه‌ای احساساتی/ تخیلی از زبانِ دختر چاپلین نوشته که بعدها، هرچه قسم و آیه خورده که اصلاً چنین نامه‌ای وجود حقیقی و خارجی نداشته، هیچ‌کس حرفش را باور نکرده است. هنوز می‌بینم حتا جوانان هم گاهی آن نامه را در فیس بوک یا جاهای دیگرِ اینترنت می‌گذارند و باور دارند که دختر آن بازیگر و فیلمسازِ بزرگ چنان افاضاتی خطاب به اَبَوی مرقوم فرموده بوده است!

با دیدنِ این برنامۀ تفریحیِ کمدی/ تراژدی، تماشاگر درمی‌یابَد که آن «جشنِ شاهنشاهی» که در لَق کردنِ پایه‌هایِ تختِ آن اعلیحضرت نقشی اساسی داشت، از ده دوازده سال پیش از آن آغاز شده بوده است. هدفِ «من و تو» و سازندگانِ این «چیز» غیر از تهیۀ خوراکی خوش‌مَزه برایِ دوستدارانِ نظامِ پادشاهی و اهالیِ سلطنت و آنان که خیلی خوششان می‌آید دائم درحالِ افتخار به گذشته و پدرانشان باشند، توجیه و مثلاً توضیحِ همراه با اصرار و توسلِ به قسم و آیه است درموردِ درست بودنِ این کار و این‌که خرجِ چندانی هم نداشته و (مثلاً انگلیسی‌ها و فرانسوی‌ها ده‌ها برابرِ چنین مبالغی خرج کرده‌اند تا خودشان و کشورشان را در جهان، مطرح کنند) غیر از مردمانِ نادان و ناآگاهِ ایران، تمامِ دنیا با تمدن و فرهنگ و افتخاراتِ گذشتۀ ما آشنا شدند و ایرانی‌جماعت اَرج و احترامش بالا رفت و پاسپورتش چنان ارزشی یافت که هرگاه به هر مملکتی پا می‌گذاشت، جلوش تعظیم می‌کردند.

آقای عبدالرضا انصاری در این پیرانه‌سر، وقتی تعریف می‌کند که چه احساسِ غرور و افتخاری به او دست داده وقتی مشاهده کرده شصت هفتاد رهبرِ شهیر و کبیرِ جهان دنبالِ آن اعلیحضرت، یک کیلومتر راه افتادند، چنان دچارِ احساساتِ رقیقه می‌شوند که اشک نه تنها به چشمانِ ایشان می‌آید، که تماشاگرِ نازُک‌دلی چون این بندۀ حقیر را نیز احتمالاً به گریه می‌اندازد!

همین آقای انصاری که متأسفانه یا ریاضیاتشان ضعیف است یا «پروسۀ گذرِ زمان»* موجبِ این ضعف در ذهنِ ایشان شده، ماجراهایی نقل می‌کنند دَرهَم و بَرهَم و ارقامی ذکر می‌کنند که مثلاً چگونه شصت میلیون تومان گذاشته‌اند گردنِ بخشِ خصوص و شصت میلیون تومان از مؤسساتِ دیگر گرفته‌اند و مقداری بودجه قبلاً بوده که در بانک ذخیره و پس‌انداز شده و سودش به کار می‌رفته است... و سرآخر، جمع می‌زنند، اما رقمی که ارائه می‌دهند، خیلی تفاوت دارد با مجموعِ این ارقام که البته چندان مُهم نیست؛ فقط خوبیش این است که ما متوجه می‌شویم چنان خرجی هم که «مُخالفان» هیاهوکنان در داخل و خارج می‌پراکندند، نبوده و چنان جشنِ موفقِ پُرافتخاری اتفاقاً خیلی هم ارزان تمام شده است!

سازندگان لازم دانسته‌اند تماشاگران را با گروه‌هایِ مُخالف از زبانِ داریوش خان، فرزندِ برومندِ مرحوم آقای شجاع‌الدین شفا، آشنا کنند. ایشان که بیش‌تر از رویِ کاغذ، اطلاعاتِ ذیقیمت‌شان را رو به دوربین ارائه می‌دهند، می‌گویند مُخالفان عبارت بودند از توده‌ای‌ها [احتمالاً منظورشان «سازمان چریک‌هایِ فدایی خلق» در آن زمان بوده، منتها ایشان نیز همچون عوام‌الناس، همۀ چپ‌ها و مارکسیست‌ها و کمونیست‌ها را «توده‌ای» می‌خوانند.] و مُجاهدین [که ایشان علی شریعتی را رئیسِ آنان می‌نامند!] و «جبهۀ ملیِ دکتر مصدق» [غافل از این‌که بنده خدا دکتر محمد مصدق پنج شش سال پیش از آن، بر اثرِ بیماریِ سرطان درگذشته بود و همان اعلیحضرتِ کینه‌جو نه تنها اجازه ندادند برای معالجه به خارج از ایران برود، بلکه نگذاشت پیکر بی‌جانش ـ طبقِ وصیتش ـ در کنارِ شهیدانِ سی تیر در ابن‌بابویه دفن شود که ناچار، در اتاقی از اتاق‌هایِ خانه‌اش در همان تبعیدگاهش، روستایِ احمدآباد، به خاک سپرده شد.]

حرف‌های این خانم و آن دو آقا ـ نادانسته و ناخواسته ـ بسیاری نکته‌ها را فاش می‌کنند. مثلاً آقای انصاری می‌گوید قرار شد مهمانان در دو هتلِ درست و حسابی و ابرومندانه ـ یکی در شیراز و دیگری در تخت جمشید ـ جای داده شوند. ولی وقتی می‌روند هتل‌ها را ببینند، متوجه می‌شوند که هنوز حتا اسکلتِ ساختمان‌هاشان هم کامل نشده و حالاحالاها به ایشان و میهمانانِ محترم و معظمِ دعوت‌شده وصال نمی‌دهند... پس، چه کنند؟ چه نکنند؟ آقای امیراسدالله عَلَم به دادشان می‌رسد که: شرکتی است فرانسوی که می‌گوید می‌تواند به‌سرعت برق و باد، پنجاه تایی چادر در اطرافِ تخت جمشید برای اقامتِ دو روزۀ مدعوین برپا کند. پس از این‌همه سال، معلوم می‌شود که آن چادرها پنجاه فقره آپارتمانِ پیش‌ساخته بوده که فرانسویانِ زِبِل فقط پلاستیکی می‌کشند رویِ هریک تا «چادر» به‌نظر برسند! [ملاحظه می‌فرمایید این خاطره چقدر سمبُلیک است از اوضاعِ آن دوران؟]

از دیگر نُکاتِ جالب این‌که چون شایع بوده غذاها را از رستوران‌هایِ فرانسه آورده بوده‌اند، آقای انصاری توضیح می‌دهند که: خیر، شبِ اول، غذاهایِ بین‌المللی [کذا!] بود و شبِ دوم، هم غذاهایِ بین‌المللی [ایضاً، کذا فی الاصل!] بود و هم ایرانی و اتفاقاً آشپزهایِ زبردستِ ایرانی مایۀ حیرتِ آشپزهایِ فرانسوی می‌شوند و اتفاقاً میهمانان نیز از غذاهایِ ما خیلی خوششان می‌آید!

یکی دیگر از نُکاتِ جالب و جذّاب از قولِ آقای انصاری [که تعجب می‌کنم چطور از دیدۀ تیزبینِ سرِهم‌کنندگانِ این تصویرها که باید بسیار هوشیار و هنرمند بوده باشند، دررفته] این است که: سرِآخر، دوازده میلیون تومان از پول‌ها باقی می‌ماند که به دستور آن اعلیحضرتِ مُسلمانِ شیعۀ اثنی‌عشریِ مؤمنِ معتقد، برایِ «تکمیلِ مسجدِ آیت‌الله بروجردی» در اختیارِ «تولیتِ [شهرِ مقدسِ] قُم» قرار می‌گیرد! [خوشبختانه، این حرف را ما «مُخالفانِ» حسود نمی‌زنیم تا بگویند: «کو مدرکتان؟»، خودِ صاحبِ علّه بیان فرموده‌اند؛ که امروزه، در ایامِ نزدیک به انتهایِ عُمر، شادمان‌اند که چنان افتخاری نصیبشان شده بوده که چنان خدمتی به ایران و ایرانیانِ غیور بنمایند!]

حضرات تا تقی به توقی می‌خورَد می‌زنند تویِ سرِ روشنفکرانِ بی‌پناهِ مادرمُرده و البته چپی‌هایِ خائن که: شما خمینی و جمهوری اسلامی را آوردید!

حالا بفرمایند همین یک فقره را بشنوند تا شاید دریابند آن فرزندِ لایقِ کوروشِ کبیر که در همان مراسم سرِ قبر آقا گفت: «کوروش! شاهِ شاهان! شاهِ هخامنشی! آسوده بخواب که ما بیداریم!»، چگونه خودشان و چاکران و غلامانِ خانه‌زاد و نوکران‌شان و آن ساواک علیه‌العنه‌شان استاد بوده‌اند در مار در آستین پروردن و البته همزمان تو سرِ روشنفکران و میهن‌دوستان و ایران‌دوستانِ واقعی زدن و به بهانه‌هایِ گوناگون، آن‌ها را دستگیرکردن و به زندان انداختن و شکنجه دادن و اعدام کردن...

حالا خوب است تعدادی از ماها هنوز در قیدِ حیاتیم و یادمان نرفته که چه بگیر و ببندی راه انداخته بود ساواک آن سال، و هرکس را که سابقه‌ای اندک داشت یا مشکوک می‌شد به او، چگونه می‌گرفت و می‌انداخت تویِ زندان...

می‌دانید چرا؟

اتفاقاً همین نُکته را هم خودِ همین آقای عبدالرضا انصاریِ بنده‌خدا با سادگیِ تمام، بیان می‌کنند:

در هنگامِ اجرای برنامۀ «نور و صدا» در تخت جمشید، ناگهان آتش‌بازی شروع می‌شود! از سروصدای و جرقه‌های برپاشده، گویا چنان برقی از یکی از اعضایِ میزبانانِ قدرقدرت می‌پَرَد که نگو و نپرس!

شهبانو به وزیرِ دربار اعتراض می‌کنند که: «این دیگر چی بود؟» و آقای علم معروض می‌دارند: «فکرِ چاکر بود و خیلی هم خوب بود!» [آقای انصاری البته هنوز هم پس از چهل سال، با نقلِ این خاطره، خندۀ مَلیحی می‌فرمایند!]

متوجه شدید؟ می‌بینید «وحشت» با آن‌ها چه می‌کرده است؟ همین «وحشت»ی که حالا هم باعث شده این آقایانِ قدرقدرتِ جمهوریِ اسلامی، در واکنش، دست به اعمالی بزنند بسیار ابلهانه‌تر از کارهایِ آن «مسجدتکمیل‌کن‌ها»...

یکی دیگر از نکته‌هایِ شنیدنی این‌که خانمِ فرح دیبا (پهلوی) می‌گویند 3500 مدرسه ساخته شد آن سال (البته به‌خرجِ جیبِ مُبارکِ ملّت و نه از پول‌هایِ همیشه بی‌حساب و کتابِ نفت و ثروت‌هایِ ملّی متعلق به این مردم مظلوم که انگار ارثِ پدری خانوادۀ سلطنتی بوده است فقط!). اندکی بعد، آقای انصاری نقل می‌کنند که اول، قرار بوده 2500 مدرسه ساخته شود با پولِ مردم[ی که این‌طور دلشان را خوش می‌کرده‌اند که: هرکس مدرسه‌ای بسازد، می‌تواند هر اسمی دوست داشت (مثلاً اسم پدر یا مادرش را) بگذارد رویِ آن!]، ولی بعد، چنان ملّت به شوق می‌آیند که تعدادِ این مدرسه‌ها به 3200 می‌رسد!

البته این نُکته نیز از نظرِ صائبِ سازندگانِ هوشمند پنهان مانده است، وگرنه امکان نداشت چنین دسته‌گُلی به آب بدهند!

حالا، تماشاگر ناآگاهِِ نادانی چون منِ گردن‌شکسه کدام یک از این ارقام را باید باور کند؟ 3500 مدرسۀ شهبانویِ سابق را؟ یا 3200 مدرسۀ مدیریتِ محترم عاملِ سازمانِ شاهنشاهیِ خدماتِ اجتماعی؟

البته چندان مهم نیست 300 مدرسه کم‌تر یا بیش‌تر... ولی واقعاً که مایۀ مُباهات و غُرور است که به‌قولِ آقای انصاری: «120 هزار شاگرد رفتند مدرسه!» عَجب!

نکتۀ دیگری که هم خانم فرح دیبا (پهلوی) به آن اشاره می‌کنند و هم فرزند آقای شفا، قضیۀ «موردِ تمسخر قرارگرفتنِ» آن سخنرانیِ مشهورِ شاهنشاه آریامهر سرِ قبرِ کوروشِ کبیر است. ولی عجیب این است که این‌ها هنوز هم متوجه نشده‌اند چرا مردم ـ چه در ایران و چه در دیگر کشورهایِ جهان ـ آن حرف‌هایِ صدتا یک غاز را مسخره می‌کرده‌اند!

خانمِ فرح دیبا (پهلوی) البته پس از این‌همه سال، خوشبختانه دریافته‌اند که «اشکالِ» آن نظام و حکومت در این بوده است که: «ما بلد نبودیم درست تبلیغ کنیم!»

همین! وگرنه همه ماشاالله، گُل بی‌خار بوده‌اند و هیچ خطایی هم ـ وَلو مُختصر ـ هیچ‌کدامشان مرتکب نشده بوده‌اند! مُشکل فقط همین بوده که «بلد نبودند»...

تصور من این است حالا که «بلد» شده‌اند، با چنین کارهایی ـ نمونه‌اش همین برنامۀ تلویزیونی ـ می‌خواهند جُبرانِ مافات کنند. اگرچه با تماشای این «چیز»، معلوم می‌شود که نه‌خیر، هنوز هم ـ به‌تعبیرِ خودی‌هاشان، «شوربختانه» ـ «بلد» نیستند! و انگار دیگر فرصتِ چندانی هم برایِ «بلد»شدن باقی نمانده است...

و اما گفتارِ رویِ آن مراسم و تصویرهایِ آن رژۀ مُضحک، آن کارناولِ بی‌مزه، که آن‌همه آدم را زیرِ آفتابِ داغِ فارس نشانده بودند تا «افتخارات» تماشا کنند و از آن لشکرهایِ ایرانی در طولِ 2500 سال سان ببینند، مملو است از اطلاعاتِ بسیار «دانشمندانۀ» تاریخی/ علمی! مثلاً من یکی نمی‌دانستم که درفشِ کاوه (یا همان درفشِ کاویانی) روی «پوستین» نقش بسته بوده و نه روی «پوست»! [مُجسم کنید درفش پُرافتخارِ کاویانی را رویِ پوستینِ حتماً مَرغوبِ بُخارایی!] و دیگر این‌که این «صفویانِ» شُجاع و غیور بوده‌اند که دَمار از روزگارِ چنگیزخانِ مغول و تیمورِ لنگِ گجسته درآورده بوده‌اند! [باور نمی‌کنید؟ این برنامه را با دقت ببینید و آن گفتارِ مسخره را دقیق گوش کنید تا از این افاضاتِ حیرت‌انگیز بشنوید!]

در پایان، باید بگویم که اتفاقاً اگر این آقایان و خانم‌هایِ اهلِ غرور و افتخار و سربلندی و پادشاهی و باستان‌گرایی و ایران‌دوستی میهن‌پرستی و باوَرمند به ماندگاری و پایداریِ ایرانِ یکپارچه و غیرُذالک کمی ـ آری، فقط کمی ـ انصاف داشته باشند، همین برنامۀ سرِهم‌بندی‌شده [که البته ما این حرف را می‌زنیم، وگرنه خودشان تصور می‌کنند دستِ مُستندسازانِ بزرگِ جهان را از پشت بسته‌اند!] می‌تواند ایشان را کاملاً «روشن» کند که «اشکالِ» کار کجا بوده و چرا چنان شد که شد و هنوز هم چنین هست که هست...

و دیگر این‌که به‌جایِ سوءاستفاده از شاعرانی چون سیمین خانم بهبهانی که با هیچ نوع چسبی هم امکان ندارد ایشان به «اهالیِ سلطنت» بچسبند، بهتر است اولاً عِرضِ خود نبرند و بیش از این زحمتِ ما ندارند و ثانیاً مفیدتر آن خواهد بود که بروند خودشان «شاعر» بسازند! فعلاً که «مستندسازِ» چیره‌دست ساخته‌اند و تلویزیون و سایت و رسانه‌هایِ ریز و درشت هم که خوشبختانه کم ندارند...

*

بعدالتحریر: نامِ این برنامه اتفاقاً خیلی جالب از آب درآمده: چهل سال پیش، آن شاهِ شاهان به کوروشِ بزرگ گفت: پدرجان! «آسوده بخواب!» حالا اعوان و انصار و «چاکران» و «غلامانِ حلقه به گوشِ» امروزی به این نتیجه رسیده‌اند که به آقای کوروشِ کبیر توصیه یا (درواقع از آن مرحوم) تقاضا کنند که: «هرگز نخواب، کوروش!»

کوروش البته مثلِ تمامِ آدمیانِ فانی، قرن‌هاست سرش را گذاشته زمین و خوابیده و چه خوب که بالاخره نامِ نیکی هم از خود به‌جای گذاشته است. حقیقت این است که نه چهل سال پیش آن سخنرانیِ مُضحک را شنید [که اگر هم می‌شنید، از زیرِ خاک می‌گفت: «برو بابا، خدا پدرت را بیامُرزد! قاچِ زین را بچسب، اسب‌سواری پیشکشت! به خوابِ من چه‌کار داری که آسوده بخوابم یا نخوابم؟»] و نه امروزه روز، در این آستانۀ دومین سال از دومین دهۀ قرنِ بیست و یکم، این شعر سُست و این مثلاً مُستند سُست‌تر را خواهد شنید و خواهد دید که از جای برخیزد و تصمیم بگیرد «هرگز» نخوابد!

هرچه فکر می‌کنم می‌بینم از این کوروشِ کبیر مظلوم‌تر، در این زمانه، کسی نیست: این از این‌سو، آن هم از آن‌سو که گیرِ آقایانِ احمدی‌نژادِ رئیسِ‌جمهور و آن مُشاورش اسفندیارخان رحیم مشائی افتاده و هر طرف، یک جایِ ریش و ردایش را گرفته‌اند و حالا نکش، کِی بکش!

آدم دیگر جُرأت نمی‌کند برود قومِ مظلومی را از شرِ امثالِ بُخت‌النصر رهایی بخشد و یک فقره «اعلامیه حقوقِ بشر» بنویسد و فرمان بدهد بر سُفال نقر کنند!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

*) سیمین خانم بهبهانی تعریف می‌کردند که پزشکِ معالج ایشان چون خیلی مؤدب است و نخواسته در پاسخِ ایشان که: «چرا هر روز، یک بیماری و دردِ جدید ظاهر می‌شود؟)، بگوید: «همۀ این‌ها نتیچۀ پیری است.»، سخن را با این واژه‌ها بیان کرده است: «نتیجۀ پُروسۀ گُذرِ زمان است!»


Published from gooya news {http://news.gooya.com}
Copyright © 2009 news.gooya.com
All rights reserved for the original source