علی خانه ما و نفس امارهاش، عفت ماهباز
در صف وصيتنامه در لوناپارک به انتظار ايستاديم! پدرم هنوز اميد داشت و دعا می کرد. ما ناباور بوديم اما آرزو میکرديم دست خط او نباشد... دست خط او بود. فغان و فرياد پدر بود از ديدن وصيت نامه علی: آخر چرا؟ چرا اورا کشتيد!؟ چگونه دلتان آمد؟ جای شکنجه های تنش را نديديد؟ پسرم بیگناه بود او قرار بود همين ١٤ مهر، به جبهه برود او که ...او که
سال ها رفته هنور
سرخ برگهای گذر
همچو عطرگل سرخ خانه ما
پيوند ياد تواند
سی و يک سال گذشت و سی يک سالی که آذر ماه روز شبش ياد علی سينه ما را پر می کند و نفس مان می شود در هر دم و بازدمی جلوی چشم می آيد با او در دل حرف می زنيم و ياد کارهای نيک و انسانی اش هستيم سی و يک سال ست که بياد می آوريم علی ماهباز را:
به خواهرم زنگ زدند. گفتند:
- "از اوين تلفن میزنيم"
خواهرم به گمان، خبر آزادی اورا خواهد شنيد. با خوشحالی گفت:
بله آقا علی ماهباز برادرم است.
- "برادرتان بود."
فرياد خواهرم، ... بهت و ناباوری همه... چرا او که بیگناه بود! او که طرفدار انقلاب بود. او که میخواست به جبهه برود...
- "برادرتان صدانقلاب و مارکسيست بود و افکارجوانان را منحرف میکرد و.....خانم به همسرشان اطلاع دهيد".
حواهرم شوک زده و مبهوت: نه نه نمیتوانم ... آخر چگونه به او بگويم... آخر چی بگويم....و ديگر توان صحبت نداشت.
هفته بعد از ٢٨ آذر بود. روزی درست مثل امروز ...
در صف وصيتنامه در لوناپارک به انتظار ايستاديم! پدرم هنوز اميد داشت و دعا می کرد. ما ناباور بوديم اما آرزو میکرديم دست خط او نباشد... دست خط او بود. فغان و فرياد پدر بود از ديدن وصيت نامه علی:
آخر چرا؟ چرا اورا کشتيد!؟ چگونه دلتان آمد؟ جای شکنجه های تنش را نديديد؟ پسرم بیگناه بود او قرار بود همين ١٤ مهر، به جبهه برود او که ...او که ...
در همهمه ناله و درد ناباوری، حاج کربلايی مسئول لوناپارک اوين، با افتخار و طعنه میگويد:
"نگران جای شکنجههايش نباشيد.خيالتان راحت، گلوله را به همان حای شکنجهها زديم!"
پدرم با فريادی جگرخراش، بيهوش نقش زمين می شود و من مستاصل شعارگويان در تسلای پدر و خواهر!
انگار همين ديروز بود! روز ششم مهر ماه ١٣٦٠. علی با گونی برنج به ديدنم آمد. غمگين و نگران و دلخور از اينکه دستگيری شاپور همسرم را بعد از اينهمه مدت از همه حتی او پنهان کردهام و چرا از او !؟ حق داشت.
- نمیخواستم نگرانتان کنم و....به گونی برنج اشاره کردم که چرا آوردی و اينکه من کار میکنم و...
با دلخوری گفت کوچکترين کاری است برای تو . ترا نخواهم بخشيد اگر به چيزی احتياج داشتی به من نگويی... چشمان سبز حاکستریاش که در اشک به دريا میمانست. رو به من کرد:
عقربه زمان برای او در شامگاه روز ۲۸ آذر متوقف مانده است در خواب هايم او را همانگونه می بينم عين روزی که به خانه ام آمد، يعنی بسيار جوانتر از امروز من .
انگار همين ديروز بود! خداحاقظی مان غريب و دردناک بود با درد و اشک در چشمانمان. انگار هر دو میدانستيم اين ديدار آخر است و ديدار آخر بود. فردا غروب خبر آوردند که علی را از سرکار به اوين بردند.
به انسان های سرزمينم می انديشم به انهايی که جان فرزندانشان را، علی گونه ستاندند و فاحعه اعدام را بر سرشان آوارکردند همآنگونه که ما گرفتارش شديم. به خواهر و مادر ستار بهشتی فکر می کنم که خانواده اش اورا درهر زمان به گونه سی و اندی سال به خاطر خواهند داشت .به همسرم می انديشم که من و مادر و....همه هنگام او را سی و اندی ساله می بينم
انگار همين ديروز بود! که به خاوران رفتيم رديف چهار قبر شماره ٥٨ . چه خوب که مادر زودتر از اينها از دنيا رفت و اين درد را ديگر نديد. پدر خميدهتر از هميشه بود . غصه میخورد که پسر خوبش مسلمان نبود و آن دنيا تنها میماند. دردش برای خودش نبود برای تنهايی پسرش در آن دنيا بود... به همسر علی گفتند که حق ندارد بر سر مزار خاکی بی سنگ قبرشاش برود و گريه کند.
ايا خون های ريخته اين جوانان به فراموشی سپرده می شود ؟ آيا انانی که برای حفظ قدرت به خون جوانان سی و اندی ی ساله ها نياز مندند مردم خواهند بخشيد و فراموش خواهند کرد
من فراموش نمی کنم مادر فراموش نکرده است و همسر هنوز بعد از سال ها فکر می کند اگر به خانه رود او را نشسته بر مبل خواهد ديد و فرزندان هاله ايی ازتصوير او را به خاطر سپرده اند اما می دانند چرا پدر برای کار رفت و هيچگاه بر نگشت نوه هايش و داستان را همچون قصه ايی زيبا از زبان مادر بزرگ خواهند شنيد
ايا خون ها ی به نا حق ريخته بر زمين، فراموش خواهند شد ؟ نه ! نه! مگر اينگونه نيست که در هر اذری ياد علی بامن است خواب او بر چشمان رويا هايم ؟! مگر اينگونه نيست که :
سال ها رفته هنور
سرخ برگهای گذر
همجو عطرگل سرخ خانه ما
پيوند ياد تواند
آنگونه بود که بعد از سی يکسال شبی در مهمانی و سر و صدای موزيک و رقص ، صاحبخانه همراه مرد ميان سالی به سويم می ايد .معرفی می کند :
عفت ماهباز... نادر
سپس اضافه می کند او هم زندانی بود
مرد با مهر به چشمانم خيره می شود گويی دنبال اشنايی در ان می گردد.
با ترديد می پرسد علی ماهباز ....؟
با غرور و لبخند، برادرم بود. سکوت و حشمان به نم اشک نشسته او .
با هيجان می گويد :چقدر خو بست شما را ديدم .من با علی در اوين در يک سلول بوديم و هيچگاه فراموشش نمی کنم يعنی نمی شود که فراموشش کنم
پايم سست شده ارام در کنارش می نشينم و مشتاق نگاهش می کنم سال ها بود آرزو داشتم همراه و يا همراهانی از او را ببيم و امروز او در کنارم نشسته بود
دور از هياهوی مهمانی سرا پا گوش بودم.برای شنيدن حقايق نهفته سی ساله.
نادر گفت هفته آخر او با ما بود يعنی او را از زندان سه هزار آورده بودند و در تمام مدتی که در سه هزار بازجويی می شده با جشم بند در راهروی زندان اسکانش داده بودند علی گفته بود، زندانی کنار من در راهرو زندان سه هزار نه ماه می شد که با چشم بند نشسته بود
علی را زمانی که به ان اتاق دربسته که بيش از شصت زندانی در ان می زيست آوردند. گفته بود به گمانم مرا به دادگاه برده اند دادگاهم فقط ۳ تا ۴ دقيقه طول کشيد.
آخوندی از من پرسيد نماز می خوانی؟
قبل از اينکه حوابش دهم خود او پاسخ داد :
نفس آماره ات نمی گذارد که نماز بخوانی؟
همين دادگاه بود نمی دانم
روزی بازجوی علی از او پرسيد :
-تو که در دوره شاه هم در کميته مشترک ، (سه هزار زندان ) شکنجه شدی زندان کنونی را چگونه می بينی
زمان شاه پله های زندان کميته مشترک ( زندان سه هزار) پر از خون شکنجه شده گان بود اما با وجود اين باز هم از وضعيت کنونی بهتر بود.
علی به نادر گفت :در همين زندان سه هزار در زمان شاه، شکنجه گر بعد شکنجه های فراوان امد و جلوی من يک ظرف توت فرنگی گذاشت . من با عصبانيت، با دست ظرف را به طرفش پرت کردم توت فرنگی ها لباس های بازجو را کثيف کرد. بی انکه چيزی بگويد او رفت و لباسش را عوض کرد
ما گفتيم : اگر در اين دوره بود زندانی چنين رفتار می کرد اعدامش کرده بود.
روزی علی به جدی و شوخی گفت: کهکشان به اين بزرگی و عظمت که کره زمين بخش کوچکی از ان است و ميليارها انسان در ان زندگی می کنند .در مقابل اين عظمت و بزرگی ، زندگی يک انسان چه ارزشی می تواند داشته باشد اگر که جانش را بستانند!؟
دم دمای غروب روز ٢٨ آذر ١٣٦٠ قبل از شام يا بعد از شام، سه شنبه بود يا چهارشنبه ؟ دقيقا نمی دانم علی روز قبل برای ما شعرهای عاشورپور را خواند زمانی که برای اعدام صدايش کردند و در مورد شعرهای عاشورپور برای من و يکی ديگر از هم خرجان اتاق صحبت ميکرد
ناگهان در اتاق باز شد و نام او را خواندند و گفتند که با کليه وسايل بيايد. سکوت همه اتاق را پر کرد چون شب بود همه فهميدند موضوع چيست. با من و ساير هم اتاقيها روبوسی کرد . غمگين با او وداع کرديم .
علی زمانی که در اغوشم گرفت گفت: نادر متاسفم از اينکه به وعده ام نمی توانم عمل کنم مرا ببخش که در بيرون نمی توان مبه ديدارت بيايم !
زمزمه با باد بهار
بچه پچه با بنفشه ها
آخرين برگ درخت
در آذرسرد
خوانده و رقصيده ,
بر سر دار بلند
"من بيجار کاری نکنم ماری
اوهوی مار اوهوی مار"
با دستی در هوا بشکنی به ناز
"هرچی بگفتی، نکودی ماری
اوهوی مار اوهوی مار"
ياد تو ياد عطرقشنگ گل سرخ
ياد تو رقص و نوای گل و برگ
در پائيز
عفت ماهباز
۲۸ آذر ۱۳۹۱ لندن
http://efatmahbaz.com/
[email protected]
ــــــــــــــــ
زيرنويس
علی ماهباز (از فداييان اکثريت) که در روز ٢٨ آذر ١٣٦٠ در خاوران به خاک سپرده شد و تنها به خانواده اش نشانه رديف سه شماره شصت و هشت را دادند که در سال ۶۸ زمانی که گاليندوپل به ايران برای گزارش حقوق بشر سفر کرد. حکومت بطور کلی وجود چنين قبرستانی را منکر شد. و بولدوزرها بارها و بارها آنجا را زيرو رو کردند
ستّار بهشتی (۱۳۵۶-۱۳۹۱) کارگر و وبلاگنويس ايرانی بود که در تاريخ ۹ آبان ماه ۱۳۹۱ توسط پليس فتا دستگير شد. او به اتّهام "اقدام عليه امنیّت ملی از طريق فعاليت در شبکهٔ اجتماعی و فيس بوک" بازداشت و به مکانی نامعلوم منتقل شده بود.[۱] در مدّت بازجويی به شدت از سوی پليس فتا شکنجه شد[۲] و در همين جريان درگذشت و در گورستان رباط کريم (محل زندگیاش) به خاک سپرده شد. بر اساس گزارش ثبت شده در روابط عمومی بهشت زهرای تهران، بهشتی در ۱۳ آبان ماه فوت کردهاست.[۳] عموی ستار بهشتی در گفتگو با سايت سحام نيوز گفتهاست زمانی که از مسئولان، علّت مرگ را جويا شدند به آنها گفته شد: «خفه شويد و به شما ربطی ندارد.»[۴]
پس از انتشاز خبر مرگ بهشتی، ۴۱ نفر از زندانيان سياسی در نامهای که در سايت کلمه منتشر شد اعلام کردند که «ستار بهشتی روزهای ۱۰ و ۱۱ آبان ۱۳۹۱ در بند ۳۵۰ اوين بوده و آثار شکنجه در تمام قسمتهای مختلف بدنش مشهود بودهاست
اين دونامه را از فردی که خود را هم اتاقی علی می ناميد در سال ۱۳۸۷با ايميل دريافت کردم و با حقايقی که دوست زنده علی به من گفت هم تشابهاتی ه دارد و هم ندارد و شايد اين فرد کمتر از دوست ی که ديدم از علی مطلع بود
نامه اول
امروز مقاله شما در مورد سهراب را ميخواندم. در جايی به برادرتان سيد علی ماهباز اشاره کرديد. تمام مشخصات او با يکی از هم اتاقی های من در سال که با دو سه نفر ديگر هم خرج بوديم، شبيه است.
او چند شب آخر برای ما شعرهای عاشورپور را ميخواند. قد کوتاهی داشت و سفيد چهره بود. زمانی که برای سفر آخرت صدايش کردند پهلوی من نشسته بود و آذر ١٣٦٠ر مورد شعرهای عاشورپور برای من و يکی ديگر از هم خرجان صحبت ميکرد که ناگهان در اتاق باز شد و نام او را خواندند و گفتند که با کليه وسايل بيايد.
چون شب بود همه فهميدند موضوع چيست. با من و ساير هم اتاقيها روبوسی کرد و خداحافظی کرد و مردانه به سوی آخرت شتافت.
تا امروز که بيش از ۲۷ سال از آن روز ميگذرد، خاطره آن روز همچنان واضح در ذهن من است و با شنيدن هر آهنگ گيلگی به ياد او می افتم.
روحش شاد باد
نامه دوم:
سلام
من در سال ۱۳۶۰ تازه ديپلم گرفته بودم که در يکی از روزهای آخر شهريور در خيابان بازداشت شدم. البته به صرف اينکه در يکی از ميتينگ ها من را ديده بودند.
دقيقا يادم نيست که از مهر يا آبان بود که او را به اتاق ما آوردند و چون همفکر بوديم طبيعتا در کنار ما نشست. آن موقع در اتاق بيش از ۶۰ نفر با هم زندگی ميکرديم و شبها مجبور بوديم به پهلو بخوابيم تا همه جا شوند و فقط روزی ۴ بار و به مدت هر بار ۱۰ دقيقه برای دستشويی از اتاق بيرون ميرفتيم که البته زمان استفاده از دستشوئی برای هر نفر زير يک دقيقه ميشد. در اين شرايط ايشان در کنار ما بود و روحيه خوبی داشت.
آنطور که به ما گفته بود در محل کارش که يادم نيست کدام بيمارستان دولتی بود، با گزارش انجمن اسلامی مبنی بر اينکه ايشان در جريان ناآراميهای کردستان در سال ۱۳۵۸، به سازمان فدائيان کمک داروئی کرده بود، بازداشت شد.
البته همه هم اتاقيها که اکثرا هواداران مجاهدين بودند فکر ميکردند ايشان ظرف يکی دو ماه آزاد خواهد شد.
يک جلسه بازجوئی رفت که در محيط آرامی بازجوئی شد و بعد به دادگاه رفت.
در آن زمان دادگاه شامل يک روحانی و خود متهم بود و کس ديگری حضور نداشت و معمولا ۱۰ دقيقه طول ميکشيد حتی آگر ۳ يا ۴ نفری هم به دادگاه ميرفتند مجموعا بيش از ۳۰ دقيقه طول نميکشيد.
در دادگاه هم بنا به گفته ايشان تنها دو سوال پرسيده شد:۱- آيا هواداری از سازمان فدائيان خلق اکثريت را قبول داری؟ ۲ - آيا کمک داروئی در سال ۱۳۵۸ به اين سازمان را در خلال درگيری کردستان قبول داری؟
که هر دو جواب ايشان مثبت بود. به همين سادگی!!! و بقيه اش را که ميدانيد. همان شب دادگاه، ايشان را برای اجرای حکم بردند.
اما در مورد خودش تا آنجا که يادم می آيد بسيار انسان آرام و متينی بود، تنها مسئله ای که او را ناراحت کرده بود و چندبار از آن صحبت کرده بود، اين بود که روز آخری که ميخواست از خانه خارج شود و به محل کار خود برود فرزند کوچکش از آغوش او خارج نميشد و به شدت گريه ميکرد. هرچه سعی کرده بود او را آرام کند نتوانسته بود و بچه با گريه به آغوش مادر رفته بود. گويا به کودک قول داده بود که زود برگردد و از اينکه نتوانسته بود به قول خود عمل کند ناراحت بود و اينکه فرزند او تا کی گريه کرده و از نيامدن او چه حالتی داشته، غمگين بود و ميگفت ايکاش که ميتوانستم او را ببينم و بگويم که برای رفتن اجبار داشتم. اين ماجرا هيچوقت از ياد من نرفت بطوريکه سال ۸۶ وقتی برای يک مسافرت کاری از خانه خداحافظی ميکردم، دختر من خيلی گريه کرد. ناخود آگاه به ياد سيد علی افتادم و بسيار غمگين شدم. در مورد آوازی که خواند، يادم می آيد که شب قبل از اجرای حکم در اتاق به ابتکار يکی دو نفر از هم اتاقيها، چند نفری که هنری داشتند برای بالا بردن روحيه همه آواز خواندند. سيد علی هم آواز "من بيجار کاره نوکونم ماری" که توسط آشورپور اجرا شده بود را خواند. آگر آواز را شنيده باشيد ابتدا خواننده به آرامی ميخواند و در انتها آواز شاد ميشود.
سيد علی نيز همين کار را کرد و در انتها که "من بيجار کاره نوکونم ماری" را با حالت شاد ميخواند، در حالی که بشکن ميزد دو دستش را در دو طرف بدن بصورت موزون حرکت ميداد.
اين شعر و آواز و اينحالت شاد، در آن شرايط بسيار روحيه هم اتاقيها را بالا برد و باعث نشاط و شادمانی هم اتاقيها شد. بطوريکه از او قول گرفتند که حتما فردا شب هم آواز ديگری از آشورپور را بخواند.
فردای آنروز دقيقا يادم نيست که قبل از شام بود يا بعد از شام که هم اتاقيها به او ياد آوری کردند که بايد آواز بخواند. ما هم که دور او نشسته بوديم در حال پرسيدن اين بوديم که کدام آواز را ميخواهد بخواند و او در حال توضيح دادن بود که در اتاق باز شد و او رفت.
در آخر اين را به شما بگويم رفتار و شخصيت او و پايداری بر طرز تفکرش و تسلط بر خودش هنگام صدا کردن برای اجرای حکم و همچنين محبوبيتش در اتاق ميتواند باعث افتخار فرزندان و خانواده و هم فکرانش باشد. در پايان بايد بگويم که ياد سيد علی هيچگاه از خاطرم نرفت.