سه شنبه 12 آذر 1392   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

آخرين روز در سنگر دانشگاه! ابوالفضل محققی

ابوالفضل محققی
روز دوم ارديبهشت سال ۱۳۵۹، روز سرکوب جنبش دانشجوئی، روز گسيل هزاران توده عامی برآمده از اعماق جامعه، روز توده‌های بی‌سر، روز عربده‌کشی لات‌های محلات زير چتر جمهوری اسلامی، روز جشن ماشاءالله قصاب‌ها و زهرا خانم‌ها در صحن دانشگاه‌ها بود. روزی که خمينی می‌خواست اکثريت را به تماميت تبديل کند!

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


می‌نويسم تا تصويرگر لحظاتی از آخرين مقاومت جنبش دانشجوئی دانشگاه‌های ايران در مقابل رژيم تازه بر مسند نشسته جمهوری اسلامی باشم. می نويسم تا جواب کسانی را داده باشم، که ادعا می کنند سرکوب های جمهوری اسلامی نه سرکوب بلکه مقابله به مثل بود؛ و اباء دارند از اين که نام سرکوب‌گری و کشتار بر آن بگذارند. از روزی می نويسم که هنوز بعد از گذ شت سی و سه سال يادآوری آن روز چون زخمی کهنه دهان باز می کند و در قلبم می خلد. روزی که هزاران دانشجوی پرشور برآمده از دل روزهای انقلاب حاضر به ترک دانشگاه‌ها و خاتمه‌دادن به فعاليت‌های سياسی و اجتماعی خود نبودند؛ حاضر به واگذاری دانشگاه‌ها به انجمن‌های اسلامی، به صادق محصولی‌ها و به شورای انقلاب! تن‌دادن به بسته‌شدن دانشگاه‌ها که بعداً نام انقلاب فرهنگی گرفت و منجر به اخراج صدها دانشجوی ديگرانديش گرديد ... دانشجويانی که روزهای تاريک پيش ‌روی را احساس می کردند. دانشگاه‌های اسلامی را با « نه يک کلمه کم نه يک کلمه بيش ».

دانشگاه‌ها هنوز در مقابل رژيم مقاومت می کردند.حاکمان جديد قادر به شکستن آسان آن نبودند. دفاتر اکثر سازمان‌های سياسی بسته شده بود. فعاليت‌های علنی روز به روز محدودتر می شد. تنها دانشگاه‌ها بودند که با تکيه بر حضور هزاران دانشجو و نيروی پر شور جوانی ايستادگی می کردند! خمينی می گفت:" من از حصر اقتصادی نمی ترسم، از دخالت نظامی نمی ترسم! آن چيزی که ما را می ترساند وابستگی فرهنگی است. آنطور جوان‌های ما را تربيت می کنند که خدمت به کمونيست کنند." رفسنجانی از تبديل دفاتر دانشجوئی به اطاق‌های جنگ و طرح دانشگاه اسلامی سخن می گفت و آقای بنی‌صدر به برچيدن سازمان‌های دانشجوئی تأکيد می ورزيد و در روزهای بعد، برچيده‌شدن دفاتر دانشجوئی را روزی بزرگ در تاريخ حاکميت مردم از طريق شورای انقلاب – که خود رياست آن را داشت، قلمداد می کرد.

داستان آن روزها و آخرين روز مقاومت و مبارزه هزاران دانشجو تاريخ انقلاب اسلامی است! انقلابی که می رفت تا با شکستن آخرين سدهای مقاومت، حکومت مستبد و ولائی را بر کشور حاکم سازد. داستان انجمن‌های اسلامی شکل‌گرفته توسط رژيم است برای به‌دست‌گرفتندانشگاه‌ها؛ داستان جای‌گزينی عافيت‌طلبان تازه از راه رسيده به جای جان‌های آزاد نسلی مبارز.

جای آن است که خون موج زند در دل لعل
زين تغابن که خزف می شکند بازارش

روز دوم ارديبهشت سال هزار و سيصد و پنجاه و نه، روز سرکوب جنبش دانشجوئی، روز گسيل هزاران توده عامی برآمده از اعماق جامعه، روز توده‌های بی‌سر، روز عربده‌کشی لات‌های محلات زير چتر جمهوری اسلامی، روز جشن ماشاءالله قصاب‌ها و زهرا خانم‌ها در صحن دانشگاه‌ها بود. روزی که خمينی می خواست اکثريت را به تماميت تبديل کند! حال، سال‌ها از آن روز می گذرد؛ از آخرين مقاومت نسل ما، نسلی که از مرز شصت‌سالگی می گذرد و هنوز نسل جديد پای به حيات نگشوده بود. نسل جديدی که نمی داند چگونه دانشجويان و محصلين در آنروزها سرکوب شدند و چه ستمی بر زيباترين فرزندان اين آب و خاک در آن سالها و سالهای بعد از آن رفت. بر نسلی که می خواست « نگين صبح روشن را بر روی انگشتر فردا بنشاند ». همواره زمان زيادی بايد بگذرد تا ملت‌ها تاوان گزافی را بپردازند که دريابند « رژيم‌های ديکتاتوری چگونه از توان ملی آن‌ها بهره گرفته و روشنفکران يک جامعه را تار و مار کرده‌ است و قدرت کارساز حکومت نسق‌کشی و بهای هر قانون محدود کننده، از تهی گشتن کيسه آزادی خصوصی آن‌ها پرداخت شده است! تا دريابد طنابی که بر گردن آزادی‌خواهان انداخته شده، از قبل عقب‌ماندگی و بی‌تفاوتی او بوده است!»

با سخنرانی رفسنجانی در تبريز شروع شد، به دانشگاه علم و صنعت رسيد، به درگيری دارو و دسته صادق محصولی و نهايت به تمام دانشگاه‌های ايران و دانشگاه تهران. من تنها از آخرين روز و شب آن مقاومت خونين می نويسم؛ به قول بيهقی: قلم را بر کاغذ می گريانم. از مادران و پدران وحشت‌زده‌ای که دور تا دور دانشگاه تهران و ميدان انقلاب را گرفته بودند. از هزاران دانشجو که می خواستند تا آخرين لحظه مقاومت کنند. از حزب‌الله مسلح به چاقو و دشنه و تيغ‌های موکت‌بری. از لباس‌شخصی‌های تازه علم شده که سلاح‌های خود را زير لباس‌هايشان پنهان کرده بودند. از وانت‌بارهايی که از صبح شروع کرده بودند به آوردن آجرپاره و ريختن آن مقابل دانشگاه.

درگيری‌ها از ساعت سه اوج گرفت. مردم وسيعی در خيابان‌های اطراف دانشگاه گرد آمده بودند؛ دانشجويان هوادار مجاهدين و حزب توده اعلام کرده بودند که حاضر به مقاومت نيستند. چنين کاری را درست نمی دانند و از اين مقاومت حمايت نمی کنند. اما اکثريت وسيعی از نيروهای چپ آن روز دانشگاه‌های کشور را، دانشجويان پيشگام هوادار سازمان فدائيان و هواداران سازمان‌های چپ موسوم به خط سوم تشکيل می داد؛ دانشجويانی که در روزهای اخير به شدت تحت فشار قرار گرفته بودند. لحظه به لحظه بر تعداد نيروهای حزب‌الله افزوده می گرديد و آرام آرام داشتند خيابان‌های منتهی به دانشگاه را مسدود می کردند. فضا آکنده از هيجان بود، همراه با ترسی مبهم: " چند دختر را چاقو زده‌اند "، مادری خود را به داخل دفتر مرکزی پيشگام رساند از شهرستان آمده است. اشک مجالش نمی دهد:" پسرم دانشجوی فنی است، سه روز است خانه نيامده، دارم سکته می کنم. نمی دانيد با چه رنج و بدبختی او را بزرگ کرده‌ام. دانشکده فنی کجاست؟ ترا به خدا بس کنيد. شما قادر نيستيد مقابل اين‌ها بايستيد. نمی دانيد آن بيرون چه خبر است. ترا خدا پسرم را به من برگردانيد." گريه امانش نمی دهد. يکی از دختران زير بغلش را می گيرد و بر صندلی می نشاند. به دقت به ماها به آن جو خيره شده می گويد:" پس لااقل بگذاريد همين جا بمانم. اگر قرار است اتفاقی برای پسرم بيفتد من هم اينجا باشم!"

او را به اتاق عقبی می برند. زيرزمين تالار مولوی را درمانگاه موقت کرده‌ايم. تعدادی از بچه‌های دانشکده پزشکی و چند پزشک آن جا هستند. با چندين تشک و وسائل کمک‌های اوليه. بيشترشان را می شناسم. چند تائی از آن‌ها ديگر در ميان ما نيستند. آنها سالها بعد عزل‌خوان ميدان‌های اعدام بودند؛ از کشته‌شدگان سالهای شصت و هفت. پسری را بسرعت روی دست می آورند. گلوله خورده است. مرا می شناسد. به سختی نفس می کشد. به خُرخُر افتاده. دستش را می گيرم. فشار می دهد می خواهد چيزی بگويد. گوشم را بر دهانش نزديک می کنم. به سختی می گويد:" درود بر فدائی "! می گويم:" درود! اما چيزی نگو. قطره اشکی از گوشه چشمش سرازير می شود و باز تکرار می کند. نام کوچکش را می دانم. بهمن است دانشجوی دانشگاه مشهد. برای گرفتن نشريه، مرتب به دفتر پيشگام می آمد. بغض گلويم را می گيرد. به داخل زير زمين تالار می برند. او اولين دانشجوی قربانی آن روز است که تا آخر شب به سه نفر می رسند. ديگر پرتاب سنگ و آجر از هر دو طرف شروع شده است. بچه‌های پيکار را می بينم که تلاش می کنند خود را به پشت بام دبيرخانه مرکزی برسانند و نماينده‌شان پسر جوانی است که اگر نامش به درستی در يادم مانده باشد، ارژنگ است. می گويد:" شما چرا تعلل می کنيد. بايد به بچه‌ها بگوئيد حمله کنند وگرنه اين‌ها جری‌تر می شوند." اما سياست ما حمله نيست. می خواهيم بايستيم. از مردم دادخواهی کنيم. وجدان عمومی را به چالش بکشيم. چرا که فعاليت سياسی و اجتماعی را حق خود می دانيم. اگر فعاليت سياسی برای انجمن‌های اسلامی مجاز است، چرا برای هزاران دانشجوی ديگر که سالها مبارزه کرده، زندان کشيده و شکنجه شده و کشته داده، مجاز نباشد؟ اما جو لحظه به لحظه سخت‌تر و سنگين‌تر می گردد. ديگر حتی صدای رگبار هم شنيده می شود. دختر و پسرهای زخمی شده را می آورند. فضا به شدت متشنج است. حسين جواهری با هيجان به داخل می آيد. از مسئولين پيشگام مرکزی است. دستش را بر گلويم می گذارد. به شدت هولم می دهد گوشه ديوار. اشک تمام چهره‌اش را پوشانده:" بهروز، چه می کنيم؟ بچه‌ها دسته دسته زخمی می شوند. اينها رحم ندارند، هرچه لات چاقو کش است خيابانها را پر کرده. با تيغ موکت بری به دخترها حمله می کنند. بايد تمام کنيم. ما مسئول جان همه اين بچه‌ها هستيم. "

درست می گويد. قرار ما اين نيست که چنين اينگونه قتل‌عام و سرکوب شويم. ما هنوز ابعاد خشونت وحشيانه رژيم را نمی دانيم. هنوز از بوی آزادی که فکر می کرديم، سرمستيم. رضی تابان از صحبت با "حسن حبيبی" برگشته است:" بايد کوتاه آمد. ما به تنهائی قادر به ايستادن نيستيم. از بيرون می آيم. همه نگرانند." فريدون احمدی مرتب بالا و پائين می دود و می گويد:" تا کی؟ " گويا می خواهند مصاحبه تلوزيونی بگيرند. استقبال می کنيم، چرا که فکر می کنيم راهی است برای رساندن پيام خود به مردم. به نظرم فريدون برای اين کار تعيين می شود.

بچه‌ها تعدادی از حزب‌الهی‌ها و لات‌های چاقوکش را گرفته و کشان کشان به داخل پيشگام آورده‌اند. زير دفتر مرکزی زيرزمينی است؛ چندتائی می شوند. داد می کشند، التماس می کنند. هيجان فضا را حس کرده‌اند، می ترسند. می گويند: می خواهيم با يکی از مسئولان صحبت کنيم. پائين می روم:" والله ما کاری نکرديم، ولمان کنيد برويم. اصلاً غلط می کنيم اين دور و برا پيدايمان بشود." يکی که هيکل درشتی دارد رو به من می کند:" تو مردی؟ اگه مردی چرا اجازه می دهی دم به دقيقه يک زن بياد پائين با لنگه کفش بکوبد سر من؟ برادر، من خودم کم آدمی نيستم؛ ده پانزده تا نوچه تو محل دارم و آنوقت تو اجازه ميدی تو سر من بزنند. فردا ديگه کسی حرف منو نمی خونه. بگو اين پسرا بيان هرقدر دلشان می خواد بزنند اما آن زنه نياد." نمی دانيم با اينها چکار کنيم. قرار ما اين نيست که کسی را دستگير کنيم يا کتک بزنيم. می پرسم کدام يک از دخترها می رود و اين نالوطی سرکوچه را می زند؟ يکی از بچه‌ها می گويد: کی می تونه باشه جز عفت؟ و او، کسی نيست جز عفت ماهباز که خود بعدها ساليان سال زندانی کشيد و عزيزی چون شاهپور اسکندری را از دست داد. نام شاهپور را نوشتم قلم نه که قلبم به گريه در آمده است. چهره‌ای بسيار محجوب با صورتی سفيد که پيوسته با نوعی حجب سرش را پائين می انداخت و گردنش را جلوتر می کشيد به آن اندازه فروتن که من هيچگاه صدای بلند او را نشنيدم! لبخند بگونه‌ای آرام بر کنج لبش می نشست و به همان آرامی محو می شد. دستت را با چنان صميميتی می فشرد که می گفتم:" شاهپور دستم شکست اينکه صخره کوهنوردی نيست!" می خنديد؛ هی چيز نمی توانست آن آرامش عميق او را در هم بريزد و ميدانم که با همان آرامش در صبحگاهی سرخ‌گون بر بلندای اوين خورشيد از گلويش طلوع کرد و پايان بر آغاز پيشی گرفت.

ديگر همه چيز در هم ريخته است. از تمام دانشکده‌ها پيغام می رسد که فشار بسيار زياد شده. علناً دارند سلاح‌ها را نشان می دهند. باز تعدادی از مادران داخل آمده‌اند. التماس می کنند. مادر انوش ديگی پر از پلو استانبلی آورده است. ديگ جادوئی که خوب می شناسم. ديگ روزهای نه چندان دور که ظهرها هر کس گرسنه‌اش می شد، سری به کوچه پاستور و ديگ جادوئی خانم لطفی می زد! طبق معمول چشم‌هايش گريان اما لب گشوده به خنده اميدبخش! من کمتر صورتی را با چنين ترکيبی ديده‌ام:" رضی جان، بهروز جان، می دانم بچه‌ها گرسنه هستند. بخوريد تا لااقل جون بگيرييد. نگرانم. خيلی. کلافه‌ام. چه طور خواهد شد؟ تمام مادران نگرانند. بيچاره خانم محسنی دل تو دلش نيست. چندتاشون تو خونه منند."

بنی صدر پيغام داده که با رهبری فدائيان صحبت کند. و ماحصل چنين است:" خمينی از من خواسته که اين قائله را امشب تمام کنم. اگر امشب تمامش نکنيد، فردا فراخوان می دهد و تمام مردم نماز جمعه را می ريزد اينجا و آنوقت تکه بزرگتان گوش‌تان خواهد بود. و من خودم هم مجبورم جلوی صف آنها راه بيافتم و بيايم."

مجاهدين و حزب توده نيز اصرار که تمام کنيد و نهايت ساعتی بعداز نيمه شب اعلاميه پيشگام مبنی بر تخليه پيشگام مرکزی و پايان مقاومت صادر شد! پيامی نسبتاً احساسی و منطقی. اما آرام‌کردن آن همه شور و هيجان، آن همه جوان، بسيار سخت بود. دانشجويان خط سوم قبول نمی کردند اما چاره‌ای نبود. با خروج پيشگام ديگر نيروئی نمی ماند. اعلاميه را همان گوينده راديو که پيام سازمان را در روز پيروزی انقلاب از راديو خوانده بود و متأسفانه اسمش را فراموش کرده‌ام قرائت کرد. صدائی گرم و برانگيزاننده، صدائی که نيرو می داد و به آرامش فرا می خواند. ياد آن پيام جادوئی سازمان افتادم در شب پيروزی انقلاب. ساعت از نيمه گذشته بود که راديو پيام سازمان را می خواند. من در تمام زندگی‌ام لحظه‌ای به شکوهمندی آن لحظه نداشته‌ام. اشک شوق و تصوير سالها مبارزه، تصوير تمام عزيزانی که از دست داده بوديم و سرود بهاران خجسته باد! قلبم فشرده می شود. بی اختيار می گويم: « آنک هم‌بستری با دختر خورشيد/ اين هم‌خوابگی با مادر ظلمت/ من سر به تسليم خدايان هم/ نخواهم داد!

اندوهی سخت بر فضا حاکم گشته است. هيچ کس سخنی نمی گويد. سکوت لحظه‌ای می پايد. بعد تعدادی شعار می دهند، تعدادی سرود می خوانند و آرام آرام محوطه را ترک می کنند. ماشين‌های کميته دور می زنند. همه چيز را می گذاريم و خارج می شويم. تعدادی گريه می کنند. رضی، پيشانی خود را به ديوار می کوبد. قاسم که هيچگاه نمی توانست بی خنده سخن بگويد مات در من خيره شده. انوش بيرون ايستاده است و می گويد:" بچه‌ها را زودتر تخليه کنيد، دسته جمعی حرکت کنند که کميته حمله‌ور نشود." زمان به کندی می گذرد. شب در قرق سگهاست. همراه و داخل دسته‌ها خارج می شويم. ديگ جادوئی خانم لطفی همان‌گونه دست‌نخورده در گوشه اطاق است و تنها شبی است که در آن گشوده نمی شود. و ... سحری تلخ برای جنبش دانشجوئی در حال دميدن است و جادوگران حکومت اسلامی مانند جادوگران مکبث سخت در کار هم زدن ديگ‌های جادوئی خويش‌اند و انقلاب فرهنگی در راه است با مردانی کم از...

ابوالفضل محققی


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016