1 بهمن >> مهوش و فروغ (بخش دوم)، مسعود نقره‌‌کار
مهوش
مهوش هنگامی که بخش بزرگی از زنان ميهن‌مان‌ با گذاشتن انگشت در دهان صدای‌شان را تغيير می‌دادند تا مردان نامحرم تحريک نکنند، و حتی برخی از روشنفکران و تحصيل‌کردگان رقاص را فاحشه و رقص را معادل فحشا می‌پنداشتند، روی صحنه و جلوی دوربين برای مردان و زنان خواند و رقصيد. پديده‌ی مهوش‌ نمونه‌ای از تلاش برای عبور از مرزهای اخلاقی جامعه‌ای مذهب‌زده و دهن‌کجی به کج‌انديشی و کج‌روی‌هائی بود که "غيرت و ناموس" را با اخلاق عوضی گرفته بود

ويژه خبرنامه گويا

مهوش و جاهل‌ها و لات‌ها
گروه اجتماعی جاهل ها ولات‌ها، وکلاه مخملی‌ها و داش مشدی های اش، ازطرفداران ترانه های کوچه بازاری و لاله زاری و خوانندگانِ "خاکیِ" اين نوع ترانه‌ها بودند، وکافه های "ساز زن ضربی" در تهران نيز محل‌های اصلیِ ارائه اين نوع موسيقی، پاتوق‌هاو محل‌های تفريح جاهل ها و لات‌ها بودند. اين کافه ها خلاف آنچه صحنه های فيلم‌های فارسی نشان داده اند فقط محل تجمع و تردد کلاه مخملی ها و داش مشدی ها نبودند. "فرودستان وفرادستان" وبخشی ازروشنفکران و کارمندان دولت(۱) و کسبه های بازارو نقاط مختلف تهران نيزازمشتريان اين کافه ها و هنرهای ارائه شده در آن ها بودند. اما بی ترديد وزن حضور جاهل‌ها و لات ها در اين کافه‌ها بيشتر از ساير اقشار جامعه بود:
"...... دوره‌ی پهلوی دوره‌ی سرريزی بی حساب و کتاب ارزش‌‌ها، رسم وقاعده‌ها، هنجار‌ها، انگاره‌ها، و سرمشق‌های جهان غربی مدرن به ايران سنت‌زده است. کافه يا کاباره به عنوان بزمگاه عمومی و عيان در ملاعام يکی از بی شمار وارداتی بود که در دگرگون کردن شيوه‌ی زندگی سنتی و کشاندن آن به سوی آنچه "تجدد" خوانده می‌شد، سهمی داشت. با فراهم شدن اسباب طرب در کافه‌های لاله زاری ديگر برای عيش و نوش نيازی به فراخواندن مطربان به خلوت اندرونی و يا خزيدن پنهانی به خلوتگاه می‌فروشی نامسلمان در کوچه و پس کوچه‌ای نبود. حالا ديگر کار نوازنده و خواننده و رقاصی که در يک دسته‌ی مطربی کار می‌کردند، حرفه‌ای به شمار می‌آمد که جدا از ارزش‌گذاری‌های شرعی يا عرفی يا اخلاقی نوعی مشروعيت قانونی و عرفی داشت. اين دگرگونی و اين مشروعيت به کار بردن لقب "بانو" را برای خواننده و رقاص کافه‌ای، درسطح آگهی‌های ديواری و روزنامه‌ای و در مطبوعات، روا می‌دارد. به اين ترتيب نخستين کاباره تهران به نام کافه جمشيد ستاره‌ای به نام "بانو مهوش" پيدا می‌کند. اما اين دگرگونی‌ها در بافت اجتماعی-فرهنگی زندگی شهری تهران قديم صورت می‌گيرد و بنابراين کافه جمشيد پاتوق لوطيان وجاهلان و کلاه مخملی‌های شهر می‌شود که از مشتريان پر و پا قرص بزم مطربی هستند.(۲)

هنگامی که همراه با دگرگونی های اجتماعی و اقتصادی کافه کريستال و کافه جمشيد و ديگر کافه‌های لاله زار و شاه آباد رقبائی مدرن در شمال شهر و جنوب شهر( کاباره ميامی و باکارا و کاباره شکوفه نو و...) پيدا کردند اقشار مرفه جامعه، وآنان که ظاهرا به چشم " بد" وتحقيرآميز به اين گونه کافه ها و هنرمندان " لاله زاری" می نگريستند، جذب آنان شدند.(۳)

در اين ميانه اما لاله زار(۴) "که روزگاری شانزه ليزه تهران و مرکز تئاتر و سينمای ايران بود"، تا مدت هابه عنوان يکی ازپاتوق ها ی جاهل ها و لات ها و علاقه مندان به موسيقی کوچه بازاری باقی ماند، جاهل ها و لات ها و علاقه مندانی که مهوش ستاره" استيج" و مجالس و بزم‌های شان بود.

شعبان جعفری به پرسش‌های هما سرشاردر باره ی "بعد از کودتا"، و مهوش پاسخ می دهد:
" سؤال: سرلشکرزاهدی را چطور؟اينها را بازهم می ديديد؟
جوابِ شعبان جعفری: چند روزبعد از ۲۸ مرداد ما زاهدی و بختيار و اينارو دعوت کرديم منزلمون. سرهنگ(جواد) مولوی‌ام بود،تيمسار(هدايت الله) گيلانشاهم بود. منزلمون تو همون خيابون شاهپور بود، يه خونه‌ی کاهگلی بزرگی بود. ملوک ضرابی ام گفتم اومد. مهوشم گفتم با بهرام حسن زاده – شوهرش که ويالون ميزد- اومدن. اونروز کله پاچه و جيگرودل و قلوه و چلوکباب و اينا درست کرديم وخوردن و ملوک ضرابی و مهوشم واسشون زدن و کوبيدن و خوندن ...."
س:مهوش را می شناختيد؟انگار لقبش اکرم آبگوشتی بود!
ج:بله چند دفعه دعوتش کرديم باشگاه، ميومد و ميرفت ديگه.
س: بچه های جنوب شهر خيلی طرفدارش بودند. يادم می آيد موقع تشييع جنازه‌اش تهران خيلی شلوع شد. می گفتند يک ميليون نفر رفته بودند تشييع جنازه ی مهوش. راست بود؟
ج:بله، خانوم خيلی رفتن. يه سرِ جمعيت شابدولعظيم بود يه سر جمعيت خيابون ری.بخاطر همون جمعيت زياد بود که شب خواستن برن نعششو از تو قبردر بيارن.
س: نفهميدم! چه کسانی می خواستند نعش مهوش را از توی قبردر بياورند؟
ج: همين طرفدارای آخوند ماخوندا، ميگفتن چرا اين همه جمعيت پشت سر يه زن فاحشه رفتن. ولی مهوش خيلی لوطی بود خانوم، فاحشه ام نبود، شوهر داشت. هر چی ام پيدا ميکرد ميداد به اين و اون، به فقيرا. اين سوسنَم همين جوری لوطی بود. اونم هر چی در مياورد ميداد به بقيه.
س: بله هر دوی اينها زنهايی استثنايی بودند. حالا برگرديم سر صحبت خودمان......."(۵)

محبوبيت مهوش درميان جاهل‌ها و لات ها پيامدهای ناگوارنيزداشت، که در مورد مهوش نزاع و چاقوکشی ميان هواداران و مخالفان او بود. معروف ترين اين نوع رخداد در"کافه جمشيد" اتفاق افتاد:"....شبی يکی از هفت کچلان (برادران حاج عباسی) (۶) می‌خواست مهوش را از روی صحنه پائين آورده و کنار ميز خودشان بنشاند. در واکنش به اين رفتار مهوش آن شب ترانه‌ای روی صحنه ‌خواند که شعر آن ورد زبان ها شد، اين ترانه( گويا فی البداعه؟) "کی ميگه؟" نام گرفت. مهوش کلاه از سر يکی از برادران هفت کچلان که جلوی صحنه ميز گرفته بودند برداشت و خطاب به جمعيت پرسيد: اين سر گره؟ کی ميگه گره؟ ، واين شوخیِ همراه با تمسخرمی‌توانست به قيمت جان هر کسی در آن سال های اقتدار کلاه مخملی ها در تهران، تمام شود اما مهوش که می دانست در دل همه کلاه مخملی ها جای دارد بی ترس از هرعاقبتی کارش را انجام داد. کمی بعد يکی ازبرادران هفت کچلان روی صحنه رفت تا مهوش را سر ميزشان بياورد که غوغايی براه افتاد. مهوش نيز ازاين غوغا وجدال بی نصيب نماند و تيغ تيزی گوشه صورت اش را زخمی کرد. در اين نزاع نه کسی را به کلانتری بردند و نه پاسبانی جسارت دخالت در نزاغ کلاه مخملی های طراز اول تهران را داشت. اين غائله با تلاش و وساطت مهوش پايان يافت و همه‌ی به قول خودشان "آدم حسابی ها"، با مهوش به کرج رفتند و اوتا صبح برايشان خواند و رقصيد و اشک ريخت..."، " گفتند جدائی حسن زاده و مهوش از همان شب آغاز شد.."

شهرت و پول سازیِ مهوش به حدی رسيده بود که صاحبانِ کافه‌های مختلفِ ساز زَنْ ضربی، برای اينکه مهوش در کافهٔ آنها بخواندافرادی را استخدام می‌‌کردند تا در کافه ای که مهوش می خواند جارو جنجال به پا کنند و دعوا راه بياندازند ، و آن کافه را نا امن جلوه دهند. همه کافه داران چشمشان به مهوش بود، به بت سکسی و " بمب جاذبه جنسی"ی که هواخواهان بسيار داشت. اين "جاذبه‌ی جنسی" اما با معيارهای امروزين زنی زيبا وخوش تيپ نبود، و به نظر می رسيد تلاشی نيز برای خوشگل و خوش تيپ شدن نمی کرد. برخی از آشنايان اش نقل می کنند که با " آرايش و بزک کردن" چندان ميانه ای نداشت. با اينحال در نگاه بسياری از کسانی که دوستش می داشتند "سکسی" و زيبا می نمود، نگاهی که زنانِ با ابروان پيوسته، چاق و درشت اندام مورد پسندشان بود. سيمين بهبهانی در" سنگ را آرام تر بگذاريد" اززبان مهوش می نويسد:
"....کلاه مخملی ها موی سياه افشان دوست دارند. ابروهايم را ببين ! کمانی و پيوسته است. زنهای ديگر ابروهايشان را باريک می کنند. دنباله اش را می بُرند، رنگش را عوض می کنند. من آن طور ابرو را دوست ندارم. کلاه مخملی ها هم دوست ندارند. من کمی چاقم. مثل زن های قاجاری، نه مثل اين فرنگی های نی‌قليانی.(۷)

اين دو نگاه و تصويری ست که از مهوش ارائه شده است :
"... با ساق پاهائی که به بطری سروته شده نوشابه کوکاکولا می ماند، با صورت و پاهائی پرمو، سينه و باسنی بزرگ و چشمانی کوچک که از بس به هم نزديک بودند، و زير ابروهای پاچه بزی اش پنهان، چپ به نظر می رسيدند...." و ".... مهوش الهه زيبايی و موسيقی فولکلور تهرانی لاله زاری بود که در نگاه برخی اندام بهشتين تراش خورده اش نازانه آوای بهشتی را برای آنها ميخواند و اين تعابير در حالی برای او صدق پيدا ميکرد که در اشعار او تنها کلماتی وجود داشتند که وصف حال و شوخی های روزمره مردم به حساب می آمدند نه چيزی بيشتر.. "

اما آنچه که علاقه مندان مهوش رابيشتر مجذوب او می کرد و به وجد می آوردآواز و رقص او، يا عشوه‌گری ها و "ادا و اطوار"های‌ او به خصوص تکان های سرو گردن و ابروهای پُرپشت، و سينه ها و باسن، وچرخ زدن های‌اش با دامن چين دار چتری و کوتاه بود.

". . . مقابل تاتر بسيار شلوغ بود که باعث تعجب ما شد ولی وقتی به آگهی آن نگاه کرديم، دليل اين ازدحام معلوم شد، چندين نمايش کوتاه و رقص و آواز در برنامه بود که يکی از آنها مخصوص مهوش و رمز شلوغی هم همان بود. ناچار بليتی به چند برابر قيمت از بازار آزاد تهيه کرديم و داخل تاتر شديم. به زودی تمام صندلی‌ها اشغال شد و چند برنامه هم به اجرا درآمد که ابراز احساساتی از تماشاچيان مشاهده نشد. معلوم بود همه منتظر مهوش هستند. بالاخره موقع اجرای برنامهٔ او رسيد. پرده بسته بود، اوّل صدای «ضرب» آمد که يکی از "رِنگ‌"های مردم پسند را می‌نواخت پس از مدت کمی از شکاف ميان پرده‌‌ها يک پای نيمه لخت نمايان شد، پايی چاق و پروار! . کلاه‌های شاپوی بود که به هوا می‌رفت و يکی دوتای آن‌ها روی پای ما افتاد که به صاحبانش برگردانديم، به ياد ندارم نمايش اين پا و ابراز احساسات تماشاچيان چقدر به درازا کشيد ولی به نظرم زمانی طولانی دوام داشت. بالاخره باقی اندام هم کم‌کم نمايان شد. ما که به نظر انتقادی به اين صحنه می‌نگريستيم و علی‌الاصول حال خوش هم نداشتيم، نمی‌توانستيم درک کنيم که چه چيزی باعث اين همه ابراز احساسات شده است؟ برنامهٔ کوتاهی همراه با تماشاچيان اجرا کرد، به گونه‌ای که به نظر می‌آمد اين هماهنگی، نمايش‌نامه‌ای است که از قبل نوشته شده. او می‌خواند و تماشاچيان جواب می‌دادند. وقتی هم که برنامه به اتمام رسيد، آن‌قدرکف زدند و صوت کشيدند که دوباره و چندين باره به روی صحنه آمد ولی آوازی نخواند، چنين به نظر می‌رسيد که فقط حضور او باعث شادی پايان ناپذير تماشاچيان است. وقتی مهوش رفت، بيش از نيمی از تماشاچيان هم تاتر را ترک گفتند و منتظر بقيهٔ برنامه نشدند. ما هم به همچنين! . . .»(۸)

مهوش‌ اما ويژگی های مثبت جاهلی، و ازلوطی منشی نيز نشان داده بود. دست و دلبازو سخاوتمند بود و به فقرا و نيازمندان کمک می کرد. پس از مرگ اش اعلام شد که وی بخش اعظم درآمد خود را صرف امور خيريه و نيکوکاری می کرد و هزينهٔ زندگی و تحصيل ده‌ها کودک يتيم و خانواده های فقيررا می پرداخت. بارها شنيده بودند که گفته بود:"پول مثه چرکه دست می مونه".

"....کی گور من پُرمی شود؟ چقدر به کُندی خاک رويم می ريزند.خسته‌ام. می خواهم بخوابم. سنگ ها استخوان هايم را به درد می آورند. سرم گيج می رود. روی صحنه هم گاهی که می چرخم سرم گيج می رود. اما افتادنم را کسی نديده است. من يتيم خانه دارم. خرج بيست بچه يتيم را تامين می کنم . چند بيوه زن از کار افتاده را نگه می دارم. چند خانواده‌ی آبرومند فقير را اداره می کنم . پولم حساب ندارد اما فقر را خوب می شناسم. چهره کريهی دارد. از من خيلی دور است آخر حالا من خواننده ای مشهورم ، همه چيز دارم".(۹)

زندگی مهوش سراسر حادثه و رخدادهای حيرت آور بود، حوادثی که پای سانسورگران رژيم پادشاهی نيز به ميان کشانده بود. روزنامه اطلاعات نوشت:
"..... مهوش از طرف بازرس شعبهء ۳۱ دادسرای تهران به بازپرسی احضار شده بود. اتهام وی نشر کتاب "رازهای کاميابی جنسی"(۱۰) بود. بازپرس مربوطه پس از تحقيق از نامبرده مبلغ چهل هزار ريال قرار کفالت برای وی صادر کرد که بلافاصله متهم با تأمين آن آزاد شد. روزی که مهوش به بازرسی احضار شد ، عده ای از کلاه مخملی ها و پولدارها با اسناد مالکيت او را تا جلوی شعبهء بازرسی اسکورت کرده بودند...."

مرگ پُرسروصدای دخترک فقير
فقر، بسياری ازدختران وزنان جوانی را که استعداد آوازخوانی و رقص وهنرپيشگی داشتند، به ويژه آنان که درروستاها و شهرها زندگی می کردند را پيش ازآنکه به روی سن کافه ها و کاباره ها و پرده های سينما بکشاند به بردگی تن می سپرد، در شهرنوها، يا خانه ی " اعيان وبزرگان"، و يا زير دست و پای آنان که برآن بودند ازشکوفائیِ اين"استعداد"ها سود برند.

".... من جنازه نيستم،می شنوم، می بينم، اما در آن خانه و بعد ازآن شب جنازه شدم. ياد گرفتم که هرکسی از دروارد شد، مثل جنازه بی چون و چرا دراز بکشم و دندان بر جگر بگذارم تا دست از سرم بر دارد. اين چه صدائی ست؟ انگارکسی می خواند. انگار آفت(۱۱) شروه می خواند. انگار شروه را ضربی می خواند! انگار باد با خود از اعماق شهری محصور، آوازی ضربی را می آوردو نت های آن را در فضای گور می پراکند...."، " ...گور پر شده است از سنگ و خاک. اما من صدای شيون آفت را می شنوم. عطر گلهائی را که روی گورم پَرپَر کرده حس می کنم..." (۱۲)

و ۲۶ دی ماه سال ۱۳۳۹ مهوش، يکی ازاين قربانيان، چشم براين جهان فروبست، واين بارمرگ بود که جانانه معروفيت ومحبوبيتِ ناباورانه‌ی زنی از تبارفقر و رنج به رخ زندگانی که او و هنرش را تحقير می کردند، ‌کشيد. مرگی درعين حال هشداردهنده تا که هنرخوارشمارانه، تحقيرشده و شونده ی" لاله زاری و کوچه بازاری" از سوی روشنفکران و تحصيلکردهاو اقشار مرفه جامعه جدی گرفته شود و هنرمندان خالق چنين هنرهائی با دقت و وسواس و نگاهی انسانی و واقعی مورد قضاوت قراربگيرند، مرگی که نشان داد خرده فرهنگ لوتی گری آنگاه که بر بستر دگرگونی های مناسبات اجتماعی و اقتصادی به پديده‌ی "جاهليسم" بدل شد چهره ها و شخصيت‌هائی انسانی و اثرگذار نيز پروراند.

مهوش هنگامی که بخش بزرگی از زنان جامعه مان برای آنکه صدايشان مردان نامحرم تحريک نکند برای تغيير صدا انگشت دردهان می کردند، روی سن و برابر مردان آواز خواند. مهوش به هنگامی که "رقص و رقاصه" چيزی معادل فحشا و فاحشه تعبير و تعريف می شد، و حتی در ميان بخشی از جامعه روشنفکری و تحصيلکرده، "رقاص" واژه‌ای تحقير و توهين آميز بود ودر بهترين تعبير و تعريف " ادا اطوار و عشوه گری" معنا می شد، روی سن همراه با خواندن ، رقصيد. هنوزهياهای رخداد"کشف حجاب" نخوابيده بود ، که او "سکسی" روی سن آمد و آواز خواند و " مُدل" وارعکس انداخت، بی آنکه ابائی از خط و نشان کشيدن مذهبيون متعصب داشته باشد، جماعتی که اگر جاهل‌ها و لات‌ها و دوستداران اش به آنان امان داده بودند قصد نبش قبرکردن داشتند تا جنازه مهوش از قبرستان مسلمانان (گورستان ابن‌بابويه شهر ری ) "بيرون بياندازند"!

مهوش و هنرش درعين حال فقط مَه‌وَشِ و هنرمورد پسندِ جاهل‌ها و لات ها نبودند، فرودست و فرادست، بسيارانی از کارمندان وتحصيلکردگان و روشنفکران، و حتی برخی زنان، جذب صدا و رقص، و لباس پوشيدن او شدند. در اين ميانه گرايش جاهل ها و لات ها به مهوش را می بايد درويژگی زندگی مهوش و مسيری که پيش پای او گذاشته شد ديد، وجستجو کرد، ويژگی های در آميخته با خرده فرهنگ لوطی گری و جاهلی، و نيز خاستگاه اجتماعی و طبقاتی‌ای که بر دوران کودکی ونوجوانی و جوانی او تاثير گذاربود.
مهوش، بی ترديد به لحاظ شخصيتی و رفتاری لغزش ها ئی نيز داشت اما منش انسانی و ارزش های مثبت و تاثير گذارش را، به ويژه به عنوان يک زن، نمی توان ناديده گرفت. پديده ی مهوش را با توجه به شرايط اجتماعی، اقتصادی، و فرهنگی زمان زندگی او، و آنچه فقر و آوارگی و تنهائی به او تحميل کرد می بايد مورد نگرش و بررسی قرارداد، پديده ای که به گمان من عبور" زنی بی سواد" اما جسور و شجاع ازمرزهای اخلاقی جامعه ای عقب مانده و مذهبی بود، تابو شکنی بود، و در افتادن با تفکرو رفتار مرد سالارانه و زن ستيزانه، و دهن کجی به کج انديشی‌ها وکجروی هائی که خود را، و مفاهيمی چون ناموس وغيرت را "اخلاق" معنا کرده بودند.

اين يکی از اسنادی ست که نگاه مذهبيون "غير متعصب و روشن بين" نسبت به اين بانو وهنر"کوچه بازاری" نشان می دهد، و اين ها تازه مثلا" آدم حسابی های مذهبی بودند، می توان تصور کرد موجوداتی که فدائيان اسلام و ديگر جريان های مشابه آن را راه انداختند در باره مهوش و هنر" کوچه بازاری و لاله زاری" چه درکله داشتند.

" .....دسته گل برای يک بی آبرو!موضوع: جلسه هفتگی منزل آيت‌اله زنجانی
به: ۳۱۲ تاريخ: ۸/۷/۵۲
از: ۲۰ ه‍ ۲۱ شماره:۷۷۲۸۱/۲۰ ه‍ ۲۱
ساعت ۰۹۰۰ روز ۶/۷/۵۲ جلسه منزل نامبرده بالا در حضور ۱۱ نفر تشکيل و شناخته‌شدگان به شرح زير بودند آقايان دانشگر، سيدحسن کلانتری، سيدحسين کبير، سيدعلی اکبر کبير، روح‌اله ثابت و يک افسر بازنشسته ارتش که اسمش شناخته نشد.
در اين جلسه سيدعلی‌اکبر کبير قاضی بازنشسته ضمن صحبت اظهار داشت من در عمرم يک تشييع جنازه و يک عروسی پر اهميت و با شکوه ديدم تشييع جنازه مربوط به مهوش خواننده و رقاصه کاباره‌ها بود و عروسی مربوط به فريدون فرخ‌زاد زيرا ما همه او را می‌شناسيم در دوران تحصيل و بچگی مفعول مطلق امروز نخست‌وزير مملکت برای چنين آدم بی‌آبرو دسته‌گل می‌فرستد در اين موقع افسر بازنشسته موصوف اظهار داشت بلی همه چيز اين مملکت مسخره و از همين قماش است وزراء ما هم وزراهای کوچه و بازار هستند اين مرتيکه بدبخت نخست‌‌وزير فکر نمی‌کند، نخست‌وزير يعنی سمبل و نماينده سی ميليون ملت کهنسال ايران و نبايد کاری بکند که لطمه به حيثيت ملتی بزند....."(۱۳).



مهوش دراوج شهرت و مجبوبيت و مکنت آماج توهين و تحقير و تکفير مذهبيون و بخش‌هائی از جامعه روشنفکری( زن ومرد) ، تحصيلکردگان و اقشارمرفه جامعه بود. (وهنوز نيزهست!)

".....پريشب در همين چهارراه تصادف کردم. من جنازه نيستم. لکاته هم نيستم. در من به خواری نگاه نکنيد. در حکم سرنوشت خود، محکومی بيش نبودم. شاهد برائت من يتيمان و درماندگانی هستند که تا زنده بودم حمايتشان کردم و رو دختری که سالها بعد، برومند و پاکيزه ، مادر خواهند بود و همسر"..." من جنازه نيستم. راستی نويسنده هم هستم. يعنی " راز کاميابی جنسی" را به نام من نوشته‌اندو دزانه زير پيشخوان ها می فروشند. شايد به همين سبب چهل سال پس از مرگم نام مرا با نام زنی تقارن کنند که عمری نوشته و نوشته و نوشته است. آن زن هر گز نخواهد رنجيد و ابرو درهم نخواهد کشيد زيرا هم اکنون يعنی چهل سال پيش از آن تقارن ادعا نامه ی بيگناهی من و امثال مرا در شعری به نام " نغمه روسپی"(۱۴) نوشته و تسليم دادگاه زمان کرده است.
من لکاته نيستم. جنازه هم نيستم. سنگ را آرام بگذاريد....." (۱۵)

(ادامه دارد)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
منابع و توضيح ها:
*توضيح و سپاسگزاری: پيش تر هم نوشتم که متاسفانه اطلاعات در باره بانو مهوش کم است، و بيشتر گفته ها و شايعه ها ، "تاريخ" شده اند. بسياری از دوستان و خوانندگان بخش نخست اين مقاله اطلاعات جديدی در باره بانو مهوش در اختيار من قرارداده‌اند که من در کتاب " نقش سياسی جاهل‌ها و لات‌ها در تاريخ معاصر ايران" از آن ها استفاده خواهم کرد. برای نمونه:
دوستی از ساکنان خيابان مولوی برايم نوشت که "مرتضی سينه کفتری" ازجاهل های خيابان مولوی نسبتی با بانو مهوش نداشت و آنچه در آن هنگام مطرح می شد ، شايعه بود.اين دوست مرتضی سينه کفتری را از علاقه مندان به بانو مهوش و يکی از جاهل های "هيئتی" و باستانی کاران مولوی که فرش فروشی‌ای در محله داشت، معرفی کرده است.
دوست ديگری در کامنتی که در فيس بوک گذاشته در مورد برادر مهوش نوشته است:
" Obeyd Sankhozani‎‏ ‏
راستی درآن مطلبی که راجع به "مهوش" نوشتم و ياد خيری ازاو کردم، يادم رفت بنويسم، مهوش زنخدان يا چالی هم درگونه اش داشت که خيلی ها عاشق و کشته مرده آن بودند. صدايش هم شيرين و قدری تودماغی بود و نوک زبانش هم به اندازه يک ميليمتر ميگرفت و همين به او و صدايش حالت بسيار دلنشينی داده بود. ازاو چند فرزند ماند، نميدانم، اما يک پسر او را سالها بعد در تلويزيون ديدم که مشغول نواختن آلتی بود که ما آنوقت ها آنرا "جاز" می خوانديم و نميدانم واقعا نام آن آلت چيست وامروز آنرا چه مينامند/ همانکه به صورت طبلی بزرگ بود وآنرا با دوچوب مينواختند وسنجی هم بالای سرش بود. اين پسر صورتش کپی صورت مهوش بود. بازهم ياد خيری از مهوش کردم که بسيار زن مهربانی بود..."
۱- پدرمن، علی اکبر نقره کار، کارمند دادگستری، همراه با تعداد ديگری از کارمندان عالی رتبه و دون پايه‌ی عدليه از مشتريان اين کافه ها و از دوستداران بانو مهوش بودند. جمعی از کارمندان وزارت دارائی (ماليه) و آموزش و پرورش هم اکثر اوقات همراه اين مجموعه راه می افتادند.
۲- "برگرفته از سايت فرشته مولوی"
http://www.iranold.net/Singer/Mahvash/Mahvash-Video-Ki%20mireh.htm
http://www.fereshtehmolavi.net/Farsi/jostaar.htm#mahvash
۳- کاباره های معروف تهران : کاباره شکوفه نو را قديمی ترين می دانند که پيش تر" کافه شکوفه" بود.
http://www.darioush-shahbazi.com/index.php?option=com_content&task=view&id=346&Itemid=12
وبعدتر کاباره باکارا و ميامی و مولن روژ و....، که مشتريان اش بيشتراقشارمرفه جامعه بودند. خلاف کافه ها در کاباره ها مشتريان زن و دختران جوان کم نبودند. هنرمندان " کوچه بازاری و لاله زاری" نيز در کاباره ها هنرنمائی می کردند. بربستر دگرگونی های اجتماعی واقتصادی و فرهنگی جامعه انواعی ديگرازهنر( موسيقی پاپ و...) پيدائی و رشد داشته و در کاباره‌ها عرصه می شدند. بعد تر طبيعی بود که حکومت اسلامی کاباره را نيز درکنارسينما درزمره‌ی مراکزفساد بداند.
http://www.tebyan.net/newindex.aspx?pid=177580
۴- محمد رضا پولاوند، لاله زار، سی سال محکوميت، چاپ اول، نشر جمهوری، تهران ، سال ۱۳۸۹
۵- هما سرشار ، شعبان جعفری، ( گفت و گو)،نشر ناب، چاپ دوم- بهار ۱۳۸۱، لُس آنجلس، ص ۱۷۳
۶- برادران حاج عباسی ( هفت کچلون)، http://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%87%D9%81%D8%AA%E2%80%8C%DA%A9%DA%86%D9%84%D9%88%D9%86
۷- سيمين بهبهانی، با خود چه خريدم؟، گزينه‌ی قصه‌ها و يادها،چاپ نخست، سال ۱۳۷۵( ۱۹۹۶ ميلادی)، شرکت کتاب، لوس آنجلس، کاليفرنيا.
۸-عباس منظر پور، نادره دوران، خاطراتی درباره مهوش، انتشارات مردمک، تهران
۹- منبع شماره ۷
۱۰- رازهای کاميابی جنسی، مهوش:
http://www.nilgoon.org/archive/articles/articles/Raz-e-Kamyabiye-Jensi.html
۱۱- آفت (ملوک آنغوز) معروف به بلبل شرق، خواننده و رقصنده ، رقيب مهوش بود . اين دو اما روابطی نزديک وصميمانه با هم داشتند. گفته اند که: " صدای آفت در مقايسه با مهوش بهتر بود و استعداد هنرپيشگی اش هم بيشتر، بروروی بهتری هم داشت، اما نتوانست با مهوش رقابت کند !".
http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%A2%D9%81%D8%AA_(%D8%AE%D9%88%D8%A7%D9%86%D9%86%D8%AF%D9%87)
۱۲- منبع شماره ۷
۱۳- مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سياسی
http://www.ir-psri.com/Show.php?Page=ViewDocument&DocumentID=857&SP=Farsi
۱۴- اشاره است به شعری از سيمين بهبهانی از کتاب "چای پا"، سال ۱۳۳۵، ناشر کانون معرفت / تهران
۱۵- منبع شماره ۷

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
چند مقاله:
۱- سيبيل طلا
http://sibiltala.blogspot.com/2005/01/blog-post_03.html
۲- يادی از مهوش
http://www.dw.de/popups/mediaplayer/contentId_16553825_mediaId_16553851
۳- در يکی از شماره های فصل نامهء کاوه (چاپ آلمان) گزارش دقيقی از تشييع جنازهء تاريخی مهوش انتشار يافته است.( متاسفانه به آن دسترسی ندارم. م.ن)
۴- نگاهی متفاوت به سينما , هنر و تاريخ ايران و جهان
http://7arthemati.mihanblog.com/post/74
۵- کمرتهران که به سمت جنوب شهر می‌شکست،عشق و سکس دو دهه در قبضه آنها بود
http://www.iranold.net/Singer/Mahvash/Mahvash-Bio-Ey%20Maha%20Taban.htm
۶- ابراهيم مهتری، ستارگان خاکی لاله زار از کاباره تا سينما
http://www.roozonline.com/persian/news/newsitem/archive/2013/august/29/article/-3b3ba9e655.html