دوشنبه 12 اسفند 1392   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

کافه پناهنده‌ها، ناهيد کشاورز

ناهيد کشاورز
شوهران قبلی مارگريت، ترک، مراکشی و شيليايی بودند. آن‌ها بعد از اينکه اقامتشان را گرفتند از او جدا شده بودند. مارگريت هر بار بعد از جدايی دوران سختی را گذرانده بود و هميشه در همين کافه سر بر شانه کومار گذاشته و اشک ريخته بود. کومار که اصلا نمی‌تواند با خارجيان بد باشد دلداريش داده بود. دلداری‌های کومار و روان درمانی‌های طولانی مدت، سرانجام حال مارگريت را آن قدر خوب می‌کرد که می‌توانست دوباره به يک کشور ديگر سفر کند و به يک جوان رعنای آن ديار دل ببازد

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


ويژه خبرنامه گويا


کافه پناهنده ها در شمال غربی شهر در يک خيابان کم عرض يک طرفه قرار دارد. محله ای شلوغ که اغلب ساکنان آن خارجی هستند، با مغازه های کوچک که اجناس ارزان قيمتی را می فروشند و برای عبور از خيابان کسی منتظر سبز شدن چراغ نمی ماند. کافه در طبقه اول ساختمانی است که طول هفته به عنوان اطاق انتظار دفتر خدمات پناهندگان استفاده می شود. دو پنجره بزرگ دارد که روی رف آنها بروشورها يی از فعاليت های انجمن های فرهنگی گذاشته شده است.

شش ميز گرد با شمع های رنگارنگی بر روی آنها و چهار صندلی لهستانی در اطرافشان فضای کوچک کافه را پر کرده اند. پيشخوان چوبی روبروی در ورودی است که هميشه با صدا باز می شود و در پشت آن قفسه ای شيشه ای که روی آن گيلاس ها و ليوانهای جوراجور چيده شده اند. در زير پيشخوان يخچال کوچکی است پر شده از شيشه های آبجو و آب معدنی و جعبه ای که وسائل کومار در آن قرار دارند.
روزهای سه شنبه ساعت چهاربعد ازظهر کومار از راه می رسد. با قدی متوسط ، صورتی تيره رنگ ،لبهای کلفت ،دندانهای سفيد مرتب و موهای جو گندمی که يک طرفی شانه شده اند.واردکه می شود اول با عجله کتش را به جا لباسی دم در آويزان می کند، روی پيشخوان و ميزها را با دستمالی مرطوب تميز می کند، بعد گيلاسها و ليوانها را با وسواس کنترل می کند و در آخر جعبه اش را از زير پيشخوان در می آورد . ميزی را کنار دستش می گذارد و رويش تابلوئی که چند بريده روزنامه از خبرهای مربوط به پناهندگان به آن چسبانده شده .

همه اين کارها يک ساعتی طول می کشد. بعد کاستی را از جعبه بيرون می آورد ،در ضبط صوت قديمی آنجامی گذارد، بلندگوها را به چپ و راست ميزان می کند ، صدای ضبط صوت را بلند می کند و فضای کافه پر از آهنگهای هندی می شود که ريتم شادی دارند و خودش زير لب آنها را زمزمه می کند.وقتی که کافه از مشتريانش پر می شود ضبط صوت را خاموش می کند و صدای خودش که مرتب با کسی حرف می زند موزيک متن کافه می شود. آلمانی را تند و با لهجه هندی حرف می زند. اينقدر تند که هيچوقت نمی شود درست و غلط حرف زدنش را فهميد.

کافه مشتريان ثابتی دارد که هر هفته می آيند. جای نشستن مشخصی دارند و اگرکسی آنجارا اشغال کند ،کومار آنها را به جای ديگری می فرستد.

مارگريت از مشتريان هميشگی کافه، می گويد که بالای ۵۰ سال دارد ولی هيچکس نمی داند که چقدر بالاتر است ، قد بلند است ولاغر اندام با موهای کوتاه کم پشت قهوه ای کمرنگ .صورتی استخوانی دارد با عينک گرد از مد افتاده ای که بيشتر صورتش را گرفته است. هيچوقت آرايش نمی کند ، شلوارهای تنگ رنگ و رو رفته اش را در زمستان با پليورهای گشاد و در تابستان باتی شرت های بد قواره بلند می پوشد.
مارگريت معمولا زودتر از همسر چهارمش پدرو، جوان کوبايی خو ش قيافه ای که با افتخار ۲۷ ساله است به کافه پناهندگان می آيد. وقتی وارد می شود نگاهی به دور و اطراف می اندازد تا خطرات احتمالی از جانب زنان در رابطه با پدرو را بررسی کند .

پدرو ساعتی بعد با اندامی ورزيده و پوستی تيره رنگ ،پيراهن گشاد وکتی قهوه ای، با کفش های چرمی که روی کف چوبی کافه صدا می کنند وارد می شود. گردنبندی از چرم مشکی با مهره ای آبی به گردن دارد و چند دستبند نخی رنگانگ به دستش ،موهايش را روغن می زند و وقتی وارد می شود کافه رااز بوی ادوکلن ارزان قيمتش پر می کند.او کنار مارگريت می نشيند ولی جوری که به همه کافه ديد داشته باشد. مارگريت کار پيچيدن سيگارهای هفتگيش را روزهای سه شنبه انجام می دهد و همينطور که پدرو رازير نظر دارد،سيگارهای دست پيچش را با دقت در يک قوطی سيگار نقره ای می گذارد و وقتی کارش تمام شد يکی راروشن می کند ،پدرو معترض به اسپانيايی چيزی می گويد واو سيگارش را خاموش می کند.

شوهران قبلی مارگريت ترک ، مراکشی وشيليايی بودند. آنها بعد از اينکه اقامتشان را گرفتند از او جدا شده بودند . مارگريت هر بار بعد از جدايی دوران سختی را گذرانده بود وهميشه در همين کافه سر بر شانه کومار گذاشته و اشک ريخته بود . کومار که اصلا نمی تواند با خارجيان بد باشد دلداريش داده بود که :« تو کار بزرگی کردی و انسانی را از شرايط بد نجات دادی . عشق تو ارزش جهانی دارد و حتما روزی قدر آن دانسته می شود.» دلداری های کومار و روانی درمانی های طولانی مدت، سرانجام حال مارگريت را آنقدر خوب می کرد که می توانست دوباره به يک کشور ديگر سفر کند و به يک جوان رعنای آن ديار دل ببازد. بعد از چند ماه فراق و ناله و دلتنگی مارگريت سرانجام معشوق می آمد و برای گرفتن اجازه اقامت ازدواج می کردند.

اداره اقامت آلمان که از همکاری مارگريت برای افزايش آمار خارجيان دل خوشی ندارد در مورد ازدواج اخيراو سخت گيری می کند و هفته قبل صبح خيلی زود ماموری برای کنترل به در خانه شان رفته بود.آنروز صبح پدرو به موقع از گشت های شبانه اش به خانه برگشته بود و همه چيز به خير گذشته بود ولی مارگريت می دانست که زير کنترل اداره مهاجرت است و از اين موضوع برای نگه داشتن پدرو استفاده می کرد.

رالف مشتری ديگر کافه پناهنده گان است. درشت اندام با سری کم مو و ته ريشی که معلوم نيست چه رنگی است ،ترکيبی از زرد و سفيد وقهوه ای .شلوار جين آبی می پوشد با کفش های کتانی و شال گردن قرمز که جنس آن در تابستان و زمستان فرق می کند .رالف هميشه باجديت وارد کافه می شود،کتش را به پشت صندليش آويزان می کند ،بی اعتنا به کومار جای هميشگيش روی صندلی کج می نشيند وپايش را روی پای ديگرش می اندازد . بعد روزنامه اش را با صدا باز می کند و خبرهای آنرا با کج و کوله کردن صورتش بازتاب می دهد و اگر کسی در کنارش باشد همه را با آب و تاب برايش تعريف می کند. تا يکسال قبل همۀ حرفها يش را با کومار می زد تا دير وقت شب کنار هم می نشستند و اوضاع سياسی جهان را برای خودشان تفسير می کردند، بی اعتنا به اينکه چقدر حرفهای همديگر را می فهمند.

همه چيز خوب پيش می رفت تا اينکه يک شب که سر هر دوشان از عرق کوبايی اهدايی مارگريت گرم شده بود سوءتفاهم زبانی کار دستشان داده بود وکومار فکرکرده بود که رالف به مليت او توهين کرده وبرای جبران صفت فاشيست را برای مليت رالف بکار برده بود.

بعد از آنشب ديگر آنها با هم حرف نزدند ووقتی رالف برای گرفتن آبجويش کنار پيشخوان می ايستاد کومار رويش را به طرف ديگر می چرخاند، آبجويی روی پيشخوان می گذاشت و رالف هم درست به اندازه قيمت آن پول پرداخت می کرد.هر چه رالف اين سردی را با سکوت از سر ميگذراند، کومار از حرف زدن پشت سر رالف کم نمی گذاشت و گاه حرفهای سربسته شبهای مستيشان را برای ديگران تعريف می کرد.

يک گروه افغان هم هميشه به کافه می آمدند.گاهی تعدادشان زياد می شد و کومار مجبور بود برايشان از اتاقهای ديگر صندلی بياورد.هميشه با صدای آهسته با هم حرف می زدند و يکنفر تند و تند می نوشت.مرد ميانسالی که به نظر می رسِيد نقش مهمی در گروه دارد بيشتر از بقيه حرف می زد و هميشه زودتر از بقيه و همراه دو نفر از کافه بيرون می رفت . کومار با اينکه خيلی تلاش کرده بود نتوانسته بود سر صحبت را با او باز کند. اما فهميده بود که در شهر ديگری زندگی می کند و سه شنبه ها قرارهايش را در کافه پناهندگان می گذارد . افغانها تنها گروهی بودند که کومار بخاطرشان چای درست می کرد و گاه کنار چايشان از شيرينی های مغازه ترک ها هم می گذاشت و پول آنرا حساب نمی کرد.

گودفری دير می رسيد بالباسهايی را که کومار برايش آورده بود و آستينشان برايش کوتاه بود . بيشتر وقتها قيافه خسته ای داشت . تنها زندگی می کرد ، وقتی به کافه می رسيد در صندلی های ناراحت آنجا از حال می رفت .کومار از ديدنش خوشحال می شد وبرای او و خودش آبجو می ريخت پولی هم از او نمی گرفت. گودفری آبجويش را با لذت می نوشيد و با پشت دستش کف آنرا پاک می کرد و با آلمانی شکسته بسته ای در مورد سياست روز اوگاندا چيزهايی می گفت که کومار نمی فهميد ولی با علاقه گوش می کرد و کومار هم همانطور تند و تند نظرات سياسيش را که بيشتر در مورد انگليس بود توضيح می داد . گودفری هم نمی فهميد او چه می گويد ولی تا دير وقت می ماندند و گپ می زدند.کومار از نادر هنديهايی است که اصلا انگليسی نمی داند و می گويد بخاطر ظلم انگليسی ها به هندی ها حاضر نيست زبانشان را ياد بگيرد.
کومار معتقد است پناهنده ها آدمهای شجاعی هستند، آنها توانستند از جنگ و زندان فرار کنند و به اينجا بيايند و آنها دوباره به کشورشان برمی گردند و مشاغل مهمی بدست می گيرند . آنها سرنوشت کشورهايشان را عوض می کنند و اين کافه در همه دنيا معروف می شود. تصوير زندگی پناهندگان از ديد کومار بيشتر به فيلم های جيمزباند شبيه است ، پر از هيجان و صحنه های بگير وببندی که ساخته ذهن خود اوست.

کافه پناهندگان سه سال بعد

هوا چند روزی است که بدجوری گرم و شرجی و خفه است . کومار در و پنجره های کافه را باز گذاشته و يک پنکه پايه بلند هم در کنار پيشخوان باد گرم را جابجا می کند .دست گل بزرگی که از گرما بی حال شده است روی پيشخوان است و ظرفی از شيرينی های مغازه ترک ها در کنارش. روی ميزها گلهای کاغذی با رنگهای تند و زشت گذاشته شده و شمع ها با وجود روشنی هوا روشن هستند. به نظر می رسد که امروز قرار است در کافه اتفاق خاصی روی دهد. مشتريان وقتی از کومار علت را می پرسند او با جديت سرش را تکان می دهد و می گويد بعدا خودتان می فهميد. بالاخره آنروزرسيد . کومار با اينکه هيجان زده به نظر می رسد ولی کنار مارگريت که اشک می ريزد نشسته است.مارگريت گاهی سرش را روی شانه کومار می گذارد و از نوازش های کومار که گاه دستش از سر مارگريت پايين تر می لغزد، نمی شود فهميد که چقدر نيت دلداری دارد. رالف از گرما عرق می ريزد ، روزنامه اش به بادبزن تبديل شده وگاه چپ چپ نگاهی به کومار می اندازد.

به جای افغان ها چند ايرانی دور ميز نشسته اند و کاغذی را با مشورت هم پر می کنند. روی تابلو کنار پيشخوان خبرهای روزنامه ها نيستند و به جايشان عکس بزرگ شده ای است از گروهی افغان که به آلمان آمده اند و زير آن نوشته شده که هيئت دولت افغانستان برای مذاکره وارد برلين شدند. بالای سر يکی از نفرات در عکس کومار با ماژيک ضربدر بزرگی زده.

ساعت حدود نه شب ماشين بنز تيره رنگی جلوی در کافه ترمز می کند. از صندلی جلوی ماشين مرد تنومندی پياده می شود. کت و شلوار تيره ای پوشيده . دستش را معنی دار از روی کت به کمرش زده. از در عقب ماشين هم مرد تنومند ديگری پياده می شود. اطرافش را نگاه می کند ، نگاه مسخره ای به کافه می اندازد ووقتی مرد ديگری ميخواهد از ماشين پياده شود در را می بندد و از پنجره چيزی به او می گويد و به همراه مرد اول وارد کافه می شوند.

مشتريان کافه متعجب و نگران می شوند. کومار لبخند زنان از جايش بلند می شود، مارگريت اشکهايش را با سرعت پاک ميکند و رالف برای اولين بار بعد از سالها ازکومار می پرسد چه خبر شده ؟

مردان مسلح محافظ خودشان را معرفی می کنند ، کومار با آنها دست می دهد و رالف می پرسد محافظ چه کسی و آنجا چه می کنند و اعتراض می کند که آرامش همه را بر هم زده اند. کومار لبخند پيروزمندانه ای می زند، بی اعتنا به رالف از کافه بيرون می رود وهمزمان در اتوموبيل باز می شود و گودفری با کت و شلوار شيک از ماشين پياده می شود.

کومار گودفری را درآغوش می گيرد و چند بار محکم به پشتش می زند جوری که مردان مسلح به آنها نزديک می شوند. کومار قبل از بقيه وارد کافه می شود ،هيجان زده است و حرف زدنش بازهم تند تر شده و کسی متوجه نمی شود که او چه می گويد. گودفری به طرف رالف می رود دستش را دراز ميکند و به انگليسی برايش توضيح می دهد که به عنوان رهبر گروه مخالفان دولت اوگاندا فعاليت می کند . بيشتر وقتش را در افريقا می گذراند و حالا برای مذاکره با گروههای ديگری که از انگليس می آيند به اروپا آمده و حيفش آمده که سری به اينجانزند و دولت آلمان با توجه به اهميت مذاکرات و شخص او برايش محافظ گذاشته .

۱. گودفری به اشاره کومار به سمت عکس علامت گذاشته شده روی تابلو می رود و کومار تقريبا فرياد زنان می گويد مشتری ديگر کافه ما، معاون وزارت خارجه افغانستان . گودفری به سوی کومار که در فاصله تقريبا چسبيده به او ايستاده برمی گردد روزنامه تا شده ای را به او می دهد که در آن عکس سردر کافه پناهندگان است. کومارروزنامه را پيروزمندانه دور سر می چرخاند و می گويد ببينيد در افريقا هم کافه ما را می شناسند.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016