یکشنبه 5 مرداد 1393   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
6 تیر» گر ما ز سر بریده می ترسیدیم٬ اسد مذنبی
16 خرداد» سوغاتی بزرگ امام راحل٬ اسد مذنبی
پرخواننده ترین ها

گزارشی از شعرخوانی شاعرانِ دربار علی بن ولی بن دشمن زیاد٬ اسد مذنبی

دریکی از شبهای رمضان جمعی از اساتید، شاعران جوان و شاعرانی از کشورهای تاجیکستان، هندوستان، افغانستان و پاکستان و بورکینافاسو و گینه بی صاحاب با سلطان علی بن ولی بن دشمن زیاد، دیدار کردند. آنچه در پی میآید گزارش خبرنگار ما از این شب شاعرانه است.

ساعت پنج به دعوت علیرضا قروه جمع می شویم در حوزه هنری، بعدا می فهمیم ساعت هفت حرکت می کنیم و دوساعت جلسه توجیهی می گذارند. پرس و جو می کنیم می گویند هیچ چیز با خودتان نیاورید. چون سلطان چیز دوست ندارد. سرانجام حرکت می کنیم. از بازرسی اول که رد می شویم چند نفر شکوه می کنند که جیب شان را زده اند. قروه می گوید مگر نگفتیم چیزی با خودتان نیاورید!؟

در بازرسی آخر، مامور حراست انگار از شعر چیزی نمی دانست به رفیقش می گفت باز اینها پیدایشان شد. هدایتمان میکنند به یک حیاط ساده مابین خانه سلطان و حسینیه امام. مبصر صف ها را مرتب می کند. برخی ها چیزی توی جیب مبصر می گذارند، آنان را می برد صف جلو. حیرت می کنیم که چطور محتوای جیب شان از بازرسی ها قِسر در رفته. گوسفندانی در حیاط می چرند. بع بع شان در غروب حزن انگیز دربار، فضایی روحانی به مجلس بخشیده. قرار است قربانی شوند. به اطراف خیره می شوم. جزعکس سلطان راحل سابق و دیوارهای نم دار و طبله کرده چیزی نمی بینم. به یکی از درباریان می گویم شاعران به امید صله ای اینجا آمده اند. طبله ها خلاقیت شان را خاک می کند. نهیب می زند: خاموش ابله، از تحریم چیزی می دانی؟... صدای تکبیر که بلند می شود سلطان با سلام و صلوات دخول می کند. می گویند شلوغ نکنید سلطان شعرشناس است به همه می رسد. می خندم. مگر می شود شعرا را کنترل کرد وقتی از راوی شنیده اند: شنیدم که از نقره زد دیگ دان/ ز زر ساخت آلات خوان عنصری.



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


سلطان با لبخندی نمکین و کمی عشوه و دمپایی پاره می آید. به نماز می ایستیم. هنوز رکعت سوم تمام نشده جمعیت به سفره ها هجوم می برد. ردیف اول را گذاشته اند برای افراد بی دست و پا ، چون چند نفری زیر پا له شده اند. سلطان بر خوان یغما می نشیند، ملک الشعرا حداد عادل و مومن دیگری در دو سویش جای می گیرند. سعید حدادیان هم وارد می شود و هفت تیرش را گذارد جلو سلطان. سلطان هفت تیر حدادیان را تبرک می کند و دستور می دهد چند اتوبان جدید التاسیس بنام سعید خان بکنند. یکی از ندیمان اعلام می کند: دودی ها بروند پشت پرده. و به پرده سبز رنگی اشاره می کند که شفابخش است.

قروه نوبت اول را به یک شاعر پاکستانی می دهد. ظهیر احمد زکی اسلام. شاعر شعر هایش را به اردو می خواند. سلطان می پرسد: به فارسی هم شعر گفتن بلد هِه؟ جمعیت از تسلط سلطان به زبان اردو کف می کند. زکی اسلام پاسخ می دهد فارسی کم بلد هه، ولی شعر گفتن به فارسی بِلکل بلد نهی. سلطان باز می پرسد چقدر فارسی بلد هه؟ می شنود: فقط بلدهِه زیر پل سید خندان به عابران گفتاهه به من عاجز کمک کرتاهه، ابلفضل به شما عوض دادن هه. پس از آورین مکرر سلطان، زکی اسلام دست حجت الاسلام گلپایگانی را می بوسد وقتی چیزی توی مشت اش می گذارد. نفر دوم یک شاعر هندی است که بجای شعر ، فلوتی و تابلویی از یک مرتاض و ماری که می رقصد، به سلطان اهدا می کند. سلطان می پرسد: مرحوم ابوی است؟ شاعر هندو پاسخ مثبت می دهد. می گوید با مرحوم پدر امام همبازی بوده. و طوری که همه بشنوند می گوید این فلوت هم مار خواب می کند و هم انسان. سلطان می خندد و شاعر هندی را مورد عنایت ویژه قرار می دهد. نفر بعدی سکینه عصمت اف، یک شاعر روس است که شعری بزبان روسی در مدح سلطان دکلمه می کند. قبل از شعرخوانی یکی از درباریان صیغه محرمیت می خواند. سلطان به صدای نامحرم حساسیت شدید دارد. پس از شعر خوانی سکینه عصمت اف، سلطان می گوید: خرابری(آورین بزبان روسی) و با اینکه شب است می گوید: دوبری اوتره(صبح بخیر) سکینه عصمت اف لکنت زبان می گیرد و جمعیت می زند زیر گریه. سلطان به حداد عادل می گوید: اینقدر نزن به پای ما، شعرت را بخوان خیر سرت. حداد شعرش را با قر و قمیش می خواند. سلطان می خندد و می گوید اینرا که دفعه های قبل خوانده بودی. حاضران می خندند. شب به نیمه خیلی نزدیک می شود. سلطان خمیازه می کشد. درباری ها آماده رفتن اند. سلطان روی آخرین پله، پشت به جمعیت می ایستد و چفیه اش را پرت می کند میان مشتاقانی که برای قاپیدن گُل سلطان به انتظار ایستاده اند. چفیه توی هوا مثل فرش بهارستان صد پاره می شود تاهیچ شاعری شرمنده روزگار خویش نباشد!


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016