چهارشنبه 29 مرداد 1393   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


پرخواننده ترین ها

اسرائيل محصول سياست استراتژيک غرب بر خاورميانه، سعيد هنرمند

کارزار رسانه‌ای درباره‌ی درگيری اسرائيل و فلسطين متفاوت است از سياست استراتژيک غرب در قبال آن. غرب در يک گفتمان رسانه‌ای وانمود می‌کند که علت حمايت بی‌دريغ آن از اسرائيل نتيجه‌ی نفوذ سازمان‌ها و لابی‌های اين کشور در غرب و به‌ويژه آمريکا است. اين شيوه‌ی استدلال در واقع مانند است به “بستن اسب به پشت ارابه.” اسب پشت ارابه بسته می‌شود تا ما نتوانيم ريشه‌ی اصلی اين حمايت بی‌دريغ را بيابيم و تصور کنيم لابی‌ها می‌توانند تا اين حد تاثير‌گذار باشند و البته چنين تاثيری ناشی از سازماندهی گسترده و دمکراتيک اسرائيلی‌ها است و نه ناشی از يک برنامه‌ی استراتژيک طولانی‌مدت درباره‌ی اين منطقه از جهان توسط غرب. اما پروژه‌ی اسرائيلی کردن خاور نزديک در راستای يک برنامه‌ی راهبردی طولانی‌مدت غرب است و نه به اين دليل که احساس گناه می‌کند و به‌خاطر آن دست اسرائيل را در فلسطين‌زدايی باز می‌گذارد. در همين آغاز بايد پرسيد چگونه است که اين حمايت از زمانی بسيار پيش از آنکه اين سازمان‌ها و لابی‌ها شکل بگيرند و حتی پيش از نسل‌کشی يهوديان در جنگ دوم آغاز و زمينه‌های مادی آن پی‌ريزی شد؟ و چگونه است که هيچ کشور ديگری نتوانسته بر پايه‌ی اين مدل چنين تاثير عظيمی در سياست‌گذاری‌های غرب و آمريکا داشته باشد؟ مگر کم هستند اقليت‌های ديگری که در آمريکا زندگی می‌کنند؟ يا مگر يهوديان بزرگترين و قوی‌ترين اقليت در آمريکا هستند؟ آخر چگونه است که آمريکا با حمايت بی‌دريغ نظامی، مالی و تکنولوژيک باعث شده يهوديان از چهار گوشه‌ی دنيا آنجا گرد بيايند و کشوری چنين دست راستی در راستای سياست‌های کلی غرب در منطقه به وجود آوردند؟ چامسکی بارها به اين نکته اشاره کرده است که اسرائيل بدون رضايت آمريکا هيچ کاری نمی‌کند.۲ و اگر چنين است پس بايد پرسيد رضايت آمريکا و کل غرب در چيست؟
در يافتن پاسخ برای اين پرسش‌ها بايد پديده را به‌طور کلی مورد مطالعه قرار داد؛ و به تاريخ و درگيری‌های غرب و شرق در اين منطقه رجوع کرد و گفت که غرب در رابطه با موجوديت و عملکرد اسرائيل با يک “احتمال تاريخی” برنامه‌ی درگيری توانفرسای اسرائيل با کشورهای ديگر منطقه را طراحی کرده است. ما ناگزيريم دست به گمانه‌زنی بزنيم، زيرا به‌رغم وجود تمام عناصر شکل‌دهنده‌ی پديده، سندی در اين باره در اختيار نداريم. باری، تابع روند شکل‌گيری پديده در منطقه می‌توان گفت: اين غرب بوده که بر اساس يک برنامه‌ی استراتژيک اسرائيل را به وجود آورده است و می‌خواهد که دقيقا در اين نقطه‌ی جغرافيايی يک نيروی نظامی و کشوری به‌لحاظ فرهنگی، دينی و قومی متفاوت داشته باشد؛ کشوری که، همچون يک جزيره‌ی يهودی در ميان يک اقيانوس مسلمان و عرب، برای هميشه نياز به حمايت غرب داشته باشد. از اين لحاظ، اسرائيل يک پروژه است، مثل پروژه‌ی اروپايی کردن آمريکا و آفريقا.
پروژه‌ی اروپايی کردن آمريکا با محو کامل بوميان و شکل‌گيری قدرتی به نام آمريکا نه تنها موفق شد اين قاره را کامل در اختيار گيرد که حتی فراتر از آن بر جهان سيطره يابد. اما پروژه‌ی اروپايی کردن آفريقا موفق نشد و در نهايت با سياست‌های آپارتايد در آفريقای جنوبی در درگيری‌های نژادی فروغلتيد. بن‌بست آفريقای جنوبی در نهايت با واگذاری قدرت به مردم اين کشور (سياهان و سفيدان) و البته با خلع سلاح اتمی به سرانجام رسيد. و حالا اسرائيل را داريم که در همين مسير پيش رفته و به دليل شکست پروژه وارد فاز نژادپرستی و آپارتايد شده است. اين خود خود آغازی است بر يک پايان. زيرا به‌رغم همانندی‌ها، پروژه‌ی اسرائيل متمايز است از پروژه‌ی آمريکا و آفريقا. اين تمايزها را می‌توان در تاريخ و فرهنگ‌های خاورميانه جستجو کرد که هر کدام سابقه‌ی حکومتداری و حتی ابرقدرتی داشته‌اند و خاطره‌ی شهرياری آنها هنوز در خاطره‌ها باقی است.
با نگاهی به نقشه‌ی خاورميانه و جای اسرائيل در آن می‌توان هدف درازمدت غرب در ايجاد اسرائيل را دنبال کرد. اسرائيل جدا از اين که دو قاره‌ی آفريقا و آسيا، و دنيای عرب و اسلام، را همچون سدی از هم جدا کرده، خود پايگاهی نظامی است در قلب منطقه برای اعمال سياست‌های استراتژيک غرب. اما سياست شکاف در اين دنيا نمی‌توانست با ايجاد يک پايگاه نظامی و حتی اقتصادی صرف تداوم يابد و نياز به عناصر پايدار و ريشه‌د‌ار دينی، ملی، زبانی و فرهنگی نيز داشت؛ عناصر همگن مهمی که برای تشکيل يک جامعه‌ی مستقل مورد نياز است. کشوری که ضمن بر هم زدن عناصر همگن موجود در منطقه خود با عناصر همگن ديگری قادر باشد يک کشور ديگری را بيافريند. در اين باره سخن کيسينجر را به ياد آوريم: “ناسيوناليسم مستقل يک ويروس خطرناک است”۳ گرايش‌های ملی مستقل در کشورهای بومی خاورميانه بايد از بين می‌رفت و همزمان به اسرائيل اجازه داده می‌شد که با نسخه‌ی ناسيوناليسم دينی جامعه‌ای مستقل با يک خودانگاری خاص، يعنی “يهودی برگزيده” و “اروپايی جدا افتاده از مرکز”، پديد آورد.
ايجاد چنين شکافی در واقع از سياست استراتژيک غرب در مقابل منافع تاريخی آن در اين منطقه ناشی می‌شود. غرب با توجه به تحولات چند هزار سال گذشته در خاورميانه و با يک “احتمال تاريخی” پروژه‌ی تشکيل و رشد اسرائيل را پيش برده است. غرب به سرکردگی انگليس در قرن نوزدهم اين پروژه را پی ريخت، و در قرن بيستم به اجرا گذارد. بعد از جنگ دوم و با جايگزين شدن آمريکا به‌عنوان قدرت تعيين‌کننده در کليت غرب اين کشور نيز با حمايت مالی و نظامی از اسرائيل اين پروژه را با همان سياست پيش برده است و تا اين لحظه بدون کمترين تغيير ادامه داده است. چنين سياستی حاصل بررسی روند تاريخی رويارويی کليت غرب با ديگر قدرت‌ها در خاورميانه و با توجه به احتمال بازگشت به آن شرايط دنبال می‌شود. برای درک اين موضوع نياز است به گذشته‌های تاريخ برگرديم و نگاهی به روابط ميان اروپائيان و مردم خاورميانه بيندازيم.



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


نخست ببينيم اين “احتمال تاريخی” چيست؟ به‌رغم پراکندگی و اختلاف‌ها و دشمنی‌های موجود، جامعه‌های مستقل و غيرمستقل در خاورميانه دارای يک توان بالقوه برای شکل دادن يک يا چند قدرت بزرگ منطقه‌ای و حتی جهانی بوده و هنوز هم هستند. درست بدان گونه که در اروپا يا در هند يا چين ديده‌ايم. تمام عناصر شکل دادن به چنين قدرتی در منطقه جمع است، يعنی عناصر همگنی چون دين، فرهنگ، زبان(ها)، تاريخ‌گری۴ و تاريخ مشترک. لايه‌های متعدد هويت، و نه فقط يکی از اين عناصر، هميشه مردم اين منطقه را به هم پيوند داده است، حتی زمانی که يکی از لايه‌ها، مثلا قوميت، قوی‌تر از بقيه عمل کرده است. فراموش نکنيم که مردم اين منطقه، مثل اروپائيان، اغلب از مواهب زيستن در يک امپراتوری وسيع با توان شهرياری بالا بهره‌مند بوده‌اند و هميشه آن را در خاطر دارند؛ حال چه قوم‌هايی باشند که مستقيم در قدرت نبوده‌اند، مثلا فلسطينی‌ها يا کردها، و چه مليت‌هايی که در ترکيب قومی-ملی يا دينی در قدرت بوده‌اند، مثل ايرانی‌ها (ترکيب مليت‌های مختلف)، ترک‌ها (برتری يک قوم بر ديگر قوم‌ها) يا مسلمانان (برتری يک دين). ظهور و سقوط امپراتوری‌های متعدد در اين منطقه خود نمود چنين گرايشی است، حتی زمانی که يک قوم با سلطه بر بقيه يک امپراتوری را برای مدتی کوتاه پديد آورده است. برای نمونه به ظهور و سقوط غزنويان (تابع خلفای بغداد) يا تيموريان بنگريد که با تمرکز نظامی در قوم خود امپراتوری‌های خود را شکل دادند و بر ديگر قوم‌ها و مليت‌ها حکومت کردند. نيز آنها را با امپراتوری‌های قوی‌تر و پايدارتری چون ساسانيان و خلفا يا عثمانی‌ها مقايسه کنيد که با استفاده از لايه‌های هويتی متعدد - شامل قوميت، مليت، دين، فرهنگ - برای زمان‌های طولانی‌تری حکومت کردند. سياست راهبردی غرب برای خاورميانه در چند قرن گذشته با جلوگيری از پيوستن اين عناصر به هم و شکل دادن چنين قدرت‌های تهديد‌کننده‌ای همراه بوده است. اين سياست تفرقه‌افکنانه نو نيست و از ديرباز تاريخ به گونه‌های مختلف به کار گرفته شده است.
خاور نزديک شامل سرزمين‌های شرق مديترانه تا رود فرات از دوران باستان تاکنون از مهمترين نقاط استراتژيک جهان محسوب شده است و تسلط بر آن نقش مهمی در صعود و افول امپراتوری‌ها داشته است. سلطه بر اين منطقه موجب کنترل دريای مديترانه و از طريق آن جنوب اروپا و شمال آفريقا می‌شود. آبراهه‌ی سوئز نيز راه رسيدن به مناطق شرق آفريقا، بخش‌های جنوب غربی آسيا، اقيانوس هند، و ... را ممکن می‌کند. امپراتوری هخامنشی با تسلط بر اين مناطق و از آنجا تا مصر از يک سو و قفقاز و آسيای کهتر از سوی ديگر برای دوره‌ای طولانی رقيب غربی خود، دولت‌شهرهای يونان را از اين مناطق دور کرد. نتيجه‌ی چنين سياستی جنگ‌های متمادی‌ای بود که ميان اين دو رقيب و بر سر اين مناطق روی داد. اسکندر با پايان دادن به امپراتوری هخامنشی به اين سلطه‌ی چند قرنه پايان داد. پادشاهی اسکندر به‌سرعت به پايان رسيد، اما کنترل اين مناطق توسط امپراتوری نوظهور روم برای مدتی طولانی ادامه يافت. اين در زمانی بود که اشکانيان ناتوان از احيای امپراتوری به‌صورت ملوک طوايف بر مناطق مختلف امپراتوری کهن حکومت می‌کردند و عملا دسترسی به سواحل مديترانه را از دست داده بودند. امپراتوری ساسانی يکبار ديگر و به‌قصد احيای قدرت و نفوذ خود بر اين مناطق تلاش کرد که روم را از اين مناطق بيرون براند. اين سياست باعث شد که اين دو امپراتوری برای چند سده‌ی متمادی و در جنگ‌هايی فرساينده توان و امکانات مختلف خود را نابود کنند و در نهايت توسط قدرت نوظهور مسلمانان يا ناپديد شوند (مورد ايران) يا به قدرتی منطقه‌ای و تدافعی (مورد روم) بدل شوند. با مطالعه‌ی نقشه‌ها می‌توانيم ببينيم که جنگ‌های اين دو اغلب روی يک خط از کنار دريای سياه در شمال تا مصر در جنوب و در مناطق ميان رود فرات تا سواحل شرقی مديترانه روی داده‌اند. مناطقی که امروز با اصطلاح خاور نزديک تعريف می‌شود. سياست دو امپراتوری روم و ساسانی بيشتر بر محور کنترل دو دريای مهم بود. رومی‌ها می‌خواستند مديترانه را همچون حوضی در ميان حياط خلوت خود در اختيار داشته باشند و از آن طريق بر دريای سياه و سرخ دسترسی داشته باشند. ايران نيز ضمن حفظ چنين سياستی درباره‌ی خليج فارس و دريای عمان تا دريای عرب در دهانه‌ی اقيانوس هند، که البته رقيبی هم در اين مناطق نداشت، تلاش می‌کرد مانع انحصار رومی‌ها بر دريای مديترانه شود.
در يکی دو سده‌ی پايانی حکومت ساسانيان و پيش از سقوط آنها توسط اعراب، امپراتوری روم با حمايت از مسيحيان در خاور نزديک و همچنين مناطق غربی امپراتوری ساسانی (شرق فرات تا قفقاز) سعی کرد سرکردگی فرهنگی خود را بر اين مناطق تثبيت کند. ساسانيان در مقابل با به رسميت شناختن دين زرتشتی به‌عنوان تنها دين دولتی به مقابله برخاستند و تلاش کردند با اين کار سرکردگی فرهنگی خود را بر کل امپراتوری حفظ کنند. همزمان با همکاری نزديک با اعراب سعی کردند مانع از تهديد مستقيم رومی‌ها شوند. نمونه‌ی چنين سياستی را در دوره‌ی بهرام گور می‌تواند ديد. وی خلاف سياست روامدارانه‌ی پدرش، يزدگرد اول معروف به بزه‌کار، با سلب آزادی مسيحيان درون امپراتوری و همکاری با قبايل عرب به رهبری کسانی چون نعمان بن منذر سعی کرد سلطه‌ی سياسی، دينی و فرهنگی روميان را در هم بشکند. روميان که خود تازه مسيحيت را به‌عنوان تنها دين امپراتوری به رسميت شناخته بودند، با استفاده از توان فرهنگی قوی آن در اين مناطق به جنگ فرهنگی با امپراتوری ساسانی برآمدند. آنها در اين رابطه سياست دوگانه‌ای را دنبال می‌کردند. از يک سو در درون امپراتوری خود ديگر دين‌های رقيب از جمله يهود را سرکوب می‌کردند و همزمان از مسيحيان در درون امپراتوری ساسانی به‌عنوان يک فرهنگ جانشين دفاع می‌کردند. اين سياست با تبعيد يهوديان به ديگر مناطق امپراتوری همراه بود. همزمان يهوديان در فرار از دست روميان بيشتر از پيش به ايران کوچ کردند و در سايه‌ی پشتيبانی شاهان ساسانی قرار گرفتند. بد نيست بدانيم که يزدگرد اول، برعکس پسر، در قبال اين سياست به پيروان ديگر دين‌ها و از جمله مسيحيان اجازه‌ی فعاليت داد. اين سياست منجر به ضعف امپراتوری شد و هم از اين رو بهرام با به دست آوردن تاج و تخت به آن پايان داد و عملا از فعاليت ديگر دين‌ها ممانعت کرد.۵
اما سياست نزديکی به اعراب به‌قصد مقابله با رومی‌ها در دهه‌های بعد، به‌ويژه در دوران خسرو پرويز، به پايان رسيد و با سرکوب آنها در مناطق مرزی منجر به پايان نفوذ ساسانيان در مناطق غربی رود فرات شد. و سرانجام با قدرت گرفتن اعراب در سده‌ی هفتم ميلادی نقطه‌ی پايانی شد بر درگيری‌های هزار ساله‌ی ايران و روميان در اين مناطق. نفوذ ايران مدت‌ها بود به حداقل رسيده بود. دليل آن هم اين بود که ايران نتوانسته بود دين‌ها، زبان‌ها و فرهنگ‌های اين منطقه را به نفع خود تغيير دهد. نفوذ ايران بيشتر ناشی از سياست روامدارانه‌ای بود که کورش پيشه کرده بود و تا زمانی که اين سياست ادامه داشت نفوذ آن بر اين مناطق نيز تا حدی تامين می‌شد. با پايان اين سياست و پذيرش دين زرتشتی به‌عنوان تنها دين امپراتوری نفوذ ايران عملا از ميان رفت. فاصله گرفتن اعراب از ايران نيز حاصل چنين سياستی بود. در مقابل، امپراتوری روم با پذيرش مسيحيت، که در اين منطقه شکل گرفته بود، بر قدرت خود در شام و فلسطين و حتی مصر و ليبی برای قرن‌ها افزود. اسلام اما بر اين سيطره‌ی فرهنگی نيز پايان داد.
با اسلام آوردن، ايرانی‌ها شهروند امپراتوری نوظهور اسلامی شدند و نيروی آنها بيشتر صرف جدال و شورش‌های داخلی آنها برای احيای قدرت پيشين شد. اما امپراتوری روم نيز از ظهور اسلام در امان نماند. پيش از آن رومی‌ها با گرويدن به مسيحيت دست برتر را در مناطق شرق مديترانه يافته بودند. مسيحيت به‌عنوان دين امپراتوری پايگاه فرهنگی روميان را بر اين مناطق تثبيت و رقيب ديرين را کامل از صحنه خارج کرده بود. اما ظهور اسلام اين توازن را کامل بر هم زد. گرويدن سريع مردم اين منطقه به اسلام، ضمن پذيرش زبان و فرهنگ عربی، نقطه‌ی پايانی شد بر سرکردگی فرهنگی و دينی روميان بر اين مناطق. امپراتوری روم شرقی در همان آغاز با از دست دادن شام (سوريه‌ی فعلی) سلطه‌ی خود بر مناطق شرقی مديترانه را از دست داد. در پی آن و با گرويدن ايرانيان به اسلام معادله‌های ديرين قدرت در منطقه کامل بر هم خورد. امپراتوری ساسانی سقوط کرد و جای آن امپراتوری وسيع اسلامی نشست. به دنبال آن رومی‌ها به موضع دفاعی درافتادند و برای قرن‌ها ناگزير شدند حتی در درون مرزهای خود با قدرت نوظهور به درگيری و جنگ بپردازند؛ وضعيتی بدتر از آنچه در دوران هخامنشيان داشتند. بدين ترتيب منازعه‌ای که با شکل‌گيری امپراتوری هخامنشی در شرق و امپراتوری يونانی-مقدونی و سپس رومی آغاز شده بود و وقايع تاريخی هزاره‌های باستان را شکل داده بود با سلطه‌ی دينی و فرهنگی اسلام به پايان رسيد. اما اين به معنای پايان منازعه بر سر کنترل مديترانه، و به‌ويژه ساحل شرقی آن، نبود، چنانکه هنوز هم نيست.
سلطه‌ی اعراب مسلمان بر اين مناطق باعث شد اروپای مسيحی برای دوره‌ای طولانی کنترل خود را نه تنها بر اين مناطق که حتی بر سواحل جنوبی مديترانه، يعنی شمال آفريقا، نيز از دست بدهد. خوشحالی روم از نابود شدن رقيب ديرينه‌اش ديری نپايد و خود را در برابر رقيبی خطرناکتر يافت. زيرا اين رقيب علاوه بر قدرت نظامی و سياسی از طريق دين ديگر عناصر همگن فرهنگی و زبانی را نيز بر مردمان اين مناطق تحميل می‌کرد. امپراتوری روم به‌ناگزير و به نام دين در دو دوره‌ی طولانی جنگ‌های صليبی (سده‌های يازده و دوازده ميلادی) تلاش کرد سلطه‌ی از دست رفته‌ی خود را بر اين مناطق احيا کند. اما فقدان عناصر تعيين‌کننده‌ی فرهنگی و دينی در اين جنگ‌ها مانع از احيای قدرت پيشين روم می‌شد. با اين جنگ‌ها امپراتوری کاتوليک روم عملا سلطه‌ی خود را کامل از دست داد و ديگر پايگاهی در خاور نزديک نداشت. بدتر از آن حالا امپراتوری از دو سوی شرقی و غربی خود در خاک خودش مورد تهديد بود. آسيای کهتر، که در اختيار روم شرقی بود، به دست مسلمانان افتاده بود و آنها پشت دروازه‌ی اروپا، قسطنطنيه، استانبول فعلی، به تهديد ايستاده بودند. از طريق آفريقا و با تسلط بر سواحل جنوبی مديترانه نيز بالاخره مسلمانان به مرزهای غربی امپراتوری روم نزديک شدند و برای دوره‌ای طولانی بخش‌های مهمی از اسپانيا را هم در اختيار گرفتند. امپراتوری روم برای نخستين‌بار در خاک خودش مورد تهديدی دائمی قرار گرفت.
هسته‌های شکل گرفتن يک نگرش ضداسلامی در فرهنگ اروپا از اين زمان آغاز و با داستان‌های عاميانه‌ای که درباره‌ی حشاشيون و صلاح‌الدين ايوبی ساخته و پرداخته می‌شد با فرهنگ مسيحی عجين شد. درست بدان گونه که در دوران باستان فرهنگ ضديهود با انديشه‌های مسيحی پيوند خورده بود (فراموش نکنيم که اروپای مسيحی يهوديان کوچيده به آن سرزمين‌ها را مهمانان ناخوانده‌ای می‌انگاشت که بايد محو و نابود می‌شدند. اروپا چند نسل‌کشی دينی را در درون خود تجربه کرده است؛ از جمله، قتل عام مانوی‌ها در جنوب فرانسه در قرن دوازدهم ميلادی و نسل‌کشی يهوديان در قرن بيستم؛ همه هم ناشی از هراس‌های دينی و امنيتی. در دوره‌ی روشنگری نيز، همزمان با تهديد و تسلط عثمانی‌ها بر شرق اروپا، اسلام‌هراسی با نقد بنياد‌های فکری آن بخشی از گفتمان مدرنيزم در جنبش دايره‌المعارف فرانسه می‌شود. بنابراين تهديد‌های نظامی و سياسی مسلمانان نقش مهمی در شکل‌گيری “ديگر” در انديشه‌های مدرن غرب داشته است و هنوز هم به‌قوت در گفتمان‌های سياسی غرب نقش بازی می‌کند).
سقوط عباسيان در سده‌ی چهاردهم ميلادی توسط مغول‌ها آغاز دوره‌ای جديد در روابط شرق و غرب بود. از خاکستر امپراتوری اسلامی به رهبری خلفای عباسی سه امپراتوری جديد با سه تاويل متفاوت از اسلام سر بر کشيد. عثمانی‌ها از سده‌ی پانزدهم در مناطق غربی که نفوذ خود را از آسيای کهتر تا مرزهای شرقی و جنوبی مديترانه ادامه دادند و سپس با فتح قسطنطنيه نقطه‌ی جديدی در رويارويی اروپا با دنيای اسلام پديد آوردند. صفويان از سده‌ی شانزدهم در ايران و ميان دو امپراتوری اسلامی، و امپراتوری مغول در شبه‌قاره‌ی هند. اين سه امپراتوری با کاست‌های نظامی قبايل ترک شکل گرفته بودند، اما هر سه نياز داشتند با تکيه بر عناصر دينی، زبانی و فرهنگی بوميان اين سرزمين‌ها يک ايدئولوژی برحق‌نما برای ادامه‌ی حکومت خود پديد آورند. دليلِ نياز به ايدئولوژی اسلامی و فرهنگی اين بود که آنها اقليت‌های قومی‌ای بودند بدون سرکردگی فرهنگی و دينی. برای حقانيت يافتن نيز نياز به اين عناصر تعيين‌کننده داشتند. عثمانی‌ها با تکيه بر انديشه‌های سنی و با ادعای اينکه وارثان برحق خلافت اسلامی هستند سياست داخلی و خارجی خود را تابع تئوری جهاد با کافران تنظيم کردند. صفويان با تکيه بر تاويل شيعه از حکومت برحق علی، امام اول، خود را وارثان حکومت او وانمودند و به اين ترتيب در مقابل ادعای عثمانی‌ها امپراتوری جديد خود را بر مناطق مرکزی دنيای اسلام تحکيم بخشيدند. عنصر ناسيوناليسم ايرانی با فرهنگ، تاريخ و زبان ايرانی و فارسی به آنها کمک می‌کرد که خود را از دو امپراتوری اسلامی ديگر جدا کنند و همچون جزيره‌ای در اقيانوس اسلام به حيات ادامه دهند. مغولان هند نيز با تکيه بر دين اسلام، تصوف جوش خورده با فرهنگ ايرانی و کاست نظامی سلطه‌ی خود را بر مناطق شرقی تا درون شبه‌قاره‌ی هند اعمال کردند.
اما موضوع محوری اينجا وقايعی است که در بخش غربی دنيای اسلام روی می‌داد و زمينه‌ای می‌شد برای سياست‌گذاری اروپايی‌ها که در قرن‌های بعد به قدرت مطلق بدل شدند. بنابراين بپردازيم به عملکرد عثمانی‌ها در قبال اروپائيان. عثمانی‌ها با تکيه بر ايدئولوژی خلافت تهديد بزرگی شدند برای اروپائيان، به‌ويژه از زمانی که سلطه‌ی خود را بر شرق اروپا گسترش دادند و تا پشت درهای وين پيش رفتند. وضعيت اروپای آن زمان را در مقابل عثمانی‌ها می‌توان مانند کرد به وضعيت مسلمانان امروز در مقابل اروپا. آن زمان اروپا مورد تهديد بود و مسلمانان در حال تهاجم. مانند ايران، سقوط امپراتوری عثمانی از آغاز سده‌ی نوزدهم آغاز شد. وضعيت از اين زمان برعکس می‌شود و تا آنجا پيش می‌رود که اکنون مسلمانان در کشورهای خود، به‌ويژه در خاورميانه، حتی قدرت تشکيل يک دولت مستقل را هم از دست داده‌اند و غرب به شيوه‌های مختلف در امور آنها دخالت می‌کند. اين روند از قرن هفدهم و با سقوط مغولان هند در مقابل انگليس‌ها آغاز شد. در قرن نوزدهم انگليس و روسيه از شرق و شمال به ايران نزديک شدند، و با سقوط مغولان هند، ايران عملا به محاصره‌ی دو قدرت غربی درآمد. همزمان سرزمين‌های عثمانی تکه تکه به دست اروپائيان افتاد. روس‌ها از شمال، انگليس‌ها از طريق جنوب و شرق، به‌ويژه خليج فارس، فرانسوی‌ها و سپس ايتاليايی‌ها و ديگر کشورهای استعماری هم از طريق آفريقا. اشغال مصر توسط فرانسه يک نقطه‌ی تعيين‌کننده در اين روند بود، زيرا به اين ترتيب اروپايی‌ها به مناطق شرق مديترانه و مهمتر اورشليم و بيت اللحم نزديک شدند و کنترل آبراهه‌ی سوئز، و دريای سرخ تا اقيانوس هند را به دست آوردند. اين را بايد آغاز بازگشت غرب به خاورميانه دانست.
جنگ جهانی اول پايان امپراتوری عثمانی بود و به اين ترتيب فرانسوی‌ها و انگليسی‌ها پا بر سواحل شرقی مديترانه نهادند و کنترل خود را تا حجاز و مناطق جنوبی و شمالی خليج فارس گسترش دادند، آن هم بعد از قرن‌ها. ژنرال چارلز هانتزيگر هنگام اشغال سوريه در يک سخنرانی راديويی به بازگشت غرب به منطقه‌ی ميان‌رودان اشاره می‌کند و آن را آغازی بر پايان يک نبرد باخته در آغاز اسلام اعلام می‌کند.۶ با اوج‌گيری جنبش‌های ناسيوناليستی در اين مناطق انگليس سياست “تفرقه بيفکن و حکومت کن” را پيشه می‌کند و اين مناطق را به کشورهای کوچک با رياست شيخ‌های مختلف تقسيم می‌کند.
اما شرايط برای غرب ديگر شرايط پيش از اسلام نبود. زيرا در اين چند قرن نفوذ فرهنگی و دينی خود را کامل از دست داده بود و ديگر جای پای محکمی در اين مناطق نداشت. از سوی ديگر عناصر محتمل برای شکل گرفتن يک امپراتوری رقيب همچنان وجود داشت. عنصر دين، قوميت عرب، فرهنگ مشترک، زبان واحد، تاريخ مشترک و ايدئولوژی شکل دادن يک امپراتوری همه با هم وجود داشتند و همچنان وجود دارند. ايدئولوژی اتحاد و تشکيل يک دولت اسلامی در مقابل غرب از قديم وجود داشته است. در قرن نوزدهم بسياری و از جمله اسدآبادی به دنبال اين سياست بين استانبول و تهران در سفر بودند. جنبش ناصر در دهه‌ی پنجاه قرن گذشته نمودی ناسيوناليستی از اين ايدئولوژی را نشان داد. زمزمه‌ی “ايالات متحده‌ی اسلامی” هم از گوشه و کنار شنيده می‌شود. اکنون نيز با پديد آمدن خلا قدرت در مناطق ميان‌رودان شاهد ظهور شکل‌گيری داعش با ادعای احيای خلافت اسلامی هستيم. خلاء قدرت موجود به شکلی مصنوعی و با سياست‌های ابزاری در منطقه ايجاد شده و بنابراين حکومت داعش در دراز مدت خطری برای غرب نخواهد بود؛ به‌ويژه که کشورهای موجود منطقه نيز با چنين داعيه‌هايی مانع از قدرت گرفتن آن خواهند شد. اما ايدئولوژی آن خطری دائمی است که ممکن است در شرايط مختلف و با نام‌ها و شيوه‌های مختلف سر بر کشد – چنانکه سياست‌های عربستان و ايران در همين راستا تنظيم شده است. اين عناصر می‌توانستند و می‌توانند در شرايطی خاص، به‌ويژه در بروز خلاء قدرت، به هم بپيوندند و مسير رسيدن به يک قدرت نوظهور را طی کنند و از نو غرب را در مرزهای شرقی مورد تهديد قرار دهند. از آن گذشته دوباره غرب را از حياط خلوت تاريخی خود بيرون بفرستند. حتی اگر هم اين عناصر زمينه‌چين يک امپراتوری نشوند، باز عناصر خطرناکی برای توليد قدرت‌های منطقه‌ای هستند.
همه‌ی اين‌ها غرب را بر آن می‌دارد که در برنامه‌ی استراتژيک خود تلاش کند پايگاه ديرين را احيا نمايد. اما فروپاشی سياست‌های استعماری مانع از آن می‌شد که پروژه‌ی غربی‌سازی بدان گونه که در آمريکا و آفريقا به دست خود آنها پيش رفته بود پيش برود. به اين دليل غرب با بازگرداندن تاريخ به يک پله عقب‌تر و به دوره‌ی پيش‌روميان در پی احيای کشور اسرائيل برآمد. قومی که در دو سه هزاره‌ی گذشته تنها با عنصر دين هويت خود را حفظ کرده بود و عملا از داشتن کشور و سرزمين محروم بود. احيای اسرائيل در ضمن کمک می‌کرد که خاطره‌ی هالوکاست از ذهن جهانيان زدوده شود. اما هدف اصلی همچنان ممانعت از شکل‌گيری يک قدرت بومی منطقه‌ای بود. کشوری به نام اسرائيل می‌توانست با تکيه بر عناصر ريشه‌دار تاريخی جای پای محکمی در منطقه پيدا کند، اما در ضمن نبايد يکی از آنها می‌شد. بدين ترتيب است که پروژه‌ی اسرائيل مدرن با تکيه بر آن عناصر تاريخی يک “قوم برگزيده” و در عين حال با “هويت اروپايی” شکل می‌گيرد و قدرت را در دست يهوديان اروپايی‌تبار می‌گذارد. اروپايی بودن جزء لاينفک موجوديت اسرائيل مدرن است، بدان گونه که سفيدان آفريقای جنوبی خود را تعريف می‌کردند.
اما، اگر با دقت بيشتری به شرايط خاورميانه بنگريم خواهيم ديد که تابع عناصر همگون در منطقه احتمال پديد آمدن سه قدرت منطقه‌ای بومی بالقوه وجود دارد: قدرت عربی، قدرت ايرانی و قدرت ترکی – و حتی قدرت چهارم کرد. هر کدام از اين حوزه‌های فرهنگی عناصر همگون برای شکل دادن قدرت‌های پرنفوذ آينده را دارا هستند. اينها می‌توانند دشمن يکديگر هم باشند، اما عناصر مشترک ميان آنها، به‌ويژه در زمان حضور قدرت‌های بيرونی، می‌تواند اينها را کنار هم نيز قرار دهد و حداقل يک قدرت اقتصادی منطقه‌ای به وجود آورد به‌ويژه در ترکيب سه کشور مصر، ترکيه و ايران. درست به مانند اتحاديه‌ی اروپا که از دل جنگ‌های قومی، ملی و دينی چند قرن گذشته سر بر آورد. اگر سه کشور پرجمعيت مصر، ترکيه و ايران پيشتاز ايجاد يک کمربند اقتصادی منطقه‌ای شوند – بدانگونه که در آسيای جنوب شرقی يا اکنون در آمريکای لاتين پا گرفت – در اين صورت نفوذ غرب در منطقه به چالش گرفته می‌شود. اين همان “احتمال تاريخی” است که در آغاز نوشته بدان اشاره کردم.
با نگاهی به نقشه‌های تاريخی خاورميانه خواهيم ديد که ايران و ترکيه و مصر سه کشوری هستند با پيشينه‌ای طولانی در شهرياری و اداره‌ی کشورهای خود. هر سه نيز ضمن تطور فرهنگی، مثلا از زرتشتی-پهلوی به مسلمان-فارسی، همچنان لايه‌های هويتی مختلف را يکی بر ديگری افزوده‌اند و همچنان آنها را در هويت روايی خود نگه داشته‌اند. برکنار از اين سه، بقيه‌ی کشورها سابقه‌ای طولانی در حکومت ندارند و اساسا دو سه قرنی بيش نيست که شکل گرفته‌اند. در واقع بخش اعظم آنها در همين قرن بيستم به استقلال رسيده‌اند. اين کشورها نخست توسط غربی‌ها از امپراتوری‌های اسلامی مغول، ايران و عثمانی جدا شدند و تا زمانی که می‌شد تحت کنترل آنها ماندند. آن زمان هم که تابع شرايط پسااستعماری و سپس جنگ سرد استقلال يافتند به‌عنوان دشمنان بومی همديگر با غرب به همکاری پرداختند و به اين ترتيب در حوزه‌ی اقتصادی غرب و در جهت سياست‌ها و منافع آنها به سياره‌هايی بی‌ارتباط با هم درآمدند. نمونه‌ی آنها، افغانستان، پاکستان، عراق، آذربايجان و ....
احساس تهديدی که اين قدرت‌های کوچک در مقابل قدرت‌های کهن منطقه دارند و عدم توانايی اقتصادی و نظامی آنها برای مقابله با اين تهديدها باعث نزديکی آنها به غرب شده است. به اين ترتيب آنها پشت سپر قدرت نظامی غرب استقلال نيم‌بند خود را حفظ می‌کنند. اين همان چيزی است که غرب و از جمله روسيه می‌خواهد، يعنی بر هم زدن سرکردگی فرهنگی، زبانی و حتی دينی ميان اين کشورها، که از جمله سياست‌های ديرين غرب برای کنترل اين کشورها بوده است. و البته که مردم اين کشورها با داشتن قوميت‌ها و زبان‌های محلی مختلف مستعد دنبال کردن اين سياست هستند. تصور نشود که اين سياستی جديد است. ما از ديرباز با اين نگرش و عمل سياسی آشنا بوده‌ايم، گرچه ديرزمانی‌ست آن را تابع علائق خود به دست فراموشی سپرده‌ايم. فردوسی در مخالفت با سياست ملوک‌طوايفی اشکانيان و تاييد سياست قدرت واحد ساسانيان به اين موضوع اشاره می‌کند. او به نقش غرب در اين سياست نيز واقف است. وی می‌نويسد:
چنين گفت داننده دهقان چاچ
کزان پس کسی را نبد تخت عاج
بزرگان که از تخم آرش بدند
دلير و سبکسار و سرکش بدند
به گيتی به هر گوشه‌ای بر يکی
گرفته ز هر کشوری اندکی
چو بر تختشان شاد بنشاندند
ملوک طوايف همی خواندند
برين گونه بگذشت سالی دويست
تو گفتی که اندر زمين شاه نيست
نکردند ياد اين ازان آن ازين
برآسود يک چند روی زمين
سکندر سگاليد زين‌گونه رای
که تا روم آباد ماند به جای۷
ساسانيان در دوره‌ی باستان و مسلمانان در سده‌های ميانه با عناصر همگن فرهنگی و دينی مانع از اين سياست تفرقه‌فکنانه بوده‌اند. همان‌گونه که اروپا با عنصر دين قوم‌ها و مليت‌های مختلف را زير چتر کليسا نگه داشت. مغولان يکبار ديگر حکومت ملوک طوايف را برقرار کردند، اما به دليل نداشتن قدرت فرهنگی همچون قطره‌های باران در زمين شن‌زار ناپديد شدند و باز جا به امپراتوری‌های سه‌گانه‌ی اسلامی دادند. فراموش نکنيم که اختلاف بر سر خاورميانه به همان شيوه‌ی کهن رابطه‌ی صفويان و عثمانی‌ها را نيز تعريف و تنظيم می‌کرد.
در دوران مدرن اما غرب با آگاهی و فرهنگی قوی باز به اين مناطق پا گذارده است و می‌داند برای ماندگاری ناگزير است که پشت قدرت نظامی و اقتصادی خود يک قدرت فرهنگی و دينی کاملا وابسته به غرب به وجود آورد و همزمان سرکردگی فرهنگ بومی را با برجسته‌تر کردن عنصر قوميت در مقابل مليت، و زبان‌های بومی در مقابل زبان‌های فراگير و متکی بر فرهنگ کهن به پراکندگی بکشاند. نتيجه آنکه کشورهای کوچک و از هم جدا، به‌رغم همسايگی و تاريخ مشترک اکنون نمی‌توانند حتی يک ميدان اقتصادی مشترک برای حفظ منافع درازمدت خود بيافرينند. اروپا در چهار سده‌ی گذشته نيز با همين گرايش به عنصر قومی دچار جنگ‌های فرسايشی شد. نتيجه آنکه قوم‌های مختلف کشورهای مستقل خود را تشکيل دادند. از جنگ دوم جهانی اما اين روند تغيير کرد و اروپای ويران شده به‌ناگزير، و در مقابل قدرت‌های اقتصادی مدرن، در پی تشکيل يک واحد اقتصادی مشترک برآمد. اروپا اکنون با افزودن لايه‌ی فرهنگ غربی بر هويت‌های ملی و قومی قدرتی فراتر از مرزهای ملی، و حتی دينی پديد آورده است. از لحاظ نظامی نيز زير چتر ناتو به امپراتوری آمريکا پيوسته است. خاورميانه از اين نظر درست در مسير عکس حرکت می‌کند.
حال پرسش اين است: غرب در مقابل چنين “احتمال تاريخی” چه می‌توانست کرد و چگونه می‌توانست ضمن بر هم زدن اين عناصر همگون و سلطه‌آفرين، يک هژمونی ديگر برای خود پديد آورد؟ پروژه‌ی بنيان گذاردن يک دولت يهود با حمايت امپراتوری انگليس و ديگر کشورهای غربی از اينجا و از زمانی در پايان قرن نوزدهم آغاز می‌شود. شکل دادن دولت يهود می‌توانست به بسياری از مسائل مورد نظر غرب پاسخ دهد. به‌لحاظ جغرافيايی می‌توانست ديوار يا سدی شود در دل سرزمين‌های مسلمان عرب. و به اين ترتيب رابطه‌ی شمال آفريقا و خاورميانه را قطع کند. به‌لحاظ نظامی پايگاهی دائمی شود برای غربيانی که نمی‌توانستند جا پای خود را در اين مناطق حفظ کنند. به‌لحاظ سياسی و فرهنگی می‌توانست جامعه‌ای را به وجود آورد که از همه‌ی عناصر مذکور برخوردار باشد و از اين نظر برای هميشه در منطقه ماندگار شود. تنها مشکل نبود يک سرزمين و دولت بود. يهوديان به دلايل مشخص تاريخی می‌توانستند چنين دولتی را تشکيل دهند؛ اما چون در اقيانوسی از کشورهای مختلف ولی همگن در فرهنگ و دين و زبان مشترک جای داشتند نياز به حمايت طولانی غرب داشتند.
از اين زاويه که بنگريم خواهيم ديد که خود يهوديان نيز به‌نوعی قربانی اين سياست راهبردی غرب هستند؛ گرچه رفتار فعلی آنها مانع از همدردی با آنها می‌شود. آنها در يک جنگ نيابتی دارند سياست استراتژيک غرب را پيش می‌برند. سياستی که می‌خواهد چرخ تاريخ را به عقب و به زمان باستان برگرداند. به زمانی که رومی‌ها در اين مناطق نفوذ کاملی داشتند. وضعيت روحی يهوديان را نبايد از ياد برد. آنها مانند هستند به آدمی با ترس‌های مزمن که اسلحه به دستش داده‌اند و او را درون اتاقی تاريک فرستاده‌اند پر از آدم‌هايی با سايه‌های متعدد. او از سر ترس در تاريکی دست به تيراندازی هيستريک می‌زند و آدم‌ها را به خاک و خون می‌کشد به اين اميد که دشمن را نابود کند. اما نمی‌داند که آن سايه‌ها هر کدام قدرت دارند هر آن به انسانی زنده بدل شوند و می‌شوند و به اين ترتيب او چاره‌ای ندارد که باز با اسلحه پاسخ دهد. برای غربی‌ها هم کاری ندارد که به او مهمات بدهند و همزمان عمل او را دفاع از خود تعريف کنند. از يک نظر، عمل اسرائيل دفاع از خود است، زيرا آنها تنها با فلسطينی‌ها نمی‌جنگند. اگر چنين بود شايد که می‌توانستند آنها را محو کنند يا حداقل از سرزمين‌هايشان بيرون بريزند يا حتی با آنها در يک سرزمين صلح‌جويانه بزيند. اما مشکل اين است که فلسطينی فقط يک فلسطينی نيست. او عرب هم هست و به عربی هم سخن می‌گويد. مسلمان هم هست و از اين زاويه در واحدهای فرهنگی گسترده‌تری تعريف می‌شود . اينها بخش‌های مهمی از هويت او هستند و از اين نظر او را ضمن فلسطينی بودن در اقيانوسی از جهان عرب و بزرگتر اسلام قرار می‌دهد. اينها سايه‌هايی هستند که مانع از امحاء انسان حقيقی و واقعی‌ای می‌شوند که پشت آنها قرار دارد. در اين حالت اسرائيل چه می‌تواند بکند جز استحاله شدن، يعنی از يک قربانی تاريخی به يک ستمگر تاريخی بدل شدن. غرب راهی جز اين پيش پای او نگذارده است؛ چنانکه راهی جز مردن پيش پای فلسطينی ننهاده است.
پروژه‌ی تشکيل دولت يهود در دل خاورميانه مانند است به پروژه‌ی اروپايی کردن قاره‌ی آمريکا و در پی آن آفريقا. پروژه‌ی اروپايی کردن آمريکا موفقيت‌آميز بود، چون بوميان اين قاره فاقد عناصر همگن هويتی بودند. و سرزمين برای آنها مفهومی تاريخی و فرهنگی نداشت. آنها فقط قبايلی بودند با باورهای مختلف و بدون مفهوم جمعی و ملی. آنها فقط در آن زمين‌ها زندگی می‌کردند، بدون آنکه آن زمين‌ها آنها را در پيوند با يکديگر و به‌عنوان مردمی با يک تاريخ، مليت و هويت قرار دهد. اما پروژه‌ی اروپايی کردن آفريقا در آفريقای جنوبی شکست خورد زيرا بوميان آن سرزمين با هم در پيوندهای ملی، دينی و فرهنگی هويتی يگانه را می‌ساختند. شکست آن پروژه زمانی نمايان شد که سفيدان آفريقای جنوبی ناگزير رژيم آپارتايد را گسترش دادند. غرب برای مدتی از اين رژيم دفاع کرد و تنها در دقيقه‌ی آخر و با مسجل شدن شکست يکباره جانب عوض کرد. از آن زمان بايکوت عمومی رژيم سفيدان را از پا درآورد.
در پروژه‌ی اروپايی کردن خاورميانه نيز غرب دارد به نقطه‌ی پايان می‌رسد، دليل آن ورود رژيم اسرائيل به فاز آپارتايد است. امحاء فلسطينيان ديرزمانی است شکست خورده و از درون و بيرون اکثريت يهود را تهديد می‌کند. اکنون اسرائيل از تمام کشورهای اسلامی و به‌ويژه اعراب می‌خواهد که آن را به‌عنوان دولت يهود شناسائی کنند. اين پيش‌شرط نشان می‌دهد که مسئله‌ی اسرائيل نه جمعيت فلسطينی که فراتر از آن اقيانوس مسلمانان با عناصر ايدئولوژيک همگن است. همزمان با جدا کردن يهوديان از اقليت‌های ديگر سياست آپارتايد را با خشونت تمام هم در درون اسرائيل و هم در سرزمين‌های فلسطينی دنبال می‌کند. غرب نه تنها بر اين سياست چشم بسته است، بلکه با کلنگی کردن ديگر کشورها در منطقه به کمک اسرائيل هم آمده است. اسرائيل دچار مشکل شده است، اما غرب همچنان در پی سياست استراتژيک خود است. برای دوره‌ای طولانی با حمايت حکومت‌های وابسته سلطه‌ی اقتصادی و نظامی خود را حفظ کرد. اما مردم منطقه ديگر نمی‌توانند به شيوه‌ی گذشته زندگی کنند. شورش‌ها و انقلاب‌ها ناشی از شرايط جديد است. چيزی که هست ايدئولوژی‌های انقلابی اغلب يک‌بعدی بوده‌اند و تنها با تکيه بر جنبه‌ای از هويت روايی عمل کرده‌اند. در اين شرايط که ايدئولوژی‌ها قادر به طرح يک چشم‌انداز چند-لايه‌ی قومی، ملی، سياسی، اقتصادی و فرهنگی نيستند، غرب با سياست کلنگی کردن به سياست استراتژيک خود ادامه می‌دهد. اسرائيل هم از اين وضعيت ناراضی نيست، زيرا همزمان اين کشور از قدرت برتر خود در منطقه بهره می‌برد. اميد همچنان به اين است که اسرائيل به‌عنوان تنها پايگاه نظامی غرب در منطقه باقی بماند، اما اين سياست تا کی ادامه خواهد يافت و تا کی قربانيان هولوکاست برای همان غربی‌ها با دشمن مشترک خواهند جنگيد؟ تاريخ به اين موضوع پاسخ خواهد گفت.
بايکوت کردن اکنون در ميان روشنفکران به‌عنوان يک راه‌حل زمزمه می‌شود، اما بايکوت اسرائيل راه‌حل نيست، بلکه بايکوت سياست غرب در قبال کل منطقه و اسرائيلی‌ها در قبال فلسطين ممکن است به اين خونريزی پايان دهد. قتل عام فلسطينيان در اين هفت دهه‌ی گذشته خون به دل هر انسان صلحدوستی می‌کند، اما بايد برای يهوديان نيز افسوس خورد که از قربانيان جنگ‌ها و تبعض‌های متعدد نژادی و دينی بدل به قاتلانی شده‌اند که برای سياست همان قاتلان پيشين خود به اسلحه دست برده‌اند.

پی‌نويس‌ها:
۱. محمد قراگوزلو. http://www.azadi-b.com/arshiw/?p=49817
۲. http://www.tomdispatch.com/blog/175863/tomgram%3A_noam_chomsky,_america's_real_foreign_policy/
۳. پيشين
۴. در معنای اينکه تاريخ هدفی دارد و مردم تابع آن دست به عمل مشترک می‌زنند. تاريخ‌گری ممکن است با مفهومی دينی با انتظار ناجی عمل کند يا مفهومی اجتماعی و برای نجات جامعه.
۵. تناقض متن‌های تاريخی ی‌ها با متن‌های ايرانی درباره‌ی اين دو پادشاه قابل تامل است. يزدگرد در متن‌های ما و از جمله شاهنامه بزه‌کار معرفی شده است و بهرام در مقابل يک قهرومان است. حال آنکه در متن‌های غربی يزدگرد ستوده و بهرام نکوهيده شده است. کريستنسن می‌نويسد: “اگر تمرکز-گرايی بازگشت به سنت‌های زمان داريوش کبير به شمار آيد، ايجاد دين رسمی حتما از ابتکارات ساسانيان بوده است.” با اين کار آنها به مقابله با پيشروی‌های ی در اين مناطق پرداختند نگا: کريستنسن. ايران در زمان ساسانی.
۶. http://en.wikipedia.org/wiki/History_of_Syria#French_Mandate
۷. فردوسی. شاهنامه، بخش پادشاهی اشکانيان.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016