جمعه 2 آبان 1393   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


پرخواننده ترین ها

فراتر از حقوق بشر: ساختن جهانی بر پایه همدلی، پيام اخوان

پیام اخوان
پس از سال‌ها مبارزه با از دست دادن، برخورد من با يک مادر عزادار به من فهماند که چگونه درک ما از قدرت غلط است. ما در مواجهه با حوادث جهان احساس ضعف داريم. ما احساس سردرگمی و درماندگی به انجام هر کاری می‌کنيم. اما در درون ما ظرفيت استثنايی برای تحول روحانی وجود دارد... منشأ اصلی زندگی عشق عاری از خودخواهی است، که می‌توان نمونه آن را در پيوند مادر با فرزند خود ديد. همه ما يک انتخاب داريم: در زندان تاريک خودمحوری باقی بمانيم، و يا با نور قوی از خودگذشتگی بيدار بشويم

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


ویژه خبرنامه گویا

سخنرانی حقوق بشر ونکوور

باعث افتخار من است که امسال سخنرانی حقوق بشر ونکوور را ارائه می کنم. من از موسسه Laurier، راديو CBC ،موسسه مطالعات UBC، وانجمن فارغ التحصيلان نهايت سپاس را دارم. می دانم که همة ما امروز در سرزمين اجدادی موسکوئيم ها جمع شده ايم. اميدواريم که روح آنها به ما فرزانگی عطا کند. آنچه که من اميدوارم امشب با شما درميان بگذارم برگرفته از بيست و پنج سال فعاليت های حقوق بشری و مشکلات تطبيق دادن آرمان های بزرگ با واقعيت است. پيشاپيش عذر می خواهم اگر بعضی از چيزهايی که برای منعکس کردن اين حقايق تلخ می گويم ممکن است برايتان ناراحت کننده باشد.

تجارب سازنده: سرخورده از تبعيد
«بچه ام نيست. می توانيد به من کمک کند؟ » همچنان که کلمات در ذهنم سبک و سنگين می شدند ، ذهن من به دنيای ديگری گريز زد. من يک مرکز خريد مد روز را تصور کردم ، با موزيک ملايمی که در پس زمينه پخش می شد. جايی بين اسباب بازی فروشی "s R UsToy" و فروشگاه اپل، يک کودک نوپای بازيگوش گم شده و حالا مادر هراسانش می پرسد: « بچه ام نيست. می توانيد به من کمک کند؟» اما اين تصوير ساده و معصومانه، از واقعيت سوالی که آن روز من شنيدم فاصله زيادی داشت. در مقابل من يک مادر عزادار دل شکسته ايستاده بود. ماه ها قبل، پيش از فرار به کانادا ،او جسد بی روح پسر بيست و چهار ساله اش را در يک زندان در تهران، پايتخت ايران شناسايی کرده بود. بدن او کبوديهای زيادی داشت، جمجمه اش شکسته، و ناخن هايش کشيده شده بود. او به «جرم» شرکت در تظاهرات مسالمت آميزی متهم بود که بعد از انتخابات مخدوش ايران در سال ۲۰۰۹ ، موسوم به "جنبش سبز" به راه افتاده بود و برای اولين بار در خاورميانة معاصر از "قدرت مردم" حرف می زد. خسته و غمگين، نااميد از عدالت، او به من به عنوان ناجی روی آورده بود. در آن لحظه من، با وجود همة موفقيت های حرفه ای ام، شکست خوردم. احساس بيهودگی به من روی آورد. چگونه می توانستم به مادری که فرزند خود را در چنين خشونت بی رحمانه ای از دست داده بود کمک کنم؟
اين احساس درماندگی مرا به خاطرات دوران کودکيم برد، زمانی که من برای اولين بار در در سن نه سالگی وارد کانادا شدم. در آن روزها، مردم ايران هنوز ناشناخته و عجيب بودند. در مدرسه عده زيادی در مورد من کنجکاو بودند. آنها هيچ نمی دانستند من از کجا آمده ام، و يا چرا مجبور شده ايم کشورمان را ترک کنيم. بعضی ها از اين که کشف می کردند ما نه شتر در گاراژ هايمان داريم و نه حرمسرا در زيرزمين خانه مان توی ذوقشان خورد. بقيه مرا شخصاً مسئول بمب گذاری های انتحاری و گروگان گيری می دانستند؛ همين باعث شد مرتبا با بچه ها درحياط دعوا کنيم. انگليسی حرف زدن دست و پا شکسته هم ، منبع بی پايانی برای دست انداختن من بود؛ يک بار در کلاس زبان انگليسی پاسخ داده بودم که "تزاروس" يک دايناسور است - يک موجود پيش از تاريخ با کلمات زياد! - روزهای سختی بود.
من خيلی سريع يادگرفتم چطور خودم را تطبيق بدهم. يادم می آيد تعجب کرده بودم از اين که چرا کسی تعارف (رفتار ايرانيان برای ادای احترام) را درک نمی کند. از خودم می پرسيدم چرا کانادايی ها نمی فهمند «نه» يعنی «بله»؟ در آداب مهمان نوازی ايرانی ها اين خيلی منطقی و ساده است: وقتی ميزبان در جمع خوراکی به شما تعارف می کند، ميهمان دفعه اول بايد امتناع کند و نه بگويد، بعد از درخواست دوم هم بايد همچنان بر نخوردن پافشاری کند، اما دفعه سوم که ميزبان اصرار کرد می تواند با اکراه بپذيرد، بعد از آن هر مقدار که خواست می تواند بخورد و مانعی ندارد. يکبار وقتی درخانه دوستم بازی می کرديم، مادرش برای نهار پيشنهاد ساندويچ کره بادام زمينی و مارمالاد به من داد. من بلافاصله جواب دادم: «نه، متشکرم» و فکر کردم که يکی از آداب اجتماعی است که فوری پاسخ مثبت ندهم. اما جواب «نه متشکرم» سکوتی طولانی، غيرمنتظره و دردناک بود. در قرارداد آنها پيشنهاد دوم يا سومی برای آن ساندويچ خوشمزه وجود نداشت، تنها شکمِ خالی مهاجرِکوچکِ مؤدب اما گرسنه اين واقعيت را تذکر می داد که من بايد خودم را با قوانين خانه جديد منطبق کنم.
تجربه تبعيد، جدايی دردناک از مملکت، غمی است که بنظر می رسد پايانی ندارد. حسرت تعلق به جايی داشتن، بازگرداندن معصوميت از دست رفته، اجزای هويت شکل يافته با علاقه تاريخی به گذشته تاراج شده، فضای احساسی که در موقعيت جغرافيايی نادرستی قرار گرفته است. اما من، پيش از آن مادر داغدار، به خاطر چيزهای جا گذاشته بوديم احساس عجز می کردم: کسانی که دوست داشتيم از بين می رفتند در حالی که ما در يک فاصله امن آنها را از کانادا تماشا می کرديم؛ بدون اين که بتوانيم کاری بکنيم. انقلاب اسلامی سال ۱۹۷۹ شبيه رويای آرمانشهری افسانه ای بود که تبديل به داستان ترسناک غيرقابل باور شده بود. انقلابيون با خشونت ديوانه واری ده ها هزار نفر از مردم بيگناه را در مسلخ ايدئولوژی فناتيک خودشان قربانی کردند. فقط در تابستان ۱۹۸۸ حکم کشتار دسته جمعی ۵۰۰۰ زندانی سياسی به فتوای آيت الله خمينی داده شد. اما اين آمار صرفاَ اعدادی انتزاعی هستند، نمی توانند عظمت درد و رنجی که در پس آنها است را برسانند. در پس هر قربانی يک نام وجود دارد، در پشت هر نام پدر و مادر و خواهر و برادر و همسر و فرزند و همکار و دوست صميمی. در پشت هرقربانی يک جهان رابطه و احساس وجود دارد ، که برای هميشه از بين رفته است.
يکی از اقوام نزديک من، دکتر فيروز نعيمی، پزشک و متخصص مالاريا در شهرستان همدان بود. او با فقرا طوری رفاقت می کرد که اغلب هزينه های درمانی آنها را از جيب خودش می پرداخت. او را به خاطر مهربانی، گرمی، وشوخ طبعيش تحسين می کردند. پدرو مادر من خاطرات خوبی با او دارند. به نظر جهموری اسلامی جرم او اين بود که از اقليت بهايی بود، که حاکمان افراطی ايران آن را «فرقة ضاله» می دانستند و بايد نابود می شد. سلسله ای از تبليغات خطرناک نفرت انگيز عليه بهائيان به راه افتاده بود و کل جامعه را جاسوس آمريکا، عامل صهيونيست، کافر، غاصب تصوير می کرد و بطور خلاصه: يک سپر بلای همه جانبه که مسئول هر بدبختی است که تصورش را بکنيد. آن روزها دولت ايران، سياست اعدام سيستماتيک بهائيان سرشناس را دنبال می کرد. در سال ۱۹۸۵ سازمان ملل متحد ، بنيامين ويتاکر، متخصص حقوق بشر را مامور کرد تا به اين آزار و اذيت تحت عنوان «نسل کشی» رسيدگی کند. بعد از روزهای متوالی در زندان، حدودا يا دقيقا در ۱۴ /جون ۱۹۸۱ دکتر نعيمی در زير شکنجه ها جانش را از دست داد. هنگامی که بدنش را شناسايی کردند استخوانهايش شکسته بود، و رانش را پاره کرده بودند. عکس ها نشان می دهد که کلمه «کافر» با حروف بزرگ بر بدنش نوشته بودند. اين تصاوير جهنمی، نقطه عطفی بود که زندگی ما را برای هميشه عوض کرد.
وقتی اخبارعجيب و وحشتناک می رسيد، هر روز اندوهی بيشتر و بيشتر ما را فرا می گرفت. اعدام مونا محمود نژاد در ۱۸ جون ۱۹۸۳ در شهر شيراز به شدت مرا تکان داد. او هم سن و سال من و الهام بخش دوران جوانی ام بود. وقتی دستگير شد فقط شانزده سال داشت. جرمش اين بود که در خانه اش به کودکان دبستانی بهائی که بخاطر مذهب شان از مدرسه اخراج شده بودند درس می داد. او ساعتهای بی شماری بازجويی و ضرب و شتم را تحمل کرد. در مدتی که محبوس بود پدرش را اعدام کردند. وقتی که نوبت او رسيد، به آنها گفتند که اين آخرين ملاقات است، او مادر رنجديدة خود را آرام کرد. مادرش بعدها نوشت: « من در مقابل عظمت روح او احساس کوچکی می کردم. انگار او مادر و من بچه بودم.» شخصيتش چنان بودکه بعضی از کارکنان زندان وقتی می خواستند او را به دار بياويزند گريه شان گرفته بود. با اين که می دانست مرگش نزديک است، با استقامت عجيبی، به جلادانش نگاه کرد و لبخند زد. آنها با تمام قدرتشان نتوانسته بودند اراده او در هم شکنند، و انسانيتش را غارت کنند. آخرين آرزوی او اين بود که «جوانان دنيا بپا خيزند و برای خدمت به بشر دست به دست هم بدهند».
درست همين ماه پيش، حکومت ايران، قبرستان بهاييان در شيراز را تخريب کرد همان جايی که مونا و سايرين به خاک سپرده شده بودند، و هر چه از آنجا باقی مانده بود را در يک گودال خالی کرد تا هيچ اثری از اين جنايت ناجوانمردانه بجای نماند. سپاهيان قدرتمند انقلاب، حتی از قبر او هم می ترسند. چيزی که هيچ وقت از يادم نمی رود اين است که آنچه که مرا از مونا جدا می کرد تقدير گريزناپذير بود، او در ايران بود و من در کانادا. من شرمنده بودم از اين که نمی توانستم برای اوکاری بکنم. زندگی در فضايی آرام و آسوده، مسئوليتی در وجدان من ايجاد می کرد که فداکاری او را جبران کنم. در جوانی با خودم عهد کردم که آخرين آرزوی او ، که خدمت به بشريت است، را متحقق کنم.

حرفه ای در رابطه با حقوق بشر: تطبيق آرمان ها و واقعيت ها
اين بحث با نگاه کوتاهی به تجربه شخصی من آغاز شد، چرا که مبارزه برای حقوق بشر نمی تواند به مقدس نمايی های بی معنا و احساسات سطحی قليل پيدا کند. آنچه ما را به خدمت به بشريت، و ايجاد تغييرات هدفمند حرکت می دهد، همدلی واقعی است. ظرفيت احساس کردن رنج ديگران، تجربه مشترک و نزديک از انسان بودن، پذيرفتن سختيها و فداکاری در راه هدفی بزرگتر. با آغاز صميميت واقعی و همدلی با ديگران، ما بيان درک عميقی از شرافت و عزت خودمان را پيدا خواهيم کرد.
حقوق بشر برای من يک شغل پرطمطراق و فريبنده نبود؛ مسئله حيات روحانی بود. اين تجربيات عميق سازنده، شروع يک سفربود، سفر به سوی سرزمينی ناشناخته. اين سفر به من ياد داد بدون درک ملموس يگانگی نوع بشر، ما خودمان را پشت توهم پيشرفت پنهان کرده ايم، چرا که واقعا برايمان مهم نيست. من رنج می کشم وقتی به فاصله بين جهان خود محورِ نخبه ها و واقعيت کسانی که ادعای کمک دارند را می بينم.
من در دانشکده حقوق هاروارد چيزهای زيادی يادگرفتم؛ اما تواضع جزء آنها نيست. در آنجا آدمهای فوق العادة زيادی وجود دارند، اما نگرش غالب ، خودخواهی است. نگرشی که در موسسات ديگری که من در سالهای بعد با آنها کار کردم هم مکررا با آن روبرو شدم. در روز اول، رئيس دانشکده در خوش آمدگويی اش به ما يادآور می شد که ما بهترينِ بهترين ها هستيم، رهبران آينده که هدفمان حکومت بر دنيا است. اين اکسيری برای پرورش دادن نفس بود .اين احتمال وجود داشت که دانشجوی کنار دستی شما، رئيس جمهور بعدی آمريکا باشد. حتی اگر او يک تندروی فعال لاغر با اسمی عجيب غريب باشد؛ مطمئنم اسمش باراک اوباما بود! اين حس وجود داشت که هر بحث، هر نظريه، هر پاورقی نشأت گرفته از دانش اساتيد، بطور بالقوه می توانست قسمتی از تاريخ بشر را تغيير دهد.
«چند نفر از دانشجويان هاروارد می توانند يک لامپ عوض کنند؟» فقط يکی: آن هم لامپ را نگه داشت و دنيا را دورخودش چرخاند. در مقابل، در مک گيل، جايی که من درس می دهم، ۱۰۱ نفر لازم است تا لامپی عوض شود. يک نفر لامپ را می پيچاند، پنجاه نفر اعتراض می کنند که لامپ نبايد عوض شود، و پنجاه نفر برای اعتراض به آنها بسيج می شوند. در آکسفورد، که مدت کوتاهی در آنجا بودم، ۱۱ نفر لازم است : يک نفر لامپ را ميپيچاند، ده نفر ديگر متدلوژی پيچاندن او را نقد می کنند. همه اينها برای اين می گويم تا ببينيد جوانی که از جايی مثل هاروارد فارغ التحصيل می شود اعتماد به نفس حرفه ای زيادی دارد؛ بيشتر به قابليتهای فکری اش تنکی است تا به امکانات ذاتی روحش .
من پايان نامه ام رادرباره ناکامی های سازمان ملل درمورد مجازات نسل کشی نوشتم. آن موقع فکرش را نمی کردم که خيلی بتوانم کارهای مهمی در رابطه با اولين دادگاه کيفری بين المللی بعد از دادگاه نورنبرگ بکنم. اما هيچ کدام از چيزهايی که دانشگاه ياد گرفته بودم، مرا برای آنچه که با آن روبرو شدم آماده نکرده بود.

"پاکسازی قومی" در بوسنی: خواب از سر پريده
مدت کوتاهی پس از فارغ التحصيلی ، سازمان ملل مرا برای بررسی جنايات جنگی در بوسنی و هرزگوين فرستاد. پس از فروپاشی اتحاد جماهير شوروی در سال ۱۹۹۱، فرانسيس فوکوياما پيروزمندانه در کتاب پايان تاريخ و آخرين انسان اعلام کرد که ما شاهد: «نه تنها پايان جنگ سرد بوديم ... بلکه اين به مثابه پايان تاريخ بود... اين نقطه پايان تکامل ايدئولوژيک بشر و جهانی سازی ليبرال دموکراسی غرب به عنوان شکل نهايی حکومت انسان است.» فروپاشی خشونت آميز يوگسلاوی بصورت « پاکسازی قومی » مثل از خواب پريدن بود. ساموئل هانتينگتون با بيان ديگری نوشت که در جهان پس از جنگ سرد: « برخورد تمدن ها به عرصه سياست جهانی کشيده خواهد شد. شکاف ميان تمدن ها ،در آينده خطوط نبرد می شوند.»
من ياد گرفتم بيشتر شاهد اين درگيری ها بر روی زمين باشم، در حالی که می سنجيدم آنها چگونه از دنيايی متفاوت با تئوريسين ها به آن نگاه می کنند. آنطور که پروفسور هانتيگتون از نفرت ابتدايی بين مسلمانان بوسنيايی، ارتدوکس های صرب و کاتوليک های کروات سخن می گفت، هر کسی که من در سارايوو، پايتخت چندفرهنگی بوسنی ديدم حاصل يک ازدواج مختلط بود. مشکل چند قوميتی بودن در بوسنی نبود، بلکه بيشتر اين بود که چگونه فرصت طلبان سياسی از طريق نفرت ايجاد شده در دوره گذار پس از کمونيسم بين آنها تفرقه ايجاد کرده بودند. ما آنها را «کارآفرينان قومی» ناميديم. شايد بهترين توصيف از عمق اين فاجعه را ديپلمات آمريکايی، وارن زيمرمن کرده باشد. او مثل با هوشمندی و دقت اين موضوع را باز می کند: در حالی که تاريخ جرقه های زيادی برای نفرت قومی در يوگسلاوی آماده کرده بود، رهبران عوام فريب مشعل بکار گرفتند، به عبارت ديگر، اين آتش خودبخود شعله نکشيد، آتش افروزانی آن را روشن کردند.
در اولين روز کارم با سازمان ملل متحد در بوسنی، آناتومی "پاکسازی قومی" را ياد گرفتم. من در آوريل ۱۹۹۳ به روستای اهميچی اعزام شده بودم، جايی که گزارش شده بود در آن بيش از دويست غيرنظامی مسلمان کشته شده بودند. وارد روستا که شديم، ويرانی اطرافمان را گرفته بود: يک مسجد تخريب شده، خانه های سوخته، بدنهای تکه تکه شده در خيابان ها، و تعفن مرگ. صحنه وحشتناک آنجايی بود که پدری در جلوی درب خانه درحال تلاش برای دفاع از خانواده اش کشته شده بود. همسر و فرزندان او در زيرزمين پنهان شده بودند. آنها زنده زنده سوختند، دستهايشان به سمت بالا خشک شده بود، بنظر می رسيد داشتند تقاضای کمک می کردند . من بارها و بارها اين صحنه ها را مرور کردم. در تعجبم که چگونه مردم می توانند چنين کارهايی بکنند؟ در تعجبم که دنيا چگونه فقط می تواند بايستد و تماشا کند.
همانطور که گروه تحقيقاتی ما پيش ميرفت، ناگهان صدای شليک بلند شد. ما هدف حمله تک تيراندازها بوديم. کسی نمی خواست ما اين جنايات را بازگو کنيم. غريزة بقا قوی است. هيچ کدام از ما دقيقاً نمی داند در آن لحظاتی به نظر می رسيد به آخر خط رسيده ايم چگونه موفق شديم از گلوله ها فرار کنيم. من خودم را به خودرو ضد گلولة سازمان ملل رساندم. آنچه که ديده بودم خيلی عصبانی بودم. به فرمانده ای مسئوليت ما را برعهده داشت درخواست ملاقات دادم. ما به پايگاه نظامی او رفتيم ، با بی پروايی من به شدت در را باز کردم و وارد دفتر او شدم تا اين سوءقصد را پيگيری کنم. او پشت ميزش نشسته بود، دور تا دورش را شبه نظاميان رعب آور با مسلسل های آماده گرفته بودند، شايد شبيه همان کسانی که مسئول قتل عام بودند. او گير جسارت نامعقول جوانی افتاده بود که اصلا به محدوديت هايش آگاهی نداشت. او دقيقا نمی دانست چه پاسخی بايد به من بدهد. من کلاهِ آبیِ سازمان ملل متحد را در آوردم ، روی ميزش گذاشتم، و با نفرت در چشمانش خيره شدم. برايش صحنه قتل زنان و کودکان را با جزئيات دقيق توصيف کردم. او می توانست مرا همانجا اعدام کند. اما او ، با وجدانی دردمند به من گوش داد، انگار که انکار می کرد که سربازان او مسئول هستند. وقتی از کلمات خشم آلودم خسته شدم گفتم: "خجالت آور است"، بلند شد، بی سر و صدا از در بيرون رفت. به اين فکر افتادم که ديگر چه کار می توانستم بکنم. گيج و ضعيف بودم. بعد از آن روز، من فهميدم چه قدر سرسری بودن در قضاوت می تواند خطرناک باشد. چند سال بعد، من عليه او در لاهه شهادت دادم، او در دادگاه جنايات جنگی سازمان ملل متحد به جنايت عليه بشريت محکوم شده بود .
تجربيات سوررئال من به مناطق جنگی محدود نمی شد. جهان ديپلمات ها و بوروکرات ها و کارشناسان، به نظر عجيب و غريب بود. آن روزها ساده لوحانه فرض می کردم که وحشت از « پاکسازی قومی» می تواند رهبران جهان را حرکت دهد. ۵ فوريه ۱۹۹۴، در مهلت کوتاهی که در جنگ به مردم داده شده بود تا برای خريد غذا بيرون بيايند، توپخانه، بازار سارايوو را هدف قرار داد و ۶۴ غير نظامی را کشت و۲۰۰ نفر را مجروح کرد. صحنه کشتار ضبط و در کل جهان پخش شد. اميدوار بوديم بالاخره اين منجر به حرکتی شود. در عوض ، يک ماه ديگر ، يک ماه بعد سازمان ملل قطعنامه ای در ژنو تصويب کرد که در آن آمده بود که جامعه جهانی « از اين کشتار وحشتناک در سارايوو تکان خورد » و «به شدت سياست نسل کشی و پاکسازی قومی را محکوم می کند». اين دور باطل، کلمات بی ربط و پوچ غيرقابل تحمل بودند. نهايتا در ماه ژوئيه سال ۱۹۹۵، اين سياست منفعلانه نيروهای صرب را تشويق کرد که ۷۰۰۰ مسلمان بوسنايی را در سربرنيتسا، درست جلوی چشم نيروهای حافظ صلح سازمان ملل متحد اعدام کردند. بعنوان يک مرد جوان بيست و چند ساله، ايمان قلبی ام به سازمان ملل و حقوق بشر متزلزل شده بود.

نسل کشی در رواندا: نتايج بی تفاوتی
اوضاع بدتر و بدتر می شد. در ماه های پس از آن، نسل کشی رواندا وحشت متفاوتی را ايجاد کرده بود. در طول سه ماه بين آوريل تا ژوئن سال ۱۹۹۴، حدود يک ميليون نفر رواندايی از اقليت توتسی، توسط افراط گرايان هوتويی نابود شدند. تا چند ماه قبل، ايستگاه راديويی بدنام راديو و تلويزيون آزاد هزاران تپه ( (RTLM) بر عليه توتسی ها نفرت پراکنی ميکرد. ميگفت آنها "سوسک" هايی بودند که بايد نابود می شدند. اين تحريک به نسل کشی در بسيج کردن عده ای روستايی و بی سواد و آماده سازی آنها برای طرحی شيطانی که هزاران هزار نفر جلاد سر به راه لازم داشت ، بس تاثيرگذار بود. در طول نسل کشی، RTLM حتی قاتلان را تشويق می کرد تا نام مکان های توتسی ها را کشته اند را بگويند. لئون موگه سرا يکی از کسانی بود که به اين نفرت دامن می زد و در سال ۲۰۱۲ برای محاکمه به جرم تحريک به نسل کشی، کانادا او را به رواندا بازگرداند.
در ژانويه سال ۱۹۹۴، وضعيت هشدار دهنده شد، ژنرال رومئو دلر، فرمانده کانادايی نيروهای حافظ صلح سازمان ملل متحد در رواندا، ، از مقرّ سازمان ملل در نيويورک خواست قانونی برای بازپس گيری سلاحهايی که در دست افراط گرايان بود تصويب کنند. به او گفته شد که چنين عملی با وظايف بی طرفانه او مغايرت دارد. هشدارهای های مکرر او را دربارة يک فاجعه قريب الوقوع نشنيده گرفتند.در ژئوپولتيک دنيای خودخواه، رواندا، جايی نداشت، پس به آن اهميت ندادند. وقتی در آوريل ۱۹۹۴ قتل عام آغاز شد، شورای امنيت سازمان ملل متحد به جای حفاظت از غير نظاميان بی گناه، رأی به عقب نشينی نيروهای حافظ صلح داد. عواقب اين کار وحشتناک بود. نمونه بارزش هنرستان فنی، يک مدرسه در حومه شهر کيگالی در گاتونگا بود. تقريبا ۲۰۰۰ توتسی وحشت زده تحت حمايت کوچکی از نيروهای حافظ صلح سازمان ملل متحد بلژيکی قرار داشتند . شبه نظاميان افراطی هوتويی با قمه و چماق، جرات مقابله با سربازان را نداشتند. وقتی که نيروهای حافظ صلح سازمان ملل دستور تخليه دريافت کردند، اوضاع به سرعت تغيير کرد. توتسی ها که می دانستند چه چيزی در انتظارشان است، از ستوان بلژيکی مسئول التماس می کردند که با تير همه آنها را خلاص کنند تا آنها به طرز فجيعی به دست شبه نظاميان کشته نشوند. با گرفتن وعده مصونيت جانی برای غير نظاميان، بلژيکی ها شبانه بطورناگهانی آنجا را ترک کردند. جمعيت دنبال ماشين ها می دويد و التماس می کردند "ما را رها نکنيد". در عرض چند ساعت، تقريبا همة ۲۰۰۰ غير نظامی قتل عام شدند: مردان، زنان، و کودکان با قمه تکه تکه شدند و يا با چماق له شدند. يکی از رهبران شبه نظاميان، ژرژ روتاگاندا، بعدها به جرم نسل کشی در دادگاه سازمان ملل متحد محکوم شد. صحنه جرم ديگری که من آن را در کيگالی ديدم و او در آن نقش داشت ، فاجعه گاراژ آمگار بود. عده زيادی از مردم در آنجا کشته شده بودند و يک خندق بزرگ و عميق از اجسادشان پر شده بود.
دوست عزيز من استر موجاوايو يکی از معدود افرادی خوش شانسی بود که فرار کرد. شوهرش را کشته بودند و او خودش را به عنوان مادر سه دخترکوچکی که بايد از آنها مراقبت می کرد آسيب پذير می ديد. بعد از خروج نيروهای سازمان ملل او اميدهايش از بين رفت. در حالی که ديوانه وار با بچه های کوچکش در خيابان می دويد، سعی داشت راهی پيدا کند تا آنها را نجات دهد. او سربازان بلژيکی را ديد که ديپلمات ها، امدادگران، و ديگر ارتشی های خارجی را سوار کاميون می کردند تا به فرودگاه ببرند . هواپيماهای نظامی آنها را به اروپا می برد. يکی از سربازان ، سگ دست آموزی را به بغل يکی از مسافرانی که در کاميون نشسته بود داد. استر از ترس اين که در حملة بعدی کشته شود به سرباز التماس کرد تا فقط يکی از سه دختر او را ببرد تا يک خانواده اروپايی سرپرستی او را به عهده بگيرند. سرباز توضيح داد که او دستور دارد که هيچ رواندايی را با خود نبرد.
چشمهای استر موقع تعريف اين داستان پر از اشک شد و به من گفت :«زندگی يک سگ اروپايی از زندگی از دخترِ من مهم تر بود.» وقتی که اين جنايات آشکار شد، رهبران جهان جز اتخاذ قطعنامه های سازمان ملل کاری نکردند. چند روزی CNN، لابلای اخبار زرد هاليوودی و گزارش های ورزشی، انبوه اجساد مثله شده و پراکنده در خيابان های کيگالی را نشان داد. بعد از آن هم در ميان داستان های سرگرم کنندة ديگر مثل محاکمه او . جی. سيمپسون، قضيه فراموش شد . ما ناظر و تماشاگر يک هولوکاست جديد بوديم. آن همدلی وپيمانی که تعهد داد "ديگر هرگز چنين اتفاقی نخواهد افتاد" کجا رفته بود؟
هر چه پيش می رفت، من از اين حجم بی اعتنايی که انفعال جهانيان را توجيه می کرد بيشتر حيرت زده می شدم، آن هم در حالی که برای حل مشکلات از طريق مذاکره ، به حقوق بشر بها می دهند. درکتاب «ايفل و اساطيرديگر» نوشتة رولان بارت به استعاره ای شبيه اين برخورد کردم. او از «شوق ديدن دنيا از بالای آسمانها» صحبت می کند. او در بالای برج می نويسد: «اينجا می توان هم خود را از دنيا جدا کرد و هم خود را مالک آن دانست.»

[ادامه متن سخنرانی را با کلیک اینجا بخوانید]


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016