گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! دیالوگ، بابک احمدیمن سخت حساس و دلبسته دیالوگ سکولار و مؤمن درباره آزادی، عدالت و توسعه پیگیرم (نه مفاهیم کلی اینها بل نتایج حاصل از هر دوی عمل و تعمق نظری، نتایجی به صورت راهنماهای عمل و اگر دوست دارید بگویم برنامهای). نشانههایی اندک از آن را در فعالیتهای سالهای پیش از ۸۸ میدیدم، اما امروز از آنچه می گذرد ناامیدم
چنان بحثی حتا در سطح آکادمیک به ندرت شکل گرفت. به هرحال، سند مهمی از آن باقی نمانده است. میان دو گروه روشنفکران سکولار و مومن فقط یک موضوع بحث وجود داشت یا جدی گرفته می شد: سیاست عملی. از هر جا که بحث آغاز میشد به سیاست روز ختم می شد. چه میان دو دانشجو یکی چپ گرا و دیگری عضو انجمن اسلامی، چه میان دو استاد یکی سکولار و دیگری مومن. بحث به سرعت سیاسی میشد، در فضایی که سیاست فقط یک معنا داشت که در یک پرسش ساده خلاصه میشد: با رژیم استبدادی هستی یا علیه آن؟ اگر علیه آن هستی چه می کنی؟ یا «چه باید کرد؟». بر سر اینکه راه و روش مبارزه با استبداد چیست بحثی درمی گرفت اما آن هم به جایی نمیرسید. سرانجام، هرکس راه خودش را می رفت. تا رژیم شاه حاکم بود فهم سیاسی به شیوه ی درست مبارزه با رژیم خلاصه می شد. خادمان دستگاه ظلم هم مثل همه جا نیازی نمی دیدند تا برای کارهای خود دلیلی بیاورند و بحثی بکنند. پس از سقوط رژیم شاه بود که آنها دم درآوردند و بیشتر به دروغ گفتند که فاصله ای با آن سیاستهای نادرست داشتند. دروغگوترینشان می گفتند حتا این را به گوش شاه رسانده اند. از «تاریخ شفاهی» آنان چیزی عاید نسل های بعد نخواهد شد. در میان مخالفان آن رژیم هم سالخوردگان و به حاشیه رانده شدگان خانه نشین بودند و بعضی در شرکتهای تجاری و مالی خود سرگرم، جوان ترها هم در مبارزه ی دشوار خیابانی و خانههای تیمی درگیر. ناسازه ی تلخ اینکه بحث رودرو و آزادانه درباره ی چگونگی مبارزه فقط در کمونهای زندانهای شاه ممکن بود. بیرون فقط باید می جنگیدی. از قول لنین می گفتند اول درگیر جنگ می شویم و بعد نتایج جنگ را جمع بندی می کنیم. این است که نتایج جنگ فقط آمار شهدای دو گروه اصلی مبارز بود. دو سویه ی افراطی دو گروه هم سایه ی مهیبی بر بحث ممکن اما ناموجود انداخته بودند. افراط گرایان این سو، دیگری را فریب خورده ی ایدئولوژیای میدیدند که در نهایت تریاک توده هاست. می گفتند «رفیق! به خرده بورژوازی اعتماد نکن». از عارف، عشقی و ایرج در سالهای پس از انقلاب مشروطه که دین و خرافات را به یک معنا میپنداشتند تا نودینی کسروی، شوونیسم فارس، نژادپرستی ضدعرب همه با بیزاری از اسلام همراه شدند و راه دیالوگ را بستند. هنوز پژواک این دیدگاه متعصب در آثار کسانی چون آرامش دوستدار باقی است. افراط گرایان آن سو، هر سکولاری را کافر یا یک «توده نفتی» میدیدند، خائنی که سرانجام جنبش را به کرملین نشینان لو خواهد داد. این است که در فضای بیاعتمادی هر بحث به بن بست میرسید. در عرصه ی عمل نیز دو سازمان چریکی مستقل از هم راهی را رفتند که به جایی نرسید. رهبرانشان هم از پشت پرده یکی دو بار گفت وگو کردند و صدای هم را شنیدند. این یکی به دیگری گفت حالا که درون سازمانتان کودتا کرده اید بیایید اینجا، جایتان پیش ماست. بیرون آن دو سازمان چریکی، سکولارها و مومنان در دو برج زندگی می کردند. دو برج که به روی هم پنجره نداشتند. دو برج با فاصله ای چندان دور از هم که صدای کسی به گوش کسی نمی رسید. اگر یکی از سنت با لحنی ستایش آمیز حرف می زد پیش رفقای قدیم بدنام میشد (مثل جلال آل احمد که رفقا حاج آقا صدایش می کردند) و اگر دیگری راه اش را از نهضت ملی به چپ می کشاند منزوی میشد تا تنها در خیابان کشته شود (مثل مصطفی شعاعیان که فداییان هرگز او را از آن خود ندانستند). در سالهای فوری پس از انقلاب هم کوشش ناامیدانه ی دو سازمان که نام گروههای چریکی را به ارث برده بودند برای «کسب هژمونی در میان تودهها» و تلاش سخت غم انگیز و سکتاریستی هر گروه مخالف که در دنیای واقعی فقط حرص عضوگیری بیشتر داشت به اوین دهه ی شصت منجر شد. پیش از آنکه بقایای دو سازمان چریکی (یا پایههای جوان تازه پیوسته شان) فرصت کنند راهی مشترک را در افق ببینند، حکایت در دست امثال لاجوردی به آخر رسید. در آن نخستین سالها یعنی در اوج غوغای خشونت انقلابی آوای برخی مومنان و سکولارها که همصدا از حقوق مردم می گفتند و گفته هایشان بیشتر در قالب گفتمان حقوقی و دفاع از حقوق بشر ظاهر می شد به جایی نمیرسید. اصلاً انگار نه انگار که چنان صدایی وجود داشت. در کشوری فاقد نهادهای مقتدر جامعه ی مدنی، در ایرانی که اقتصادش دولتی بود و هست، که بورژوازی اش نه از راه پیکار با مناسبات کهن بل با دلالی به نوایی رسیده و دست بالا مال بادآورده ی نفتی را مصرف سواریهای گرانبها و آپارتمانهای املی و عیاشی های شبانه می کند، چه انتظار که سیاست سویه ی بخردانه بیابد. فقط این میماند که به گونهای رادیکال با هرچه می گذرد مخالف باشی. در بحث سیاسی جایی برای دمکراسی باز نمی ماند، نه به عنوان هدف بحث و نه به عنوان روش ضروری بحث. داستان هم قدیمی است شریعتی بیش از جزنی به دمکراسی بها نمی داد. شنیدناش تلخ است اما واقعیت دارد. کمتر از بیست سال است که صورت مساله اندکی (فقط کمی) عوض شده. حالا بحثی از کنش بخردانه، اصلاح و آزادی در میان است. حالا حنای انقلاب، مبارزه ی مسلحانه و خشونت ورزی دیگر چندان رنگی ندارد. اگر نبود خشونتهای حکومت در سال ۸۸ از این هم کمتر رنگ میداشت. نکته ی دلخراش این است که همواره چنان رویدادهایی راه را بر تکامل جوانه های بحث درباره ی حقوق مردم، دمکراسی و ضرورت کسب هژمونی در گستره ی جامعه ی مدنی مسدود می کند. عجیب است که هر بار آنچه باید موضوع دیالوگ دو گروه میبود در مونولوگ یک متفکر ته نشین می شد و می شود.گاه با نتایجی نه چندان درست چون غرب زدگی جلال آل احمد و اکنون در کوشش خستگی ناپذیر مصطفی ملکیان تا بحث را از پیله ی تنگ سیاست بیرون کشد و به گستره ی فراختر اخلاق بکشاند. شاید این یکی به نتایج مفیدتری منجر شود. شاید. اما من همیشه به کوشش فردیای که جایگزین بحث جمعی شود با نگرانی می نگرم، اما نه با بیاعتمادی. نگرانی من این است که گفتمان اخلاق این یکی بیش از گفتمان حقوقی آن دیگران در «نخستین بهار آزادی» گوش شنوا نیابد. من همچنان به این گفته ی مارکس باور دارم که عقاید فقط آن جا که به میان توده ها بروند تبدیل به نیرویی مادی می شوند. اما تا این راه به درون تودهها باز شود باید آنان که روشنفکر خوانده می شوند (یا خودشان به خودشان چنین عنوان پرابهتی بخشیدهاند) بتوانند با هم حرف بزنند، بحث کنند، حق یکدیگر را به رسمیت بشناسند و برچسب نخورند. این را هم بگویم که بحث درست لزوما بحث درباره ی مبانی نیست. بحث میتواند درباره ی نتایجی باشد که به گونهای منطقی و استدلالی از آن مبانی به دست می آیند. بحث از مبانی (بخواهیم یا نه) بحثی مدرسی است، می توان سالها در حجرهها نشست و درباره ی مفاهیم تجریدی جدل کرد و عمری را گذراند. بحث درباره ی نتایج (وقتی به گونه ای مشخص مطرح می شود) راهگشا و مفیدست. خب. ما این چنین بحثی را تجربه نکرده ایم. شاید چون نتایجی که می گرفتیم ماندگار نبودند. فرّار و زودگذر بودند. من سخت حساس و دلبسته ی دیالوگ سکولار و مومن درباره ی آزادی، عدالت و توسعه ی پیگیرم (نه مفاهیم کلی اینها بل نتایج حاصل از هر دوی عمل و تعمق نظری، نتایجی به صورت راهنماهای عمل و اگر دوست دارید بگویم برنامه ای). نشانههایی اندک از آن را در فعالیتهای سالهای پیش از ۸۸ میدیدم، اما امروز از آنچه می گذرد ناامیدم. دیدم همه ی بحث به سویه ی سیاسی فروکاسته شد و آن هم مثل شمعی ضعیف در تندباد بهار ۸۸ خاموش شد. از آنچه می گذرد ناامیدم، نه از آنچه میتواند روی بدهد. امید مثل ستاره ای بالای سر ماست. راهنمایمان. این مقاله پیش از این در [ميهن] دور جديد شماره ٢ منتشر شده است. Copyright: gooya.com 2016
|