سه شنبه 4 خرداد 1395   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
10 اردیبهشت» در سوگ فرخنده کوچولو٬ مهستی شاهرخی
24 فروردین» چند قطعه برای روزهای سیاه، مهستی شاهرخی
پرخواننده ترین ها

بر بستر امواج، مهستی شاهرخی

با سری افراشته در میان آبها سرگردان بودم. / به گمانم حالا که همه چیزم را از دست داده ام به سرزمین آزادی رسیده ام!؟ / دیگر نجات پافته ام. سرانجام رسیده ام به سرزمینِ برابری ها! / به سرزمین حقوق ما! به سرزمین عدالت جاری!... رسیده ام!؟ / مثل ماهی در اقیانوسی از رویا غوطه می خوردم که در برابرم سدی تازه پدیدار شد!

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


میهنم، شاقولی بود بسته به مچِ پایم، مدام مرا پس می کشید.
میهنم، خاکی بود که کفشم می پیمود تا از آن بگریزد.
میهنم، همان کفشهایم بود که آن را با خشم به سوی سفیرِ مرده خورشان پرتاب کردم.
میهنم؟ - از نو، از میهنم گریختم.

۲

میهنم، مکانِ شادی هایم بود.
میهنم؛ جایگاهِ آنان که دوستشان داشته ام.
مانند کلماتم به روی کاغذ، کفش هایم را به سوی میهنم پرتاب کردم.

۳

هر چه بیشتر پیش می رفتیم،
هر چه سرزمین های بیشتری را، مرزهای دیگری را پشت سر می گذاشتیم؛
هر چه دورتر می شدیم، به من نزدیک تر می شدیم:
میهنم به قلبم و من به سرزمین خواب هایم!

۴

از کشورهای گوناگونی گریخته بودیم
سرزمین های بسیاری را پشت سر می گذاشتیم
آن چه همگی ما را به هم شبیه می کرد
مسیرِ کفش هایمان بود!

۵

چاره ای نبود.
زمستان است. زمستان بود.
در مجارستان، مأموران مرزی کفشهایم را گرفتند!
پس از آن با پای برهنه ادامه دادم.
نیمی از اروپا را پیاده، و نیمی دیگر را با پای برهنه آمدم.
نگاه کن به زخمِ پاهایم! نگاه کن!

زخمِ رفیقم دیدنی نیست. خونریزی مغزی است! مأموران مرزی مقدونیه با باتوم توی سرش کوبیدند.
احتیاج به عملِ جراحی مغزی دارد!
ما زخمهایمان زیاد است.
از جنگ گریختیم تا به آسایش برسیم اما این آسایش است که از ما می گریزد!

۶

یکی بود، یکی نبود، قصه نبود راست بود
یکی همیشه در رأس قدرت بود.
یکی دیگر انگار هیچ آدم نبود، همیشه زیردست و پا، همیشه اسیر و ندار....
و این جوری قصه ما هیچوقت به سر نمی رسد.

۷

باید با هفت کفش آهنین و هفت عصای آهنین، هفت بیابان را می پیمودیم.
باید هفت سرزمین را پشت سر می گذاشتیم تا به طلسم آزادی خود برسیم.
هفت دریا در پیش رو داشتیم تا مطمئن شویم نجات پیدا کرده ایم.
کودکانم در دریای اول طعمه گرداب شدند.
خواهرانم در دریای دوم غرقِ حجابِ خود، گرفتار توفان و خشمِ دریا شدند. نتوانستند شنا کنند. حجابشان به سر و پایشان پیجید و آنها را یک راست به تهِ دریا برد.
برادرانِ رشیدم در اولین تکان های شدیدِ کشتی غرق شدند.
دیگر کسی نمانده نبود، جز جسدهای باد کرده و شناور بر امواجِ آب...

۸

من هنوز بودم.
توانستم نیمه جان، خود را به خشکی برسانم.
زنده ماندنم به معجزه می مانست!
پیش از این، پاهایم، خوراک کوسه ها شده بود.
اما توانسته بودم فقط کفش هایم را نجات را بدهم!
کفش هایم، را مانند پوتین های سربازی ام به گردنم آویخته بودم.

۹

با سری افراشته در میان آبها سرگردان بودم.
به گمانم حالا که همه چیزم را از دست داده ام به سرزمین آزادی رسیده ام!؟!!
دیگر نجات پافته ام. سرانجام رسیده ام به سرزمینِ برابری ها!
به سرزمینِ حقوقِ ما! به سرزمینِ عدالتِ جاری!... رسیده ام!؟!
مثل ماهی در اقیانوسی از رویا غوطه می خوردم که در برابرم سدی تازه پدیدار شد!

۱۰

خبر رسید: ظرفیت تکمیل! باید برگردید به جای اولتان!
شناکنان، حیران در میان جزایر پلوپونز سرگردان دور خود می چرخیدم.
آزادی حقِ من بود و حقِ من مدام خوراکِ کوسه ها می شد!
به کجا برگردم؟ با کدام پا؟ به کدامین سرزمین؟ با چه؟ کدام آینده؟

۱۴/۴/۱۶ پاریس


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016