یکشنبه 15 مهر 1386   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

از عطاءالله مهاجراني به ايران باز مي گردد تا تئاتر اصغر سمسارزاده

كشكول خبرى هفته (8)

عطاءالله مهاجراني به ايران باز مي گردد؟!

لطفا به اين علامت هاي سوال و تعجب توجه کنيد. هزار مفهوم در اين علامت ها هست. وقتي جمله را با علامت سوال بخوانيم معني اش اين مي شود براي ما هنوز معلوم و مشخص نيست که عطا خان به تهران بر مي گردد يا نه. وقتي با علامت تعجب بخوانيم معني اش اين مي شود که ما هم مثل رنگين نامه ها اول اعلام مي کنيم عطا خان به ايران باز مي گردد ولي بعد در متن مي نويسيم که کارشناسان چنين حدسي مي زنند و احتمال بازگشت ايشان بر اساس شواهد موجود زياد است ولي اگر هم بر نگشتند خب به ما مربوط نيست. اين جا هم که مطالب نيمه شوخي و نيمه جدي ست ديگر اصلا مهم نيست که حدس کارشناسان و آگاهان درست يا غلط است.

تجربه سه دهه زندگي در جمهوري اسلامي ثابت کرده است که بازگشت تبعيديان ِ خودخواسته يا خودنخواسته رابطه ي مستقيم با سکوت يا مجيزگويي شخص تبعيدي دارد.

"اين سخنراني [يعني سخنراني احمدي نژاد در آمريکا] رييس جمهور و ايران را در موضع مظلوميت و حقانيت قرار داد"، يکي از همان مجيزهاست که بي دليل و حساب نشده بر زبان سياستمدار کارکشته اي مانند مهاجراني جاري نمي شود. همان طور که نشريه "بهمن" بي دليل منتشر و بعد از پايان ماموريت تعطيل نمي شود. همان طور که ايشان بي دليل به عنوان وزير فرهنگ و ارشاد اسلامي انتخاب نمي شود و همان طورهاي ديگر...

اما سوالي که پيش مي آيد اين است که اهل دانش و علمي چون مهاجراني که مي تواند با عزت و آبرو در داخل يا خارج از کشور زندگي کند، چرا بايد براي حضور در حکومتي که احتمالا آقاي رفسنجاني رکني از آن خواهد بود، چنين با آبروي خود بازي کند؟ چرا بايد حرف هايي در سطح حرف هاي خانم فاطمه ي رجبي بزند: "خداوند خواست برغم همه اين تدبير ها و تفتين ها، سخنراني رييس جمهور فرصت تازه اي براي ايران باشد". آيا بهتر نيست به جاي نوشتن چنين مطالبي، به نقد کتاب آيات شيطاني بپردازيم و يا از ترجمه ي دکامرون محمد قاضي ايراد بگيريم و لفظي درشت در باره ي آن زنده ياد به کار ببريم که همين ها براي دنيا و آخرت مان کافي خواهد بود؟


خدايا شکر!

اينجانب، که بسيار مايل بودم بعد از ورود رئيس جمهور عزيزمان به ميهن، مسير قرچک ورامين تا فرودگاه مهرآباد را روپايي بزنم و برادرم نيز همين مسير را به جاي پا، روي دست هاي خود طي کند، به دستور دفتر رئيس جمهور عزيزمان در مسجد محل حضور به هم رساندم و "سجده ي شکر به درگاه ايزد منان سائيدم":

خدايا تو را شکر مي کنيم که موقع ورود رئيس جمهور عزيزمان به خاک آمريکا، روزنامه ي ديلي نيوز خطاب به او نوشت: برو به جهنم!

خدايا تو را شکر مي کنيم که رئيس دانشگاه کلمبيا به رئيس جمهور عزيزمان گفت: ديکتاتور حقير و بي رحم!

خدايا تو را شکر مي کنيم که نماينده ي مجلس آمريکايي در جمع معترضان گفت: به جاي اين که احمدي نژاد را براي سخنراني دعوت کنيم، بايد او را دستگير کنيم!

خدايا تو را شکر مي کنيم که نشريات آمريکايي در مورد رئيس جمهور عزيزمان گفتند: شيطان فرود آمد!

خدايا تو را شکر مي کنيم که تا چشم آمريکايي ها به احمدي نژاد افتاد گفتند: هيتلر هنوز زنده است!

خدايا تو را شکر مي کنيم که مجلات آمريکايي به رئيس جمهور نازنين مان گفتند: مرد ديوانه!

خدايا تو را شکر مي کنيم که سي.ان.ان به احمدي نژاد عزيز ما گفت: رئيس جمهور بدنام!

خدايا تو را شکر مي کنيم که دولت آمريکا به احمدي نژاد عزيزمان اجازه حضور در محل برج هاي فرو ريخته ي تجارت جهاني را نداد!

اي بابا. اينها که همه اش شد فحش و فضاحت. نکند دفتر رئيس جمهور اشتباه کرده باشد؟ آخر کجاي اين ها شکر دارد؟ بهتر نبود خدا را به خاطر سفر خاتمي به آمريکا شکر مي کرديم؟


ايران، کشور عجايب

گراني بيداد مي کند. بيکاري بيداد مي کند. خط فقر لحظه به لحظه بالا و بالاتر و سطح اسکناس موجود در جيب مردم لحظه به لحظه پايين و پايين تر مي آيد. با اين وجود وقتي شب بيرون مي روي، مي بيني همه ي رستوران ها پر از آدم است. در کافه ها جا براي سوزن انداختن نيست. جلوي بستني فروشي ها پر از ماشين است. در کشورهاي غربي، که مردم اش در آمد کافي دارند اين همه جمعيت در خيابان ها نمي بيني ولي در اکثر شهرهاي بزرگ ايران، از شاهچراغ شيراز تا حرم امام رضا (ع)، و از ساحل رود کارون تا کوي ولي عصر تبريز جمعيت را در حال گشت و گذار و سياحت و زيارت مي بيني. خوب و خوشحال کننده و در ضمن عجيب است. از آن عجيب تر اين همه اتومبيلي ست که در خيابان ها مي بينيم. اگر بنزين سهميه بندي شده است پس اين همه اتومبيل در خيابان ها چه مي کند؟ مردم به چه اميدي سهميه بنزين شان را پيش پيش مصرف مي کنند؟ احتمالا دولت مردان ما مجبور خواهند شد به اين سوال ها تا چند ماه ديگر جواب دهند. اميدواريم جواب شان با باتوم نيروهاي ويژه همراه نباشد.


حضرت آيت الله احمدي نژاد

يادش بخير. دوراني بود که حضرات آيات عظام، حتي اجازه نمي دادند عکسي از آن ها در روزنامه ها و مجلات منتشر شود تا حرمت و جايگاه رفيع شان آسيب نبيند. از بلند صحبت کردن اجتناب مي کردند؛ شخصيت داشتند، وزن داشتند، احترام داشتند. فضاي اطراف شان سراسر معنويت و محبت بود. کلام شان راست و چهره شان روشن بود. خداترس بودند و حقيقت گو. حکومت جمهوري اسلامي اين تصوير را در هم ريخت. آيت ِ الله، در ذهن مردم تبديل شد به آيت ِ ظلم و جور و فساد. آيت ِ الله شد خلخالي و گيلاني و موسوي اردبيلي. امروز هم به حکم سرکار خانم فاطمه ي رجبي، جناب احمدي نژاد، لقب آيت اللهي مي گيرند. و عجبا عجب که صدايي از آيت الله هاي راستين بيرون نمي آيد. عجبا عجب که به اين ياوه گويي ها اعتراض نمي شود. به راستي بيان چنين خزعبلاتي آسيب اش در حد چاپ عکس در روزنامه ها نيست؟


علي لاريجاني، ويلچر براي اسرائيل، فلج شدن توسط پليس راه

بسيار تلاش کردم عکسي را که در دوران تبليغات انتخاباتي رياست جمهوري از متوقف کردن اتوبوس حامل آقاي علي لاريجاني در مسير سبزوار به شاهرود برداشته شده بود پيدا کنم و در اين جا بياورم که متاسفانه نتوانستم. عکسي ست که نشان مي دهد اتومبيل پليس راه جلوي خودروي حامل آقاي لاريجاني و همراهانش را سد کرده و مانع حرکت آن ها شده است. آقاي لاريجاني پياده شده و در کنار اتومبيل پليس راه ايستاده و با افسر نشسته در داخل آن صحبت مي کند. افسر جزء حتي نيازي به پياده شدن نمي بيند و آن طور که در خبرها آمده بود با بي احترامي با لاريجاني برخورد مي کند.

امروز همين آقاي لاريجاني را مرد شماره ي يک مذاکرات اتمي مي نامند و انتظار دارند که ايشان بحران اتمي ايران را با مذاکره حل کند.

از طرفي اين شماره ي يک ناميدن ايشان باعث شده تا حس قدرت بيش از حد، به صورت کلام از دهان ايشان بيرون بريزد و آمريکا را تهديد کند که اگر حمله موشکي صورت بگيرد، اسرائيل ويلچر نشين خواهد شد.

کاش آن عکس را پيدا مي کردم تا آقاي لاريجاني ببينند وزن و اعتبار واقعي شان در اين مملکت چه اندازه است، بعد اين سخنان را بفرمايند. ضرب المثلي ست معروف که مي گويد طرف را به شاهرود راه نمي دادند، از واشنگتن جدول زماني براي خروج نيروهايش مي خواست. آقاي سولانا هم بد نيست کمي پيرامون جايگاه طرف ايراني خودشان تحقيق کنند تا خداي ناکرده وقت شان به بطالت نگذرد و دولت ايران به هدف خود که همان به دست آوردن حداکثر زمان ممکن براي دست يابي به سلاح هسته اي ست نائل نگردد.



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 




اعتراض دانشمندان هسته اي ايران به احمدي نژاد

"احمدي نژاد: كساني كه به دنبال بمب هسته‌اي هستند، انسانهاي عقب افتاده‌اند." «ايرنا»

به دنبال اين اظهار نظر، دانشمندان هسته اي ايران به علامت اعتراض از زير تپه هاي استتار شده بيرون آمدند و در حالي که پلاکاردهايي را حمل مي کردند مخالفت خود را با اين اظهارات اعلام داشتند. در اين اجتماع، دختر شانزده ساله اتمي ايران بيانيه اي قرائت کرد که در بخشي از آن آمده است:

رياست محترم جمهور، آقاي احمدي نژاد

بدين وسيله، اعتراض خود را نسبت به سخنان جنابعالي در جمع خبرنگاران آمريکايي که طي آن ما ها را عقب افتاده خطاب کرده ايد اعلام مي داريم. دانشمندان اتمي ايران که متوسط سني شان بيش از 25 سال نيست، و به دستور شما به دنبال دستيابي هر چه سريعتر به سلاح هسته اي مي باشند ابدا ً عقب افتاده نيستند. اميدواريم در جلسات بعدي سازمان ملل متحد، با شجاعت و صراحت اعلام بفرماييد که ما به دنبال سلاح هسته اي هستيم و اگر هم آن را به دست نياوريم، فن آوري آلوده سازي محدود محيط با مواد راديو اکتيو و بيمار کردن دشمن را در برنامه ي کار خود قرار داده ايم. اعلام بفرماييد که ما دانشمندان هسته اي مان را در ايزوله ترين حالت ممکن به تحقيقات خطرناکي گماشته ايم که هر لحظه ممکن است به خاطر کمبود امکانات و در معرض تشعشع قرار داشتن سلامتي شان را از دست بدهند. اعلام بفرماييد اين دانشمندان جوان که به دنبال نيروي مخرب اتم هستند، عقب افتاده نيستند، بل که مجبورند و راه پيش و پسي براي شان باقي نمانده است.

با سپاس از توجه حضرتعالي

دانش آموز 16 ساله اتمي که موفق به کشف اتم در آشپزخانه ي خانه اش شد


خدايا اين سوژه ها را از ما نگير!

در هفته ي گذشته تعداد سوژه ها آن قدر زياد بود که نمي دانستيم با آن ها چه بکنيم. نه که کشکول مان هفتگي ست، و سعي مي کنيم براي رعايت حال خواننده، هر شماره ي آن از دو سه هزار کلمه بيشتر نشود، اما آقاي احمدي نژاد و آقاي جنتي و خانم رجبي و مرکز پژوهش رياست جمهوري امان مان نمي دهند و مرتب سوژه فشاني مي کنند. ما معمولا بعد از نوشتن هر کشکول، مانند بوکسورها به کنار رينگ مي رويم و خودمان را روي صندلي مي اندازيم و سر و کله مان را باد مي زنيم و عضلات مان را شل مي کنيم، تا براي روند بعدي آماده شويم اما حريف قَدَر ما همين طور در ميدان است و ما را به سمت خود مي خواند. دست شان درد نکند. مملکت مان هر عيب و ايرادي داشته باشد، هر کم بودي داشته باشد، از اين يک مورد الحمدلله هيچ کم و کسري ندارد.


گردن ِ کلفت ِ علي معلم و گردن ِ نازک احمد شاملو

"علي معلم (دامغاني) نيز به رسم سال‌هاي اخير، يكي از آثار روايي - محاوره‌يي‌اش را خواند؛ كه مقام معظم رهبري در پي آن فرمودند: اين زبان خوبي است، اما كار هر كسي هم نيست، مثل شما گردن‌كلفت‌هاي شعر مي‌توانند ازعهده‌اش بربيايند؛ و الا اگر يك مقدار سست باشد، به ابتذال كشيده مي‌شود؛ نظيرش را هم قبلا ديديم؛ مثلا پريا." «ايسنا، 6 مهر 1386»

بيخود نيست ايشان رهبرند و ما امت. بيخود نيست ايشان مقام معظم اند و ما شهروند درجه چند. همه ي اين ها دليل دارد و ما نمي فهميم. يکي از دلايل، همين اظهار نظر در خصوص شعر آقاي معلم و مرحوم احمد شاملو در جمع شاعران درباري. قشنگ تر از اين مي توان به شاعري امتياز داد؟ آدم با شنيدن "شما گردن کلفت هاي شعر" ياد شعبان بي مخ خودمان مي افتد. ياد حاج طيب رضايي. ياد تيمسار دکتر الله کرم. ياد فدريکو ده نمکي. گردن کلفت! چه با هيبت. چه با عظمت. با رخصتي که رهبر معظم داده اند، از اين پس مي توانيم به سعدي بگوييم، بزن بهادر نثر پارسي. به حافظ بگوييم، لوطي محله ي رکن آباد؛ بچه ي پايين شهر شيراز. به فردوسي بگوييم، عربده کش کوچه هاي طوس. به خيام بگوييم خِر گير ِ ميخانه هاي نيشابور؛ به مولوي بگوييم، شبگرد غزل خوان قونيه. به راستي در مقابل علي معلم دامغاني گردن کلفت، از شاملوي درهم شکسته ي پابريده مي توان انتظاري جز شعر مبتذل داشت؟ پريا به آن مبتذلي؛ شبانه به آن مبتذلي؛ هرگز از مرگ نهراسيده ام به آن مبتذلي؛ وارطان به آن مبتذلي. انتقاد من از حضرت رهبر فقط اين است که حيف نيست آدم علي معلم گردن کلفت را اصلا با چنين آدمي مقايسه کند؟


وبلاگستان در هفته گذشته؛ جمهور ِ مهدي محسني و خبرنگاران آلوده

وب لاگ خوب، آن وب لاگي ست که در ايران به سرعت و راحتي باز شود. وب لاگ خوب آن وب لاگي ست که در صفحه ي اول اش ده عکس سنگين و اتصال يوتيوب و تابلوي ورود خوش گليپسيز و تابلوي خروج خوش گديز نداشته باشد. وب لاگ خوب آن وب لاگي ست که به فکر امثال مايي که در نت کافه ها به سراغ اينترنت مي رويم باشد و با صداي ناگهاني سمفوني شماره پنج بتهوون يا تار علي اف يا سرودهاي حماسي صفحه اش بالا نيايد.

اما اين ها مسائل ظاهري وب لاگ است؛ وب لاگ خوب بايد مطالب خواندني هم داشته باشد. بايد اطلاع رسان باشد. بايد باري به هر جهت نباشد. وب لاگ نويس حتي اگر خاطرات شخصي اش را تعريف مي کند بايد طوري تعريف کند که خواننده از وقتي که براي خواندن اش گذاشته احساس غبن نکند. وب لاگ خوب نبايد حتما سياسي باشد، نبايد حتما جدي باشد، نبايد حتما عالمانه باشد. وب لاگ خوب بايد قادر به ايجاد ارتباط با خواننده اش باشد.

اما اين هفته مي رويم سراغ وب لاگ "جمهور" و نويسنده ي آن آقاي مهدي محسني. همان که بر سر در وب لاگ اش نوشته است: جنگ نبود، صلح نبود، من صليبي نبودم. متولد 1358. به گفته ي خودش آشفته و بي قرار. ايشان مطلب جالبي دارد زير عنوان "کيهان، بيست و سي و خبرنگاري آلوده". اگر مي خواهيد بدانيد در مصاحبه هاي تلويزيوني با مردم و در پاسخ به سوال ِ "چه کسي را به عنوان رئيس جمهور انتخاب کنيم؟" جواب ِ "کسي را انتخاب کنيم که پيرو ولايت فقيه باشد و در جايگاه مبارزه با تهاجم فرهنگي خوابش نبرده باشد" از کجا مي آيد به اين نشاني مراجعه کنيد:

http://jomhour.ir/2007/09/19/post_340


تئاتر اصغر سمسارزاده

برگى از دفتر يادداشت ِ يك نويسنده ى عاصى:

من اين‌جا چه مي کنم؟ در مجتمع چمران؟ در تئاتر اصغر سمسارزاده؟ اگر کسي مرا اين جا ببيند چه مي گويد؟ نمي گويد اين هم از روشنفکر ما؟ اين هم از نويسنده ي ما؟ پا شده آمده تئاتر اصغر سمسارزاده! هه هه هه هه! اين آقايي که کمتر از دريدا و فوکو را قبول ندارد، اين آقايي که بقالي هم مي رود کالباس وخيارشورش را با لفظ مدرن و پست مدرن مي خرد، اين آقايي که ساختار شکني و دکانستراکشنيسم را روزي صد بار تکرار مي کند، اين آقايي که به هر برنامه ي تلويزيوني و راديويي مي گويد سَبُک و سطحي و عاميانه، آن وقت پاشده آمده تئاتر سمسارزاده. خب، معلوم است. آمده ام اين تئاتر را ببينم و بعدش غر بزنم. بعدش از سطحي بودن مردم شکايت کنم. اگر نبينم که نمي توانم از سبُک گرايي مردم انتقاد کنم؟ مي توانم؟

سالن پر است. وسط هفته اين همه جمعيت اين جا چه مي کند؟ چقدر احساس غريبي مي کنم ميان اين جماعت. وصله نچسب که مي گويند همين است. يادم باشد اين را در "آي پک"م يادداشت کنم. وصله ي نچسب. واي خداي من! باز اين "استريم آو کانشسنس"ام مرا برداشت برد به گذشته هاي دور. سينما گلريز. تئاتر منوچهر نوذري. حالا که کسي دور و برم نيست مي توانم بگويم خدا رحمت اش کند. چقدر آدم ها را مي خندانـْد. آخرين تئاتري که از او ديدم، با پسرش ايرج نوذري بازي مي کرد. مي زدند و مي رقصيدند. حرکت موزون نبود؛ رقص تمام عيار بود. مردم هم از ته دل مي خنديدند.

وارد سالن مي شويم. آقاي سمسارزاده اعلام برنامه مي کند. خواهش مي کند کسي عکس و فيلم نگيرد. اين شما و اين برنامه ي امشب ما. بعد موسيقي زنده با کي‌بُرد. بعد دست زدن مردم. سمسارزاده که وارد مي شود همه دست مي زنند. همه مي خندند. همه ي صندلي ها پر است. چرا اين مردم به حرف هاي ما اين قدر توجه ندارند؟ واي اين پسر که وارد شد چقدر با مزه است. مي گويد اين جور راه رفتن را از کانال "فشن" ياد گرفتم! چه با نمک! اين هم کانال فشن نگاه مي کند! د ِ! اين آهنگ چقدر به نظرم آشناست؟ آهنگ بنيامينه! واووو! ببين چه جوري مي رقصه! اي ناقلا! بدنُ برو! چقدر نرم مي رقصه. بابا طرف اين کاره است. اين آهنگ هم به نظرم خيلي آشناست... آهنگ اندي هستش! واي خدا جون! مُردم از خنده! مَردُم همه از خنده ريسه مي روند! اصلا موضوع تئاتر چيه؟ ولش کن! ساز و آواز رو بچسب! بي خود نيست از مردم مي خوان که عکس و فيلم نگيرن... حيف؛ تموم شد. چقدر خنديديم...

يعني چه؟ من اين جا چه مي کنم؟ اين چه حالت مبتذليه که در من هست؟ چرا مثل احمق ها خنديدم؟ مگر من هم يکي از اين ها هستم که طرف تا بگه "فشن" ريسه برم؟ مگر من يک آدم عامي هستم که تا آهنگي از اندي پخش بشه، غش و ضعف کنم؟ چرا من اين قدر تنزل کردم؟ چرا خودم را تا سطح مردم پايين آوردم؟ ديگه پام رو توي همچين جايي نمي ذارم. من خودم رو نمي بخشم. نمي بخشم. نمي بخشم. بروم کمي با سرزمين بي حاصل اليوت حال کنم

[وبلاگ ف. م. سخن]





















Copyright: gooya.com 2016