پنجشنبه 21 خرداد 1388   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

بخش بيستم: داش علی را هم کشتند

رمان بچه های اعماق
مسعود نقره کار


به ماهشهر و از آنجا به آبادان برده شد. ماهشهر و آبادان، شهرهای زيبای دوران دانشجوئی‌اش ميزبان عزادارِ سکوت و آتش و ويرانی و مرگ بودند.خاطرات روزها ی دانشجويی زنده شده بودند ، امّا کفن‌پوش.
باشگاهِ دارائی‌ِ ماهشهر را چادرهای آوارگان پوشانده بود، و آبادان شهرِ نخل‌های سوخته، بوی دود و خرمای گنديده می‌داد. شهر بی‌شهرنشين بود. پرنده‌ها با صدای خمپاره بازی می‌کردند.
همسفرش پزشکی مذهبی می‌نمود، امّا توده‌ای بود. کتاب‌های احسان طبری را با خود آورده بود، به مراد داد تا بخواند. نه فشار شليک توپ و خمپاره، تبليغ همسفرش برای حزب توده، حکومت اسلامی و جنگ خُردش کرده بود. يکماه گذشت. بيش از يکماه می‌نمود. با کوله‌باری از خاطره، که بيشترين‌شان تلخ بودند, بازگشت.تمام راه، شادی‌ی بازگشت‌اش را چنگ‌های "تقی" می‌قاپيد.
تقی، راننده‌ی بيمارستان را جنگ ديوانه کرده بود. هر شب، زير نور ماه، و صدای توپخانه‌ی عراقی‌ها سايه‌ای می‌شد که چنگ بر تنه‌ی زُمختِ نخل‌ها می‌کشيد. زوزه می‌کشيد، نعره می‌زد، و گاه آواز می‌خواند؛
"منم بچه‌ی خيابونه ايرانمهرم هی بچه‌ی نظام‌آباد، نيگا"
و چنگ‌های خونين و آش‌ولاش‌‌اش را به مراد نشان می‌داد.
تقی خيابان‌های جنگ‌زده‌ی آبادان را نشان اش داده بود:
"رو ديوارا رو نيگا دکتر، خنده‌دار نيس؟ اونجارو بخوون؛ اين جنگ اگر بيست‌سال طول بکشد، ما ايستاده‌ايم، البته درجماران نه در جبهه. اون يکی‌رو بخوون؛ جنگ جنگ تا پيروزی، تا فتح کربلا، تا فتح قُدس، هنوزنصف آبادان دست عراقی‌هاس، حضرات می‌خوان برن قُدس، امّا اون يکی از همه باحال‌تره، "جنگ برکت است"، جل‌الخالق، خر پيشه اين بابا فيثاغورثه"
و به تأسف سر تکان می‌داد.
تهران به ديدارش می‌آمدند. خانه پُر رفت‌وآمد بود.
بيمارستان سوانح و سوختگی تغيير کرده بود. از همان نگاهِ سردِ نگهبان درِ ورودی پی برد اتفاق تازه‌ای افتاده است. پيش از آنکه سراغ دوستان عضو شورا برود نخستين منشی "پذيرش" صدايش زد:
"دکتر احمد با شما کار داره"
به او و منشی‌های ديگر گفته بودند، از او بخواهند پيش دکتر احمد, رييس بيمارستان برود.
امان نداد مراد سلام کند، خوش‌آمدگويان از پشت ميز رياست کنده شد و به‌طرف اش آمد. بوسيداش، چای سفارش داد. از جبهه پرسيد و از احوال خودش:
"يکی دوتا خبر دارم که خبرهای خوبی نيستن، می‌دونی من به شما علاقه‌مندم. هميشه به شما احترام گذاشتم. امّا منهم در واقع کارمند دولت هستم و وظيفه دارم قوانين را رعايت کنم. شما دکتر لطيفی‌رو می‌شناسی؟"
"آره، تُو دانشکده پزشکی همکلاس بوديم، الانم که معاونِ پارلمانی‌ی وزير بهداری‌ی"
"چندوقت پيشم وزارت بهداری ديديش؟"
"آره، تصادفی، رفته بودم سهميه الکل طبی‌ بگيرم"
خنديد. می‌خواست شکلی دوستانه به گفت‌وگو بدهد:
"می‌دونی وقتی شمارو ديده گزارش کرده که شما "پيکار"ی هستی و دوران دانشجوئی پيش او حرف‌های ضدمذهبی زدی و سَب نبی و امام کردی، می‌دونی اين حرف‌ها يعنی چه ؟"
" واقعيت نداره"



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 




" توصيه می‌کنم ديگه وزارت بهداری نريد. در ضمن اين نامه هم برای شما از وزارت بهداری آمده"
نامه را باز کرد. حکم اخراج از بيمارستان و هرگونه کار دولتی بود. چيزی نگفت. نامه را برداشت و بی‌خداحافظی از در بيرون زد.
سراغِ اعضاء شورا رفت، می‌دانستند. فقط رضا و اصغر، که هوادار سازمان بودند، ناراحت می‌نمودند و معترض، مابقی، به‌ويژه آن‌ها که بيش از ديگران هارت و پورت می‌کردند، يا ساکت بودند يا غيب‌شان زده بود.
باران می‌باريد، نم‌نم و ريز.
آن‌روز هم باران می‌باريد. سال ۱۳۵۴ بود.
لطيفی چندماهی بود از زندان آزاد شده بود. جزء"دانشجويان سهميه‌ای" بود که دربار شاه از مناطق فقيرنشينکشور بدون کنکور وارد دانشگاه‌ها می‌کرد. جمع‌شان از سيستان و بلوچستان بودند. دانشجويان سياسی به آن‌ها اعتماد نمی‌کردند، آن‌ها را خبرچين می‌پنداشتند. لطيفی امّا دستگير شد و به زندان افتاد. با گروهی مذهبی، که مخالف رژيم شاه بودند، همکاری داشت.
از زندان آزاد شد. کافه تريای بيمارستان فيروزگر بودند. داشت عليه مارکسيست‌ها تبليغ می‌کرد. مراد تاب نياورد:
"الان که وقت دعواهای حيدری نعمتی نيست "
"هميشه وقتش هست، همين حالا بايد خط‌کشی‌ها روشن بشه، اين دعواها حيدری نعمتی نيست"
و شروع جر و بحثی بود که پايانه‌اش دلخوری شد. لطيفی دلخوری‌اش را نشان نمی‌داد. با مراد صميمانه و دوستانه برخورد می‌کرد. مراد او را آدمی درست و سياسی می‌پنداشت.
اخراجش ناراحت اش نکرده بود، برايش مهم نبود.
به انتشارات چکيده رسيد. بوی چای تازه‌دم دفتر چکيده را پوشانده بود. ماجرا را به عزيز و محمد گفت.
عزيز شوخ و شنگ بود:
"بی‌خيال دکتر، شُما دکترا سرمايه‌تون يه خودکاره و يه کاغذ، هرجا برين جاتونه، بی‌خيال، خداوندِ عالم اين دوتا تخمو داده واسه يه همچی روزی، که بگی به تخمم و ازش بگذری، راستی يه دخترخانومی به اسمه رؤيا اومد کارت داشت، گفت دو ساعت ديگه برمی‌گرده"
و رؤيا آمد. رنگ‌پريده ‌و ترسان. هوادارِ فعال سازمان ودانشجوی رشته‌ی پرستاری.:
"می‌خوام باهاتون خصوصی صحبت کنم"
انبار کوچک انتشارات بهترين جا بود:
"صبح رفته بودم دَمِ يکی از کارخونه‌های جاده‌ی کرج روزنامه بفروشم، دوتا از کارگرای کارخونه به‌هوای روزنامه خريدن و حرف‌زدن منو بردن يه گوشه‌ای و..."
گريه امان نمی‌داد حرف‌اش را تمام کند:
"يکی‌شون با انگشتش بکارتمو پاره کرده، تمامِ تن و بدنم زخم و کبوده. امّا از همه بدتر خونريزی و دردی‌ی که دارم"
راه افتادند، سراغ رفيقی که پزشک متخصص زنان بود رفتند. معاينه‌اش کرد:
"آش‌ولاشش کردن، فعلاً بايد استراحت کنه تا بعد ببينم چکار می‌توونم بکنم"
"فردا بيا بريم همون کارخونه، قضيه رو پيگيری کنيم"
"ولشون کن، ولشون کن"
و رفت.
شب را در اتاقک کوچک محمد گذراندند، عرق و قيمه‌پلو و بحث و شورِ اميراُوف، و بيش از هر چيز بحث حزب توده بود:
"بالاخره حزب ‌توده داره کارخودشو می‌کنه، داره فدائی‌هارو می‌خوره"
عزيز با داش‌علی هم‌صدا شده بود:
"آره، حتمی نفوذی تو فدائيا داشته و داره، حتمی، والاّ به اين سرعت که يه سازمان سياسی صدوهشتاد درجه تغيير نمی‌کنه"
محمد اين حرف‌ها را قبول نداشت. از حزب توده حمايت می‌کرد:
"اينا همه حرفه، برنامه و سياست‌های حزب درست‌تر و معقول‌تره، درست‌تر هم عمل می‌کنن و خُب دانش و تجربه بيشتری‌ام دارن، ايناس که کشش به سمت حزب توده رو زياد کرده، حرف‌هائی که درباره گذشته حزب می‌زنن حرف‌های مخالفای حزبه، معلومه دشمن حزب نظرش چی بوده و هست، خب يه عده بدون مطالعه و دقت حرف دشمنارو تکرار می‌کنن، خود مام قبلاً می‌کرديم بدون اينکه از گذشته حزب خبر داشته باشيم، همه‌ی منابع ما کتاب‌ها و حرف‌های مخالفای حزب توده بود، خُب هر دارودسته و جريانی هم که می‌خواست اعلام موجوديت کنه اوّل يه جزوه عليه‌ حزب توده در می‌آورد، و يا درمی‌آره. با اين حرف‌ها نميشه درباره يک حزب سياسی قضاوت کرد"
تا دم دمای صبح از اين‌دست بحث‌ها بود. و بعد هرکدام پتوئی روی خود کشيدند، و گوشه‌ای بخواب رفتند.
صدای آوازِ خروسِ همسايه بيدارش کرد، هوا تاريک‌روشن بود.
تُوی رختخواب نشست. به بيمارستان سوانحِ سوختگی و شب‌های کشيک در اورژانس‌اش فکر می‌کرد، به طب که جز اندوه بيشتر برای او چيزی نداشت، وشايد فقط آشنائی‌ها و دوستی‌های تازه، و رنج‌هائی تازه‌تر، مثل سه خواهرِ چشم‌آبی، که آتشِ جنگ سوزانده بودشان، و او چشم‌های شان را بسته بود، و رؤيا که آرزوی اش را پَرپَر کرده بودند.
"بگير بخواب دکتر. به چی فکر می‌کنی؟"
"به صدای آوازِ خروسِ همسايه‌ داش‌علی"
غروب همان‌روز مهندس تورج سراغ اش آمد:
"منوچهر می‌خواد باهات صحبت کنه، هرچی زودتر بهتر"
"بازم انشعاب؟"
سکوت‌اش روشن‌ترين پاسخ بود
منوچهر آمد. شاد و سرحال به‌نظر مـی‌رسيد. "ميدان گل‌ها" پُرگُل بود و سبز و خرم.
"بحث‌های درون سازمانی‌رو دنبال می‌کنی؟ حتمی متوجه شدی که دو نظر وجود داره، هم بر سرِ وحدت در جنبش کمونيستی ايران، هم درباره اردوگاه سوسياليستی، تو چی فکر می‌کنی؟"
" سازمان داره ميره تُو دلِ حزب توده، من اينجوری می‌فهمم"
هرچه می‌گذشت بحث‌ها داغ‌تر می‌شد و دفاع و پذيرش حزب توده آشکارتر. ضد توده‌ای‌ترين آدم‌های جمع چنان از حزب توده ستايش و تمجيد می‌کردند که ناباوری به جان مراد انداخته بودند.
"مگه ميشه آدم به اين سرعت عوض بشه، اونم اين آدما"
برنامه مطالعاتی "از بالا" صادر می‌شد. در جلسات حوزه‌ها "کار" ارگان سازمان محور جلسات قرار می‌گرفت، سرمقاله ها راهنمای عمل بودند، سرمقاله‌هائی که خطِ وحدت با حزب توده را جا می‌انداختند، گاه متناقض و مضحک:
"ايندفعه سرمقاله‌نويس يه پنج‌سيری بيشتر زده"
حسن طوطی و عزيز قهقهه زدند. مراد و داش‌علی وانمود کردند چيزی نشنيدند.
برنامه‌ی حوزه‌های سازمانی را فقط کتاب‌های توده‌ای‌ها و آنچه درباره شوروی بود، پُر می‌کرد. وقتی کتابِ "تاريخ حزب کمونيست شوروی" در دستور مطالعه گذاشته شد، مراد زير گوش دکتر مرتضی گفت:
"از تاريخ سازمان و جنبش کمونيستی خودمون چيزی نمی‌دونيم اونوقت تاريخ حزب کمونيست شوروی کتاب مطالعاتی‌مون شده؟"
سگرمه‌های دکتر مرتضی تُو هم رفت، توده‌ای‌ی دوآتشه‌ای شده بود، مثل دکتر خليل و دکتر جوادِ داروساز. کاسه‌های داغ‌تر از آش. گنجشکانی چشم‌دوخته به مار را می‌مانستند. مراد سربه‌سرشان می‌گذاشت.
"می‌گن تُو شوروی وقتی بارون می‌آد، توده‌ای‌ها تُو ايران چتر دستشون می‌گيرن. اکثريتی‌ها کارشون خنده‌دارتره، وقتی تو مسکو هوا ابری ميشه اينا تو تهرون چتراشونو باز می‌کنن، بهتره از اين به‌بعد دادن چتر به اعضاء و هواداران جزء برنامه‌های مطالعاتی گذاشته بشه"
صدای پدر تُوی گوش‌اش پيچيد؛
"حزب توده اگه بندِ نافش‌رو از شوروی قطع نکنه، حزب بشو نيست. بايد اين بند ناف‌رو قيچی کنـه، هر حزب و سازمانـی بند نافش به کشوری ديگه وصل باشه راه به جائی نمی‌بره، مطمئن باش پسر"
مراد طبقه‌ای از خانه‌ی چهارطبقه‌ی قليچ را اجاره کرد.
از کودکی قليچ را می‌شناخت. بچه‌محل بودند، امّا هيچگاه اين‌حد به او نزديک نشده بود.
خانه، خانه‌ی مخالفان وحدت با حزب‌توده شده بود. جلسه‌پُشتِ‌جلسه.
"بوی سيگار تُو اين اتاق مادالعمر می‌مونه"
و قليچ راست می‌‌گفت. شب‌های خاموشی‌ی جنگ، پنجره کوچک اتاق را با پتو می‌پوشاندند، و گاه تا ده نفر در آن اتاقک کوچک ساعت‌ها جلسه می‌گذاشتند. بيش از نيمی از آن جمع سيگار پُشت سيگار می‌کشيدند.
داش‌علی بساط کتاب و نوار و نشريه‌ی روبروی دانشگاه تهران‌اش را داشت، کنار بساطِ "امير نواری"، گوشه‌ی بانک ملی . گاه عصرها سری به مرغداری ای که محمد اجاره کرده بود , می‌زد، کمک محمد می‌شد.
آن غروب مراد، داش‌علی را پای در انتشارات ديد.
"کجا داش‌علی؟ خيلی شيک کردی"
"دارم ميرم امشب مرغداری، شُمام مياين؟"
"نه، باشه يه شب ديگه"
فردای آن‌ غروب از راه بيمارستان سری به انتشارات زد.
انتشارات چهره عوض کرده بود. همه از يکديگر می‌گريختند.
صدايی از لابلای قفسه‌های کتاب در انتشارات پيچيد:
"گفته بود توی رختخواب نمی‌ميره، حرفش حق بود، ديشب زدنش"
شهر را غباری خاکستری‌رنگ پوشانده بود. شتابزده و بی‌وزن در اين غبار غوطه می‌خورد. کابوس يا واقعيت؟ در ذهن او شهر در چنگال کابوس ضجه رهايی می‌زد. چه شک زيبايی.
"حتمی اشتباه شنيدن، حتمی"
و به طرف بيمارستان سينا می‌راند.
چشمان اش را ‌ماليد. امّا نه، داش علی مرده بود.
"آه، لحظه‌های تلخ و دردناک و بی‌توصيف . بالاخره رستم از شاهنامه رفت"
محمد که قمه صورت و بازوی اش را دريده بود، چشم به سقف داشـت. هر دو را با قمه زده بودند. داش‌علی در دَم کشته شده بود.
دسته دسته می‌آمدند و يک‌ديگر را در آغوش می‌گرفتند. هق‌هق و گاه صدايی نعره‌‌وار برمی‌آمد.
پيش‌تر که بر در خانه بکوبند، مش‌قاسم را ديدند. به او گفتند تا به پدر ومادر و خواهرِ داش‌علی خبر بدهد. مش قاسم جوان از دست‌داده بود و دردآشنا. طعم تلخ جوان از دست‌دادن را چشيده بود. پدر داش‌علی چشمان اش دوکاسه خون شد و نشست. لرزش فک و دست‌های اش هر دم بيش‌تر می‌شد، ايستاد و رو به سوی اتاق گذاشت. تکان شانه‌ها خبر از گريه آرام‌اش داشت. در پاگرد اتاق برگشت. نگاهی به مش‌قاسم انداخت و دوباره او را درآغوش گرفت. دو دردکشيده زير گوش يک‌ديگر، مرثيه دردی مشترک را زمزمه کردند.
غروب از راه رسيد، غروب وهن و وهم.
و چه معجون ناسازگاری بود. سکوت‌ و"شوراميراوف"، و گاه "نی‌نوا" . معجونی از انديشگی‌های رودررو، که عشق و نفرت چهره‌دارترين آن‌ها بود. چه فاصله کوتاهی است ميان مرگ و زندگی، ميان شادی و اندوه انسان.
هجوم هوای سردِ سردخانه همه وجودش را در خود گرفته بود و بيش‌تر حلقوم اش را. و داش‌علی را می‌ديد بر دامنه کوه، خندان و فرز "والک" می‌چيد. انگاری پرواز می‌کرد. نه، گوزن وحشی‌ای را می‌مانست.
"هی! واسه شيکم و والک‌پلو تا هيماليام می‌ری"
داش‌علی می‌خنديد، قبراق و شاداب. چه شور زندگی ای بود اين پسر.
و باز سرمای پزشک قانونی.
"آه، شعله‌های سوزان، در رگ‌هايش آتشی به پا کنيد، چرا خاموشی‌ ای زندگی؟ ای مهيب و خونين و تلخ، چرا بايد باج آگاهی‌مان را به تو بدهيم، و بهترين‌هايمان را قربانی‌ات کنيم، چرا؟"
اين‌ها را مراد فرياد کرد. صدای قليچ بلند شد:
"بگير بخواب ديگه بسه، خودتو ديوونه می‌کنی"
توچال بود با دامنه‌هايی پُر از شقايق. داش‌علی امّا چهره‌ای زرد و چشمانی پُرخون داشت. چيزی نمی‌گفت، و رگه‌های خون از کناره پلک و لبش جاری بود. لاله صحرایـی خون‌آلودی را مـی‌مانسـت. آه... "آرتميس" کدام وحشی‌ای زيباترين و شريف‌ترين انسان‌ها را از ميان چشمه‌سارها و رودها و درياچه‌ها به قربانگاه تو می‌کشاند، کدام سترون بدشگون؟
"بگير بخواب، آروم باش"
اما داش‌علی از ميان صخره‌ها صعود می‌کرد. زَمهرير سوزانی با غريو سهمگينی در صخره‌ها می‌پيچيد و کومه‌های برف را از سويی به سويی می‌پراکند. رام و سنگين می‌آمد، آخرين نفر بود و سرود " کوهنورد" را می‌خواند.
مراد به تهران نگاه می‌کرد که چيزی شبيه دود و مه آسمان جنوب اش را پوشانده بود، بر فراز قله‌ی توچال بودند.
"داش‌علی يه سوت بلبلی مهمون‌مون کن"
"من سوت بلد نيستم بزنم. ولی بلدم پرواز کنم مثل "مرغ توفان"
"بنگريد، اينک مانند اهريمن مغرور و تيره‌رنگ توفان در تک‌وتاز است. می‌خندد و می‌گريد... بر فراز ابرها می‌خندد و از شادی گريان است. ديريست که در خشم تندر خستگی احساس می‌کند." داش‌علی باور داشت که ابرها نخواهند توانست خورشيد را پنهان دارند. آری نخواهند توانست.
باد می‌وزد. تندر می‌غرد و...
"توفان! به‌زودی توفان خواهد شوريد."
"و اين مرغ توفان جسور است که در ميان آذرخش‌ها بر فراز دريايی که از بسياری خشم می‌توفد، می‌پرد و مانند پيامبری می‌خروشد:
"بگذار غرنده‌تر بشورد توفان"
مرده‌شورخانه بودند ,پژواک ضجه و شيون، و بوی گلاب و کافور .
بر سنگ مرده‌شورخانه نهادندش. بر رويش گلاب ريختند. چه بستر معطری، کافور و گلاب. موهای خيس و کوتاه اش، هاشورهايی از زيبايی بر پيشانی بلندش نشانده بودند. سيبل‌های اش را آب درهم ريخته بود. پيشانی کبود و زخم‌خورده و قلبی با قمه دريده شده. نه مرده‌اش به مرده نمی‌مانست:
"فراز مسند خورشيد تکيه‌گاه من است"
قليچ بود که می‌گفت:
"در ويرانی سرای تو آبادانی جهانی است"
صدای ريزش آب و هق‌هق، و "هرمس" که افسرده و غمگين چنگ می‌نواخت و بر نی تازه‌اش می‌دميد. صدای داش‌علی در مرده‌شورخانه می‌پيچيد، که از همايون کتيرائی می‌گفت و می‌خواند:
"چشيامه نه ونيد آفتو قشنگه
کُر لُر تا دمِ مرگ چو شيرِ جنگه"
به سوی آتشکوه دويد و چون قرقی ماری را از زمين کند. کشتن اش را به ديگری سپارد.
نزديک رجی از درختانـی‌که در حاشيه خيابانـی باريک قد کشيده بودند، قطعه‌ای با دهانی باز درانتظارش بود. مادر و خواهرش نمی‌گذاشتند به‌خاک بسپارندش. بر گورش زانو زدند. بوی خاکِ خيس وگل‌های پَرپَرشده‌ی روی گور درون سينه و رگ‌های اش ريخت.
محمد از بيمارستان مرخص شد:
" مثه هميشه با کتاب و مجله و روزنامه‌های جديد سروکله‌ش پيدا شد. شامی خورديم و بعد گوشه‌ای سر توی رُمانی برد. قرار شد تو سالون مرغ‌داری بخوابيم. برای اين‌که از شر مگس و صدای جوجه‌ها راحت بشيم پتوهامونو روی سرمون کشيديم. چراغ‌های مرغ‌داری رو روشن گذاشتيم. خسته و کوفته و کمی دمغ بوديم، سرِ حزب توده حرفمون شده بود.
ضربه‌ای محکم به‌ سرم بيدارم کرد. گيج شده بودم. به‌سختی چشم باز کردم، سه مرد روبرومون صف کشيده بودن، هنوز روی زانوهام بند نشده بودم که يکی از اونا با قمه ضربه‌ای به صورتم زد و می‌خواست قمه رو تُو قلبم فرو کنه، و کرد. اما بازوی دستِ چپم که روی سينه‌ام بود نجاتم داد. خون وقتی فواره زد خودشو عقب کشيد، خيال کرد از قلبم خون بيرون زده. گوشه‌ای افتادم و از لای رگه‌های خون که روی چشمام ريخته شده بود صحنه مرگ داش‌علی رو ديدم. گيج از ضربه‌ای که به سرش زده بودن از جا بلند شد. همون قمه بدست سراغش رفت و قمه رو تُوی سينه‌اش فرو کرد. پا که از رختخواب بيرون گذاشت، سينه‌شو سپر کرد، هر سه‌نفرشون عقب کشيدن، ترسيدن، نگاهی به مرد قمه بدست انداخت و بدون اين‌که زانو بزنه با سر به‌زمين خورد. "
کميته محل وقوع جنايت در آن منطقه را منکر شد. ژاندارمری محل تاييد کرد که قتل به‌خاطر سرقت نبوده و چاقوکشان حرفه‌ای بودند. بعدها هم از ادامه تحقيق طفره رفتند.
محمد امّا به همه می‌گفت آن‌چه را ديده بود:
"... پا که از رختخواب بيرون گذاشت..."
"و داش‌علی آمد. با همان لبخند و تبسم زيبا. آمد "خرد زندگی" و با نگاهی که گورزادها را رانده بود، در آن لحظه در "لحظه‌ دليری، دليری، دليری" و انگاری می‌خواست چون "ولف" بازوانش را بگشايد و با سينه سپر کرده
تمدد اعصاب کند.
" می‌آيد، در بهار از سرزمين‌های بالای شمال که در آن جا آفتاب هميشه می‌تابد. با گردونه‌ای ‌که مرغ‌های قوآن را مـی‌کشند، می‌آيد، می‌آيد..."
و ساده و آرام مثل روزهای اولی که ديده بودش.
خونسردی و شکيبائی‌اش در هياهو و ناشکيبائی بچه‌هائی‌که‌با غلغله‌شان محله را روی سرشان گذاشته بودند، نگاه‌اش را به‌سوی او کشاند. نخستين ديدار, يکی از بعدازظهرهای گرم تابستان سال ۱۳۴۸ بود. "گل کوچيک" می‌زدند، و آرام اما پُراَخم و پُرصلابت به دنبال توپ می‌دويد. تا آن‌روز نديده بود کسی آن‌گونه با سينه‌ی سپر کرده فوتبال بازی کند.
"برادر دوستِ خودته، که کم‌حرف‌تر و خجالتی‌تر از اين بچه‌آدم سراغ ندارم."
کمربند شلوار خاکستری گشاد و پُرچين و چروک اش را که به پيژامه بيشتر شباهت داشت، آنقدر سفت بسته بود که انگاری پيژامه گشادی را به کِشی سفت و تنگ کشيده‌اند. پيراهن شل و ول و چروک‌خوردهِ آبی آسمانی اش را رگه‌های تيره‌ای از عرق هاشور زده بود. کفش‌های بندی تابستانی به‌پا داشت. قدی ميانه به بالا داشت، به بلندی می‌زد. موهای سرش کوتاه بود و پيشانی بلند و برجستگی زير ابروها و سقف چشم خانه‌اش بيشتر از ديگر اعضاء صورتش نظر جلب می‌کرد. با چشم‌هايی ميشی و نگاهی تيز و نجيبانه، سفيدرو و ورزيده و استخوان‌دار بود. و با سينه‌ای رو به جلو و سپرکرده راه می‌رفت. دست‌های پهن و زمخت اش به دست‌های يک محصل نمی‌خورد.
ته "کوچه اسلامی" می‌نشست، همان کوچه‌ی پُرجمعيت, کنار باغی بزرگ که ديگر باغ نبود. ساختمانی نيمه‌تمام، تنه ‌لش و بزرگ اش را ميان آن يله داده بود , همان کوچه چنگال مانند که خانه‌های شان در اولين و دومين انگشت سمت راست چنگال قرار داشتند. کوچه‌هايی باريک و کوتاه که بن‌بست بودند و انتهای شان به‌گوشه‌ای از باغ ختم می‌شد. بن‌بستی ساخته شده از سنگ‌های بزرگ کلوخ‌مانند. سوراخ‌های بزرگ پای اين ديوارها، که آبِ جوی کوچه‌ها را به باغ راه می‌داد، شب‌ها معبر سگ‌های ولگردی بود که با ارکستری گوش‌خراش جان‌های خسته و اعصاب‌های خُرد ساکنين محله را خسته‌تر و خُردتر می‌کرد.
از کوچه اصلی‌ـ همان دسته‌چنگال‌ـ کوچه‌های فرعی ديگری انشعاب کرده بودند. کوچه پس‌کوچه‌هايی تنگ و کوتاه که باورت نمی‌شد، اين‌همه جمعيت را در خود جا داده باشند.
بيشترين غروب‌ها، انتهای دسته ‌چنگال، درست همان جايی که شاخه شاخه‌شدن‌ها شروع می‌شد، جمع می‌شدند. روی پله‌ای سيمانی، جماعتی روی صفحه شطرنج خيمه می‌زدند، گوشه‌ای دسته‌ای آرام از سياست می‌گفتند. گروهی به چگونگی حل مسائل رياضی و هوش فکر می‌کردند. جمعی به تيم‌های فوتبالِ "شاهين و دارايی" و تک‌وتوکی هم "توی نخ" دخترکان جوان و شاداب محله بودند. و داش‌علی بيش‌ترشنونده بود و طرفدار تيم فوتبال برزيل.
"اين داش‌علی‌ام همه‌چی‌رو از سوراخ طبقاتی می‌بينه و مگسکِ فقر و بدبختی، حتا فوتبال جام جهانی‌رو"
و می‌خنديد، آرام و دلنشين.
خانواده آرام و کم‌حرف بودند. پدر کارمند بازنشسته "سيلو"ی تهران بود. اهل مطالعه و کتاب. از سياسيون" قديمی و استخوان‌خُردکرده اين راه بود. خياطی‌ی کوچک محله پاتوق اش، و خياط دوست گرمابه و گلستان اش بود. مادر و خواهر آرام‌تر و خجول‌تر بودند.
عزيز به داش‌علی تَشَر می‌زد:
"بابا مارو کُشتی، آخه ما که هويج نيستيم. ناسلامتی داريم باهات حرف می‌زنيم، همش زمينو نيگا می‌کنی، نکنه به قول دکتر مبتلا به ‌نگاتيويسم شدی"
و می‌خنديد.
عاشق يال‌های خُلنو و دماوند و آتشکوه و آب‌‌های لار و ولشتِِ کلاردشت بود. امّا "بام آذربايجان", سبلان و چشمه‌های آب‌گرم معدنی‌اش را ديوانه‌واردوست می‌داشت.

ادامه دارد


زيرنويس:

۱- نی‌نوا: ساخته‌ی حسين عليزاده
۲- آرتميس (ديان روميان Diane). الهه زمين که به سيمای دختر جوان زيبائی مجسم می‌شود که تيروکمان خود را دارد و پوست گوزنی را بدوش انداخته است و الهه‌گان ديگر در پی او هستند، که جنگلی را می‌پيمايند و گوزن و گرگ شکارمی‌کنند و...
... و دوشيزه‌ای بدخوی که دور از مردم در ته جنگل زندگی می‌کند و يک‌دسته از همراهان گردش را گرفته‌اند که با او شکار می‌کنند و در جنگل‌ها پای می‌کوبند و... آرتميس را خودنخوار و مورد پرستش مردم وحشی می‌دانستند که آدمی‌زادگان را برای او قربانی می‌کرده‌اند.
۳- مرغ توفان، سروده‌ای از ماکسيم گورگی، که سال ۱۹۰۱ سروده شده است.
۴- هرمس (مرکور روميانMercure) خدای باد پسر زئوس و مائيا(Maia) فرشته‌ی باران بود. او را به سيمای جوان بسيار زيبائی مجسم می‌کردند که چابک‌دست بود و پاپوش‌هائی بر پا داشت که پاشنه‌های آن يال داشت، گاهی جامه‌ی مسافران در بر داشت. خدای زبردستی بود که کارهای گوناگون از او ساخته بود.پيام‌آور زئوس بود. از آسمان به زمين می‌رفت و پيام‌های او را می‌برد و خدايان را به‌انجمن می‌خواند. او را سازنده‌ی چنگ و نی می‌دانند و رب‌النوع موسيقی.
۵- چشم‌هايم را نبنديد، آفتاب قشنگه
فرزند لُر تا دمِ مرگ همچون شير می‌جنگد
۶- در شهر آلتونا در آلمان در ۱۷ ژوئيه سال ۱۹۳۲، در تظاهراتی، فاشيست‌ها چهار کارگر را دستگير کرده و سپس آنان را به‌مرگ محکوم می‌کنند. فاشيست‌ها به سياق فرانسويان آنها را گردن زدند، در ميان ديوارهای زندان تا ديگران بی‌خبر بمانند! هانری باربوس (۱۹۳۵ـ ۱۸۷۳) نويسنده‌ی فرانسوی می‌نويسد:
"پس از لوتکنس، وولف به روی صفه رفت. صفه‌ای که ديگر با رنگ سرخ هم رنگين شده بود، و از او چنانکه رسم کهنه و رياکارانه مذهب و آلمانی‌ست پرسيدند: "آيا شما آخرين خواستی داريد؟" و او پاسخ داد: "بله! دارم، دلم می‌خواهد بازوانم را بکشم و تمدد اعصاب بکنم". بندهای او را باز کردند و او دست‌ها را خيلی بالا برد و ناگهان مشت خود را با همه قدرت روی مغز رئيس گروه ضربتی که نزديکش ايستاده بود، فرود آورد. فاشيست، با صورت غرق در خون به روی زمين غلتيد و با شتاب وولف و آن دو ديگر را کُشت".


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016