چهارشنبه 5 شهریور 1393   صفحه اول | درباره ما | گویا

حقايق تکان‌دهنده از خريد و فروش کليه

بايد آنقدر حوصله داشته باشی و منتظر بمانی تا عاقبت يکی شان را ببينی. بستگی به شانست هم دارد البته؛ ممکن است همان موقع ورود، بخت يارت شود و با يکی از صاحبان صدها شماره روی ديوار، چشم در چشم شوی يا اينکه مجبور باشی ساعت‌ها صبر کنی تا بالاخره يکی بيايد، ماژيکی از جيبش بيرون بياورد و با عجله چيزی روی گوشه‌ خالی ديوار يا پست برق مقابل آن بنويسد و برود.

به گزارش ايران، اين بار، نيم ساعتی طول می‌کشد تا سوژه آرام آرام نزديک شود. صورتش کشيده و استخوانی است. بيست و چندساله به نظر می‌رسد. کاغذ چهارتا را از جيبش درمی آورد و می‌چسباند روی پست برق. سطح کاغذ، چند نوشته کم رنگ را می‌پوشاند. حالا عبارت نوشته شده با ماژيک شبرنگ سرخابی، بين آن همه دست نوشته کوچک و گاه کمرنگ، حسابی خودنمايی می‌کند. «۲۶ ساله، O مثبت» با جمله تأکيدی که «به همه گروه‌های خونی می‌خورد» زيرش هم شماره موبايلی که با ۰۹۳۹ شروع می‌شود؛ يک شماره ثابت هم هست که اولش ۵۵ است. پسر جوان، تکه کاغذ مشابهی را برای اطمينان، روی ديوار روبه‌رويی هم می‌چسباند و چند دقيقه‌ای کنار می‌ايستد تا شايد عکس العمل‌ها را ببيند. «صاحب کليه خودتان هستيد؟» کمی جا می‌خورد؛ شايد انتظارش را نداشته که به اين زودی مشتری برای کليه‌اش پيدا شود. می‌پرسد: «‌دلال که نيستی؟!» فرصت، زياد نيست.



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


ناچار است اطمينان کند. «مال برادرم است. سالم سالم. يک سيگار هم در عمرش نکشيده. قيمتش هم ۳۰ ميليون تومان است.» می‌گويم: «زياد نيست؟!» می‌گويد: «کم هم هست. عجله دارم وگرنه با قيمت بالاتر می‌توانم بفروشمش. قيمت پايينش هم هست اما بايد بروی توی نوبت. زندگی ات چقدر می‌ارزد؟ به خودت نمی‌خورد مريض باشی. برای کسی می‌خواهی؟» می‌مانم جوابش را چه بدهم. حالت صورتش جدی و چشم هايش آنقدر مصمم است که دلم نمی‌آيد دروغ بگويم. می‌گويم خبرنگارم. بدون اينکه حرفی بزند، رويش را برمی گرداند که برود. «چرا می‌خواهی کليه ات را بفروشی؟» دستش را بلند می‌کند به نشانه اينکه «برو بابا!» به سر خيابان می‌رسد و می‌پيچد به سمت پايين؛ ميدان ونک و از آنجا احتمالاً سوار اتوبوس‌های ميدان راه‌آهن می‌شود و جايی همان حوالی که پيش شماره‌اش ۵۵ باشد، حتماً پياده می‌شود.

باقی تصاوير را در ذهنم می‌سازم. روزهای بعد را که منتظر زنگ تلفن است و قرار و مدار با خريدارها که بينشان حتماً دلال هم پيدا می‌شود؛ چرا که گويی دلال‌ها مشتريان ثابت اين شماره‌ها هستند. اين را وقتی می‌فهمم که با چند شماره تماس می‌گيرم؛ آنها که به نظر جديدتر می‌رسند. اولش جوری برخورد می‌کنند که انگار با يکی از همان دلال‌های سمج روبه‌رو هستند. «‌برای خودتان می‌خواهيد؟» با اين پرسش می‌خواهد حساب دستش بيايد که با چه کسی طرف است. مردد جواب می‌دهم: «برای يکی از اقوام.» بدون اينکه تغييری در لحنش ايجاد شود، می‌گويد: «مال يک جوان ۲۴ ساله است. سالم و سرحال. A مثبت.»

حالا نوبت من است که بپرسم: «کليه مال خودتان نيست؟!» صدايش خيلی مسن‌تر از ۲۴ ساله به نظر می‌آيد. از آن سوی خط، صدايی به گوش نمی‌رسد. تلفن را قطع کرده. قضاوت درباره اينکه آيا دلال بوده يا فروشنده، سخت می‌شود وقتی راه ارتباطت يک شماره تماس خط ايرانسل است.

کنار يکی از شماره‌ها نوشته بودند، «قيمت توافقی». آن سوی خط زن جوانی است که هرچه اصرار می‌کنم، قيمت نمی‌دهد. می‌گويد: «حضوری قرار بگذاريم درباره‌اش صحبت کنيم.»
صاحب يکی ديگر از شماره‌ها، به قول معروف، صدايش آنقدر تابلوست که هرچقدر هم نا وارد باشی، می‌توانی تشخيص دهی که معتاد است. کليه‌اش را ۱۰ ميليون تومان می‌فروشد. اطمينان دارم که به کمتر هم راضی می‌شود، البته اگر خريدار داشته باشد!

از بين صاحبان شماره‌ها، چندتايی با مشتری‌ها به توافق رسيده‌اند. يکی شان دختر جوانی است که با لحنی بی‌حوصله می‌گويد: ‌« موجود نيست. فروخته شد!» و بلافاصله تلفن را قطع می‌کند. انتظار بيشتری هم نيست. از کسی که قطعاً به دليل مشکلات مالی راضی شده تا عضوی از بدنش را بفروشد، نمی‌شود توقع لحن دوستانه داشت.

يکی ديگرشان مردی حدوداً سی و سه چهار ساله و با حوصله‌تر است و در پاسخ اينکه، چقدر فروختيد؟، با خوشرويی می‌گويد: «ما ۴۵ تومان قيمت داده بوديم اما عاقبت با ۳۵ تا راضی شديم. آنها هم وضعی نداشتند. دار و ندارشان را فروخته بودند. دلم سوخت. گير پول پيش خانه هستم. با ۲ تا بچه و مادر و خواهرم که با ما زندگی می‌کنند، جايمان خيلی تنگ است. حالا يک آپارتمان رهن کرده‌ام طرف‌های نواب.»

جمله آخر را با ذوق می‌گويد؛ دلم می‌گيرد. در پايان مکالمه، شماره‌ای می‌دهد و می‌گويد: «با اين آقا تماس بگيريد. آدم قابل اطمينانی است. به من هم خيلی کمک کرد. حق معامله هم زياد برنمی دارد.»

دستم يخ می‌کند. تصور اينکه، شغلی به عنوان «واسطه گری خريد و فروش اعضا» وجود داشته باشد، سنگين و دور از ذهن است. دوست‌داری گوش هايت را بگيری که نشنوی اما خودت هم خوب می‌دانی که واقعيت‌ها را نمی‌شود با انکار تغيير داد.

شماره را می‌گيرم. انتظار دارم آن سوی خط، صدای نخراشيده مرد سبيل از بناگوش دررفته‌ای به گوشم برسد؛ از همان آدم‌های خلافی که در فيلم‌ها هستند و همه ازشان می‌ترسند. لابد چاقويی هم در جيب دارد که حساب کار دستت بيايد. تصوراتم با سه بوق ناقابل، به هم می‌ريزد. دختری با صدای ظريف، جواب تلفن را می‌دهد. سراغ آقای مورد نظر را می‌گيرم. می‌گويد: «تشريف ندارند. امرتان را بفرماييد.» با تصور اينکه شايد همسر يا دختر، دلال کليه است، با ترديد می‌گويم: « برای کليه تماس گرفته‌ام.»

«خريد يا فروش؟» «‌برای خريد» بدون لحظه‌ای مکث می‌پرسد: «اسم، گروه خونی، شماره تماس» مردد می‌مانم و می‌پرسم: «خودشان تشريف نمی‌آورند؟!» انگار که حوصله‌اش سر رفته باشد، جواب می‌دهد: ‌«شما مشخصات و شماره تماستان را بگذاريد، در صورتی که موردی پيدا شد، تماس می‌گيريم.» بهانه می‌آورم که حتماً بايد با آقای فلانی صحبت کنم. صدای بوق ممتد... ارتباط قطع می‌شود.

کليه فروشی، بيخ گوش انجمن
به ميدان وليعصر که می‌رسی سراغ خيابان فرهنگ حسينی را از هرکه بگيری، نشانت می‌دهد. اينجا همان جايی است که چشم اميد بسياری از بيماران کليوی به آن دوخته شده است. «انجمن حمايت از بيماران کليوی»، نامی آشناست برای آنها که درد بی‌مروت کليه ناسازگار، امانشان را بريده و روزهايشان در رفت و آمد مسير بيمارستان و دياليز سپری می‌شود. اطراف دفتر انجمن هم تا چشم کار می‌کند، همان ديوار نوشته‌ها و آگهی هاست که بر سينه ديوار نشسته با انواع گروه‌های خونی که بيشتر متعلق به افراد جوانی است که عنوان ورزشکار، سالم و غير سيگاری هم کنار برخی هايشان ديده می‌شود.

در هياهوی خبری فروش کليه به اتباع غيرايرانی، مريض‌های هميشگی با دردهايشان انگار ديگر آن طور که بايد به چشم نمی‌آيند؛ همان‌ها که گاهی آنقدر عرصه را بر خود تنگ می‌بينند که به کل قيد زندگی را می‌زنند. نمونه‌اش زهرای ۲۲ ساله است که به مادرش با اشک و آه می‌گويد که ديگر حاضر نيست دياليز کند و می‌خواهد بميرد!

بيمارانی که به انجمن حمايت از بيماران کليوی مراجعه می‌کنند، بايد ۸ ميليون تومان هزينه کنند تا بتوانند از اهداکننده کليه بگيرند که اين مبلغ به اهداکننده کليه پرداخت می‌شود. زمانش هم ديگر بستگی به اين دارد که چه زمانی اهدا‌کننده پيدا شود و نوبت بيمار فرا برسد.
البته نرخ کليه از اين طريق، ۹ ميليون تومان است که يک ميليون از سوی دولت به عنوان کمک هزينه پرداخت می‌شود و مابقی به عهده خود بيمار است. البته طبق توضيح کوتاهی که مصطفی قاسمی، رئيس انجمن حمايت از بيماران کليوی در گفت‌و‌گو با ايران می‌دهد، قرار است بعد از بررسی‌ها و جلسات در اين رابطه، نرخ جديد اعلام شود.

قاسمی می‌گويد: «کليه نرخ ندارد. قيمت‌ها بيرون از اين جا هم تا ۷۰، ۸۰ ميليون تومان و بيشتر می‌رسد اما بيشتر بيماران حتی برای همين مبلغ ۸ميليون تومان کلی مشکل دارند و وسعشان نمی‌رسد و ما مانده‌ايم که اگر حتی يک ميليون به مبلغ فعلی اضافه شود، آيا قادر به پرداختش خواهند بود يا خير.» رئيس انجمن حمايت از بيماران کليوی توضيحات بيشتر را می‌گذارد برای بعد که نتيجه معلوم شود.

غروب همان روزی که زاغ سياه فروشندگان بی‌نام و نشان کليه را چوب می‌زدم، دوباره رفتم و روبه‌روی بيمارستان فوق تخصصی شهيد هاشمی‌نژاد، ايستادم؛ آدم‌ها در رفت و آمدند. مريض‌ها با همراهانشان در حال ورود و خروج از بيمارستان هستند. بعضی‌هايشان هم تنها. يکی از همان مريض‌های تنها، حالا ايستاده و مشغول خواندن دست نوشته‌هاست. نگاهش روی شماره‌ها می‌لغزد. تکه کاغذ جديد، چشمش را می‌گيرد. گوشی تلفنش را درمی آورد و شماره را سيو می‌کند. ياد صورت استخوانی پسر جوان می‌افتم. حالا حتماً به خانه‌اش رسيده؛ همان جايی که پيش شماره‌اش ۵۵ است.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016