یکشنبه 30 آذر 1393   صفحه اول | درباره ما | گویا

چرا و چگونه «سلطان قلب ها» غفلتا «ضربه فنی» شد! خاطرات سینمایی تقی مختار، بخش چهارم

Taghi-Mokhtar.jpg
تقی مختار

taghimokhtar@yahoo.com

ویژه خبرنامه گویا

هفته گذشته در سومين خاطره ای که از دوران فعاليتم در سينما نقل کردم اشاره ای شد به اين که نخستين فيلمی که من کارگردانی کردم «تعصب» نام داشت و با شرکت زنده ياد محمدعلی فردين ساخته شد؛ هرچند که ابتدا قرار بود ناصر ملک مطيعی در آن شرکت داشته باشد و شرح چرائی و چگونگی اين تغيير و جابجائی را به تفصيل در آن مطلب آوردم. برخی از دوستان و کسانی که اين سلسله خاطره های پراکنده را دنبال می کنند پيشنهاد دادند که در اين هفته ماجرای ساخته شدن آن فيلم و چگونگی همکاری ام با فردين را نقل کنم. هرچند اين پيشنهاد، به دنبال نقل مقدماتی درباره توليد فيلم مذکور، معقول و منطقی است ولی احساس می کنم بدون پرداختن به جايگاه و موقعيت فردين در آن دوره شايد نتوان حق مطلب را بخوبی ادا کرد. و از آنجا که فردين تا رسيدن به آن نقطه از دوران فعاليتش در سينما مسيری تقريبا شانزده ساله را طی کرده و پس از فتح بلندترين قله شهرت و محبوبيت بطرزی ناگهانی و غافلگيرانه، به گفته خودش، «ضربه فنی» شده بود فکر کردم لازم است ابتدا شرحی بدهم درباره موقعيت کاملا خاص و استثنائی او در سينما و پيچ و خم های زندگی او - بخصوص در عرصه بازيگری فيلم - همراه با ويژگی ها و خصوصياتی که او را از ديگر بازيگران سينما متمايز می کرد تا خواننده اين خاطرات بتواند با شناختی دقيق از روحيات و جايگاه و موقعيت فردين در آن زمان ماجراهای مربوط به ساخته شدن فيلم «تعصب» را به درستی درک و هضم کند.

زنده ياد فردين نه تنها يک «فوق ستاره» در سينمای حرفه ای ايران بود بلکه به جرات می توان گفت از لحاظ ميزان محبوبيت و تاثيری که از جهات مختلف بر حرفه فيلمسازی در ايران گذاشت استثنائی بود که ديگر هيچ وقت، تا اين زمان، تکرار نشده است. پيش از او ناصر ملک مطيعی، و پس از او بهروز وثوقی، هر کدام برای دورانی، همچون او، تا سطح «فوق ستاره» ارتقاء موقعيت يافتند؛ به اين مفهوم که هر يک از اين سه بازيگر نام آور لااقل برای يک دهه در عرصه بازيگری سينما در اوج و کاملا بی رقيب بودند. ناصر ملک مطيعی از ۱۳۲۸ تا حوالی سال ۱۳۴۰، محمدعلی فردين از اواخر دهه ۳۰ تا اواخر دهه ۴۰، و بهروز وثوقی از نيمه دوم دهه ۴۰ تا نيمه دوم دهه ۵۰ و تا مقطع انقلاب اسلامی. هر سه اين بازيگران در اين دوره های مختلف به اوج شهرت و محبوبيت رسيده و در نتيجه موقعيت های ويژه ای به دست آوردند، اما اگر بخواهيم صرفا از لحاظ «موقعيت» و «تاثير» هر يک از آن ها بر جريان حرفه ای سينما و فيلمسازی در ايران نگاه کنيم، «موقعيت» فردين نمودی ويژه می يابد که هيچ وقت توسط آن دو ديگر، علی رغم امتيازهای خاصی که هر يک به گونه ای و به جهتی به دست آوردند، تکرار نشد.

فردين از همان ابتدای ورودش به سينما، در سال ۱۳۳۸ و با فيلم «چشمه آب حيات» (کارگردان سيامک ياسمی، محصول «پارس فيلم»)، مورد توجه قرار گرفت و به سرعت بعنوان يک «جوان اول» خوش اندام، خوش سيما، جذاب، دوست داشتنی و گرم قلب های تماشاگران خاص فيلم های ايرانی را - که در آن زمان «فيلم فارسی» خوانده می شد - تسخير کرده و به فاصله فقط دو سه سال با شرکت در فيلم های «فردا روشن است» (تهيه کننده و کارگردان سردار ساکر، ۱۳۳۹)، «فرياد نيمه شب» (کارگردان ساموئل خاچيکيان، محصول «استوديو ميثاقيه»، ۱۳۴۰)، «دختری فرياد می کشد» (کارگردان خسرو پرويزی، تهيه کننده ژوزف واعظيان، ۱۳۴۰)، و «بيوه های خندان» (کارگردان نظام فاطمی، محصول «پارس فيلم»، ۱۳۴۰)، موقعيتی ممتاز بدست آورد و از آن پس بود که در طول تقريبا يک دهه در حدود چهل فيلم ديگر بازی کرد که همه از لحاظ تجاری کاملا موفق بود و برخی نيز (مثل «آقای قرن بيستم»، «گنج قارون»، «قهرمان قهرمانان»، «خوشگل خوشگل ها»، «جهان پهلوان»، «شکوه جوانمردی»، «چرخ فلک»، و «سلطان قلب ها») با فاصله ای چشمگير از ديگر فيلم های تجاری موفق، در شمار پرفروش ترين فيلم های آن دوران قرار گرفت.


فردين با فاصله ای بسيار زياد گرانترين و محبوبترين بازيگر سينما در دهه ۴۰ در ايران بود.

از سال ۱۳۴۱ تا ۱۳۴۴ فردين به ترتيب در فيلم های «گرگ های گرسنه» (تهيه کننده و کارگردان محمدعلی فردين، ۱۳۴۱)، «طلای سفيد» (تهيه کننده و کارگردان جمشيد شيبانی، ۱۳۴۱)، «زمين تلخ» (کارگردان خسرو پرويزی، تهيه کننده اصغر بيچاره، ۱۳۴۱)، «ساحل انتظار» (کارگردان سيامک ياسمی، محصول «استوديو ميثاقيه»، ۱۳۴۲)، «زن ها فرشته اند» (تهيه کننده و کارگردان اسماعيل پورسعيد، ۱۳۴۲)، «مسير رودخانه» (کارگردان صابر رهبر، تهيه کننده خسرو تسليمی، ۱۳۴۳)، «دهکده طلائی» (کارگردان نظام فاطمی، تهيه کننده اسماعيل پورسعيد، ۱۳۴۳)، «جهنم زير پای من» (کارگردانی مشترک توسط محمدعلی فردين و رضا صفائی، تهيه کننده منصور باقريان، ۱۳۴۳)، «ترانه های روستائی» (تهيه کننده و کارگردان صابر رهبر، ۱۳۴۳)، «انسان ها» (کارگردان مهدی ميثاقيه با مشاورت آرامائيس آقاماليان، محصول «استوديو ميثاقيه»، ۱۳۴۳)، «آقای قرن بيستم» (تهيه کننده و کارگردان سيامک ياسمی، ۱۳۴۳)، و «مو طولائی شهر ما» (تهيه کننده و کارگردان عباس شباويز، ۱۳۴۴)، در نقش های متفاوت ولی متعارف فيلم های آن دوران بازی کرد و بعنوان يک «ستاره» تازه نفس در سينما گام های موثر و مطمئنی بسوی شهرت و موفقيت برداشت، اما با بازی در فيلم معروف «گنج قارون» (بکارگردانی سيامک ياسمی، در سال ۱۳۴۴) بود که ناگهان ستاره اقبالش به طرزی استثنائی طلوع کرد و يکشبه تبديل به «فوق ستاره»ای بی رقيب و رکودشکن در عرصه بازيگری سينما شد.



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


کاراکتر «علی بی غم» که فردين در فيلم «گنج قارون» ارائه کرد و بطرزی شگفت آور بر دل تماشاگران خاص فيلم های ايرانی نشست در واقع همان «داش حبيب» فيلم «آقای قرن بيستم» بود که چيزی حدود يک سال قبل توسط سيامک ياسمی خلق شده و آزمايش موفقيت خود را پس داده بود، اما فردين در آن فيلم («آقای قرن بيستم») با پوران، خواننده سرشناس آن زمان که پيشتر نيز در چند فيلم با او همبازی شده بود، بازی کرده بود در حالی که وقتی فردين در «گنج قارون» مقابل فروزان قرار گرفت ظاهرا مردم اين زوج تازه سينمائی را بيشتر پسنديدند و بخصوص حضور تقی ظهوری، کمدين قديمی و سرشناس آن دوره، گرمای خاصی به فيلم بخشيد و موجبات پديد آمدن يک گروه سه نفره موفق را فراهم کرد که از آن پس در چندين فيلم پی در پی در کنار هم قرار گرفته و فروش بالای فيلم هاشان را تضمين کردند.

واقعيت اين است که هيچ يک از عوامل فيلم «گنج قارون» گمان نمی‌کردند که اين فيلم با چنان موفقيت خيره کننده ای روبرو شود. فروش فيلم در روزهای اول نمايش آن در سينماها چندان بالا نبود و صاحبان سينماهای نمايش دهنده آن فکر می کردند که می بايد در پايان هفته اول به نمايش آن خاتمه داده و فيلم ديگری را جايگزين آن کنند. اما چند روز بعد وضعيت بکلی تغيير کرد و استقبال از آن روز به روز بيشتر و بيشتر شد و طولی نکشيد که صف های طولانی در مقابل سينماهای نمايش دهنده تشکيل شد و «گنج قارون» شهرت و محبوبيتی حيرت انگيز و خيرکننده يافت بطوری که، بخصوص در نواحی جنوب و پائين شهر تهران و در بسياری از شهرستان ها، کسانی بارها و بارها به همراه خانواده های خود به ديدن آن رفتند و فروشی افسانه ای را (حدود پنج و نيم ميليون تومان آن زمان) فقط در سال ۱۳۴۴، برای آن رقم زده و مقام پرفروش ترين فيلم تاريخ سينمای ايران تا آن زمان را نصيب «گنج قارون» کردند. از آن پس بود که نه تنها رقم دستمزدهای فردين و فروزان و ظهوری و آرمان در حدی بی سابقه بالا رفت بلکه خون تازه ای به کالبد اقتصاد سينما تزريق شد، تماشاگران بيشتری جلب فيلم های ايرانی شدند و بازار تقريبا ورشکسته توليد و نمايش فيلم رونق گرفت؛ و در عين حال نوع خاصی از سينمای روياپرور و صرفا تفريحی و سرگرم کننده بوجود آمد که فردين سمبل و نماد بلامنازع آن بود.


فردین و ظهوری در صحنه ای از فیلم «گنج قارون»

از آن سال تا اواخر دهه چهل، فردين با هر فيلم دستمزد خود را بالا و بالاتر برد و چون استقبال تماشاگر از فيلم هايش موجبات دلگرمی و اطمينان تهيه کنندگان را فراهم کرده بود، همه با ميل و رغبت به تقاضای او برای دريافت دستمزد بيشتر در هر فيلم تازه پاسخ مثبت می دادند. تهيه کنندگانی بودند که بدون داشتن هيچ سناريو، و حتی قبل از انتخاب عوامل توليد يک پروژه تازه، با فردين وارد مذاکره شده و با دادن مبلغ بالائی بعنوان پيش قسط قراردادی برای بازی او در فيلم آينده خود می بستند و آن گاه بر اساس آن قرارداد و قول همکاری فردين، حضور او در فيلم تازه خود را به سينماداران تهران و شهرستان ها اعلام می کردند و از هر يک از آن ها که مشتاقانه و مصرانه خواهان نمايش فيلم های فردين در سينماهای خود بودند پيشاپيش مبالغی دريافت و پول های جمع آوری شده را صرف سرمايه گذاری در فيلم بعدی خود می کردند.

در اين مرحله بود که دستمزد فردين به اوج ممکن و تکرار نشدنی خود در سينمای حرفه ای ايران، يعنی سيصد هزار تومان آن زمان - و گاه باضافه درصدی از فروش - رسيد و از آنجا که تقاضا برای شرکت او در فيلم ها خيلی زياد و بيش از توانائی او از لحاظ زمانی بود، فردين که قدرت انتخاب بيشتری يافته بود وقت حضور در جلسات فيلمبرداری برای هر يک از تقاضاهائی که مورد تائيدش قرار می گرفت را فقط به دو روز در هفته، آن هم به ترتيب دريافت پيشنهاد، محدود و بازی در فيلم های پيشنهادی بعد از آن ها را منوط به اتمام يکی از فيلم هايش در آينده و زمانی که به هيچ وجه قابل تعيين و تضمين نبود می کرد. به اين ترتيب فردين هميشه در طول هفته مشغول بازی در سه فيلم مختلف بود؛ روزهای شنبه و يکشنبه در يک فيلم، دوشنبه و سه شنبه در فيلمی ديگر، و روزهای چهارشنبه و پنجشنبه در فيلم سوم. اين در حالی بود که خيلی از تهيه کنندگان به او فشار می آوردند که قراردادی برای بازی در فيلم آن ها، فقط هفته ای يک روز و آن هم روز جمعه، ببندد. اما فردين هيچ وقت زير بار اين تعهد نرفت زيرا معتقد بود با توجه به اين که اغلب فيلمبرداری ها نه فقط در طی روز بلکه شب ها هم ادامه می يابد و او کمتر به همسر و فرزندانش می رسد، روزهای جمعه به هيچ وجه از خانه خارج نمی شود تا همراه خانواده اش باشد. در يک مورد خاص، که من از نزديک شاهد آن بودم، مديران استوديو «عصر طلائی» که مصرانه خواهان شرکت فردين در فيلم در دست تهيه شان «کوچه مردها» بودند، وقتی با دشواری تعيين وقت فيلمبرداری با فردين روبرو شدند او به اين شرط حاضر به عقد قرارداد شد که هر روز به مناسبتی و دليلی فيلمبرداری يکی از سه فيلم در دست توليد او متوقف و يا لغو شد بلافاصله آن ها را خبر کرده و چنانچه آمادگی داشته باشند به محل فيلمبرداری رفته و در صحنه يا صحنه هائی از فيلمشان بازی کند! ميزان اشتياق و نياز مديران استوديو «عصر طلائی» به حضور فردين در يکی از فيلم هاشان به حدی بود که علی رغم همه دشواری هائی که يک چنين قرار و مداری برايشان فراهم می کرد آن را پذيرفته و با پرداخت دستمزد سنگين فردين چنين قراردادی را با او امضاء کردند. و اين در حالی بود که در فيلم «کوچه مردها» علاوه بر فردين بازيگران ديگری چون پوری بنائی، ايرج قادری و امين امينی هم شرکت داشتند که هر يک تعهدات خاص خودشان نسبت به تهيه کنندگان فيلم های ديگرشان را داشتند و معطل داشتن و سرگردان کردن آن ها و ديگر عوامل توليد فيلم (از کارگردان گرفته تا فيلمبردار و ديگر عوامل که تعدادشان در هر فيلم کم نيست) کاری دشوار و طاقت فرسا بود و بخصوص جمع آوری همه آن ها در يک روز احتمالی و در فاصله زمانی بسيار کوتاه عملی تقريبا ناممکن بود.

دامنه شهرت و محبوبيت فردين از اواسط دهه چهل به برخی از کشورهای خاورميانه، هندوستان و ايتاليا نيز کشيده شد. او دو بار، در سال های ۱۳۴۵ و ۱۳۴۷، به لبنان رفت و در دو فيلم سينمايی توليد مشترک ايران و لبنان به نام های «مردی از تهران» (کارگردان فاروق عجرمه) و «توفان بر فراز پاترا» (کارگردان فاروق عجرمه) بازی کرد و به دنبال نمايش موفقيت آميز اين دو فيلم در ايران و لبنان، در سال ۱۳۴۸ از او دعوت شد که به ايتاليا رفته و در فيلم وسترنی به نام «مردانه بکش» (کارگردان مايلز ديم)، توليد مشترک ايران و ايتاليا، بازی کند که در آن بازيگران سرشناسی مثل فابيوتستی، جف کامرون و اتوره مانی شرکت داشتند. علاوه بر اين، دو سال بعد از آن، يعنی سال ۱۳۵۰، فردين به هندوستان رفت و در يک محصول مشترک ايران و آن کشور به نام «همای سعادت» (کارگردان فابی جاناکيا) بازی کرد. در اين فيلم هم که در هندوستان با عنوان «صبح و شام» نشان داده شد تنی چند از بازيگران نامدار آن کشور همراه با فردين شرکت داشتند و به همين سبب نمايش عمومی آن، هم در ايران و هم در هندوستان، با موفقيتی نسبی روبرو شد.

محبوبيت فردين در ايران و در اين دوره از فعاليت هنری او در حدی بود که، علاوه بر نشريات هنری و سينمائی، سردبيران و خبرنگاران هنری مجلات سياسی، نيمه سياسی و خانوادگی هم برای افزايش تيراژ و فروش بيشتر نسخه های نشرياتشان به بهانه های مختلف عکس هائی از او تهيه کرده و در روی جلد مجلاتشان چاپ می کردند و برای انجام گفت و گوهای اختصاصی با او سر و دست می شکستند. مردم هر کجا که او را می ديدند بلافاصله به او نزديک شده و تقاضای عکس يادگاری و گرفتن امضا می کردند. چنانچه جلسات فيلمبرداری در خيابان يا گذرگاهی عمومی برگزار می شد، انبوه جمعيت در اطراف گروه فيلمبرداری و بالای درخت ها، روی ديوارها و يا پشت بام ها گرد می آمدند و با هر صحنه کوتاهی که او در مقابل دوربين بازی می کرد برايش کف می زدند، هورا می کشيدند و شعارهائی از قبيل «دوستت داريم فردين»، «زنده باد فردين»، «شاه فردين رو عشقه» و... می دادند.

خوب به ياد دارم که در يکی از غروب های ارديبهشت ماه سال ۱۳۴۸ وقتی فردين برای شرکت در مراسم افتتاح سينما «شهر فرنگ» در محل سينما حضور يافت چه استقبال حيرت انگيزی از او به عمل آمد. سينما «شهر فرنگ» (که بعد از انقلاب به سينما «آزادی» تغيير نام يافت) در تقاطع خيابان عباس آباد (شهيد بهشتی کنونی) و وزرا (خالد اسلامبولی کنونی) قرار داشت و صاحبان آن، برادران روحانی، در آن شب از بسياری از مقامات و شخصيت های سياسی، اجتماعی، ورزشی، هنری و مطبوعاتی برای حضور در مراسم افتتاح آن دعوت کرده بودند. سالن انتظار پائين و مقابل در ورودی سينما پر از جمعيت بود و من به طبقه فوقانی رفته و از بالای پله ها مشغول تماشای حاضران بودم که يک وقت ديدم در پياده رو بيرون و مقابل سينما موجی در جمعيت افتاد و همه به سوئی رفتند و چند لحظه بعد از ميان خود راهی باريک باز کردند تا فردی که داشت به طرف سينما می آمد عبور کرده و داخل سينما بشود. خوب که نگاه کردم ديدم فردين است. مردم او را چون نگينی در بر گرفته و به داخل سينما هدايت می کردند. آن شب توجه همه حاضران و خبرنگاران جرايد بيشتر به او بود و در گزارش هائی هم که روز بعد منتشر شد همه جا از حضور فردين در مراسم افتتاحيه سينمای مذکور ياد شد.

در واقع از بعد از موفقيت عجيب و خيره کننده «گنج قارون» در سال ۱۳۴۴ تا اواخر سال ۱۳۴۸ و بخصوص پس از نمايش فيلم «سلطان قلب ها» در سال ۱۳۴۷، که توسط خود او و برای «استوديو ميثاقيه» کارگردانی شد و در اولين دوره پخش جوائز «سپاس»، در سال ۱۳۴۸، جايزه بهترين فيلم و بهترين بازيگر مرد را به خود اختصاص داد، فردين هم در ميان مردم و هم در محافل سينمائی و مطبوعاتی از چنان موقعيت و محبوبيت خاص و گسترده ای برخوردار بود که نظيرش تا آن زمان ديده نشده بود و بعدها هم به آن شکل ديده نشد.

فرمولی که در تقريبا تمامی فيلم های او در اين دوران با موفقيت تمام بکار می رفت خيلی ساده بود: جوانی آس و پاس، خوش قلب و در عين حال بزن بهادر، در هر فيلم به ترفندی با دختری از طبقات بالا و ثروتمند برخورد می کرد و با دلبستن به او و ايجاد رابطه ای عاطفی سعی می کرد مشکلات و گرفتاری های اکثرا خانوادگی او را از ميان برداشته و رفع کند. اين کار، در پيچ و خم ماجراهائی اکثرا اغراق شده، به نيروی خوش قلبی و ايمان و صداقت و صميميت، و نيز جوانمردی و زور بازوی قهرمان فيلم، انجام می گرفت و او و دختر مورد علاقه اش از همه حوادث پيش رو با موفقيت گذر کرده و در انتها به وصال هم می رسيدند. تماشاگران خاص فيلم های ايرانی که اکثرا از طبقات پائين و محروم جامعه بودند اين شخصيت شوخ طبع، بی آلايش، پاک، با ايمان، جوانمرد، خوش قلب و در عين حال بزن بهادر را به مثابه ملک جمشيد افسانه ها و برآورنده روياها و تمناهای درونی خود پذيرفته و چنان دوستش داشتند که به او لقب «سلطان قلب ها» را دادند. بازی مکرر فردين در اين نقش و تکرار پی در پی آن در فيلم هائی که يکی پس از ديگری ساخته می شد و بر موقعيت و محبوبيت او می افزود، طبعا در شخصيت فردی او هم تاثير گذاشته و سايه ای از خصوصيات مردانگی و جوانمردی و خوش قلبی «علی بی غم» بر رفتار و کردار او انداخته بود؛ امری که بخصوص در محافل هنری بر محبوبيت و احترام او می افزود.

تقريبا همه کارگران فنی فيلم ها، مديران تهيه، دستياران فيلمبردارها و کارگردان ها و نيز بسياری از بازيگران و دست اندرکاران حرفه فيلمسازی در آن دوران، در محافل سينمائی و نشست و برخاست های خصوصی و گردهمآئی های دوستانه خود از فردين با عنوان «شاه فردين» ياد می کردند زيرا او علاوه بر مقام بلند و بی همتائی که در سينما داشت، از لحاظ رفتار و کردارش با همکاران و بخصوص کارگران فنی و سياهی لشگرها و افرادی از اين دست به گونه ای بود که همه مهر او را به دل گرفته بودند و چنانچه درخواستی يا نيازی داشتند به او مراجعه می کردند و مطمئن بودند که فردين در حل مشکل و رفع نيازشان با آن ها مساعدت خواهد کرد.

در آن زمان مرسوم بود که در جلسات فيلمبرداری و به هنگام صرف ناهار يا شام بازيگران عمده و اصلی فيلم با کارگردان و فيلمبردار، و چنانچه تهيه کننده حضور داشت با او، همه در اتاقی يا گوشه ای گرد می آمدند و بهترين خوراکی را که توسط «مدير تهيه» از رستورانی يا جائی فراهم می شد به اتفاق می خوردند و اين در حالی بود که دستياران و کارگران فنی گروه فيلمبرداری، بدلکاران، «کتک خورها» و سياهی لشگرها در اتاق يا گوشه ديگری دور هم جمع شده و ساندويچ يا خوراک ارزانتری را که همان «مدير تهيه» برايشان فراهم کرده بودند می خوردند. فردين اين سنت را شکست و، با استفاده از نفوذ و موقعيتی که در بين تهيه کنندگان فيلم ها داشت، اغلب آن ها و مديران تهيه را وا می داشت که در هنگام شام يا ناهار برای هر دو گروه يک نوع غذا فراهم کرده و تفاوتی بين آن ها قائل نشوند. اين موضوع چنان تاثيری در روحيه دستياران و کارگران فنی فيلم ها و همه بدلکاران و سياهی لشگرها گذاشته بود که همه از دل و جان او را دوست می داشتند و احترام ويژه ای برايش قائل بودند.

در ميان بدلکاران و «کتک خورها»ی فيلم ها در آن دوره که اغلب - و نه همه - در زندگی شخصی خودشان هم افرادی شرور و لات مسلک و گردنکش و زورگير و زورگو بودند، کسانی يافت می شدند که تمايل به باجگيری از هنرمندان داشتند و بيرون از جلسات فيلمبرداری، هر جا که برايشان ميسر می بود، سر راه آن ها قرار می گرفتند و به انحاء مخلتف آن ها را وادار به دادن «حق حساب» و يا «پول تو جيبی» می کردند. و اگر کسانی ايستادگی می کردند و حاضر به باج دهی نمی شدند آن وقت مشکلاتی برايشان ايجاد می شد؛ از جمله اين که شخص باجگير روی اتومبيل های گران قيمتشان خط می انداخت و يا اعضاء خانواده هاشان را به شکل های مختلف ترسانده و تهديد می کرد تا فرد مورد نظر برای خلاصی از اين وضعيت به خواسته او گردن نهاده و مجبور به دادن حق حسابی بشود؛ که در اين صورت قضيه صورت بدتری بخود می گرفت زيرا باجگير مذکور با اطمينان از تاثير زهر چشمی که گرفته بود چندی بعد دوباره به سراغ او می آمد و باز و باز درخواست حق حساب می کرد. اين نوع باج خواهی و باجگيری تقريبا در مورد همه بازيگران درجه اول سينما انجام می گرفت بجز فردين که هم بخاطر ميزان بالای محبوبيتش در ميان همه کارکنان سينما و هم بخاطر سابقه کشتی گير بودن او کسی جرات انجام چنين کاری با او را نداشت.

خوب به ياد دارم که در يکی از روزهائی که من و فردين و ناصر ملک مطيعی و به نظرم جلال مقدم و يکی دو نفر ديگر در طبقه بالای دفتر «تينا فيلم»، متعلق به رضا شيبانی، نشسته و از هر دری سخن می گفتيم، هر چند دقيقه يک بار مستخدم وارد اتاق می شد و زير گوش ملک مطيعی زمزمه ای می کرد و او برخاسته و از دفتر خارج می شد و لحظاتی بعد با رنگ و روی پريده باز می گشت و هنوز دقايقی نگذشته بود که دوباره مستخدم وارد می شد و زير گوش او زمزمه می کرد و «ناصر خان» باز بلند می شد و می رفت و لحظاتی بعد باز می گشت و با حالتی نگران و آشفته روی صندلی می نشست و می کوشيد وانمود کند که در گفت و گوها شرکت دارد. چند بار که اين رفت و آمد مشکوک تکرار و بخصوص وقتی دلشوره و نگرانی او به وضوح در چهره و رفتارش نمايان شد، فردين از او پرسيد: «چه خبر است؛ چه شده؟»

ملک مطيعی ابتدا از بيان موضوع اکراه داشت ولی وقتی با اصرار فردين روبرو شد اسم يکی از «کتک خور»های شرور فيلم ها را به زبان آورد و توضيح داد که او چندی است نه فقط همه جا سر راه او سبز شده و طلب پول می کند بلکه اخيرا مدتی است، گاه و بی گاه، جلو خانه او می ايستد و رفت و آمد اهل خانه را زير نظر دارد و يا هر کجا که او می رود اتومبيلش را تعقيب کرده و ايجاد مزاحمت می کند و حالا هم آمده است اينجا جلو در دفتر ايستاده و دائم از مستخدم می خواهد که مرا صدا کند و وقتی می روم پائين می بينم بيرون در ايستاده و با حالتی تهديدآميز از من می خواهد که از دفتر خارج شده و پيش او بروم! همه ما از شنيدن اين ماجرا به شدت ناراحت شديم و داشتيم فکر می کرديم که چگونه قضيه را فيصله دهيم که ناگهان فردين از جا برخاست، دست «ناصر خان» را گرفت و او را با خود به طبقه پائين برد، در دفتر را باز کرد و با ديدن فرد مذکور در مقابل در، ملک مطيعی را بطرف او هل داد و با صدای بلند گفت: «بيا، اين آقای ملک مطيعی؛ مثلا حالا چه غلطی می خواهی بکنی؟!»

طرف با ديدن فردين کاملا جا خورد؛ رنگش پريد و زبانش به لکنت افتاد.

فردين با صدای بلند و خيلی محکم گفت: «خب، بگو؛ اين آقای ملک مطيعی، می خوای باهاش چکار کنی؟»

طرف که جرات نمی کرد مستقيم به چشم فردين نگاه کند، زير لب گفت: «بياد بيرون باهاش کار دارم...»

به محض شنيدن اين حرف، فردين از بالای پله های مقابل در خيز برداشت و پريد بطرف او و يقه اش را گرفت و در حالی که مشتش را گره کرده و آماده کوبيدن به صورت او کرده بود گفت: «هر کار با اون داری به من بگو. چی می خوای؟ ناصر خان باج بده نيست. می ری يا بزنم فکتو پياده کنم!»

طرف که حالا ديگر کاملا و بوضوح می لرزيد چند لحظه ساکت ماند و آن وقت گريبانش را از دست فردين رها کرد و راهش را کشيد و رفت. فردين يکی دو قدم به دنبالش رفت و با لحنی تهديدآميز به او گفت: «اگه يه بار ديگه بشنوم مزاحم ناصر خان شدی با من طرفی. ديگه حق نداری هيچ کجا دور و بر ناصر خان بپلکی.»


فردین و آذر شیوا در صحنه ای از فیلم «سلطان قلب ها»

و تمام شد. «ناصر خان» بعدها خودش برايم تعريف کرد که آن «کتک خور» باجگير ديگر هرگز نه در مقابل خانه او و نه در هيچ کجای ديگر سر راه او آفتابی نشد و کل قضيه فيصله يافت.

بازيگران نقش های منفی و نوچه های آن ها در فيلم هايی که فردين شرکت داشت، همه به مرور آموخته بودند که در مقابل دوربين چگونه بايد از او کتک بخورند بی آن که قادر باشند حتی يک مشت يا لگد به او بزنند. اين از ويژگی های نقش های فردين بود و او از فيلمی به فيلم ديگر دريافته بود که مردم به او به چشم يک ناجی، يک قهرمان، يک جوانمرد ضربه ناپذير و حامی ضعيفان و تحقيرشدگان می نگرند و دوست ندارند که او از کسی زور بشنود و يا احيانا کتک بخورد. اين با آن «تصوير و تصور»ی که انبوه دوستداران نقش هايش در فيلم ها از او داشتند در تضاد بود و او که اين را دريافته بود به هيچ وجه اجازه نمی داد کسی در صحنه ای از فيلم تلنگری و يا ضربه ای به او بزند. اين امر رفته رفته در زندگی خصوصی او هم بازتاب يافته و بر شخصيت فردی او تاثير گذاشته بود. و اين را همه می دانستند.

مجموع اين شرايط و موقعيت افسانه ای فردين در آن دوران، مرا که در آن وقت مدير و سردبير مجله «فيلم» بودم، بر آن داشت که در اوايل سال ۱۳۴۸ يک «شماره ويژه» درباره او منتشر کنم. با اعضاء تحريريه صحبت کردم و هر کدام را مامور تهيه گزارش و مطلبی درباره بخشی از زندگی او و يا وجهی از کارش در سينما کردم و روز چهارشنبه ۲۱ خرداد آن سال «شماره مخصوص فردين» را با تيراژی بيشتر از معمول منتشر کردم که نه فقط از طرف محيط های هنری و سينمائی بلکه از طرف مردم هم با استقبال فوق العاده ای روبرو شد. روی جلد و حدود چهل صفحه از مجله با عکس های کاملا تازه همراه با يک سری عکس از محله شهباز در شرق تهران و خانه و اتاقی که او در آن زاده شده بود و نيز عکس هائی از دوران فعاليتش در ورزش کشتی و بعد حضورش در سينما و آنگاه عکس هائی از خانه مجلل او در صاحبقرانيه و گوشه و کنار آن و نيز عکس هائی از دفترش و غيره تزئين يافته بود. با تنی چند از همسايگان و کسانی که فردين را از هنگام تولدش در محله شهباز می شناختند گفت و گو شده بود که همه را همراه با گفت و گوهائی تازه با خود او در باره زندگی گذشته و فعلی اش و مسيری که از جنوب تا شمال شهر تهران طی کرده بود، همراه با شرح موفقيت هايش در کشتی و نيز چگونگی ورودش به سينما و اين که چطور به يک چنين موفقيت خيره کننده ای رسيده و بسياری مطالب ديگر در آن شماره مخصوص چاپ کرديم که از لحاظ مطبوعاتی حداقل تا آن زمان بی سابقه بود.

صبح روز چهارشنبه ای که مجله منتشر شد چند نسخه از آن را داخل پاکتی گذاشتم و دادم به برادر بزرگم تکمز که برای مدت کوتاهی در مجله با من همکاری داشت (و حالا چند سالی است که به رحمت ايزدی پيوسته) و از او خواستم آن را ببرد به دفتر فردين و بدهد به دست خود او. يکی دو ساعت بعد تکمز با روئی گشاده و خندان برگشت و پاکت کوچکی به دستم داد و گفت: «اين را آقای فردين داد و خواست که بدهم به تو.» و با خوشحالی اضافه کرد: «فکر می کنم چکی برايت نوشته است.»

پاکت را باز کردم و ديدم همراه يک يادداشت کوتاه چند خطی با مضمون تشکر و قدردانی يک چک شش هزار تومانی برايم فرستاده است. در عالم جوانی آن روزها خيلی به غرورم بر خورد و کاملا ناراحت و دلگير شدم. بلافاصله برداشتم يادداشت کوتاهی برايش نوشتم به اين مضمون که «من اين کار را بخاطر پول نکرده ام و چنين انتظاری هم نداشتم و هر چند می دانم که شما اين چک را از بابت قدردانی فرستاده ايد ولی متاسفانه نمی توانم آن را قبول کنم.» يادداشت و چک را گذاشتم داخل همان پاکت و از برادرم خواستم دوباره برگردد پيش فردين و پاکت را به دهد به دست خود او. تکمز با اين کار من موافق نبود و بخصوص از آنجا که با وضع مالی مجله و خودم آشنا بود کوشيد مرا از اين کار منصرف کند ولی من ديگر روی قوز افتاده بودم و نمی دانم چرا می خواستم حتما اين مانور را جلو فردين بدهم.

به هر حال، تکمز رفت و ساعتی بعد دوباره خندان و خوشحال برگشت و همان پاکت را به من داد و گفت: «آقای فردين يک چيزی نوشت گذاشت توی پاکت و گفت برش گردانم به تو.»

پاکت را باز کردم ديدم زير يادداشت من يکی دو جمله نوشته و همراه همان چک دوباره فرستاده است به خود من. خواندم ديدم جمله ای نوشته به اين مضمون که: «جناب مختار، من شما را می شناسم. اين هديه قابل کار بزرگ شما را ندارد. ولی خواهش می کنم آن را بعنوان يک امضاء يادگاری از من بپذيريد.»

زبانم بسته شد و غرورم التيام يافت. و در عين حال دريافتم که با آدمی بسيار با هوش و ذکاوتمند روبرو هستم.

اما قضيه آن «شماره مخصوص» به همين جا خاتمه نيافت. نمی دانم غروب همان روز يا صبح فردايش بود که آقای عطاء الله تدين، که مديرکل اداره مطبوعات وزارت اطلاعات آن زمان و با اغلب مديران و سردبيران جرايد در ارتباط بود، تلفن کرد و موضوعی را با من در ميان گذاشت که هنوز پس از اين همه سال باور و هضمش برای من آسان نيست.

او گفت: «يک خطر حسابی که می توانست درد سر بزرگی برايت فراهم کند از سرت گذشت.»

و بعد که توضيح خواستم گفت: «می دانی که اعليحضرت هر روز صبح نسخه های روزنامه ها و مجلات را شخصا می بينند و مرور کوتاهی در آن ها می کنند. وقتی ايشان اين شماره از مجله تو را ديده بودند ناراحت شده و پرت کرده بودند بطرف فردی که نشريات را برايشان می برد و با لحنی تند گفته بودند "چطور است که در اين مملکت هنوز روزنامه يا مجله ای برای ما شماره مخصوص در نياورده ولی برای اين مردک در آورده اند!" و آن شخص به ايشان گفته که "قربان اين ها همه برای تبليغات است و هنرپيشه ها به روزنامه ها پول می دهند که از اين کارها برايشان بکنند." و اعليحضرت هم ديگر دنبال قضيه را نگرفته اند.»

نمی دانم منظور واقعی مديرکل اداره مطبوعات وزارت اطلاعات از تلفن زدن به من و شرح اين ماجرا چه بود جز اين که هنگام خداحافظی تاکيد کرد که حواسم باشد و اگر خواستم باز هم از اين کارها بکنم خيلی با احتياط و سنجيده عمل کنم. با خودم فکر کردم که آيا واقعا شاه مملکت نسبت به موضوعاتی در اين سطح هم حساسيت دارد؟ آيا ميزان شهرت و بخصوص محبوبيت فردين در بين مردم می تواند تا اين حد «خطرناک» تلقی بشود و يا - اگر اين ماجرا صحت داشته باشد - می شود آن را فقط به حساب حسادتی شخصی گذاشت؛ که البته از ديد من باز يک چنين حسادتی هم از ناحيه مقامی مثل شاه مملکت خيلی بعيد می آمد!

باری، «شاه فردين» و «سلطان قلب ها» همچنان در اوج بود و به پرواز بلندش ادامه می داد تا يک باره «قيصر» از راه رسيد و بی آن که کسی توقع و انتظار و حتی آمادگی داشته باشد، از لحاظ جلب توجه عارف و عافی و ميزان فروش و مباحثی که در رسانه ها و محافل مختلف و ميان مردم به راه انداخت، ولوله ای در گرفت و چنان تاثيری بر تماشاگر و منتقد و روزنامه نويس و هنرمند و فيلمساز و تهيه کننده گذاشت که روند فيلمسازی در ايران را بکلی تغيير داد و در نتيجه شرايط موجود آن زمان از بيخ و بن دگرگون شد.

موفقيت خيره کننده «قيصر» نه تنها موقعيت بهروز وثوقی را در ابعادی بزرگ و گسترده و ناصر ملک مطيعی را به طرزی چشمگير تغيير و ارتقا داد بلکه باعث شد بلافاصله موج تازه ای متشکل از فيلمسازان جوان و «متفاوت» و چهره های فرهنگی و ادبی وابسته به جريان روشنفکری آن دوره بوجود آيد که تمايل به همکاری با سينمای حرفه ای نشان می داد. تهيه کنندگان قوت قلبی يافتند و به حرف ها و پيشنهادهای تازه واردها گوش کردند. داستان های فيلم ها يکی پس از ديگری تغيير ماهيت داد و در نتيجه چهره های مارک دار قديمی جايشان را به چهره های تازه دادند. ميزان دستمزدهای بالای قديمی ها و جايگاهشان در رده بندی توجه مردم و فروش فيلم هاشان سقوط کرد و در مقابل چهره های تازه ميداندار عرصه سينما و خواهان دستمزدهای بالا شدند.

ظرف کمتر از يک سال موقعيت فردين چنان متزلزل و در مقايسه با قبل از «قيصر» ضعيف شد که يا مشغول اتمام فيلم های نيمه تمام خود بود و يا ناگزير در فيلم هائی بازی می کرد که خود و آن دسته از تهيه کنندگان و کارگردان های قديمی که اکنون از سکه افتاده بودند می ساختند. اين وضعيت شمار زيادی از جوان های تازه به سينما راه يافته و فعلا مطرح و موفق را چنان فريفته و گستاخ کرده بود که اينجا و آنجا برای فردين و بازيگرانی چون او که نماد و سمبل سينمای به گفته آن ها «تجاری» و «مبتذل» و «آبگوشتی» بودند مضمون های طعنه آميز و تحقيرکننده کوک می کردند. خوب به ياد دارم که مسعود کيميائی و ياران نزديک آن وقتش اسفنديار منفردزاده، امير نادری، پرويز دوائی و احمدرضا احمدی که حلقه ای تشکيل داده و سرمست باده موفقيت «قيصر» بودند، از اين بابت خيلی بيشتر از بقيه هنرمندان و کارکنان سينما نسبت به فردين بی حرمتی می کردند.

در هنگام ساخت و توليد دومين فيلم مسعود به نام «رضا موتوری» که علی عباسی، صاحب و مدير «سازمان سينمائی پيام»، تهيه کننده آن بود آن ها اغلب در مقابل ساختمان و يا داخل راهرو دفتر سازمان مذکور که در خيابان هما، منشعب از بلوار اليزابت، قرار داشت، جمع می شدند و از آنجا که دفتر فردين هم در طبقه دوم همان ساختمان بود، هر گاه او از اتومبيلش پياده می شد و بطرف ساختمان می رفت هره و کره می کردند و متلک می پراندند. و يک بار حتی ديدم که وقتی فردين از راهرو گذشته و شروع به بالا رفتن از پله ها کرده بود، دو تن از آن ها در دو طرفش قرار گرفته و در حالی که تظاهر به سلام و احوال پرسی می کردند يکی از دست هاشان را پشت و نزديک ماتحت فردين گرفته و انگشت وسطی خود را به نشانه فرو کردن در ماتحت او تکان می دادند و کسانی که پائين ايستاده و صحنه را تماشا می کردند از خنده ريسه می رفتند!

من آن وقت، هر چند يکی از دوستان و مشوقان مسعود کيميائی و تا حدود زيادی باعث و بانی شهرت او و «قيصر» بودم، ولی در عين حال و از آنجا که هنوز سردبير مجله «فيلم» بودم و با همه هنرمندان، از جمله فردين، رفت و آمدی نزديک داشتم، گه گاه در دفتر کار فردين با او ملاقات کرده و جويای احوالش می شدم. در يکی از اين ديدارها که شب هنگامی بود و قرار بود که او بزودی از آنجا حرکت کرده و به محل فيلمبرداری فيلم «ياقوت سه چشم» برود، حرفی از فردين شنيدم که هيچ گاه فراموشم نمی شود.

او آن شب بوضوح گرفته و افسرده بود. دستور داد مستخدم دفتر يک بطری ويسکی، دو ليوان و مقداری يخ و کمی تنقلات بياورد. وقتی دو سه گيلاس زديم و سرش گرم و زبانش باز شد، با لحنی تلخ و غمگين به من گفت: «مختار جان، من از وقتی به ياد می آورم در هر کاری که کرده ام قهرمان بوده ام؛ چه وقتی که گروهبان نيروی هوائی بودم، چه وقتی که کشتی می گرفتم و چه بعدها که بازيگر سينما شدم. در همه اين کارها من هميشه قهرمان بودم و بر سکوی افتخار می ايستادم، ولی نمی دانم اين اواخر چه شد که من يک مرتبه و ناغافل ضربه فنی شدم!»

آن شب دلم نيامد او را تنها بگذارم. همراهش به محل فيلمبرداری رفتم و در آنجا ديدم که ديگر خبری از «شاه فردين» نبود. آن که در مقابل دوربين می ايستاد و حرف هايی را که از زبان «سوفلور» بيان می شد تکرار می کرد بازيگری بود که ديگر حوصله بازی نداشت...

چگونه روایت ایرانی فیلم معروف "گراجوئت" با شرکت من و توران مهرزاد ساخته شد! بخش نخست خاطرات سینمایی تقی مختار
فریدون گله که بود و «کندو»ی او چگونه ساخته شد٬ بخش دوم خاطرات سینمایی تقی مختار
ناصرخان از کلاه مخملی متنفر بود! بخش سوم خاطرات سینمایی تقی مختار


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016