جمعه 25 بهمن 1387

شاهکارهای بهروز شيدا، مسعود کدخدايی

برای بسياری از فارسی زبانان خارج از ايران نام آقای بهروز شيدا آشنا است. او در دو دهه‌ی گذشته در کار نوشتنْ پرکار و جدّی بوده و سال‌هاست که می‌نويسد و اگر نگوييم همه، با بسياری از نشريه‌های خارج از کشور همکاری داشته است. پس شايسته است که جدی گرفته شود. برای همين می‌خواهم ببينم اين چيست که باعث می‌شود تا نه تنها من، بلکه بسياری ديگر هم، نمی‌توانيم نوشته‌های او را تا به‌پايانشان بخوانيم، و يا اگر هم می‌خوانيم خسته و شايد سرخورده آن‌ها را به‌پايان می‌رسانيم؛ خسته از رنجی که برای فهميدن متن کشيده‌ايم، و سرخورده از آن‌که يک‌بار ديگر هم، چندان چيزی دستگيرمان نشده است.
برای فهميدن اين‌که مشکل کجاست، می‌خواهم يکی از نوشته‌های او را که در شماره‌ی صد و يک مجله‌ی "آرش" که در تاريخ ژوئيه‌ دوهزار و هشت منتشر شده، جمله به جمله بخوانم و جلو بروم.
عنوان نوشته چنين است:
"برگی از باغ حضور، گَردی از خاکِ عبور"
در زير عنوان نيز آمده است:
"نوعی کتاب‌شناسی؛ جان هفده کتابِ شاهرخ مسکوب در هفده تکه"

چون می‌خواهم دقيق جلو بروم، پس بگذاريد از همين عنوانش آغاز کنم.
دوباره آن‌را می‌خوانيم:
"برگی از باغ حضور، گَردی از خاکِ عبور".
راستش زيباست. طنين قشنگی دارد. اما بسيار کلّی است و هيچ اشاره‌ی مشخّصی به هيچ موضوعی ندارد و اين‌ها برای يک متن تحقيقی، توضيحی و يا تحليلی نمی‌توانند نقطه‌ی قوّتی باشند.
و اما زير عنوانش:
"نوعی کتاب‌شناسی؛ جان هفده کتابِ شاهرخ مسکوب در هفده تکه".
می‌گويم بگذار اول متن را به‌پايان برسانم تا شايد آن‌گاه بتوانم منظور نويسنده را از اين "نوعی کتاب‌شناسی" بفهمم.

و اما عنوانِ "برگی از باغ حضور، گَردی از خاکِ عبور" و نيز زيرعنوانِ: "جان هفده کتابِ شاهرخ مسکوب در هفده تکه"، اين‌جور به من القاء می‌کنند که اين متن بايد بيشتر احساسی باشد تا تکنيکی و همراه با محاسبه‌های نقّادانه‌ی کلاسيک.
اما چرا اين عنوان و زيرعنوان اين فکرها را برای من پيش می‌آورند؟
با دقّت بيشتر به اين نتيجه می‌رسم که يکی از دليل‌ها قافيه دار بودن عنوان و وجود واژه‌هايی چون برگ، باغ، گَرد و جان در آن، و دليل ديگر مختصر بودن اين نوشته نسبت به "بررسی هفده کتاب" است. اين دو دليل به اضافه‌ی اين مورد ‌که آقای شيدا از "نوعی" کتاب‌شناسی نام می‌برد، که بايد نوعی غير متعارف باشد، باعث می‌شوند که من به نتيجه‌گيری بالا برسم.
حالا می‌رسيم به پيش گفتاری چند جمله‌ای که پيش از خودِ بررسی آمده است و با اين جمله آغاز می‌شود:
"نوشته‌ای را که لحظه‌هايی ديگر خواهيد خواند..."
من نمی‌دانم که دليل آمدن اين جمله در اين‌جا چيست و چه چيزی را می‌خواهد برساند؟
پس از آن، نوشته با اين عنوان آغاز می‌شود:
"راه‌واژه‌های گريز از مرگ".
من نمی‌فهمم که" راه‌واژه‌" يعنی چه، اما می‌گويم شايد که رفته رفته با پيش رفتن در متن بر فهمم افزوده شود.
اولين جمله اين است:
"شانه به شانه‌ی کتاب‌های شاهرخ مسکوب چون بايستيم، صدای دغدغه‌ی مرگ می‌شنويم؛ صدای جانی که هراس مرگ ياران خواب می‌بيند، سايه‌ی مرگ خويش در پنجره‌ی رنگ فصل‌ها می‌يابد، راز پژمردگی تن می‌خواند. در جان کتاب‌های شاهرخ مسکوب صدای دغدغه‌ی خويش می‌شنويم؛ تکرار اشتراک."
می‌گويم از لحاظ فيزيکی که نمی‌توان شانه به شانه‌ی کتاب‌های کسی ايستاد. هرچه هم زور زدم نتوانستم تخيل کنم که از نظر معنايی چگونه می‌توان شانه به شانه‌ی کتاب‌هايی ايستاد. زور زدنم بر سر فهميدن "صدای دغدغه‌" هم به جايی نرسيد! اما می‌گويم اين شاعرانه است و من ذهن شاعرانه ندارم! بعد می‌رسم به:
" صدای جانی که هراسِ مرگِ ياران خواب می‌بيند".
باز هم مشکل نافهمی آزارم می‌دهد و می‌نالم که در يک بحث منطقی "صدای جان" چگونه صدايی است؟ و از آن گذشته صدای جان (و نه خود جان) چگونه می‌تواند خواب ببيند، آن‌هم نه خوابی ساده، و نه خوابِ مرگ ياران، بلکه اين صدا، خوابِ هراسِ (و نه هراس انگيزِ) مرگِ ياران می‌بيند. اما اين صدا هنوز کارش تمام نشده است. خير! اين صدا که صدای جان شاهرخ مسکوب است، نه مرگ خويش (مرگ خودش يا صدای جانش؟) بلکه سايه‌ی مرگ خودش را در "پنجره‌ی رنگ فصل‌ها" پيدا می‌کند.
جمله‌ی "پنجره‌ی رنگ فصل‌ها" را به‌ناچار چند بار می‌خوانم تا بلکه آن‌را بفهمم. اگر"پنجره‌های رنگين فصل‌ها" يا "پنجره‌های فصل‌ها" يا "رنگ فصل‌ها" بود باز هم حرفی! اما فهم "پنجره‌ی رنگ فصل‌ها" که صدای جان يک نفر بيايد و سايه‌ی خودش را آن تو پيدا کند، از من يکی برنمی‌آيد!
اين جمله‌ی "تکرار اشتراک" را هم چندين بار پيش خودم تکرار کردم، اما دليل حضورش را در اين متن درنيافتم.
پايين‌تر اين جمله آمده است:
"سخن از هستی حماسه می‌سازد؛ از راه عبور، پلکان وصل."
اين جمله به شکلی آمده است که نشان می‌دهد کامل است و جزيی از آن در جمله‌ی پيشين يا پسين نهفته نيست. من با با اين بخش که می‌گويد: "سخن از هستی حماسه می‌سازد" مشکلی ندارم، اما از کسی که بتواند معنای همه‌ی جمله را برايم بگويد سپاسگزار خواهم شد. البته به گمانم شايد اين برداشتی شيدا‌گونه از جمله‌ای از مسکوب باشد. تا جايی که من ديده‌ام، جمله‌های شاهرخ مسکوب ساده، بی پيرايه‌ی اضافه، به دقّت انتخاب شده و روان و گوش‌نواز هستند و به‌خوبی صدای کسی را می‌رسانند که چيزی برای گفتن دارد.
آقای شيدا پايين‌تر می‌نويسد: "در باغ سخن برگ حضور مکرر می‌رويد...." و متن را با جمله‌های عام و نيز قابل فهمی ادامه می‌دهد تا به جايی می‌رسيم که می‌گويد:
"در باغِ جان زمانه به سمفونی‌ی مکرر هستی می‌پيوندد؛ به ساز سرود جاودانه‌گی".
اگر زمانه به سمفونی "سرود جاودانگی" می‌پيوست، من در فهم آن مشکلی نداشتم، اما در اين‌جا به " سازِ سرود جاودانه‌گی" می‌پيوندد! چرا به "سازِ سرود"؟ آيا منظور اين است که سرود جاودانه‌گی تنها با يک عدد ساز نواخته می‌شود!؟
جمله به جمله خواندن و ايستادن و مکث کردن کار سختی است، ولی با خودم شرط کرده‌ام که با اين مقاله اين کار را بکنم. پس به اين‌جا می‌رسم که آقای شيدا به شرح کتاب "مقدمه‌ای بر رستم و اسفنديار" می‌پردازد. و می‌نويسد که کتاب از چه آغاز می‌کند و به کجا می‌رسد. اين‌جا را به نسبت ساده و فهميدنی می‌نويسد، اما گويی زورش آمده که چرا چند خطی قابل فهم همگان نوشته که دوباره يک دست‌انداز بر سر راه ايجاد می‌کنند. دست‌انداز اين است: "آگاهی از پيش‌بودنی‌ها".
به نظرم منظور از اين جمله آگاهی از گذشته بوده است!
پس از اين، هشت خط را بی هيچ مشکلی جلو ‌می‌روم و می‌رسم به بررسی "سوگ سياوش". اين‌جا هم با خوشحالی دو پاراگراف را بی هيچ مشکلی جلو می‌روم که می‌رسم به اين جمله: "به روايت شاهرخ مسکوب غروبِ سياوشِ شاهنامه در اهريمن‌جای افراسياب نشان خويش‌کاری‌ی قديسی است که..."
در اين‌جا برای فهميدن "اهريمن‌جای" ناچارم آن‌را برای خودم ساده کنم. پس اين‌طور استدلال می‌کنم: به دليل آمدنِ "در"، پيش از واژه‌ی "اهريمن‌جای" بايد بپذيريم که "اهريمن‌جای" نام يک مکان و سرِهم يک کلمه است، که در اين صورت بايد بتوانيم به‌جای آن "شيطان‌جای" هم بگذاريم، پس منظور او در اين‌جا همان دوزخ است.
دارم به خودم اميدوار می‌شوم! سرانجام با روشی که معادله‌های جبری را ساده می‌کنند، توانستم يک کلمه را بفهمم.
از اين گذشته، تا پايانِ اين بخش مشکلی نداشتم. بخش بعدی هم که در باره‌ی "در کوی دوست" نوشته شده به روانی خوانده می‌شود تا به‌جايی می‌رسد که می‌گويد: "انسان پوست ترس را که بگذارد، تن به قدرت و زور که ندهد، مغز عشق چهره می‌کند."
"مغز عشق چهره می‌کند"!
بی‌شک من می‌توانم به تخيل بنشينم و برای اين جمله معنايی بتراشم. اما به‌راستی مغز عشق ديگر چه صيغه‌ای است و تازه! اين مغز چگونه چهره می‌کند؟ توجه کنيد که چهره نمی‌نمايد، بلکه چهره می‌کند!
کمی پايين‌تر به اين جمله‌ها می‌رسيم:
"خداوند اما، انديشه‌ی خود را در کلام عريان کرده است. حافظ به نيروی کلام انديشه‌ی خداوند را از عالم غيب به عالم شهود می‌آورد، انديشه‌ی پنهان خداوند اما چون در کلام خداوند بنشيند، هنوز پنهان است؛ تبلور پنهانِ پنهان‌ها؛ قطره‌ای در حرم دل".
پس: با اين‌که "خداوند انديشه‌ی خود را در کلام عريان کرده است" حافظ باز هم عقلش نرسيده و يک‌بار ديگر "به نيروی کلام انديشه‌ی خداوند را از عالم غيب به عالم شهود آورده است"، با اين‌همه، "انديشه‌ی پنهان خداوند اما چون در کلام خداوند بنشيند، هنوز پنهان است". يعنی نه خودِ خدا توانايی‌ش را داشته که انديشه‌اش را در کلام عريانش به ما عرضه کند، و نه حافظ با آن‌همه توانايی‌اش و علی‌رغم آن‌که انديشه‌ی خدا را از عالم پنهان به جهان آشکار آورده، توانسته است که انديشه‌ی او را برای ما آشکار کند! و شايد برای همين است که به اين واژه‌های خوش‌آهنگ می‌رسيم:
"انديشه‌ی پنهان خداوند اما چون در کلام خداوند بنشيند، هنوز پنهان است"!
اين واژه‌ها شايد طنين خوشی داشته باشند، اما نويسنده با آن‌ها چه می‌خواهد بگويد؟ اول اين‌که من نمی‌دانم خدای بهروز شيدا چرا بايد انديشه کند! خدايی که خودش همه‌چيز را می‌آفريند و از ازل وجود داشته، بايد در چه انديشه کند؟ مگر انديشه کردن برای اين نيست که آدم از چيزی که نمی‌شناسد سر دربياورد؟
پس از اين تازه به اين‌جا می‌رسيم که اين انديشه‌ی پنهان خدا که "تبلور پنهانِ پنهان‌ها" است (که من نمی‌دانم يعنی چه) تبديل می‌شود به: "قطره‌ای در حرم دل". اما يک حرم چه احتياجی به قطره دارد؟
بگذاريد کمی پيشرفته فکر کنيم: اين دل ما می‌شود مثل آن‌جايی در مسجد که پيشنمازها در آن به نماز می‌ايستند تا روح ما نمازگذاران، در آن‌جا، به‌جای عبادت به انديشه‌های پنهان خدا بيانديشد و انديشه‌های پنهان او، هم‌چون قطره‌ای در آن حرمی که در دل ماست بچکد!
راستش هرچه تلاش می‌کنم مسئله پيچيده‌تر می‌شود!
بخش‌های بعدی را می‌شود به آسانی خواند و فهميد. بی شامورتی‌بازی نوشته شده است. هر بخش به کوتاهی شرح می‌دهد که در آن کتاب، شاهرخ مسکوب چه نوشته است. بی هيچ تفسيری و بدون پی‌گيری هيچ خطّی.

تا اين‌جا به ملاحظه‌ی کمّی مقاله پرداختيم و خوب است که حالا نگاهی کيفی هم به آن بکنيم.
با اين‌که خواندن مقاله را به پايان بردم، هنوز نمی‌دانم که چرا آقای شيدا عنوان "نوعی کتاب‌شناسی" را در مورد اين مقاله به‌کار برده‌اند. اين نوشته اشاره به هيچ "نوعِ خاصی" ندارد. نگاهی است سرسری و شتاب‌زده به هفده کتاب، به حاصل عمر يکی از فرهيختگان ايرانی که بسيار با وسواس می‌نوشت و جوهرِ جان در نيش قلم می‌ريخت. اين نثر بی يال و دم می‌بايست نثرِ شيوا و روانِ مسکوب را که بی‌شک چيزی به زبان فارسی افزوده است معرفی کند، اما تنها کاری که آقای شيدا کرده‌اند اين بوده که کتاب‌های مسکوب را ورق زده‌اند، سرفصل‌ها را يادداشت و تک و توکی از قول‌ها را نقل کرده‌اند و اتفاق چنين افتاده است که روان‌ترين بخش‌های اين نوشته هم همان يادداشت برداری از سرفصل‌های کتاب‌های مسکوب بوده است و آن‌جا که از انديشه‌ی خود مدد گرفته‌اند (که چندان هم زياد نيست)، خواننده را به زحمت انداخته‌اند.
مهم‌ترين بخشی را که او از خود نوشته اين است:
"شانه به شانه‌ی کتاب‌های شاهرخ مسکوب چون بايستيم، صدای دغدغه‌ی مرگ می‌شنويم؛ صدای جانی که هراس مرگ ياران خواب می‌بيند، سايه‌ی مرگ خويش در پنجره‌ی رنگ فصل‌ها می‌يابد، راز پژمردگی تن می‌خواند. در جان کتاب‌های شاهرخ مسکوب صدای دغدغه‌ی خويش می‌شنويم؛ تکرار اشتراک. می‌دانيم که مرگ تن را راه گريزی نيست؛ می‌آيد به سماجت؛ حتا اگر چابک‌پايی‌ی ما افسانه باشد. مرگ تن را راه گريزی نيست. پناهگاهی اگر هست، باغ جان است. تن می‌ميرد. باغ جان شايد بماند. به روايت شاهرخ مسکوب باغ جان از سنگ سخن فراز می‌آيد؛ از سنگ ستيز با روزمره‌گی. سخن از هستی حماسه می‌سازد؛ از راه عبور، پلکان وصل. در باغِ سخن برگ حضور مکرر می‌رويد. برگ حضور مکرر در غيابِ ما می‌بويد؛ باغ‌جويان را به خويش می‌خواند. باغِ جان گرد گذر زمانه را شايد از نام ما براند. زمانه از جنس گذر روزها است؛ چروک و فراق می‌سازد. در باغِ جان زمانه به سمفونی مکرر هستی می‌پيوندد؛ به ساز سرود جاودانه‌گی.
شانه به شانه‌ی کتاب‌های شاهرخ مسکوب چون بايستيم، راه‌واژه‌های گريز از مرگ می‌شنويم: باغ، سخن، زمانه، زمان. جان کتاب‌های شاهرخ مسکوب را، در حضور شما باغ‌ياران، از گلوی او می‌خوانيم تا صدای دغدغه‌ی خويش بشنويم."
من برای فهميدن اين چند سطر که بايد جوهرِ کلّ نوشته‌ی آقای بهروز شيدا را به‌دست بدهد، هيچ چاره‌ای نداشتم جز آن‌که آن‌را ساده کنم. درست مثل يک معادله‌ی جبری چند مجهولی که يواش يواش ساده‌اش می‌کنی، و حاصل آن تلاش چيزی است که در زير می‌بينيد:
"از کتاب‌های شاهرخ مسکوب صدای مرگ می‌شنويم؛ صدای کسی که در خواب هم از مرگ يارانش دچار هراس است. او در پنجره‌ای که به روی فصل‌های رنگارنگ می‌گشايد، به راز پژمرده شدن تنش پی می‌برد. در جان کتاب‌های شاهرخ مسکوب صدای دغدغه‌های خويش را می‌شنويم. می‌دانيم که مرگِ تن را راه گريزی نيست؛ می‌آيد به سماجت؛ حتا اگر چابک‌پايی‌ی ما افسانه باشد. پناهگاهی اگر هست، باغ جان است. تن می‌ميرد. باغ جان شايد بماند. به روايت شاهرخ مسکوب باغ جان از سنگ سخن فراز می‌آيد؛ از سنگ ستيز با روزمره‌گی. سخن از هستی حماسه می‌سازد. در باغِ سخن پيوسته برگ‌های تازه‌ای می‌رويد. حتی اگر ما ديگر نباشيم. باغ سخن مشتاقان را به‌سوی خويش می‌خواند. باغِ جان شايد نگذارد که نام ما فراموش گردد. زمانه از جنس گذر روزها است؛ چروک و فراق می‌سازد. در باغِ جان زمانه به سمفونی مکرر هستی می‌پيوندد؛ به سرود جاودانه‌گی.
در کتاب‌های شاهرخ مسکوب، ‌واژه‌ها راه گريز از مرگ را به ما نشان می‌دهند: باغ، سخن، زمانه، زمان. جان کتاب‌های شاهرخ مسکوب را، در حضور شما که به جوادانه‌گی می‌انديشيد، از نوشته‌های خودِ او می‌خوانيم تا صدای خويش را از آن‌ها بشنويم."

البته هيچ معلوم نيست که منظور آقای شيدا همين‌ها باشد که من دريافته‌ام. و صد البته منظورم اين هم نيست که بگويم او بايد چنين بنويسد. موضوع اين است که چون آقای شيدا به همراه متنش نيامده بود که آن‌را (هم‌چون ملای آن حکايت قديمی) برايم توضيح بدهد، ناچار شدم که به اين روش برای درک آن تلاش کنم.
حالا يک‌بارِ ديگر به اين جمله‌های آقای شيدا توجه کنيد که در يک‌جا می‌گويد:
"شانه به شانه‌ی کتاب‌های شاهرخ مسکوب چون بايستيم، صدای دغدغه‌ی مرگ می‌شنويم."
و در يکی از جمله‌های پايانی همين بخش می‌نويسند:
شانه به شانه‌ی کتاب‌های شاهرخ مسکوب چون بايستيم، راه‌واژه‌های گريز از مرگ می‌شنويم."
سرانجام منظور ايشان چيست؟ کتاب‌های مسکوب مُنادی مرگ است يا گريز از مرگ؟ البته مسکوب می‌تواند هم از مرگ گفته باشد و هم از گريز از آن. اما آقای شيدا چه می‌گويد و در "بررسی" هفده کتاب شاهرخ مسکوب که موضوع‌هايی بسيار گوناگونی را در برگرفته و به بررسی اسطوره‌های ايرانی، شعر حافظ، فردوسی، مليت، زبان، ادبيات، سياست، فرهنگ، جهاد، شهادت، حق و قانون و عدالت در اسلام، زندگی‌نامه‌ی خودش و ديگران پرداخته، ايشان دنبال چه گشته‌اند؟ به دنبال دغدغه‌های ذهن مسکوب بوده‌اند که بسيار زياد هم بوده‌اند؟ يا به دنبال پيدا کردن خطی يا ريسمانی که گوهرهای انديشه‌ی او را به‌هم پيوسته‌اند؟ يا شايد خواسته‌اند ما را با فهرست آثار ايشان آشنا کنند؟
ايشان به هرکدام از اين‌ها که می‌پرداخت، جای پرداختن داشت و می‌شد که از درخت پر ثمر سواد او ثمری نيز به ما برسد. اندکی جای تعجب دارد که آقای شيدا که بی‌شک می‌داند در غرب چه‌گونه به کار کتاب‌شناسی و نقد می‌پردازند، و نيز می‌داند که غربی‌ها نه تنها در اين کار از ما جلوترند، بلکه آموخته‌های ما در اين باب نيز از آموزش‌های آن‌هاست، چرا توجهی به اين امر نداشته‌اند!
کمترين انتظار از آقای شيدا اين بود که پس از برگزيدن عنوانی مشخص و گويا برای نوشته‌اشان، در آغاز نوشته نيز، يک آگاهی کلّی در مورد بررسی‌اشان و موردهايی که به آن خواهند پرداخت به ما می‌دادند، و پس از پرداختن به آن موردها، با چند جمله‌ و يک نتيجه‌گيریِ مشخص، نظر خودشان را با ما در ميان می‌گذاشتند. چرا که هدف از يک نقد، بررسی، معرفی کتاب و يا نويسنده، اين است که به روشنی و سادگی، آن اثر يا نويسنده را به گروه‌های هرچه بيشتری بشناساند. پس در چنين نوشته‌ای زبان تنها يک وسيله است. وسيله‌ای برای شرح، تجزيه و تحليل و معرفی. پس اين زبان، زبانی خواهد بود با حساب و کتابِ دقيق، به دقت رياضيات. انتخاب يا تکرارِ مکرّرِ واژه‌ها به صِرفِ آهنگ زيبايشان در چنين موردی بيشتر موجب ضعف نوشته می‌شود تا قوّت آن؛ حتّا به‌کار گرفتن يک زبان شاعرانه نيز در اين مورد می‌تواند اشتباه باشد؛ چرا که زبان شاعرانه در پی شکستن مرزها و آزادی هرچه بيشتر از هرچه قيد و بند است، در حالی که زبان نقد در پی محدود و محصور کردن نويسنده و اثر در قالب‌ها و تعريف‌هايی است که جا افتاده و شناخته شده‌اند. و اما گذشته از آن‌که چه زبانی را به‌کار می‌گيريم، بی هيچ شکی درست نيست که اصل درست نوشتن را از ياد ببريم.
راستی! آخرش نفهميدم "راه‌واژه" يعنی چه!

مسعود کدخدايی
lorani@gmail.com


Published from gooya news {http://news.gooya.com}
Copyright © 2008 news.gooya.com
All rights reserved for the original source