Tuesday, Jun 4, 2019

صفحه نخست » از عشق تا قتل، بررسی اجمالی قتل‌های خانوادگی، مژگان کاهن

Mojgan_Kahen.jpgاخبار قتل‌های خانوادگی سوال‌های زیادی را برای در ذهن ما ایجاد می‌کند. سوالاتی از این قبیل که چگونه فرد فاقد سابقه‌ی جنایی، قادر می‌شود عزیزان خود را به قتل برساند.

باید گفت در کشورآمریکا حدود سیصد میلیون اسلحه‌ی گرم در دسترس شهروندان آمریکایی قرار دارد. (طبق آمار ۲۰۰۵) تحقیقات نشان داده است که شمار قتل در این کشور چند برابر بیشتر از این میزان در سایر کشورهای غربی است. در سال نود و دو، ۶۰ در صد قتل‌های همسر با سلاح گرم صورت گرفته است. بر خلاف آمریکا، مشاهده می‌کنیم مثلا در کانادا که داشتن سلاح گرم در آن شدیدا کنترل می‌شود، میزان قتل چهار برابر کمتر ازایالات متحده است. تحقیقات بسیاری در کشورهای مختلف نشان می‌دهند که حضور سلاح گرم دریک کاشانه، با تعداد زنان به قتل رسیده ارتباط مستقیم دارد. با این حال، مشاهده می‌کنیم در سوییس با وجود اینکه مردها بعد از خدمت سربازی اجازه دارند سلاح خود را نگه دارند، اما تعداد قتل در این کشور پایین ترین میزان را دارد. این نمونه حاکی ازاهمیت عواملی دیگر در پدیده‌ی قتل است. هر چند که ذکر این نکته لازم است که حضور سلاح گرم در فضایی که خشونتی شدید در آن حاکم است می‌تواند بعنوان عاملی که جان افراد را به خطر بیاندازد عمل کند، اما چنانکه آمارها به ما نشان می‌دهند عامل مهم دیگردر وقوع این گونه فجایع، "سابقه‌ی خشونت" در این کاشانه هاست. برای همین است که در بعضی ایالات کانادا در صورتی که مثلا زن تحت تهدید مداوم شوهر یا شوهر سابقش قرار
داشته باشد، پلیس به جستجوی سلاح احتمالی فرد می‌پردازد و در صورت دارا بودن اسلحه، آن را ضبط می‌کند.

بدین ترتیب عامل "سابقه‌ی خشونت" از اصلی ترین فاکتورهای ریسک در قتل‌های خانگی است. در کانادا شصت در صد و در آمریکا حدود هفتاد در صد این حوادث در خانواده هایی اتفاق می‌افتد که پیشتر نیز خشونت‌های شدید در آنها به وقوع پیوسته است. این آمار در مورد قتل فرزند هم صادق است. مسلما عوامل دیگری نیز مثل وابسته بودن به الکل و مواد مخدر (بعنوان عواملی که فرد را از " درست اندیشیدن " باز می‌دارند) یا وضعیت بد اقتصادی (بعنوان عاملی که فرد را از لحاظ روانی شکننده می‌کند) هم جزو دیگر فاکتورهای ریسک به حساب می‌آیند. اما من در اینجا بیشتر به مسئله‌ی خشونت و فاکتورهای فردی و خانوادگی که می‌توانند آن را ایجاد کنند می‌پردازم. زیرا که برای پیشگیری این حوادث ناگوار شناخت بیشتر این عوامل می‌تواند موثر باشد.
داده‌های روانشناسی به ما نشان می‌دهند که یک سری خصوصیات فرد را می‌توان بعنوان پیش زمینه‌های بروز خشونت پی در پی در او عنوان کرد:
مسئله‌ی عدم توانایی فرد در کنترل عصبانیتش و بروز پی در پی خشونت، حاصل یک سری عوامل درونی است که البته روابط فرد با اطرافیانش نیزمی تواند آن را بسیار تشدید کند. این افراد درونا قابلیت اینکه "همه چیز بر وفق مرادشان نباشد" را ندارند و یا به عبارتی در مقابل هر گونه سرخوردگی و مشاهده‌ی اعمالی که خلاف میلشان باشند می‌توانند دچار بحران‌های عصبی شدید درونی شوند. این بحران‌ها می‌توانند خودشان را بصورت عصبانیت و ارتکاب خشونت بروز دهند. عدم قابلیت مواجه شدن با "شکست" یا با "سرخوردگی" بستگی به شکنندگی‌های درونی فرد دارد و خود نیز بصورت یک عامل می‌تواند باعث شکنندگی‌های بیشتر فرد در مقابل وضعیت‌های جدید ناروا شود. این افراد سرپیچی از خواسته‌هایشان را بسیار بد زندگی می‌کنند و احتیاج روانی دارند که همه بر وفق مراد آنها عمل کنند. برخورد "خشن" با اطرافیان نزدیک در آنها، نوعی مکانیسم دفاعی است برای مقابله با شکنندگی‌های درونی‌شان. یعنی به نوعی فرافکنی این تزلزل درونی به دنیایی است که نمی‌تواند انعکاسی از خواسته‌هاشان باشد.
البته نمی‌توان به این نتیجه رسید که همه‌ی افرادی که این نوع تزلزل روحی را دارند قادرند به قتل دیگران مبادرت ورزند. دست به عمل قتل زدن پدیده‌ای پیچیده است که عوامل گوناگون فردی، ا جتماعی، اقتصادی وتربیتی در آن دخیل هستند. هدف من بیشتر نشان دادن این بعد شکنند گی روحی است که اعمال خشونت بار را با خود به همراه می‌آورد. به نظر می‌رسد اتفاقات قبل از فاجعه‌ی قتل نزدیکان، عامل مهمی در ارتکاب آن‌ها هستند. آمارها نشان می‌دهند که در خیلی از موارد فرد مقتول تصمیم خودش را به جدایی دائم به فرد ضارب اعلام کرده است. سوال این است که آدم‌های بسیاری موقعیت جدایی و یا وضعیت‌های ناگوار دیگر را زندگی می‌کنند بدون آنکه به فردی که آنها را رها کرده است آسیب جسمی وارد کنند.
یک قابلیت مهم که در ما انسانها مانع "دست به عمل قتل زدن" می‌شود، قابلیتی است که درروانشناسی به آن " قابلیت ذهنی گردانی" یا mentalisation می‌گویند. برای همه‌ی ما اتفاق می‌افتد که که از شخص یا اشخاص اطرافمان عصبانی شویم. ولی اغلب آدم‌ها این قابلیت را دارند که این عصبانیت را در "ذهنشان" یا در" کلامشان" نگه دارند و پا را فراتر نگذارند. قابلیت ذهنی گردانی به ما اجازه می‌دهد که مثلا در ذهنمان "دلمان بخواهد کسی را خفه کنیم. " یا حتی این احساس را به کلام بیاوریم. به این معنی که ذهن ما این قابلیت را دارد که با استفاده‌ی کلام و یا سمبلیسم (مثلا پاره کردن عکس آن شخص) این عصبانیت را کنترل کند و نگذارد از حدی فراتر رویم و به طرف مقابل آسیب وارد کنیم. "سایکوپات ها" نقطه‌ی مقابل هستند یعنی بین ذهن و عملشان فاصله‌ای نیست. ولی نکته‌ی مهم این است که دست زدن به عمل قتل الزاما نشان سایکوپات بودن فرد و یا حتی اختلالات شدید شخصیتی نیست. می‌توان گفت که بسیاری از افرادی که دست به قتل‌های خانوادگی می‌زنند در وضعیت روانی قرار دارند که قابلیت ذهنی گردانی آنها دچار اختلال شده است. یعنی صرف استفاده از ذهن و کلام قادر نیست آنها را برای کاهش خشونت یاری دهد و همانگونه که گفتیم این افراد در مقابل سرخوردگی و شکست شدیدا بی تحمل هستند و در مقابل وضعیت‌های ناگوار می‌توانند دچار افسردگی‌های شدید و یا اضطراب‌های زیاد شوند. ارتکاب به قتل صرفا به این معنی نیست که شخص دارای "ساخت روانی یک قاتل" است. برای همین اصطلاح شکنندگی‌های روانی را در این مورد استفاده می‌کنم. زیرا در بر گیرنده‌ی وضعیت روانی فرد در هنگام وقوع حادثه است. جرم شناسان برای درک وضعیت دقیقی که قتل در آن اتفاق افتاده است به بازسازی عوامل بیرونی و درونی فرد در زمان قبل از وقوع حادثه می‌پردازند. همان طور که گفتیم بسیاری از این قتل‌ها بدنبال رها شدن فرد توسط همسرش اتفاق افتاده‌اند. این حادثه‌ی رها شدن برای فردی که حتما پیش از جدایی نیز دچار شکنندگی‌های روحی و از جمله عدم پذیرش سرخوردگی بوده است، بعنوان واقعه‌ای که تمام تعادل روحی‌اش را بهم می‌زند زندگی می‌شود و چون نمی‌تواند " دیگری را بدون خود" (و خیلی موقع‌ها هم خود را بدون دیگری) تجسم کند دچار خلایی درونی و ذهنی می‌شود که تنها با خشم پر شده است و چون با ذهنش قابلیت حل این خلا درونی و مقابله با خشمش را ندارد به عمل دست می‌زند.
در بسیاری از این افراد مشاهده می‌شود که "از دست دادن کنترل بردیگری" برای آنها به منزله‌ی از دست دادن یکی از مکانیسم‌های دفاعی سیستم روانی‌شان است. باید گفت کنترل محیط اطراف و اطرافیان نزدیک، یکی از مکانیسم هایی است که فرد برای گریز از اضطراب‌ها و آشفتگی‌های درونی از آن استفاده می‌کند و از دست دادن این کنترل او را با این درون متزلزل روبرو می‌کند و تمام خشم فرد روی عامل و عوامل این آشفتگی‌ها منعکس می‌شود. البته "بروز نفرت از خود " نیز می‌تواند در او ایجاد شود. زیرا این از دست دادن کنترل برای او با "احساس تحقیر شدگی عمیق " به همراه است. بروز تصاویر منفی از خود می‌تواند به پایان دادن به زندگی خود فرد هم ختم شود.
به عبارتی " توازن روحی فرد" که مدیون در دست داشتن کنترل دیگران بوده، برهم می‌خورد و عواقب گوناگونی را به همراه دارد. حذف خود و دیگران از فاجعه بارترین عواقب است. خوشبختانه میزان کمی ازآدم‌ها هستند که تا این حد پیش می‌روند.
بررسی رابطه‌های خانوادگی می‌تواند به آگاه شدن ما از مکانیسم بروز خشم در خانواده‌ها یاری بخشد. در اینجا بعنوان نمونه رابطه‌ای را در نظر بگیرید که در آن احساس مالکیت شدید نسبت به همسروجود دارد و فرد سعی دائم در کنترل و تسلط بر کوچکترین حرکات او دارد. در چنین رابطه‌ای، این شخص به هیچ وجه تحمل اینکه همسرش از کوچکترین خواسته‌اش سر باز زند را ندارد. بدین ترتیب هر گونه خواسته‌ی استقلال طلبانه‌ی او خشونت‌های شدید در وی تولید می‌کند. بطوری که قادر است که به ضرب و شتم او مبادرت کند. اقدام طرف مقابل به جدا شدن، این خشم‌ها را دراو چند برابر می‌کند و در مواردی حتی قادرمی شود به اعمالی خطرناک دست بزند. حتی شاهد تهدیدهای زبانی که در جهت ممانعت او از رفتن می‌باشند هستیم: " اگر بری می‌کشمت". دراین موارد اقدام به قتل، اقدامیست نه تنها از روی خشونت بلکه نشانی از ناامیدی و ناتوانی فرد در حفظ رابطه‌ای است که تکه‌های وجود شکننده‌اش را به هم می‌چسباند.
برای پیشگیری از چنین وقایع دردناکی برای همه‌ی خانواده‌ها لازم است که در روابط افرادشان عمیق شوند و به راه‌های عدم بروز خشونت و چگونگی سالم تر کردن روابط بیندیشند. بیان راه هایی که می‌تواند ما را به روابط سالم تر برساند در این مقاله نمی‌گنجد. فقط می‌توانم از اهمیت بالا بردن قابلیت گفتگو و استفاده از کلام برای بیان دردها و انتقاداتمان و نیز پذیرش دیگری با تفاوت‌هایش از جمله تفاوت‌های فکری را نام ببرم. بعد تربیتی هم برای پیشگیری از فراگیری خشونت در کودکانمان جنبه‌ی مهمی است. در معرض خشونت بودن و شاهد صحنه‌های خشن بودن یکی از عوامل اصلی درونی کردن خشونت در بچه هاست. بچه‌ها باید بیاموزند که از کلامشان برای بروز احساساتشان استفاده کنند. در عین حال فرا بگیرند که دنیا و دیگران را با همه‌ی نسبیتش بپذیرند و شکست‌ها را نیز بعنوان جزوی از زندگی قبول کنند والبته لازم است که این توصیه‌ها تنها به عنوان نصایحی اخلاقی نگریسته نشوند. باید بگویم که برای انعکاس آنها در رفتارمان لازم است خود و اطرافیانمان را بیشتر بشناسیم و در روابطمان بیشتر تعمق کنیم. در این تعمق کردن دانش روانشناسی ابزار لازم را در اختیار ما قرار می‌دهد.
باید اذعان داشت بسیاری از خانواده هایی که دچار مشکل خشونت هستند احتیاج به کمک اشخاص ثالث دارند. برای همین است که افراد این خانواده‌ها باید به خود جرات دهند و مسائلشان را با دیگرانی که می‌توانند نقش کمک کننده داشته باشند در میان بگذارند. نه تنها کسانی که مورد خشونت واقع می‌شوند، بلکه آنهایی که دچار خشونت‌های غیرقابل کنترل هستند.
نکته‌ی بسیار مهم دیگری که باید در اینجا ذکر کنم وجود یک سری باورهایی است که به عنوان «ارزش» در بعضی جوامع به افراد تزریق می‌شوند و می‌توانند باعث درونی کردن خشونت و اقدام به حتی قتل در افراد شوند. مثلا در جامعه‌ای مثل جامعه‌ی ایران کنونی دو مدل از خشونت ترسیم شده است: "خشونت بد" و "خشونت خوب". در این مدل ذهنی که می‌تواند ناخودآگاه باشد، در کنار تمام آموزش هایی که در خانه و مدرسه بر ضد اعمال خشونت بار داده می‌شود، تبصره هایی بزرگ باز می‌شود. در این تبصره‌ها حس انتقام جویی یا قانون شریعت به عنوان موتوری برای" خشونت خوب" مورد تایید قرار می‌گیرد. به این شکل که فرد می‌تواند در بعضی موقعیت‌ها خود را محق خشونت به دیگری و حتی قتلش قلمداد کند. مورد قتل‌های ناموسی یکی از این موارد است و یا جای دادن حق آدم کشی در قانون بخاطرارضا حس انتقام (کشیدن صندلی از زیر پای قاتل توسط خانواده‌ی مقتول هنگام اعدام).
به نوعی ما شاهد نه تنها ارزش گذاری حس انتقام جویی، بلکه تشویق برای اقدام به خشونت در جهت رسیدن به عدالت هستیم. این ارزش‌های (یا ضد ارزش ها) درونی شده می‌توانند وارد زندگی افراد شوند و به آن‌ها اجازه دهند که " حس انتقام" را بعنوان " مامور اجرای قانون" تلقی کنند و دست به اعمال خشونت آمیز بزنند.

مژگان کاهن - روانشناس



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy