دكتر محمد ضيمران دكتراي معرفتشناسي و آموزش فلسفه از دانشگاه ماساچوست آمريكا، مردي صميمي و خوشبرخورد است؛ مشاركت در ساختن دنياهاي جديد، آگاهانه يا ناآگاهانه يكي از خصوصيات رفتاري اوست. او پيش از مهاجرتش به آمريكا در سال 1358 براي تحصيل، از دانشگاه تهران در رشته حقوق قضايي فارغالتحصيل شده و مدتي هم در دانشگاه در همين رشته تدريس كرده است.
ضيمران هماكنون در كنار وكالت، بيشتر وقتش را به تدريس در دانشگاهها، سخنراني و تأليف مقاله و كتاب اختصاص داده است، اما نه در رشته حقوق. البته در اين حوزه نيز كتابي را بهصورت مشترك با شيرين عبادي با نام «سنت و تجدد در حقوق ايران» نوشته است.
او از شخصيتهايي است كه در معرفي فيلسوفان امروز دنيا به جامعه ايران تلاش ميكند. از آثار او ميتوان به «انديشه فلسفي در پايان هزاره دوم»، «نيچه پس از دريدا»، «گذر از اسطوره به فلسفه»، «دريدا: متافيزيك حضور»، «فوكو: دانش و قدرت» اشاره كرد.
در اين گفت وگو از او حرفهايي تازه درباره روشنفكري رابطه اش با مهاجرت و به خصوص روشنفكران عرب ميشنويم.
اگر اجازه بدهيد از بحث پايان روشنفكري شروع كنيم. با توجه به اينكه يك سر روشنفكري به انديشه پيشرفت و خردگرايي ميرسد ميتوانيم موضوع را از اين زاويه پي بگيريم كه مگر انديشه پيشرفت تمام شدني است كه حالا روشنفكري پايان داشته باشد؟
به نظر من يكي از اسناد بسيار مهمي كه وضع روشنفكر را از لحاظ ماهيت تعيين و مشخص ميكند، مقاله معروف كانت است كه با عنوان «روشنگري چيست» ترجمه شده است. آنجا در واقع بحث روشنگري را مطرح ميكند و ميگويد روشنگري خارجشدن از دوران صغر يا كودكي است. و بنابراين وارد جهان تعقلشدن و از قيد و بند مرجعيت و اتوريته رستن است. اين شايد يكي از دقيقترين تعاريف باشد، شايد هم اولين برخورد امروزي با مسأله روشنفكري باشد. در ايران هم وقتي كه روشنفكري وارد قلمرو انديشه شد، تحت عنوان منورالفكري بود. آنها كساني بودند كه بيشتر مضامين فلسفي و اجتماعي و سياسي غرب را موافق ميل خودشان ميدانستند. آنها در حقيقت همه طرفدار سلسله مضامين و شعارهايي بودند كه در انقلاب كبير فرانسه و عصر روشنفكري اروپا متداول شده بود، از جمله خردورزي، آزادي، ترقي، علم و نوعي گرايش به طبيعت و از همه مهمتر اندي ويدوآليسم يا مكتب اصالت فرد يا فردباوري. اين عده سعي كردند كه اين مضامين را در همه حوزههاي فردي و اجتماعي جامعه ما پياده كنند كه در حقيقت نوع رقيق شدهاش را ما در قانون اساسي مشروطيت ميبينيم كه بهصورت خيلي خيلي ابتر اين مضامين در آن گنجانده شده است.
شما قانون اساسي مشروطه را حاصل فعاليت روشنفكر ايراني ميدانيد، اما ابتر بودنش به چه دليلي است؟
دقيقا اين قانون محصول فعاليت روشنفكران ايراني است، ولي با تعديلهايي كه برخورد سنت و مدرنيته در آن موقع ايجاب ميكرد همراه است. مهمترين چيزي را كه در اين قانون ميبينم تفكيك قواست كه يكي از دستاوردهاي مدرني است كه فيلسوفي مثل مونتسكيو به آن اعتقاد داشته است، اما در اين قانون صحبتي از قرارداد اجتماعي نميبينم.
يعني اين بخش تعديل شده است؟
بله اين مفهوم كه خيلي هم اهميت دارد كلاً ناديده گرفته شده و شايد هم بنبستهايي كه بعدها در ايران به وجود آمده، يكي از دلايلش ناشي از همين موضوع باشد.
يعني به نظر شما در واقع كساني كه پيگير اين موضوع بودند، يك جايي كوتاه آمدند كه خيلي مهم بود و جاي كوتاه آمدن نبود.
ناچار شدند كه يك جاهايي آزادي به معناي دقيق كلمه را نپذيرند، برابري به معناي دقيق كلمه را نپذيرند، هر چند ظاهراً شعارش را پذيرفتند، اما مكتب اصالت فرد كه اساس برنامه مدرنيته و روشنگري است زير سؤال رفت.
اين چه تأثيري در روشنفكري داشت؟
به نظر من مدرنيته به صورت ابتر و دم بريده و ناقص و يا مفلوج وارد ايران شده و روشنفكري هم از اين عوارض همواره رنج برده است.
اين عوارض براي روشنفكري چيست؟
تمام زيرمجموعهها و منظومههايي كه مدرنيته را تشكيل ميدهد، نميتواند در اينجا پياده شود و توان پياده كردنش نيست؛ بنابراين به صورت گزينشي پارهاي از عناصر را انتخاب ميكنيم و سعي ميكنيم كه با شرايط سنتباورانه حاكم بر جامعه آنها را تطبيق بدهيم و چنين تطبيقي گاهي اوقات با شكست روبهرو شده است. شكست جريان قانون اساسي و مشروطيت ايران هم ناشي از همين وضعيت است.
فكر نميكنيد به خاطر تفاوت تاريخي غرب با ما باشد؟
بله آن هم هست. به هر حال بستر تجربه غربي با بستر تجربي تاريخي ما تفاوتهاي آشكاري دارد. يكي از مواردي كه در قانون اساسي مشروطيت واقعاً درست منظور نشده بود، جدايي دين از سياست بود، يعني حتي مرز دين و سياست معلوم نشده بود، در اين قانون حد عرف و شرع به هيچوجه مشخص نبود، به خصوص در بحث متمم قانون اساسي كه هر چند متروك باقي ماند، اما به هر حال همواره به عنوان يك نكته اساسي و محوري در اين بحثها مطرح بود.
منظورتان همان بحث تطبيق قوانين با شرع است؟
بله همان كه پنج تن از علماي اعلم، قوانيني را كه مجلس تصويب مي كند با شرع تطبيق بدهند.
در واقع شوراي نگهبان فعلي به نحوي باز توليد متمم قانون اساسي مشروطيت است.
بله، شكل پيچيده همان معناست كه به صورت يك شورا در قانون آمده است.
شما اركاني را براي روشنفكري برشمرديد و بعد گفتيد كه وقتي به ايران آمد به شكل ابتر وارد شد. حالا با اين بحثي كه پيش آمده آيا مفهوم روشنفكري يك مفهوم جهاني است، يا يك مفهوم بومي هم ميتواند باشد؟
در اين كه روشنفكري اكنون به يك مفهوم جهاني تبديل شده حرفي نيست، ولي در قرن 18 يك مفهوم اروپايي بود. الان روشنفكري يك مفهوم جهاني است و شما در تمام كشورها و در تمام فرهنگها ميبينيد كه كساني خودشان را روشنفكر قلمداد ميكنند و بنابراين يك سلسله برداشتها و نقدهايي را هم از جامعه خودشان عرضه مينمايند. ما در آمريكاي لاتين ميبينيم كه روشنفكرها چه كساني هستند، در پاكستان، در كشورهاي خاورميانه و به ويژه در هند هم ميبينيم. ما ديدهايم كه روشنفكران خاورميانهاي و عرب در بحث مدرنيته و اسلام كتابها و تحقيقات و مقالههايي را تأليف كردهاند و شايد بتوان گفت آنها از ما به لحاظ بحثهاي اصولي پيشروتر باشند.
اگر روشنفكري را يك مفهوم جهاني بدانيم، تكليف اين تفاوتها چه ميشود؟
مثلاً روشنفكران خاورميانهاي و عرب درباره اسلام و مدرنيته مينويسند، اما روشنفكران آمريكايي لاتين به موضوعهاي ديگري ميپردازند؟
هر روشنفكري در شرايط و تجربه روزگار خودش قرار گرفته و در شرايط مكاني خاص خودش بحث ميكند. ليكن مهم اين است كه روح روشنفكري در تمام فرهنگها جاري است. با اين همه هر فرهنگي، روشنفكر ويژه خودش را دارد و منورالفكر خاص خودش را توليد مي كند.
پس ميتوانيم بگوييم روشنفكران يك سري ويژگيهاي مشترك دارند كه ويژگيهاي جهاني است و يك سري ويژگيهاي منطقهاي و بومي.
در حقيقت كليت روشنفكري ريشه در مدرنيته دارد و هر جاي عالم كه مدرنيته جاري شده، روشنفكري هم در بستر آن رشد كرده است، اما به هر حال دغدغههاي بومي هم در مقابل مدرنيته و روشنفكري وجود دارد.
با اين بحثهايي كه شد آيا ميتوانيم يك تعريف سر راست از روشنفكري بدهيم؟
بله، روشنفكر عبارت است از كسي كه وضع موجود را در معرض انتقاد خردورزانه قرار بدهد و سعي كند كاستيهاي جامعه را در گفتار و نوشتار خودش روشن كند و آنها را به اطلاع جامعه برساند. رسالت روشنفكر در حقيقت نقد است، همان چيزي كه كانت براي انسان مدرن قائل شد.
اين نقد بايد با تكيه بر چه معيار و اصولي باشد، آيا اگر كسي با تكيه بر سنت به نقد جامعهاش بپردازد، روشنفكر است؟
در سيستم تفكر غربي اين نقد بايد بر پايه سوبژكتيويته صورت بگيرد، يعني بايد با اتكا به نوعي ذهنيت مدرن باشد. در حقيقت روشنفكران جهان سوم هم به ناچار اين ذهنيت مدرن را هر چند ابتر رشد دادهاند، به خصوص امروزه كه با گسترش وسايل ارتباط جمعي، اينترنت، رايانه، تكنولوژي حاكم بر جوامع امروز ما ميبينيم كه دامنه بحثهاي روشنفكرانه هرچه بيشتر گسترش پيدا كرده، ولي در عين حال همين ابزار باعث شده است كه روشنفكران آن رسالت اوليه و استيلاي خودشان را در جامعه از دست بدهند. يعني يك نوع پارادوكس را در تكنولوژي اطلاعاتي ما ملاحظه ميكنيم.
تكنولوژي جديد ضمن اين كه دامنه بحث روشنفكري را گسترش داده، در عين حال روشنفكران را هم با بحرانهاي اساسي روبهرو كرده است. در واقع تعداد قليلي از افراد نيستند كه خودشان را روشنفكر ميدانند و رسالت خودشان را نقد و بررسي كاستيهاي جامعه تلقي ميكنند، بلكه همه كساني كه به حوزههاي اطلاعاتي دسترسي پيدا ميكنند، به نوعي در جريان روشنفكري سهيم ميشوند.
بنابراين ميتوان گفت روشنفكري در تمام حوزهها جاري شده و ديگر به افراد مخصوص و تيپ خاصي محدود نميشود. اين در حقيقت يك انقلابي است كه در عصر اطلاعات اتفاق افتاده است.
اين گرايشهاي مختلفي كه وجود دارد چي؟ درست است كه نگاه روشنفكران به مدرنيته است و آن را دنبال ميكنند، ولي به هر حال براي رسيدن به آن راههاي مختلفي را بسته به گرايشهاي مختلف طي ميكنند يا حتي شايد در خود مفهوم مدرنيته هم گرايشهاي مختلفي داشته باشند.
در هر حال بسته به گرايشها روشنفكران و روشنفكران بومي به خصوص يا جانب عرفيگري را گرفته كه همان سكولاريزم است يا سعي كردند با انباني از سنت بيايند و نوعي عرفيگرايي تعديل شده را دنبال كنند كه در كشور خودمان كساني كه تحت عنوان روشنفكري ديني از آنها نام ميبريم، اين عده هستند. آنها كساني هستند كه سعي ميكنند در پرتو دستاوردهاي مدرنيته سنت را توجيه ميكنند و آنها به نوعي به هرمنوتيك جديد توسل جستهاند. كساني مثل بازرگان و سروش و امثالهم در حقيقت مدعي هستند كه ما نميتوانيم سنت را رها كنيم و صرفاً در دنياي عرفيگرايي ناشي از سكولاريزم جامعهمان را پيش ببريم، بلكه بايد با سنت برخوردي هرمنوتيك داشته باشيم و به صورت خوانشي تازه با آن برخورد كنيم.
شما گفتيد كه روشنفكر، منتقد وضع موجود است، منتهي نقدش خردورزانه است و در واقع در انديشه تغيير است با اين توصيف آيا مرزي بين روشنفكر و سياستمدار اصلاحطلب وجود دارد؟
به عقيده من ممكن است سياستمدار روشنفكر هم باشد، كساني مثل واتسلاوهاول قبلاً روشنفكر بودند، بعد وارد سياست شدند و ما در جامعه خودمان هم ميبينيم كه برخي روشنفكران وارد دنياي سياست شدهاند. من اسم آنها را نميآورم، ولي از فضاي روشنفكري وارد دنياي سياست شدهاند. اگر بخواهيم مرزي براي آنها قائل بشويم مسأله استقلال است كه روشنفكر را از سياستمدار متفاوت ميكند.
يعني سياستمدار نميتواند مستقل باشد؟
شما وقتي وارد گود سياست شديد، به هر حال تعهدات و انگيزشهايي داريد و با طيفهايي روبهرو هستيد كه تا حدي دست شما را ميبندد و شما نميتوانيد كاملاً مستقل فكر كنيد.
پس روشنفكري هم كه وارد سياست ميشود استقلالش را از دست ميدهد.
نه اين كه روشنفكر وارد سياست بشود استقلالش را از دست نميدهد. روشنفكري كه سياستمدار و زمامدار بشود، نميتواند مثل وضعيت قبلي خودش عمل كند.
مثلاً آقاي واتسلاوهاول كه رئيسجمهور شد، به نظر شما ديگر روشنفكر نبود؟
چون او زمامدار است، محدوديتهاي زمامداري به او تحميل ميشود. اگرچه او سعي ميكند از تجربه روشنفكري خودش در اين جريان استفاده كند، ولي به هر حال فارغالبال نيست.
ميتوانيم بگوييم فرديت و قضاوت فردي بر اساس وجدان شخصي براي روشنفكر خيلي مهم است و وقتي آدم در موضعي قرار ميگيرد كه بايد پاسخگوي بسياري باشد، امكان قضاوت بر اساس وجدان شخصي خودش نيست.
پس رابطه روشنفكري و قدرت چه نوع رابطهاي است، آيا روشنفكر هميشه بايد عليه قدرت باشد؟
رابطه روشنفكري و قدرت يك رابطه پارادوكسيكال است، يعني در حقيقت روشنفكر با تعريف سنتي و كلاسيك آن كه در تقابل با قدرت است، سعي ميكند كاستيها و افراطكاريها و تفريطهاي قدرت را نمايان كند، بنابراين اگر خودش جزئي از اين قدرت بشود، ديگر آن رسالت قبلي خودش را نميتواند به نحو احسن پياده كند.
اگر قدرت در اثر فعاليتهاي او و همراهانش به نفع ديدگاه خودش چرخيد چي؟
خوب بحث اين است كه تا لحظهاي كه او جزئي از يك نهاد حاكميت نشده، استقلال و فرديتش محفوظ است، به محض اين كه وارد نهاد قدرت شد، اين نهاد قدرت چارچوبهاي محدودكنندهاي دارد. هرچقدر هم بخواهد آزادي خودش را بر اساس آن چارچوبها حفظ كند، به هر حال در اين مقيدات تنفس ميكند. هر چند كه نظم در مدار فكر او گردش كند.
با اين توصيف آيا چنين موجودي در عالم واقع قابل تصور هست؟
من به لحاظ تئوريك ميگويم؛ نه، عملي نيست. شما ميبينيد كه خيلي از روشنفكران وارد گود سياست گرديدند و سياستمدار و زمامدار شدند.
مثلاً آنتوني گيدنز را در نظر بگيريد. او به حزب كارگر انگلستان نزديك است؛ اما در عين حال روشنفكر هم هست و كار خودش را ميكند.
گيدنز تا وقتي در دانشگاه است، به عنوان روشنفكر تحقيقات خودش را انجام ميدهد، ميتواند آن استقلال را به نسبت حفظ كند، به محضي كه ايشان وارد يك حزب شد، بايد در راه تحكيم مرامنامه آن حزب قدم گذارد. شما نميتوانيد با ورود به يك حزب مرامنامهاش را نفي كنيد.
البته گاهي برعكس است. گيدنز نميرود عضو حزب بشود، حزب انديشههاي او را ميپذيرد و تبليغ ميكند.
خوب اين مهم نيست. در پذيرش انديشهها باز هم وقتي در عمل پياده شد، ميتواند آن را نقد كند. اين توانايي برايش وجود دارد، ولي به محض اين كه عضو شد و وارد ارگانهاي حزب شد، اين توانايي تا حدود زيادي از او سلب ميشود.
آيا ميتوانيم بگوييم كه روشنفكر كسي است كه گذشته خودش را نقد ميكند، حتي خودش را هم نقد ميكند. ولي يك عضو حزب معمولاً اين طور نيست.
معمولاً كسي كه حد و مرز خودش را پشت سر گذاشت نميتواند عضو حزب باشد، بايد از حزب بيايد بيرون. كما اين كه خيلي از كساني مثل فوكو كه عضو حزب كمونيست بودند، به محض اين كه ميخواستند حزب را مورد انتقاد قرار بدهند، حزب آنها را نفي كرد، حزب آنها را طرد كرد.
خوب حزب آنها را طرد كرد، اما اگر ميماندند و منتقد حزب ميشدند چي؟
تا حد تغييرات بنيادي نميتوانستند بمانند. چون آن تشكيلات از بين ميرود. اگر شما هسته اصلي را مورد انتقاد قرار بدهيد، ديگر چيزي از آن باقي نميماند، بايد يك چيز ديگري جاي آن بيايد. شما ميتوانيد از چيزهاي حاشيهاي انتقاد كنيد، اما اگر ايدئولوژياش را به صورت ماهوي مورد نقد قرار بدهيد ديگر، چيزي از آن باقي نميماند. اساس آن زير سؤال ميرود. و اساس و پي آن تزلزل پيدا ميكند و تمام بناي حزب متلاشي ميشود.
يعني شما فكر ميكنيد در دنياي امروز استقلال از قدرت براي افراد امر ممكني است؟
به طور مطلق خير، به صرف اين كه ما در جامعهاي زندگي ميكنيم و در معرض يك جريان سياسي هستيم، يك مقدار محدوديتهايي پيدا ميكنيم، ولي شما ميتوانيد در شرايط حاكم به نسبت استقلال خودتان را حفظ كنيد.
ببينيد شما اگر منتقد وضع موجود باشيد و بخواهيد مثلاً قدرت فعلي را نقد كنيد، وارد يك بازي سياسي شدهايد كه اين بازي طرفهاي ديگري هم دارد كه موضعگيري شما به نحوي به ضرر برخي و به نفع برخي تمام ميشود. پس شما همين كه وارد موضعگيري ميشويد، له يا عليه كسي يا كساني وارد بازي شدهايد؟
بله به قول فوكو همه بازيگر عرصه قدرت هستند، حتي روشنفكري هم به نوعي بازيگر عرصه قدرت است. در اين ترديدي نيست، ولي چارچوب در اينجا خردورزي است، در چنين صورتي آدمها به صرف زيست در اين جامعه نيز در جريان بازي قدرت قرار دارند، اما اين شركت در بازي قدرت يك وقتي در منظومههاي خردورزي تحقق ميپذيرد. مثلاً، همه آدمها به صرف عضويتشان در جامعه در آن بازيگر هستند و يك وقتي شما ميرويد در حاكميت، ميرويد در حزب، آن وقت وضعتان فرق ميكند.
گفتيد روشنفكران عرب و خاورميانهاي پيشروتر از ما هستند، اين نكته درستي است، روشنفكراني مثل ادوارد سعيد يا ديگران را ميبينيم كه با روشنفكران غرب وارد ديالوگ شدهاند، در حالي كه روشنفكران ما چنين ديالوگي ندارند. فكر ميكنيد دليل آن چيست؟
انديشمندان خاورميانهاي غيرايراني از جمله زكينجيب محمود ضمن بررسي ماهيت فرهنگ كهن خاورميانه برپايه كلام جديد به اتخاذ جنبههاي سازنده فرهنگ مدرن در بافت فرادهش سنت بومي رأي دادهاند. از جمله كساني چون شكرياياد ضمن تحليل مفهوم اصالت و هويت عربي، مفهوم فرديت، ابداع، خلاقيت و رهايي از قيد سنتهاي دستوپاگير را با نگاهي فلسفي تبيين كرده است.
انديشمندان بزرگ عرب در سال 1974 در يك همايش بزرگ فرهنگي مفهوم ميراثهاي فرهنگي را بررسي كرده و برخورد آنها را با مدرنيته به صورتي بسيار عميق تحليل كردند. از جمله سهيل ادريس و عبدالله عبدالدائم در اين گردهمايي به بررسي عقليت خاورميانهاي پرداختند و آن را در راستاي تمدن اسلامي توضيح دادند.
يكي ديگر از انديشمندان خاورميانه كه در اينزمينه به بحثهاي مبسوطي در مورد سنت و مدرنيته دامن زد شاكر مصطفي بود. او فرهنگ عربي معاصر را با فرهنگ و تمدن چين و روسيه و ژاپن مقايسه كرد و گفت گذشته تاريخي اعراب در عقبماندگي آنها در عصر حاضر نقش انكارناپذيري ايفا كرده است، يعني اعراب بيش از آنكه به فهم و درك مسائل و معضلات معاصر توجه كنند همواره به بسط و توجيه افتخارات گذشته بسنده كردند و موضوع هويت عربي را سرلوحه استدلالهاي خود قرار دادند، همين امر بهعنوان مانعي در راه فهم و برطرفكردن مشكلات فرهنگي-تاريخي آنها قرار دارد. او گفت درك اعراب از تاريخ خود، استنباطي ايستا و غيرپويا بوده است. به گفته او نظام ارزشي اعراب تأثيري انكارناپذير بر شيوههاي اقتصادي، اجتماعي-سياسي و بسط روابط اجتماعي و فعاليتهاي روشنفكران به جاي گذاشته است. او جنبههاي منفي نظام ارزشي اعراب را برشمرد و گفت اين جنبهها هم در برخورد با حاكميت، هم در مناسبات خانوادگي و ساختارهاي شرعي جامعه تأثيرگذار بوده است. يكي از اين عوامل سالوس و رياكاري و دغل و دورويي است كه در زمينه پست افت اجتماعي-فرهنگي را فراهم كرده است.
او اين مطالب را در اوايل دهه هفتاد ميلادي مطرح كرد، همان زماني كه ما در حال و هواي گفتمان غربزدگي بهصورتي شيفته داد سخن ميداديم و هويت فرهنگي-قومي خويش را منزه و بر كنار از هر نوع لغزش و عيبي تصور ميكرديم.
يكي ديگر از انديشمندان خاورميانهاي فؤاد زكريا است كه او هم بررسي و تجليل از ميراثهاي گذشته را به علت ناديده گرفتن عوامل تاريخي محكوم ميكند. به هر حال وي نيز عوامل دروني را توجيهكننده عقبماندگيهاي علمي و تكنولوژيكي تلقي ميكند و ميگويد احياي ارزشهاي مرده و فرسوده به رفع موانع كنوني تمدن مددي نميرساند، به خصوص كه در نوشتههاي خود عوامل تعصبآميز و خرافاتي فرهنگ را به چالش ميگيرد.
يكي ديگر از انديشمندان معاصر عرب آدونيس (علي احمدسعيد) امام محمد غزالي را انگاره سنت اسلامي-عربي ميداند و مدعي است كه محافظهكاربودن فرهنگ معاصر عرب خود ريشه در تبعيت كوركورانه از سنت به شيوه غزالي دارد و همين رهيافت قبول و پذيرش نوآوري و نوانديشي را با مانع روبهرو ميكند.
يكي ديگر از انديشمندان برجسته عرب حسن حنفي است كه ضمن انتشار اثر گرانسنگ خود «تورث و التجديد» (سنت و مدرنيته) كوشيد تا موانع ساختاري توسعه و پيشرفت مردم خاورميانه را مورد بررسي قرار دهد و در اين اثر نخست عوامل بازدارنده در داخل فرهنگ عربي را مورد بررسي و تحليل قرارداد و بعد برخورد اعراب با تمدن مدرن غرب در 200 سال گذشته را به دقت موشكافي كرده و با برخوردي هرمنوتيك وضع كنوني تمدن غرب در رابطه با فرهنگ و تمدن خاورميانه را تصوير كرد. اين فعاليتها در دهههاي شصت و هفتاد ميلادي در مصر و سوريه و لبنان انجام شد، درست همان موقعي كه ما به گفتمان غربزدگي و «بازگشت به خويشتن» دلخوش كرده بوديم. حتي كسي چون محمد عابدجابري كوشيد ايدئولوژي را مورد نقد قرار داده و معيارهاي معرفتشناسي epistemstogy را در بحث از فلسفه و ماهيت تمدن اسلامي به كار گيرد. به نظر او فلسفه اسلامي به جهان انديشگي متفاوت تعلق دارد، زيرا كه از قرن سوم هجري كوشيده است مباني مكتبي شريعت را توجيه و مناسبت ميان حكمت و شريعت را تبيين كند. در زماني كه چنين بحثهاي داغي در صحنه روشنفكري خاورميانه برقرار بود، در ايران ما هيچگونه خبري از اين رويدادها نداشتيم و صرفاً ميكوشيديم تا ضمن توجيه هويت كهن فرهنگي خويش همه گرفتاريها را به گردن روشنفكران غربزده و نيز استعمار غرب بيندازيم و لذا راه ساده را از اين رهگذر برگزيديم.
يكي ديگر از عوامل مهم در پويايي روشنفكري عرب مسأله مهاجرت روشنفكران فلسطيني- لبناني به غرب بود، بهعنوان نمونه ميتوان از حشام يثرابي، محمد علوان، فؤاد عجمي، ادوارد سعيد و ديگران نام برد. آنها هم راه بحثهاي مهم روشنفكري را با تجربههاي مهم خويش گشودند و گفتمان معرفتي تازهاي را در اين زمينه رواج دادند.
جالب اينجاست كه در جهان روشنفكري ايران تنها دو پارادايم همواره بحثهاي آنها را شكل داده است، يكي گفتمان غربزدگي و ديگر گفتمان بازگشت به خويشتن و كشف هويت كه هر دو آنها از يك جا آغاز و به يك جا منجر شده است و لذا ما را از فهم كاستيها و معضلات دروني جامعه و فرهنگ ايراني بازداشته و همواره بهعنوان مانعي ساختاري چشم ما را به روي مسائل عيني و حاد معاصر كور كرده است. بدين معنا كه ما نسبت خويش را با پيشرفتهاي جهان معاصر كم كردهايم و اين اواخر به طلسم فلسفه توسل جسته و فكر ميكنيم، اگر به فلسفه غرب مسلط شويم، قادر خواهيم بود موانع رشد و توسعه جامعه ايراني را برطرف كنيم و گام در راه پيشرفت بگذاريم. ما هيچگاه به مسأله ذهنيت تاريخي ايران و ويژگيهاي آن نپرداختهايم.
موضوع ديگر اصالت بخشيدن به گذشتهاي غيرمرتبط با زمان حال است. ما نوآوري و خلاقيت و بدعت از سنت را هيچگاه جدي نگرفتهايم. ما هيچگاه گرايش سازشكاري سنتيContormism پنهان در لايههاي زيرين فرهنگ خويش و نيز اسطورهباوري و قديسسازي ناشي از اسطورهباوري را با محك نقد نسنجيدهايم.
اين موضوع مهاجرت براي يهوديان ساكن اسرائيل هم پيش آمده، اما آنها نيز نتوانستهاند چنين موقعيتي به دست آورد.
بهطور كلي بايد بگويم كه تبعيد تقديري است تراژيك كه مستلزم سرگرداني و بيهويتي و دوري از وطن است. بيشتر تبعيديان موجوداتي غيرمقبولاند كه از سوي شهروندان ميزبان مورد بيزاري هستند. با آنها گاهي چون بيماران جزامي و ايدزي برخورد ميشود، ميدانيم كه حالت تبعيد روشنفكران يهودي و مسيحي در مديترانه و به خصوص آناتولي در دوران استيلاي عثمانيان منجر به كشتار دستهجمعي آنها شد و لذا عده كثيري ناچار شدند به اطراف بيروت و حلب بين بيتالمقدس و قاهره بگريزند، در ميان اين عده نويسندگان و روشنفكران برجستهاي بودند. در زمره اين عده ميتوان از ادموند ژابس Edmond Jabes و كنستانتين كاوافي Constantien Cavaly و نايپول VS.Naipoul نام برد.
روشنفكران اسرائيلي هم خود از تمام مناطق جهان بهعنوان مهاجر به اين سرزمين آمدهاند و در ميان آنها چهرههاي برجستهاي وجود دارد. جالب است كه مدرنيته شرايطي را به وجود آورده است كه انديشمندان اقليت و رنگينپوست در كشورهاي غربي به چهرههاي ممتاز تبديل شدهاند. حتي يهوديان انديشمندي چون آدورنوو دوركهايم در هجرت به آمريكا بزرگترين آثار هنري، فلسفي و ادبي را خلق كردند. بهطور كلي بايد بگويم شرايط حاشيهاي براي مهاجران وضعيتي را سبب ميشود كه آنها قادر شوند استعدادهاي نهفته درون خويش را به منصه ظهور برسانند.
شما نقش مهاجرت را خيلي پررنگ ميكنيد، اما هنديها هم چنين وضعيتي دارند، در حالي كه مجبور به مهاجرت هم نشدهاند.
من يك مثال ساده را از هند ميزنم. نايپول Naipaul يك نويسنده هنديالاصل كه در جزاير كارائيب زندگي ميكرد و در سال 2001 جايزه ادبي نوبل را به خاطر رمانها و نوشتههايش در مورد تبعيديان جهان سومي از آن خود كرد، خود را روشنفكري ايلياتي ميدانست كه هم در جهان بومي خويش و هم در غرب، غريب و بيگانه است. ثمره تجربيات تلخ او زمينه خلق و آفرينش رمانهاي جذابي را فراهم كرد. همچون او ميتوان تعداد زيادي را نام برد. اين نكته قابل ذكر است كه زبان انگليسي بهعنوان زبان آموزش در هندوستان و كشورهايي نظير هند وضعيت پارادوكسواري را به وجود آورده و در حال حاضر بهعنوان يك امتياز امكان دسترسي به منابع عمده ادبي-علمي، هنري غرب را براي آنها فراهم كرده است و لاجرم مسأله را تا حدي كه به زبان و فرهنگ مربوط است سهلتر كرده است.
هم بحث مربوط به مهاجرت و هم موضوع آشنايي با زبان حداقل درباره روشنفكران ايراني مقيم كشورهاي اروپايي و آمريكايي صدق ميكند، اما آنها نيز نتوانستهاند وارد ديالوگ جهاني شوند.
جالب است كه به عرض برسانم كه جمعيت ايراني مقيم آمريكا يكميليون و اندي است. 88درصد ايرانيان مقيم آمريكا انگليسي را خوب ميدانند و اين زبان را به رواني صحبت ميكنند. در حدود 50درصد آنها مدركي بالاتر از ليسانس دارند. اين رقم بالاترين درصد حتي در ميان بوميان آمريكاست. 44درصد از ايرانيان در زمره متخصصان در سطح متوسط و بالا هستند. تعداد استادان ايراني در دانشگاهها از 10هزار نفر بيشتر است. لذا با چنين آماري بديهي است كه ايرانيان در غرب و به خصوص آمريكايشمالي درصد بالايي از روشنفكران را در ميان خود دارند. طبيعي است كه وجه ديالوگ مؤثر ميان آنها و روشنفكران آمريكا وجود دارد. به نظر من آنها وارد ديالوگ جهاني شدهاند هم از طريق انتشار مقالات، برگزاري ميزگردها و شركت در ساير رسانهها. حتي تعداد متناوب رساله دكتري در زمينه مدرنيته و سنت در ايران از سوي ايرانيان داوطلب دكترا در كشورهاي غربي و به خصوص آمريكايشمالي مؤيد اين معناست كه آنها به خوبي وارد اينگونه ديالوگ شدهاند و تا حدي غربيان را به نقاط قوت فرهنگ اين سرزمين متوجه كردهاند، اما بايد توجه كنيم كه از حضور آنان در غرب هنوز چيزي نميگذرد.
البته ما در ميان روشنفكران ايراني شخصيتهاي برجستهاي مثل ادوارد سعيد نداريم، اما با اين همه اگر ما هدف روشنفكري را مدرنيته بدانيم و دموكراسي را يكي از تجليات مدرينته، از اين نظر فكر ميكنم روشنفكران ايراني حداقل نسبت به همتايان عرب خود دستاوردهاي بهتري داشتهاند. فكر ميكنيد علت چه باشد؟
درست است. به نظر من، ايرانيان با توجه به تجربه ناشي از گفتمان غربزدگي و اسطوره بازگشت به خويش، احياي فرادهش سنت را زودتر از ساير شهروندان خاورميانه تجربه كردهاند و با 25سال تأمل پيرامون ابعاد گوناگون تاريخ و فرهنگ رفتهرفته از خواب زمستاني ناشي از قرون وسطاي شرق بيدار شدهايم و به آخر تونل سنت رسيدهايم و قدم در عصر حاضر گذاشتهايم. آيندهاي اميدواركننده در انتظار ماست.
اگر بخواهيد به وضعيت روشنفكران ايران بپردازيد، چه ارزيابي از فعاليتهاي روشنفكران ايران داريد؟
به نظر من روشنفكر ايراني كمكم دارد بيدار ميشود و به اشتباهات گذشته خود پي ميبرد، به خصوص كه ما يك نسل جديد روشنفكر داريم كه خود را از قيد و بند اسطورهگراييهاي گذشته رها ميبيند و در پي آن است تا خود را با جديدترين دستاوردهاي انديشه و فرهنگ جهاني آشنا كند. نبوغ اين نسل كمكم در حوزههاي گوناگون چه در عرصه هنرهاي ديداري چون سينما و شعر و ادبيات به خوبي متجلي شده است.
بحثهايي درباره روشنفكران ايراني شده است، مثلاً آقاي جهانبگلو روشنفكران ايراني را به چهار نسل تقسيم كرده و كساني مثل بابك احمدي و جواد طباطبايي را جزو نسل چهارم روشنفكران به حساب آورده است. او ويژگي اين نسل را برخلاف نسل سوم كه آرمانگرا و ايدئولوژيك بودند، اهل گفتوگو، پذيرش لازمه كاربرد عقل انتقادي در كنار عقل ابزاري، تفكر درباره مفاهيم جديدي چون گفتوگوي تمدنها، جامعه مدني، پلوراليسم، دموكراسي، امتناع از هرگونه مهندسي اجتماعي و... ميداند، نظر شما در اين باره چيست؟
اين درست همان چيزي است كه من درباره نسل جديد روشنفكري گفتم كه آنها افرادي جويا و اهل همهپرسي و گفتوگو هستند، اما در اين كه ما آنها را به چهار نسل تقسيم كنيم، بايد بيشتر تأمل كرد. بهطور كلي سنخشناسي در اغلب موارد با استثناهايي روبهروست و نميشود در همه موارد به آن صددرصد تكيه كرد.
يك نقدي كه به بخشي از روشنفكران ما وارد ميكنند اگر تقسيمبندي و روشنفكري ديني و روشنفكري سكولار را بپذيريم، اين است كه مسائلي كه روشنفكري سكولار در ايران مطرح ميكند، در واقع مسائل ايراني نيست مثلاً در كتابهاي شما حتي كمتر مثال ايراني ميبينيم. آيا ميشود اين را به عنوان يك آسيب مطرح كرد؟
من نميگويم آسيبشناسي، براي اين كه من خودم با معرفي انديشمندان غربي سعي ميكنم دري را باز كنم براي يك فضاي تازه تا روشنفكران بومي هم امكان داشته باشند كه با انديشمندان غربي آشنا بشوند و بتوانند گفتمان خودشان را شكل تازه بدهند و بارورتر كنند، در اثر برخورد با تجربه قبلي.
بنابراين هر كسي وظيفهاي را بر عهده گرفته است. من مثلاً فرض كنيد كمتر چيزهايي درباره ايران مطرح كردهام. دليلش هم اين است كه من در حوزه آموزشي كار ميكنم، بيشتر فكر ميكنم كه الان ايراني نياز مبرمش به اين است كه با دستاوردهاي فكري و فلسفي دنياي امروز آشناتر بشود. براي رشد فكر و ايده و متدلوژي دستش بازتر بشود. وقتي جوان اين چيزها را ميخواند فكر ميكنم كه امكان پيدا ميكند كه برخورد انتقاديتري با جامعه داشته باشد. اينها بيشتر جنبههاي متدولوژيك برخورد است. همه نبايد اسلامي ندوشن، بشوند، همه نبايد بابك احمدي بشوند، يا فرض كنيد همه نبايد عباس عبدي و اكبر گنجي بشوند. هر كسي كار خودش را انجام ميدهد و همه اينها در يك راستاست.
تقسيمبندي روشنفكري كه كرديم روشنفكر مهاجر و روشنفكر داخل كشور ما روشنفكراني هم داريم كه در رفتوآمد هستند، يعني مدتي آنجا به سر ميبرند. مدتي اينجا هستند. مثلاً شما يا آقاي جهانبگلو يا آقاي شايگان، آيا اينها نميتوانند در به وجود آوردن آن گفتوگو با جهان نقشي داشته باشند؟
بله ميتوانند نقشي داشته باشند، اما مسأله اين است كه ما يك سري مشكلات داريم. موانع خيلي شديدي داريم در اين گفتوگو.
اين موانع چيست؟
ممكن است من بروم غرب با يك غربي گفتوگو كنم، ولي در حقيقت او مرا نماينده ايران نميداند.
هيچ روشنفكري لزوماً نماينده مردم كشورش نيست.
بله بنابراين او ميآيد و مثلاً كسي چون من را جدا ميكند و ميگويد اين شخص اينجا درس خوانده. براي او جالب است كه يك ايراني بومي كه در داخل ايران و فرهنگ و ايده ايراني را رشد كرده، با او گفتوگو بكند.
خوب كساني هستند مثل آقاي شايگان يا آقاي سيدحسين نصر كه بيشتر متكي به فرهنگ ايران هستند.
خوب. همين آقاي سيدحسين نصر و اينها حرفهايي را ميزنند كه در واقع ممكن است همه ايرانيها اين حرفها را نزنند، يا خود آقاي شايگان.
ضمن اينكه روشنفكران داخل به آثار آقاي نصر خيلي توجه و علاقهاي نشان نميدهند.
مگر كتابهاي آقاي نصر را نميخوانند؟
ببينيد ممكن است غربيها آثار اينها را بخوانند و لذت هم ببرند، اما اينها را هم نماينده روشنفكران ايراني نميدانند.
روشنفكري ديني چه؟ اتفاقاً تا حدودي با روشنفكران عرب ارتباطي دارند، مثلاً آثارشان را در مجلهاي مثل كيان ديدهايم، مثل محمد اركون يا حامد ابوزيد.
بله اين هم يك جريان خاصي است كه ما ميبينيم. اين جريان كيان جريان جالبي بود، هر چند محدوديتها و پارادوكسهاي خودش را دارد.
داوري خودتان را به طور صريح درباره اين جريان چيست؟
خوب ببينيد وقتي ما ميگوييم ديني، ديني يك وصفي است كه معناي بسيار وسيعي دارد، اگر دين را به معناي شرع قلمداد كنيم، روشنفكر ديني يك لغت پارادوكسيكال است، اما اگر دين را در معناي معنويت بدانيم نه پارادوكسي نيست.
خوب اگر اينها خودشان را طرفدار معناي دوم بدانند، چي؟
خوب مسألهاي نيست. چون همه آدمها در زندگيشان دنبال فهم معنويت هستند، يا دنبال اسرار هستي هستند. در اين حد همه دنيا در اين اعتقاد شريك هستند، بنابراين اگر بگوييم مقصود از روشنفكري ديني عبارت است از موجودي كه دغدغه خودش را علاوه بر مسائل اجتماعي، مسائل فرهنگي، مسائل مربوط به معناي وجود، حقيقت وجود و غايت وجود بداند درحقيقت هيچ نوع محدوديت و پارادوكسي ظاهر نميشود، اما اگر ما مرادمان از دين را شرع بدانيم، يعني يك دستگاهي كه براساس كتاب و سنت و حديث و روايات مبنا و اساس بينش خودش را شكل ميدهد، آن وقت ما با مسأله روشنفكر برخورد خواهيم داشت.
البته روشنفكران ديني، طيف وسيعي هستند و نبايد تصور يك جريان يكپارچه از آن داشته باشيم؟
بله، دقيقاً. اگر بخواهيم بگوييم روشنفكر ديني، اين درحقيقت يك انگي است كه معلوم نيست چه كسي را در بر گيرد. خيليها را ممكن است در بر بگيرد.
آيا شما آثار روشنفكري ديني مثلاً بهطور مشخص آقاي سروش يا آقاي شبستري را دنبال كردهايد؟
بله، خواندهام، آثار آقاي شبستري و سروش را دنبال كردهام و مقالاتي را هم در جايي در اين خصوص چاپ كردهام.
خب قضاوتتان درباره همين آثاري كه خواندهايد چيست؟
به عقيده من نوشتههاي اوليه آقاي سروش مشكلات زيادي دارد، وليكن ايشان در نوشتههاي بعدي سعي كرده كه به هرحال آن مشكلات را حل كند و من ميبينم كه جريان پويايي در نگرش ايشان بوده و نوشتهها و سخنرانيهاي اخير ايشان به معناي روشنفكري نزديكتر است تا آن آثار اوليه. آقاي شبستري نيز واقعاً تلاش كرده كه دين را از ديدگاه هرمنوتيك به زبان امروزي فهم كند و براي دانشجويان خودش توضيح بدهد. به نظر من كارشان خوب و مفيد بوده است.
آقاي نيكفر در نقدي كه نوشته اعتقاد دارد كه اين چيزي كه ايشان مطرح كرده به مفهوم مدرنش هرمنوتيك نيست.
حال به هرحال يك تلاشي هست براي بازخواني آن چيزي كه در سنت وجود دارد. ممكن است كه هرمنوتيكي كه گادامر ميگويد نباشد، ولي يك نوع تلاش است، در جهت بازخواني سنت. ايشان كه در ايران منادي گادامر و پل ريكور نيست، ايشان ادعايش اين است كه دارد سعي ميكند برداشت تازهاي از سنت عرضه كند كه با زمان و مكان بخواند و با مدرنيته هم بخواند. حال گادامري نباشد به نظر من هيچ لطمهاي به آن برداشت نميزند.
اگر با اصطلاح روشنفكر ديني كاري نداشته باشيم، چون بعضي وقتها بحث سر اصطلاح است، حتي اگر اصطلاح روشنفكري ديني را بتوانيم كنار بگذاريم اين واقعيت را نميشود حذف كرد و سروش و مجتهد شبستري و ديگران را ناديده گرفت. ما اگر تاريخي هم نگاه كنيم، در شكلگيري روشنفكري در غرب به نظر ميرسد ريشه روشنفكري در غرب اصلاحات ديني باشد.
دقيقاً همان چيزي كه فرض كنيد كسي مثل لوتر و كالون در غرب دغدغهاش را داشته، اگر ما آنها را هم روشنفكر بدانيم، بنابراين اينها هم ميتوانند در حوزه روشنفكري جاي بگيرند، مگر اين كه بگوييم اينها متكلم بودند و اصلاً كاري به روشنفكري نداشتند، در آن صورت بايد بگوييم روشنفكري ريشهاش فقط در انقلاب صنعتي و انقلاب كبير فرانسه بوده. اگر اين را بگوييم بنابراين اينها هم جزو روشنفكران نيستند، ولي اگر معتقد باشيم اصلاحات كليسايي كه در سايه تفكر لوتري انجام شد و پروتستانتيزم را توليد كرده آنها هم يك جنبشهاي روشنفكري بودند، ميشود اينها را هم در اين سر دنيا روشنفكر خواند.
شما در بخشي از صحبتهايتان به بحث رسانهها و روشنفكر اشاره كرديد و گفتيد كه رسانهها باعث شدهاند كه تعريف روشنفكر از آن آدم خاص كه تعداد كمي هم بودند فاصله بگيرد.
بله، آن نخبهگرايي روشنفكري درواقع با ظهور تكنولوژي اطلاعاتي و شاهراههاي رايانهاي كمكم زير سؤال رفت، به دليل اين كه امكان دستيابي به مخازن اطلاعاتي براي همه آدمها يا اكثريت فراهم شده است، حال آن كه روشنفكر نخبهگرا كسي بوده كه بهطور اخص دسترسي به اطلاعات داشته و دانش و فرهنگ و نقد فرهنگ را وظيفه اصلي خودش ميدانسته و ديگران خودشان را فارغ ميدانستند، ولي الان اين بار به دوش اكثريت اعضاي جامعه گذاشته شده است. بنابراين ما ميگوييم روشنفكري در عالم ما منتشر شده است. برنارد هنري لوي گفت جريان روشنفكري در موضوع دريفوس در پاريس متولد شد و در پاريس با مرگ سارتر درگذشت.
اگر از ديدگاه مكتب فرانكفورت نگاه كنيم به رسانهها ميتوانيم بگوييم كه اينها توليد دانش و اطلاعات كاذب ميكنند.
ولي برخورد فرد با اين مجموعه اطلاعات مهم است. فرد چه برداشتي از اين موادخام دارد؟ چه جور اين مواد خام را در راه ساختن يك مجموعه مؤثر و پويا به كار ميگيرد؟ الان موادخام براي همه هست در دوره روشنفكري به معناي خاص موادخام براي همه مهيا نبود.
رسانهها تعداد روشنفكرها را زياد كردند يا روشنفكر ساختند؟
نه روشنفكرها را زياد نكردند، درواقع روشنفكري را منتشر كردند. يعني عمل روشنفكري در اركان جامعه به صورت وسيعي پياده شده و حال اين كه در دوران ماقبل رايانهها روشنفكران يك طبقه و يك قشر خاصي بودند. كه خود را اليت و نخبه ميدانستند، اما الان ديگر جامعه رايانهاي روشنفكران را قشر برگزيده نميداند، بلكه روشنفكري را امري منتشر تلقي ميكنند.
يعني رسيديم به همان بحث پايان روشنفكري.
دقيقاً، شايد به اعتباري ميشد گفت مفهوم پايان روشنفكري در همين نكته نهفته است. كه روشنفكري به معناي كلاسيكش وجود ندارد. الان شما برخورد جوانها با رايانهها را در ايران ببينيد اين موضوع را شما 20 سال پيش در نظر بگيريد.
ميشود به تعبير برخي انديشمندان بگوييم كه خود رسانهها الان روشنفكر هستند.
خب بله، رسانه گامي در روشنفكري دارد ولي درواقع خودش به تنهايي هيچ نيست مني كه دسترسي پيدا ميكنم به اين رسانه، من هستم كه درحقيقت با يك نوع حركت بين رسانه، و من ارتباطم مستقيم ميشود و با منظومه روشنفكري ارتباط برقرار ميكنم. شما همين سايتهايي كه ميبينيد همين وبلاگهايي كه ميبينيد ديالوگي كه در اين وبلاگها ايجاد ميشود، قبلاً اصلاً وجود نداشت، قابل تصور هم نبود. درواقع همه هستي ديجيتال شده و اين در جريان روشنفكري نقش اساسي دارد و ديگر روشنفكر موجود نخبهاي نيست.
فكر نميكنيد اين بستگي به موقعيت داشته باشد، يعني در بعضي از كشورها...
بله، كشورهاي متمول برخورد و دسترسيشان به اين امكانات متنوع است و برحسب اين برخوردها اين روشنفكري منتشر يا غيرمنتشر است. مثلاً شما در نايروبي مطالعه كنيد با ايران، خب متفاوت است. يا جامعه اروپايي را با ايران مقايسه كنيد بازهم تفاوت آشكاري ميبينيد، به لحاظ دسترسي به حجم اطلاعات، مخزنهاي اطلاعاتي و شاهراهها اطلاعاتي.
پس با اين حساب آيا روشنفكري پايان ميگيرد؟
در اينجا لازم است از كتابي كه در دهه 80 در آمريكا سخت بحثانگيز شد سخن به ميان آورم. راسل جاكوبي روشنفكر چپگراي آمريكايي كتابي باعنوان «روشنفكران واپسين» منتشر كرد و مدعي شد روشنفكر غيردانشگاهي در آمريكا از صحنه جامعه محو شده است و امروزه جز تعداد كثيري استاد دانشگاه كه بزدلانه و بهصورت مداهنهآميز به نگارش مقالات غيرقابل فهم و غامض ميپردازند، كسي باقي نمانده است. از اين جهت جامعه هم هيچگونه اعتنايي به گفته و نوشتههاي آنها نشان نميدهد. روشنفكران امروزي به گفته او بيشتر به استادان علوم انساني تبديل شدهاند كه علاقهاي به بحث در امور جاري كشور ندارند و به همين دليل همه در حومه مرفهنشين شهرهاي بزرگ زندگي ميكنند. و بيشتر آنها با نشريات محافظهكار و دستراستي همكاري ميكنند. جاكوبي ميگويد روشنفكران نسل منقرضي هستند كه جاي آنها را تكنيسينهاي آزمايشگاهي و معلمان كلاسهاي درس گرفتهاند. در حقيقت او تصويري سخت منفي از روشنفكران معاصر به دست ميدهد.
به گمان من برداشت راسل جاكوبي بدبينانه و نوميدكننده است، اما بر واقعيتي تلخ اشاره كرده است. آن چه مسلم است اين كه ما ديگر روشنفكراني چون سارتر، كامو و راسل نداريم. آنها به چهرههايي اساطيري تبديل شدهاند. ميتوان روشنفكران امروزي را به دو دسته منقد و تدوينكننده ايدئولوژي مبتني بر اراده معطوف به قدرت تقسيم كرد. دسته اول همواره با بيعدالتي، ظلم و ستم و نابرابري مبارزه كردهاند، اما جاي تأسف است كه در اين 50 سال گذشته اكثر روشنفكران، چون آلاحمد، شريعتي و ديگران در عين موضع منتقدانه خود زمينه ايدئولوژيزهشدن سنت و شريعت را فراهم كردهاند و لذا نقش آنها بيش از آن كه بنيانفكن باشد به بازيابي رسوبات كهن فرهنگي انجاميده است. از اينرو جامعه ايران امروزه ديگر چندان هم مجذوب روشنفكران نيست و آنها را رهبران و پيشاهنگان نوآوري در فرهنگ و سياست تلقي نميكند. اين چيزي است كه من واپسين دم روشنفكري در زمان معاصر مينامم.
اسب تروای زاهدان ريايي در ميان روشنفکران
اين روزها گفتگو در باره روشنفکری ديني بگونه ای پيش رفته است که برخي از مدعيان آن را به واکنشهايي وادار کرده است. به گمان من آن چه برای ما اير�...
Rouzaneh
November 28, 2003 01:58 AM
اسب تروای زاهدان ريايي در ميان روشنفکران
اين روزها گفتگو در باره روشنفکری ديني بگونه ای پيش رفته است که برخي از مدعيان آن را به واکنشهايي وادار کرده است. به گمان من آن چه برای ما اير�...
Rouzaneh
November 28, 2003 01:58 AM