ديكتاتورها ترسو هستند يا ترسوها ديكتاتور مي شوند؟ از روزي كه صدام رابا آن شكل و شمايل و در آن سوراخي ديدم، علاوه بر همه احساساتي كه در اين قبيل شرايط بر آدمي مستولي مي شود، بيش از هرچيز به اين انديشه درغلطيده ام كه چرا او، در آخرين لحظه خود را نكشت؟ زندگي براي او ديگر چه دارد كه ارزش آويختن بدان متصور باشد؟
آنگاه يادم آمد جوانان ما در آن سال ها كه جنگ هاي چريكي رايج بود با سيانور در زير زبان زندگي مي كردند. گذاشتن سيانور بعد از مدتي چنان عادي مي شد كه آنها حتي وجود چيزي اضافي در زير زبان خود را احساس نمي كردند. گويي يادشان مي رفت مهلك ترين سم ها را در دهان دارند ، ليك و با اين وجود در اولين لحظات احساس خطر ـ وبه يقين بگويم بيش ازهرچيز براي نجات ياران شان ـ به آساني آن سيانور را به ياد مي آوردند و برآن دندان مي زدند و بدينسان جان عزيزشان در يك دم چه بزرگ منشانه پرمي كشيد بربلنداي آسمان پرستاره آن مرز و بوم. آنان دلاور مردان و زنان ميهن ما بودند كه مخلصانه جان بركف مي نهادند، بي هيچ خواست شخصي و هيچ كدامشان نيز در هيچ بانكي حسابي پر از اعداد چند رقمي نداشتند. عشق بود وعشق.
وبازيادم آمد از شيرمردان وشيرزنان ميهن اهورايي ام كه هشت سال تمام در زير شليك انواع و اقسام اسلحه هاي صدام و صداميان با چنگ و دندان از وجب به وجب خاك خانه خود ـ ايران ـ دفاع كردند و برغم همه سوء تدبيرها وسوء نيات، نگذاشتند ايران ، ايرانستان شود.
و اين قصه ، قصه ميهن ما نيست . به هر كجاي دنيا كه بنگريم داستان چنين بوده است وچنين خواهد بود.
. واما ديكتاتورها. آنها زير زبان هيچ ندارند جز سيانور تفرعن و بي خردي. آنها باعشق بيگانه اند و در دل هيچ ندارند الا ترس. آنها همگي حساب هاي بانكي دارند كروركرور. آنها را، كس نيست جزچاپلوسان. آنها مشاور ندارند جز بله گويان. آنها همان اندازه كه باعشق بيگانه اند ، بانفرت همزادند. آنها سروها را دوست ندارند، پس كوتاه مي كنند درختان را تا هيچ درختي هم اندازه آنان نماند. آنها در اوهام مي زيند و چشم ديدن حقيقت راندارند. آنها گفت وگو را نمي شناسند، امريه صادرمي كنند. آنان به زبان از عدل مي گويند و درعمل تخم بي عدالتي مي كارند. آنان از مظلوم مي گويند و خود ظلم اند.آنان فرداها را از آن خود مي دانند، بي داشتن امروز. آنان امروزها را از آن خو دمي دانند، غافل از ديروز......
حاصل مي شود صدام. ترسيده موجودي تنها. دندان زده بر سيانور تفرعن و بي خردي. بيگانه با عشق و ترسيده از "آمريكاييان". پول دارد كروركرور، اما قبل از هر چيز به همان "پول" مي بازد. پولي كه چاپلوسانش گرفتند و بفروختندش. مشاورها نبودند كه بمانند. سروها نبودند، اويك به يك جانشان گرفته بود، پس خارها ـ سخت ترازهركس برجان اوفروافتادند.. چشمانش شانس ديدن حقيقت را نداشت، هنوز مي گفت: بياييد مذاكره كنيم، من رئيس جمهور عراق هستم! و.....
آري، او ترسو بود. ديكتاتورشد. ترسو ماند.