عکسی است این روز ها که دلم را آتش می زند . عکس های بسیاری هستند در تاریخ عکاسی خبری که بیادها مانده اند و هنرمند عکاسی را به اوج شهرت رسانده اند . عکسی از ویتنام که کسی کلتی بر شقیقه کسی کذاشته ، یا عکسی از حلبچه که کودک چندماهه ای را نشان می دهد ، یا عکسی از گرسنگان آفریقا ، عکسی که خمینی را روی پله های هواپیما نشان می دهد و...
مقایسه ای باید کرد بین عکس ها ، بین نگاهی که دو هنرمند عکاس به جهان دارند :
عکسی بود در روزهای آخر ریاست جمهوری رفسنجانی که در آن رفسنجانی غرق در تفکر از فراز یک سد به دور دست خیره مانده بود . یادم می آید تیتر درشت « به چه می اندیشی سردار ؟ » بر صفحه اول روزنامه همشهری بوی تعفنش را بیشتر می کرد ... و حالا این عکس از امیر خلوصی در ایسنا
دیدن این عکس لحظاتی طولانی مرا به فکر واداشت ، با این فکر که به راستی چه عاملی هنرمند عکاسی را واداشته که در میان فاجعه ای به این عظمت چنین صحنه ای را به تصویر بکشد ؟
با این فرض که عکس واقعی ست و اشیاء صحنه واقعی اند عکس را ببینید . قاب عکس که تصویر خمینی را در خود دارد ، سالم از میله هایی فلزی آویخته و در نزدیکی یکی از نقاط طلایی کادر قرار دارد و خطوط روی حلبی هایی که قسمت پایین کادر قرار دارند چشم را به سمت آن می برند .
دونفر بالای کادر دیده می شوند که آناتومی شان حاکی از بی تفاوتی ست و بالاتر آسمان ...
تلاش عکاس در کادر بندی بر آن بوده که چشم ما را در میان آن همه آوار به تصویر خمینی معطوف کند . اگر فرض نخستین را درست بدانیم و وجود قاب عکس را در میان آوار ها بپذیریم ، و حتی بپذیریم که قاب عکس به همین شکل در میان آوار قرار داشته نیز یک سئوال بی پاسخ می ماند : چه عاملی نگاه عکاس را به این سوژه معطوف می دارد ؟
آیا هنرمند عکاس برای ثبت یک فاجعه طبیعی به میان آن رفته یا در جستجوی امتیازی برای خویش بوده است ؟
واضح است که این عکس سند جستجوی او برای کسب امتیاز است .
اینجاست که وضعیت هنر در ایران امروز آشکار می شود . هنرمند در ایران معاصر اگر چون ایرج بسطامی که هرگز به آرزوی دیرینه اش که سقفی روی سرش بود دست نیافت ، گوشه نشینی اختیار نکند ، ناگذیر است که به قدرت تمکین کند . به بیان دیگر هنرمند به ابزار تبلیغ قدرت بدل می شود .
دردناک است که هنرمند چون لاشخوران در میان هنگامه ای چنین مرگ آور به دنبال طعمه ای برای قدرت باشد و لقمه ای برای خود ...
هنررسمی که سالهاست تفاوت آن را با هنرواقعی فریاد می زنیم ، چیزی جز این نیست . ارتزاق از خون هنر انسانها و هنرمندان واقعی . اینگونه است که هنر به عنوان وسیله اعتلای فرهنگ به وسیله ای برای سرکوب بدل می شود ، زیرا مثلا این عکس گویای این است که آنان که لابلای این آوار مدفونند و بی سامان ترین وضعیت امداد رسانی در تاریخ لابد به مرگ آنها نیز منجر شده است ، عاشق خمینی و رهبر شان بوده اند ...
اگر باز بر پایه فرض نخستینمان پیش برویم ، نباید خیال کنیم که این جعل طرفداران سیستم و جعل نظر مردگان است اما می توانیم از عکاس بپرسیم : تو چگونه در میان آن هنگامه در میان بیش از 25000 جنازه هموطنانت توانستی لنز دوربینت را به چنین صحنه ای بگردانی ؟
آیا در آن لحظه به این فکر نبودی که عکسی چون عکس سردار سازندگی بگیری ؟
آیا به پاداش مالی فکر می کردی ؟
یا به ارتقاء شغلی ؟
آیا به تقدس هنر فکر کردی ؟
به ثبت حقیقت ؟
آیا کادر را با دقت انتخاب کردی ؟
آیا تمرکز کافی داشتی ؟
ممکن است طرح چنین عکسی پیشتر از این در ذهنت بوده ؟
ممکن است قاب عکس را با خودت به صحنه بردی باشی ؟
ممکن است آن را لابلای آوار یافته باشی – گرچه قاب سالم است – اما جایش را کمی ! تغییر داده باشی ؟
ممکن است مدتی برای پیدا کردن آن کمپوزوسیون زاویه ات را تغییر داده باشی ؟
آیا به کسانی که ممکن است زیر خاک ها ، همانجا که قدم می گذاری ، فکر کرده باشی ؟
و هزاران سئوال دیگر ...
باید برای هنر مرثیه ای طولانی تر نوشت اما من اینطور وقت ها بیشتر ترجیح می دهم گریه کنم . به حال خودم ، وطنم و دیگرانی که خود را هنرمند می نامند .