در روز جمعه، دوم ژانویه ۲۰۰۴، شب همبستگی با زلزلهزدگان بم، به شکل بسیار شایستهای در پاریس، برگزار شد و باز هم همبستگییِ ایرانیان را با هم، به نمایش گذاشت. همچنین حضور تعداد قابل ملاحظهای فرانسوی، نشانگر همبستگییِ انسانی در شرایط دشوار بود.
نزدیک به ۱۰۰۰ نفر در طول چهار ساعت برنامهیِ شب همبستگی، در آن شرکت کردند. برگزارکنندگان چندینبار مجبور شدند از حاضرین در سالن خواهش کنند که به دلیل کمبود جا، جای خود را به تعداد زیادی که در پشت در ماندهاند بدهند.
باید توجه داشت که ما در دومین روز از یک تعطیل طولانییِ چهار روزه در فرانسه بودیم. بسیاری از فرانسویان و ایرانیان از این فرصت برای خارج شدن از پاریس استفاده میکنند. زمان برای تهیه سالن و تنظیم برنامه و تبلیغ برای آن فوقالعاده کم بوده است. با این همه برگزار کنندگان توانستند به خاطر هدف انسانی برنامهشان، و از حق نگذریم تلاش شبانهروزی و بیدریغ جوانان عضو انجمن آفتاب، به این موفقیت دست یابند.
چهارساعت برنامه هم به خوبی برگزار شد. مجرییِ برنامه یک پسر جوان بیست و سه چهار ساله بود. نظارت بر برنامه و معرفی کمیته یاریرسانی هم، با رئیس انجمن آفتاب که یک دختر زیبایِ بیست و چهار پنج ساله است، بود. همهچیز با نظم انجام شد و سر ساعت هشت که میبایست سالن را به شهرداری تحویل دهند، برنامه تمام شد.
یک فیلم شش دقیقهای که بر مبنای عکسهایِ زلزله به وسیلهیِ یکی از جوانترین اعضای انجمن آفتاب تهیه شده بود، بسیاری از ایرانیان و فرانسویهای حاضر در سالن را به گریه انداخت.
همچنین شعر بسیار زیبایی که یک خانم جوان فرانسوی برای بم و مردمش گفته بود همه را متاثر کرد.
در سالن چهار صندوق برای جمعآورییِ کمکهای مردم گذاشته بودند. یک صندوق برای کمک به صلیب سرخ جهانی، یکی برای پزشکانِ جهان، یکی برای انجمن خانم عبادی و یکی هم برای کانون نویسندگان در ایران. اینطور که مسئولین کمیته میگفتند در مجموع، بیش از ۱۶۰۰۰ یورو پول جمع شده است که پول مربوط به هر نهاد در اختیارش قرار خواهد گرفت تا به مصرف کمک به زلزلهزدگان بم برساند.
چند هنرمند نقاش ایرانی هم، تعدادی از تابلوهای خود را در اختیار کمیته یاریرسانی گذاشته بودند تا پول فروش آنها را برای زلزلهزدگان بم بفرستد.
من بهعنوان یک ایرانی در این جمع، لحظههایی را گریستم. لحظههایی از دیدن اینهمه شوق و نیرو در جوانان و حس همبستگی و همدردی در همگان، شاد بودم و احساس غرور میکردم. و لحظههای زیبایی، حسی روشن، همهیِ وجودم را در بر میگرفت و میدیدم که مردمم، اگر بگذارندشان چه خوب هستند، چه زیبا هستند.