سه شنبه 7 بهمن 1382

برگ هائي از دفتر خاطرات يک نمايندهء متحصن (بخش 1 تريلوژي تحصن)، ف.م.سخن

يکشنبه 21 دي 1382
اين شوراي نگهبان هم که ديگه شورش رو در آورده. کارشون به جائي رسيده که ما رو هم رد صلاحيت کردن! مائي که يه عمر اين مملکت رو اداره کرديم و به دست آقايون سپرديم. با برادرا و خواهراي دوم خردادي قرار گذاشتيم جواب ِ هاي رو با هوي بديم و چُرت ِ آقايونُ پاره کنيم. اونم چه پاره کردني.

تصميم گرفتيم تو يکي از سالن هاي همين جا بست بشينيم و تا صلاحيتمون رو تائيد نکردن از توش بيرون نيايم. همچين بدم نشد که رد صلاحيت شديم. مثل بچه هاي امروزي که با افتخار مي گن افتاديم حبس و شلاق خورديم و اونو يه حُسن ِ بزرگ به حساب مي آرن، رد صلاحيت ما هم باعث محبوبيت مون تو بين مردم ميشه.

اين چند وقت همش شنيديم که مي گن مردم تو انتخابات شرکت نمي کنن و تحريم مي کنن و چه و چه. حالا با اين رد صلاحيت مردم قدر ما رو بيشتر مي دونن. اين تحصنم که بياد روش ديگه نور علي نور ميشه و مجلس بعديم افتاديم. اين حاجي جنتي هم بايد بفهمه که ما اصلاح طلبا از اون بيدا نيستيم که با اين بادا بلرزيم. حال بگيرن، حال مي گيريم. بذار آقا خاتمي بره پهلو رهبر واسه چغلي. جنتي خيط ميشه و مجبور ميشه که صلاحيتمون رو تائيد کنه.

مردم تا بفهمن که ما تحصن کرديم و آقا خاتمي هم شاکيه، مي ريزن به حمايت از ما تو خيابونا، درست مثل وقتي که ريخته بودن کنار بيمارستان سينا واسهء دعاي سلامتي برا سعيد آقا. از شرق تا غرب خيابون سپه پر از آدم ميشه. اگه تا نوک آنتن ساختمون مخابرات آدم واي نستاد، هر چي مي خواي بگي بگو. قيافهء حاجي جنتي اونجا ديدنيه.

بُدُو ام برم از جلسه عقب نمونم. خدا گر زحکمت ببندد دري، زرحمت گشايد در ديگري. آخدا. نوکرتيم.

دوشنبه 22 دي 1382
نمي دونم چرا مردم نيومدن. همش تقصير سيماي اين نورچشمه که هيچي از ماها نمي گه. بذار دور دستمون بيفته، اونوقت بهت ميگم آقا لاريجاني، يه من ماست چقدر کره ميده. بخاطر تفحص ضد حال مي زنه.

ديشب رو خيلي بد خوابيدم کمر درد شدم. عادت ندارم رو زمين سفت بخوابم. پس کله ام عرق سوز شده رو پتو گذاشتم. اين بو گند کفش ها هم که ما رو کشت. به اين "ايسنا" بايد تذکر بديم آخه اينم عکسه ورداشتي چاپ کردي؟! لااقل خبر مي دادي يه واکسي چيزي به کفشامون مي ماليديم. اکبر آقا هم که طفلي يادش رفته پاشنش رو بالا بکشه. حالا فردا ضد انقلاب خارج از کشور واسمون حرف در مي آره. بجنبم تا غذا تموم نشده برم که شبُ لااقل گرسنه نمونم. آقا ابطحي امشب مهمون ماست ممکنه همهء غذاها رو بخوره! خيلي بچهء با حاليه!

سه شنبه 23 دي 1382
نخير. از مردم خبري نيست. رهبرم که جوش آورده و آمپرش رفته بالا. انگاري از دما..... (به علت قلم خوردگي ناخواناست) افتاده. با دو تُن عسل..... (ناخوانا). هي ميگه قانون. نميگه اين قانون رو ناسلامتي ما بايد تو همين مجلس بگذرونيم. کدوم قانون، کدوم کشک، کدوم پشم. هر قانوني گذرونديم آقايون نگهبان وتوش کردن.

حالا واسه ما تو قم آدم جمع مي کنن که بريزن اينجا و ما رو بيرون کنن. انگار خونه خاله است که ما رو بيرون کنن. بايد يه فکر جدي تري بکنيم. بايد روزه سياسي بگيريم. بعضيا گفتن اعتصاب غذا، گفتيم نه بابا! يهو ديدي جنتي کوتاه نيومد اونوقت بايد از اعتصاب ِ تر بريم به اعتصاب خشک و اينم با اين يه وجب قدش يهو ديدي ول نکرد و ما هم مثل بابي ساندز مرحوم شديم. عاقلانه همون روزه سياسيه. همچين حالت عبادي هم به کار ميده و قشنگ تر به زبون مي شينه.

بالاخره اين کفش ها کار دستمون داد. يکي ورداشته تو وب لاگش نوشته که اين نشونه شخصيت ماست. حالا هر چي به اين خواهر برادرا تذکر مي ديم مگه کسي گوش ميکنه.

پنجشنبه 25 دي 1382
انگار رو سر شهر گرد مرگ پاشيدن. ما رو باش که فکر کرديم الان خيابونا از آدم سياه ميشه. ميگن چرا ما موقعي که حکم ِ حکومتي رهبر در مورد مطبوعات اومد تحصن نکرديم. چرا موقعي که آدم هاي ديگه رو رد صلاحيت کردن تحصن نکرديم. چرا از دانشجوها حمايت نکرديم. چرا زنداني هاي سياسي رو آزاد نکرديم. اينا فکر مي کنن رهبر چغندره که ما بتونيم حکمش رو قبول نکنيم. خبر ندارن که جوش بياره پدر مادر هم حاليش نيست، ما که جاي خود داريم. يادشون نمياد که حال داداشش آسيد هادي رو چه جوري گرفت.

خب ما تلاشمون رو کرديم. قانونمون رو گذرونديم. به ما چه که شوراي نگهبان وتو کرد. به جاي اينکه برن يقهء شوراي نگهبان رو بگيرن از ما انتقاد مي کنن. ما انگار کف دستمون رو بو کرده بوديم که ما رو رد صلاحيت مي کنن که زودتر بجنبيم و حرکت هاي اعتراضي بکنيم. ما فکر مي کرديم تا ابد همين طوري انتخاب مي شيم و ميايم به مردم خدمت مي کنيم. ما چه مي دونستيم که جنتي خرفت شده و يهو به سرش مي زنه و ما رو ناکار مي کنه و رهبر هم مي گه دخالت نمي کنم و خودتون برين هر غلطي مي خواين بکنين.

اه. چه روز بديه. شب، بد بخوابي. غذا، بد بخوري. صبح، تمام اين سالن رو تميز کني. به اين چيزها هم فکر کني. آخه مگه ما چقدر ظرفيت داريم. ما مديريم، عمله که نيستيم. بايد امشب دنبال يه جاي بهتر بگردم واسه خواب. اين بهزاد رفته اون اتاق کوچولوي بغلي رو پيدا کرده مي گيره يه ساعت بيشتر از ما مي خوابه. ما ها مجبور مي شيم پرسنل نظافت که مي يان سيخ بشينيم تا اونا کارشون رو بکنن. اينهمه پول و انعام بهشون مي ديم و تمام غذاها رو هم خودمون از جيب خودمون مي خريم، اونوقت اين کيهان... (به دليل زننده بودن کلمه حذف شد) ميگه پول غذاي اينا از بيت المال داده مي شه. اي بيت المال بخوره تو سرت الهي!

جمعه 26 دي 1382
امروز بايد کمي حالت رزمي به خودمون بگيريم. ممکنه دار و دستهء الله کرم بريزن اينجا کار دستمون بدن. از اينا هر چي بگي بر مياد. ولي انگار دستور دارن که کاري نداشته باشن. خيلي زودتر منتظرشون بوديم. لابد رهبر... (به علت خط خوردگي ناخواناست) نداشته باشن. آقا محسن يه عينک اضافه واسه خودش آورده مي گه کار از محکم کاري عيب نمي کنه. مي گه ممکنه اين دفعه منو با کروبي اشتباهي بگيرن! اين آقا محسن ما هم بعضي وقتها خيلي با حال ميشه. به ريخت و قيافه اش نمياد مسئول امنيت ملي مملکت باشه. ريزه ميزه است که ميگيرن مي زننش ديگه! قرار شد اگه برادراي حزب الله ريختن اينجا اين دفعه شيرزاد رو با جارو دستي بفرستيم جلو! اونم قرار شد کروبي رو با انگشت به بچه هاي حزب الله نشون بده! چقد سر اين موضوع خنديديم. لابد عکاسا کمين کردن عکس خندمون رو بگيرن. بذار بگيرن. شايد اين آخرين خنده هامون باشه.

گفتيم خير سرمون روز جمعه ئي سرمون خلوته، يه وب لاگ درست کنيم و با مردم و جوونا در تماس باشيم. داديم برادراي آي.تي درست کردن. گفتن نظرخواهي رو باز بذاريم يا نذاريم؟ گفتيم بذارين. ما چه مي دونستيم نظرخواهي چي چيه.

آقا همين که صفحه راه افتاد، انگار موي ضدانقلاب رو آتيش زده باشي. انگاري همه پشت کامپيوتراشون نشسته بودن و منتظر بودن که ما اين صفحه رو راه بندازيم و به ما حمله ور بشن. آقا مثل مور و ملخ ريختن و شروع کردن به نظر دادن. اوليش به ما تبريک گفت، خوشحال شديم. چشمتون روز بد نبينه نظر دومي اومد، انتقاد بود. سومي انتقاد. چهارمي انتقاد. همين جوري انتقاد پشت انتقاد. يقه گيري پشت يقه گيري. خدائيش بي ادبي نکرده بودن ولي خيلي تند و بي پروا بود. ما عادت نداريم کسي باهامون اينجوري حرف بزنه. اصلا تو عمرمون همچين چيزي نديده بوديم که به ما اينطوري حمله بشه. فوق ِ فوقش تو بخش نظر خواهي "ياس نو" و "آفتاب يزد" و "شرق" يه چيزائي راجع به ماها مي گفتن و ماهم اونا رو مي خونديم. کيهان رو هم که اصلا بايکوت کرديم و نمي خونيم. همهء پيام هاي مردمي رو، خوداشون مي نويسن. لهجهء بابائي که از شمال پيام ميده درست عين لهجهء کسي يه که از جنوب پيام ميده و لهجهء جفتشون هم عين لهجهء اون نويسنده هه ... (ناخوانا) هستش.

تو اين وب لاگه، نظرها تو بيست دقيقه، به شصت هفتاد تا رسيد و ديديم اگه همين طوري بخواد پيش بره فردا کيهان همهء اينا رو بر مي داره مي کنه پيرهن عثمون که آي مردم ببينيد که اين اصلاح طلبا تو وب لاگشون به رهبر چه فحشها که نمي دن! به بروبچه هاي کامپوتر گفتيم بخش نظرخواهي رو فوري جمعش کنن که اوضاع ابر ِ ابره. فوري بستن و ما هم يه نفسي کشيديم. اين کارا به ما نيومده. ما به همون روزنامه و کتاب راضي هستيم. برامون کافيه.

شنبه 27 دي 1382
هفت روز از شروع تحصنمون گذشت. انگار همين ديروز بود. چقدر اميد و آرزو داشتيم. فکر کرديم الان چقدر آدم واسمون غش و ضعف مي کنن. هيچ خبري نشد.

امروز روزه رو شروع کرديم. اين جنتي ول کن نيست. از اون طرف هم گروه هاي مخالف يقه مون رو چسبيدن ول نمي کنن. يکي ميگه اينا فيلمه. يکي ديگه ميگه تئاتره. يکي ميگه اگه راست ميگين استعفا کنين. اينا قدر ماها رو نمي دونن به علي. اگه مي دونستن اينطوري راجع به ما ها حرف نمي زدن. اي دست بشکني که نمک نداري.

تا بهزاد نرفته تو اون گوشه جا رو بگيره، من برم بلکه يه ساعت بيشتر بخوابم. مُردَم تو اين کت شلوار. از ترس عکاس ها بايد از صبح تا شب يقه مون رو تا بيخ ببنديم و با کت و شلوار رو زمين بشينيم. دلم واسه پيژامم تنگ شده. اين پشه ها هم پدر ما رو در آوردن. نمي دونم اينا ديگه از کجا پيداشون شده.

يکشنبه 28 دي 1382
اينم شد يه مصيبت ديگه. بدبختي خيلي کم داشتيم اينم اضافه شد به اوناي ديگه. آخه پسر خوب! عزيز! اين رسم جوونمردي نيست به مولا. اختلاف داري خب چرا اينجوري سوژه مي دي دست اين مرتيکهء انکر الاصوات؟ آخه آدم اينجوري عکس مي گيره و اونو تو صفحه اول ميندازه؟ اين رسمشه دائي؟ آقا محسن هم که تو وقت درستش چيزي نمي خوره، نمي دونم چرا اون موقع دولپي داشته غذا مي خورده. لابد طفلي خيلي گرسنه اش بوده.

آخه مگه تو اين مملکت غذا خوردن گناهه؟ شنيدم که تو ساختمون سي.آي.ا، تو لانگلي، بغل عکس شتاب دهنده هاي هسته اي نطنز، عکس بشقاب غذاي ما رو گذاشتن کارشناس ها با ذره بين تجزيه تحليل کنن ببينن لوبيا پلوست يا باقالي پلو؟ لابد مي خوان بدونن باقالي پلو رو از دهباشيان گرفتيم يا از فارسي! همين مونده که بحث غذا خوردن ما بره تو کنگره کاخ سفيد مطرح بشه و نظر کيسينجر رو در اين باره بپرسن!

عکس آقا افخمي رو هم که داره خميازه مي کشه کردن عکس ِ يک ِ کيهان! لابد اين شريعتمداري.... (به دليل زننده بودن کلمه حذف شد) خميازه نمي کشه. يکي ديگه رو هم موقع خنديدن "شکار" کردن! آقا اصلا مي دونين چيه؛ آقاي شريعتمداري و جنتي و مصباح نه غذا مي خورن، نه خميازه مي کشن، نه مي خندن! همينه که جنتي رشد جسمي و مغزي نکرده ديگه! (اينو يادم باشه براي آقا ابطحي تعريف کنم. حتما مي خنده. شايدم يه عکس از من بگيره بندازه تو وب لاگش).

شنبه 4 بهمن 1382
داره شوخي شوخي دو هفته ميشه. کي فکر مي کرد که همچين ميشه. جوونا انگار راست ميگن. ما ها تو مجلس نشسته بوديم، حالي مون نبود اين بيرون چي ميگذره و با مردم چه رفتاري ميشه. حالا مي فهمم که وقتي اون پيرمرد محترمي رو که تو دورهء پيش رد صلاحيتش کردن چقدر براش دردناک بوده. کسي رو هم که نداشته بهش عارض بشه. جائي رو هم که نداشته توش تحصن کنه. ما ها که خودمون رکن نظام بوديم چکار تونستيم بکنيم که اون بکنه. يکي فاميل رهبره. اون يکي فاميل امامه. انگار نه انگار که وجود خارجي داريم. نه فيلمي ازمون تو تلويزيون پخش ميشه. نه خبري از ما تو راديو گفته ميشه. نه مردم ديگه ما رو دوست دارن. نه آقا تحويلمون مي گيره. حاجي جنتي هم که مي گه دو سه هفته تحمل مي کنيم عوضش چهار سال راحتيم.

خيلي ناراحتم. اين شوک منو بيدار کرد. ضربهء بدي بود. از اين در رونده، از اون در مونده. مظلوم و بي پناه. چقدر بده آدم مظلوم واقع بشه. چقدر بده آدم بي پناه باشه. اينهمه مردم گفتن، حاليمون نشد. حالا که به سرمون آوردن داره کم کم حاليمون ميشه. اون دانشجوي معصومي رو به يادم مي آرم که تو دادگاه نشسته بود و مي ديد که رو سر فرهاد نظري مثل شادامادا گل مريم مي ريزن. آخرشم نه تنها محکوم نشد، نزديک بود خود دانشجو ها رو هم گير بندازن. حالا هم که مي خواد نماينده بشه. حالا مي فهمم که چقدر درد داشته.

نه . اينطوري فايده نداره. بايد جدي تر عمل کنيم. بايد دسته جمعي استعفا بديم و ميدون رو براي اينا خالي بذاريم. هيچ فايده اي هم که اين کار نداشته باشه، لااقل خبرش تو دنيا مثل بمب منفجر مي شه. شايدم يه اتفاقاتي بيفته. کي ميدونه. شايدم خبري نشه و ما هم با گردن کج برگرديم سر خونه زندگي مون. برم با برادار در اين باره صحبت کنم. همه که استعفا ها رو نوشتن، فقط مونده که تائيد بشه و رئيس هم خودش استعفا بده. فقط دلم مي سوزه که اعتماد مردم رو از دست داديم. حيف و صد حيف.

[وب لاگ ف.م.سخن]

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

دنبالک:
http://khabarnameh.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/3946

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'برگ هائي از دفتر خاطرات يک نمايندهء متحصن (بخش 1 تريلوژي تحصن)، ف.م.سخن' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016