يکشنبه 21 دي 1382
در دفتر کارمان نشسته بوديم و داشتيم روي چشم انداز بيست سالهء کشور عزيز اسلامي مان کار مي کرديم که تلفن زنگ زد. گوشي را برداشتيم. کروبي بود. مشکوک صحبت مي کرد. چند بار حالمان را پرسيد. جوابش را داديم. ديديم مي خواهد چيزي بگويد اما ترديد دارد. فکر کرديم شايد بندهء خدا از ما مي ترسد. پرسيديم: "چه عجب تلفن زديد؟ اتفاقي افتاده؟ شيرزاد دوباره راجع به رآکتورها چيزي گفته؟ ميردامادي از دست مردم کتک خورده؟ موضوع چيست؟" ديديم مِن و مِن مي کند. با ناراحتي گفت: "بالاخره شوراي نگهبان شما کار دستمان داد". گفتم: "آقاي کروبي! از شما چند بار خواهش کردم الان هم خواهش مي کنم از آقايان شوراي نگهبان نزد من شکايت نکنيد. مملکت قانون دارد. شما کار خودتان را بکنيد، آنها هم کار خودشان را مي کنند". گفت: "آقا جان! چه طور ما کارمان را بکنيم وقتي نمايندگان آبستراکسيون و تحصن کرده اند!" اول متوجه نشدم چه مي گويد. پرسيدم: "چه کرده اند؟" گفت: "تحصن کرده اند، و از مجلس بيرون نمي روند!". گفتم: "غلط کرده اند! فکر کرده اند ما مرده ايم که هر کسي هر غلطي دلش خواست بتواند بکند؟ حالا کجا بساط کرده اند؟" گفت:"در يکي از سالن هاي مجلس". گفتم:"بفرمائيد. دنبال دليل مي گشتيد که چرا شوراي نگهبان اينها را رد صلاحيت کرده است، اينهم دليل". و گوشي را محکم بر روي تلفن کوبيدم. سردار نجات که از صداي بلندم هراسان شده بود، داخل دفتر شد. سر او هم فرياد بلندي کشيدم و بيرونش کردم. براي يک لحظه جلوي چشمم سياهي رفت. تمام تصوراتم از چشم انداز بيست ساله را نقش بر آب ديدم.
خاتمي تلفن زد. سلام کرد. جواب سلامش را ندادم. تا آمد دهان باز کند و از شوراي نگهبان بد بگويد به او با عصبانيت گفتم: "اين آشي است که شما با اين دوم خردادت براي ملت پختي. به نمايندگان پيغام بدهيد که زودتر بساط شان را از مجلس جمع کنند والا مي بينند آنچه را که نبايد ببينند". گوشي را باز محکم روي تلفن کوبيدم. در اين ماه گذشته اين سومين تلفني است که در اثر کوبيدن گوشي خراب شده است. تائب انگار که تلفن آماده کنار گذاشته. يکي خراب مي شود، يکي ديگر مي آورد.
شنيدم اين پسره ابطحي - که چشم ندارم او را ببينم - رفته وسط نماينده ها گفته که فکر نمي کنم پيگيري رئيس جمهور به جائي برسد. لابد خاتمي به او گفته که امروز تلفني به او چه گفته ام. حاج خانم هي راست و چپ به ما آب قند مي دهد تا کمتر حرص بخوريم. خبر ندارد که کار از اين کارها گذشته است و بيشتر به آلات تدخين نياز داريم تا به آب قند. کاش الان کنار علاءالدين شهريار نشسته بوديم و او برايمان شعر مي خواند و ما برايش شعر مي خوانديم. ببين اين اکبر آقا آخر عمري چه لقمه اي برايمان گرفت.
دوشنبه 22 دي 1382
نورچشمم تلفن زد. گفت: "کاري کرده ام که کوچکترين خبري از تحصن به بيرون درز نکند. فقط فيلمبردارهايم را فرستاده ام تا از اين اراذل و اوباش سر بزنگاه فيلم بگيرند تا امت حزب الله بفهمند که با چه جانوراني طرف هستند". گفتم: "خوب کرده اي. خبر پخش نکنيد تا خودشان خسته شوند و از لانه شان بيرون بيايند. اينها مرد عمل نيستند. دو روز که بگذرد و به هارت و پورتشان کسي گوش نکند خودشان سرشان را مي اندازند پائين مي روند منزلشان". پرسيدم: "نظر مردم در مورد اين مسئله چيست؟" گفت: "مردم هيچ کدام از دو طرف را قبول ندارند و اين را هم بازي مي دانند". گفتم: "منظورت از دو طرف چيست؟ يک طرف اينها؛ طرف ديگر کيست؟" گفت: "هيچي اشتباه کردم همان يک طرف منظورم بود دو طرف از دهانم پريد. ضمنا اين چند روز ميان شوراي نگهبان و جام جم، در رفت و آمد خواهم بود. خواستم در جريان باشيد". به خاطر برنامه ريزي هايش او را چنان تشويقي کردم که حس کردم پشت تلفن نيشش تا بناگوش باز شد. چقدر از اين کلمهء "موقف"ي که مدام در کلامش به کار مي برد خوشم مي آيد.
بعد صادق تلفن زد. گفت: "طلاب را در قم آماده کرده ايم تا براي جان نثاري و بيرون ريختن اين زباله ها از زباله دان ِ مجلس به طرف تهران حرکت کنند. لازم باشد با توپ، در و ديوار اين مجلس بازمانده از طاغوت را بر سرشان خراب مي کنيم". گفتم: "فعلا دست نگه داريد تا روز شنبه ببينيم چه مي شود". گفت: "اطاعت".
بلافاصله جواد تلفن زد. گفت: "حاج آقا! ما که قرار بود برقراري رابطه با آمريکا را بعد از رفتن اين مردک، خاتمي، انجام دهيم با در نظر گرفتن شرايط بهتر است که همين الان وارد عمل شويم". گفتم: "يعني چه؟ مي خواهي اين اصلاح طلب هاي منافق اين کار را بگذارند به حساب خودشان؟" گفت: "نه! اگر آمريکا را مشغول کنيم به مذاکره و موضوع را جدي بگيرند، با اين تحصن کار نخواهند داشت و ما راحت اينجا، ترتيب نماينده هاي منافق را مي دهيم و آنها را خفه مي کنيم. وگرنه آمريکائي ها هم مي افتند از شمال و جنوب و شرق و غرب به جانمان، مردم هم به شوق مي آيند و گرفتار مي شويم". گفتم: "من حاضر نيستم از طريق کابينهء اين مردک کاري بکنم. خودت برو آمريکا براي مذاکره". گفت: "نه! براي من همان جريان نيک براون و انگلستان کافي است. آش خوبي براي خرازي اينها پخته ام. ظريف را مي فرستيم به عنوان سفير مستقيم شما". گفتم: " او که نمي تواند از 25 کيلومتري اطراف سازمان ملل خارج شود". گفت: "ترتيبش را مي دهيم. شما نگران نباشيد". گفتم: "مقدمات را بچين ولي صبر کن ببينيم اين چند روز چه مي شود. شايد نيازي نباشد". گفت: "اطاعت".
من اگر اين سه طفلم علي و جواد و صادق را نداشتم چه مي کردم. خدا حفظشان کند که عصاي دست من هستند.
استانداران آمدند. اينها هم از متحصنين حمايت مي کنند. بايد آدمشان کنم. اولش کمي ازشان تعريف کردم. ديدم همگي با يک حالت بي خيالي و نگراني به من نگاه مي کنند. حالت جذب و ذوب شدگي در صورتشان نمي ديدم. گفتم: "قرار نيست هر چيزي که به نفع ما بود قبول کنيم و هر چيزي که نبود قبول نکنيم و هياهو راه بيندازيم. من نه وکيل مدافع آنها هستم و نه وکيل مدافع شما. مملکت قانون دارد و شما هم برويد هر غلطي مي خواهيد بکنيد بکنيد. فکر کرده ايد ما از پشتيباني شما مي ترسيم. مي دهيم ذوالنور جانمان شما را مثل زباله بيندازد داخل سطل زباله". البته يادم نيست اين دو سه جملهء آخر را گفتم يا نه، ولي اگر هم نگفته باشم، دلم مي خواست بگويم. لابد ملاحظه شان را کردم. نا سلامتي اينها مالک اشتر ما هستند. انگار جذبهء ما گرفتشان و فکر کنم اينها را از خط اصلاح طلب هاي منافق جدا کردم.
کاش مي مردم و اين صحنه را نمي ديدم. استانداران پا شدند رفتند وسط نمايندگان! خدا لعنتت کند خاتمي که صلابت ما را در هم شکستي و ما را ملعبه دست اين و آن کردي. ديگر کسي از ما حساب نمي برد. آن مطبوعات دوم خردادي همان موقع که شروع کردند کلمهء "معظم" را بغل دست نام ما حذف کنند، شستم خبر دار شد که مي خواهند ما را در هم بشکنند. امروز هم مي گويند تابوي رهبر را شکستيم. من نمي دانم اين تابو چيست که شکستند ولي فکر کنم همين باشد که ما هر چه امر مي کنيم، جلوي ما مي گويند چشم، اطاعت، پشت سر ما کار خودشان را مي کنند. شده اند براي ما مهاجراني. هر چه بهش مي گفتي، لبخند مي زد و تا آخر با خونسردي مي شنيد و دست آخر مي گفت نه! اينها آن نه را نمي گويند. مي گويند بله و بعد مي روند هر چه دلشان خواست مي کنند.
سه شنبه 23 دي 1382
هر دم از اين باغ بري مي رسد! 12 نفر از وزرا استعفايشان را روي ميز خاتمي گذاشته اند. اگر در اين شرايط نبود، يک تيپا مي زدم به همه شان و يک کابينهء حزب الله تمام عيار روي کار مي آوردم. اگر قرار به استعفاء باشد بهتر است خودم آنها را از کار برکنار کنم. حالا جوش آورده ام. بهتر است کمي صبر کنم. "اطلاعات" درست و حسابي مثل زمان فلاحيان هم که نداريم، والا مي گفتم بهزاد نبوي را به مسعود رجوي تشبيه کنند تا سر فرصت، خدمت او و کابينهء بني صدري خاتمي برسيم. اين يونسي اگر عرضه داشت، جلوي پسر خودش را مي گرفت که نامه پراکني نکند، رجويزه کردن نبوي پيشکشش.
چهارشنبه 24 دي 1382
اعضاي شوراي نگهبان آمدند. چقدر اين چهرهء آقاي جنتي را که مي بينم دلم باز مي شود. فکر نمي کردم از اين هيکل نحيف اين قاطعيت بيرون بزند. قاطعيت او و مرتضوي را تحسين مي کنم. به طور خصوصي گفتم: "خوب کرديد هر چه کرديد. اينها بايد ادب شوند. بارها گفته ام که ما در هدف با شاه اختلاف داريم نه در روش. بعضي وقت ها بايد کارهاي او را الگو قرار بدهيم. انتخابات مجلس سنا و شوراي آن زمان هم مي تواند الگوي ما باشد". بعد هم به طور علني گفتم: " بايد جلوي گردن کلفت ها بايستيد". جوري گفتم که نبوي و رضا خاتمي و ميردامادي خوب بشنوند. خيلي ها فکر کردند نفهميده اين حرف را زدم چون منظور از آن خر و گاو و اين حرف هاست. من هم به رويشان نياوردم که همچين نفهميده اين حرف را نزدم.
جمعه 26 دي 1382
ديده اند مردم بهشان رو نمي دهند وب لاگ راه انداخته اند. به جاي شرکت در نماز جمعه، وب لاگ بازي مي کنند. خوشم آمد. ببين ضد انقلاب خارج نشين چه چيزها براي اين نمايندگان منافق مي نويسند. اين چند وقت لبخند بر لبانم ننشسته بود. امروز با ديدن اين نظرها نشست. تا ديدند کسي به تائيدشان چيزي نمي نويسد فورا نظرها را بستند. اينهائي که مي گفتند بايد روزنامه زنجيري داشته باشيم تا بتوانيم به رهبر فحش بدهيم و تابوي او را بشکنيم خودشان طاقت دو کلمه حرف را نداشتند. حقتان همين است. حاج خانم که لبخند ما را ديد کمي ترسش ريخت و سوال کرد: "براي تان چه بياورم کنار دستتان بگذارم تدريجا ميل کنيد؟" گفتم: "باقلوا و چيز شيرين باشد بهتر است. اين چاي هم کهنه شده؛ تازه شود بهتر است. آن پاکت را هم که رويش چوب ليمو نوشته شده براي من بياوريد. اين يکي تمام شد".
يکشنبه 28 دي 1382
واي که چقدر اين بشقاب غذاي ميردامادي با مزه بود. بگويم اين عکاس را شريعتمداري ازش دعوت کند که در کيهان عزيز ما کار کند. معلوم است حسابي ارزشي است.
چهارشنبه 8 بهمن 1382
هميشه فکر مي کردم که اين برنامه هاي طنز تلويزيون خيلي مبتذل است. حاج خانم خيلي مي خنديد، ما خنده مان نمي گرفت. ولي تازه تازه دارم به ارزش کار نورچشمم پي مي برم. درست است که من رهبرم ولي قرار نيست که همه چيز را بدانم. چند روز پيش چقدر عالي اين نمايندگان ضدانقلاب را مسخره کرد. کلي خنديدم. به علي جان يادم باشد بگويم به آن هنرپيشه بگويد اجازه دارد بيايد دست ما را ببوسد. اگر ديروز شايستگي اش را نداشت، امروز با اين برنامهء عالي که اجرا کرد دارد.
با ظريف مستقيما تماس گرفتم و گفتم: "شما از طرف ما وکالت تام الاختيار داري". گفت: "پس وزارت امور خارجه چه مي شود؟" گفتم: "وزارت امورخارجه يعني خود ما. روحاني را فرستادم اروپا. تو را هم مي فرستم کنگره آمريکا. فقط زياد رو بهشان نده که پررو شوند. بهشان بگو موضع ما اينست. مي توانند يک گروه هم بفرستند بيايند ايران و حتي در جشن انقلاب شرکت کنند. سرشان را بايد طوري گرم کني که حواسشان از اين خرابکارها پرت شود. بهشان مي گويي من سفير رهبرم. گرفتي يا نه". گفت: "بله قربان، گرفتم. اطاعت امر مي شود". بنازم به اين جواد با اين مغزي که دارد. کسي که بتواند "سباستيان" را در بي.بي.سي آنطور بپيچاند، خاتمي و اراذل و اوباش دور و برش را که کاري ندارد. داداشش صادق، سروش و "قبض و بسط"ش را آنطور در کيهان فرهنگي تار و مار کرد، خودش هم خاتمي و سياست خارجي اش را اينطوري از چشم غربي ها انداخت. علي عزيزم هم که نبض مردم را در دست دارد.
الحمدلله همه چيز با درايت ما و بچه هاي ما تحت کنترل است. به حول و قوه الهي اگر رابطه با آمريکا را هم برقرار کنيم اصلاح طلب ها که هيچ، سلطنت طلب ها هم بخواهند بيايند نمي توانند. اگر اين رابطه برقرار شود، هيچ قدرتي نمي تواند ما را از جايمان تکان دهد.
شنبه 11 بهمن 1382
با انتخاب چهار وزير و مذاکره و اين حرف ها کمي ديگر نماينده ها و خاتمي را بازي داديم و بعد هم گفتيم همين است که هست و چيزي عوض نمي شود. گفتند استعفاء مي دهيم و از مجلس بيرون مي آئيم و به طرف ميدان آزادي راه پيمائي مي کنيم. گفتم استعفاء بدهيد و از مجلس بيرون بياييد ولي اگر پايتان را در خيابان بگذاريد مي دهيم آن را قلم کنند. به سعيد جان هم از چند روز قبل گفته ايم که جزئيات پرونده هاي اينها را بيرون بکشد تا به تدريج روانه دادگاه و زندانشان کنيم.
به خاتمي تلفن زدم گفتم: "شما بعد از مراسم مرقد مطهر کمرتان درد گرفته است و در منزل بستري هستيد". گفت: "نه آقا! من حالم خوب است و طوريم نيست". گفتم: "خير طوري تان هست و خبر نداريد. کمرتان درد مي کند. مدتي در منزل مي مانيد و بيرون نمي آئيد. اگر مي خواهيد همه چيز به آرامش ختم شود اين کار را مي کنيد. والا مي شود آنچه که نبايد بشود". چيزي نگفت. گوشي را گذاشت. ابطحي هم ديشب ديدم از نطق افتاده و مي گويد حال نوشتن ندارد. الحمدلله. سنگرها را يکي يکي فتح کرديم. به درايت خودمان بايد آفرين بگوئيم. ببينيم اين يکي دو روز ديگر چه مي شود. فکر کنم با خيال راحت بتوانيم به چشم انداز بيست ساله کشور اسلامي مان بپردازيم.