طنزگونه ای در باب مرده پرستی و خصم جانی ما
سی چهل سال قبل وقتی " ستاره گرد" را خواندم, هرچند که لذت فراوانی بردم ولی آنرا زياد جدی نگرفتم, با خود گفتم قصه است و خيال پردازی, وسيله ای برای وقت کشی و سرگرمی. اصلا فکر نمی کردم روزی به سرنوشت ستاره گرد دچار شوم, البته با کمی تفاوت, گور گردی بجای ستاره گردی. اين هم از لطف جناب جک لندن که چنين دردسری برايم درست کرد, مگر نويسندگان هنر ديگری هم دارند؟.
داستان از اين قرار است, هر روز که می گذرد, بيشتر به حضور روح آقا مصطفی در وجودم واقف می شوم, خدا عاقبتم را بخير کند. يادش بخير و روحش شاد, علاقه فراوانی به خواندن روزنامه داشت, بخصوص روزنامه های روزهای گذشته را, يک راست به سراغ صفحه تسليت ها ميرفت, آه ميکشيد و سرش را تکان ميداد. وقتی که از امضاهای زير آگهی ها به ارتباطات فاميلی بزرگان پی ميبرد و دلايل انتصابات مهم را کشف می کرد, از خوشحالی در پوست نمی گنجيد, انگار که گم شده هايش را يافته بود. وقتی که آن صفحه را تمام می کرد, نوبت به اخبار خارجی ميرسيد, و البته هر برگی که از درخت می افتاد, کار انگليس ها بود, از جنگ ويتنام گرفته تا قيام کاسترو و ترور جان اف کندی. تحليل اخبار داخلی هم بر اساس کشفيات صفحه مرگ و مير ها انجام ميشد.
اهل رفتن به جشن عروسی و ختنه سوران و تولد هم نبود, حتی در پيشواز يا بدرقه زايرين هم شرکت نمی کرد, اما غير ممکن بود در مراسم تشيع جنازه, کفن و دفن, سوگواری هفتم, چهلم و سالگرد غايب باشد, حتی برای افراد نه چندان نزديک. من هم کم کم ذارم به اين نتيجه ميرسم که آدم های خوب, آنهايی هستند که ديگر نفس نمی کشند
از بازيهای عجيب روزگار اينکه, آقا مصطفی در بدترين زمان, جان به جان آفرين تسليم کرد, زمانی که خبر مرگش لابلای خبر های مرگ بيشمار ديگران گم شد, همان سال هايی که هر روز, کرور کرور جنازه می آوردند و به خانواده ها تبريک و تسليت می گفتند. آن روز ها دليل تبريک گفتن را نمی فهميدم, ولی حالا خوب می فمم, آخر بدون پرداخت هزينه که نميشود به هدفهای بزرگ رسيد, بخصوص که وقتی صحبت از اهداف ميلياردی باشد. آقا مصطفی را بدون سر و صدا در گوشه ای به خاک سپردند تا روحش به پرواز در آيد و بعد ها در جسم من و امثال من حلول کند.
اما اگر آن کتاب را نخوانده بودم, اين روز ها بيشتر دچار دردسر مي شدم, محال بود که پی ببرم چرا به اين حد به مردگان دلبسته شده ام. کار اين عشق و عاشقی به جايی رسيده است که آرزو می کنم بعضی ها بميرند تا بتوانم دوست شان داشته باشم , و همين آرزوی مرگ ديگران است که مرا به مقام معظم رهبری نزديک کرده است, هر چند که هر کدام به علتی با فاصله زمين تا آسمان
برای اينکه سوء تفاهمی پيش نيايد, بگذاريد چند مورد را به عنوان نمونه بگويم تا قضيه روشن تر شود, باشد که امثال مشکينی و ملا حسنی هم بفهمند. مثلا اگر عبدالله نوری بجای برادرش تصادف کرده بود, نمی دانيد چه معرکه ای براه می انداختم, تشيع جنازه نيم ميليونی, حتی اشک حسينيان را هم در می آوردم, جلسات سوگواری ملی, برايش بقعه و بارگاه هم می ساختم, و حتی دستور ميدادم " شوکرانش" را مقداری اصلاح کنند و آنگاه در مدرسه ها و حوزه ها هم درس بدهند.
فاطمه حقيقت جو هم از همين دست است, براحتی می توانستم شجاعت و صداقتش را تحسين کنم و زينبی نو بسازم, اما حيف که هنوز نفس می کشد. اگر باقريان نژاد هم, همان سی سال قبل, در زير شکنجه های ساواک جان داده بود, تا حالا برايش امامزاده ای ساخته بودم, مگر آن همه گنبد هايی که در اغلب محلات شهر و حتی روستاهای زادگاهش ساخته اند, برای مومنان بهتری بوده است؟
از لقمانيان و آقاجری هم بگويم؟ اگر گلوله ها و بمب های صدام با آنها کمی بی مهری نکرده بود, اکنون اسم هايشان را بر مدارس, خيابان ها و ميادين متعدد گذاشته بودم, اما حيف که فقط جانباز شدند و دستم را بستند.
تعدادشان کم نيست, هر کدامشان را می توان قهرمان مذهبی يا ملی کرد, تنوع فراوانی هم دارند, از پير تا جوان, از معمم تا مکلا, آن هم از همه جای ايران, از اشکوری و افشاری گرفته تا دولت آبادی و بهبهانی.
خوب حالا متوجه شديد چرا هر دوی مان آرزوی مرگ بعضی ها را داريم, مهم نيست که من می خواهم نباشند تا جاودانه شان کنم, ولی او می خواهد نباشند, تا موی دماغش نشوند, اما مهم اين است که بالاخره من و رهبر در يک مورد به توافق رسيديم.
مهران رفيعی
بيست و دوم بهمن ماه هشتاد و دو