جوگرفتگی!
امروز صبح وقتي چشمهايم را باز كردم و به جاي سقف سياه چادر سقف سفيد اتاق راديدم احساسي دوگانه داشتم. خوشحال از اينكه ميتوانم يك دوش حسابي بگيرم، صبحانهاي خوب بخورم و مجبور نيستم براي رفتن به دستشوئي حجاب كامل بگذارم و مسافت زيادي پيادهروي كنم وصادقانه بگويم خوشحال از اينكه بمي نيستم ومجبور نيستم توي چادر زندگي كنم. وكاش درد بميها فقط توي چادر زندگي كردن بود.
ساعتم را نگاه كردم. هشت صبح بود. كارمان در بم از همين ساعت شروع ميشد. كارهايي كه راضيامان ميكرد، از اينكه حس ميكرديم انسانيم، حسي كه در زندگي روزمره در تهران گاه فراموشش ميكنيم. كمبود آن رضايت را حس كردم ودلم گرفت.
ديروز بعد از 13 روز از بم بازگشتم. ميدانستم در طي سفر فرصت نوشتن گزارش نخواهم داشت، براي همين يك ضبط خبرنگاري با 3 كاست و 6 باطري قلمي برداشتم. فكر كردم حتما در لحظاتي فرصت خواهم داشت چند كلامي روي نوارها ضبط كنم. ولي اين فرصتها خيلي كم بودو روزهاي آخر اصلا فرصت نشد. دلم خوش است كه دوست خبرنگاري همراه تيم ما بود و قول داده گزارش دقيقي از سفر بدهد. من از دو روز قبل شروع به ضبط كردم:
وقتي بچه ها يكي يكي داوطلب شدند كه براي كمك به زلزله زدهها به بم بروند من با خودم گفتم:«من نميروم!» شايد چون اين جوركارها كارمن نيست . واقعا نميدانم چرا. شايد هم ترس بود. ترس از چيزهاي ناشناخته. ترس از چيزهايي كه هميشه مرا ميترساند: جنازهها، آدمهاي زخمي، آدمهايي كه زجر ميكشند، فرياد ميكشند و... شايد براي همين نميخواستم بروم. ولي بعد يكييكي رفتند. انگار همه به من نگاه ميكردند كه «پس توچي؟» و فكر كردم من هم بايد بروم.
يك هفته است كه در تدارك سفرم. با بچههاي تيم شش نفرهامان تقسيم كار كرديم. يكي كنسرو ماهي بخرد، يكي كنسرو لوبيا، يكي شير بخرد ويكي مغز بادام ... كيسه خواب پيدا كرديم و چيزهاي ديگري كه بايد با خودمان ببريم. چيزهايي كه تيمهاي قبلي گفته بودند.
ديشب نوارهاي «كاوه»- پسر يكي از دوستان كه حالا براي خودش مردي شده - را جمع كردم. نوارهاي بچگياش را. نوارهايي كه ديگر بدرد او نميخورد. فكر كردم آنها را ببرم شايد آنجا صداي شادي آن نوارها بتواند غم و وحشتي را كه آن جاست كمتر كند. نميدانم از چه وحشت دارم. شايد فكر ميكنم آنجا فرو بريزم. شايد از ديدن آنهمه بدبختي و عذاب، از آنهمه آواره و زخمي و ... ديروز شنيدم كه يك دختر وپسر جوان در كمپ پشتي – كمپ ثارالله - خودكشي كردهاند. يك دختر وپسر جوان و نه يك پيرزن و پيرمرد. كساني كه سالهاي زيادي در پيش رو دارند. و چقدر آرزو. من به چنين جايي ميروم. جايي كه جوانها خودكشي ميكنند. بايد جاي وحشتناكي باشد.
تازه از بم آمده بود. ميگفت ديگر غذاي گرم نميدهند. آمريكاييهايي كه يك وعده غذاي گرم ميدادند بساطشان راجمع كردند و رفتند. ديگر اجازه فعاليت نداشتند. براي همين به ما گفت كنسرو به اندازه كافي برداريم. يكي ديگر ميگفت:«آب هم تمام شده، با خودتان آب برداريد.» ويكي ديگر:«روزها خيلي گرم است و شب ها خيلي سرد.» بنابراين وقتي به خانه رسيدم مجبور شدم ساكم را از نو ببندم. لباسهاي تابستاني بگذارم، آب بردارم و به بچهها خبر بدهم كنسروهاي بيشتري بخرند.
يكي ديگرميگفت:« چيزهايي كه ما ميبرديم براي خيلي از مردم تازگي داشت، مردم قبل ازاينكه زلزله بيايد زلزله زده بودند....» ما داريم جايي ميرويم كه دوباره زلزله آمده!
+++++
يكي از بچهها ميگفت:«دلم ميخواست نوارهاي دخترم را كپي ميكردم وبراي بچههاي بمي ميبردم.» وقتي من گفتم 50 تا نوار كودكان ميبرم خوشحال شد. بعد يكي ديگر گفت:«آنها كه ضبط ندارند.» همان نصف شبي تصميم گرفتيم برويم ضبط بخريم. يكي از بچهها ضبط خريد و فرستاد. الان يك ضبط داريم با 50 تا نواركودكان. خوشحالم كه دارم آنهاراميبرم. نميدانم خوشحالم؟!
فكر كردم حالا كه قرار است كتابخانه درست كنيم ميشود يك گوشه آنهم ضبط را با نوارها گذاشت. بچههاي بزرگتر كتاب بگيرند و كوچكترها ميتوانند همانجا بنشينند و نوار گوش كنند. هيچ تصوري از آنجا ندارم. شايد هم اصلا نشود اين كارها را كرد. شايد بايد ضبط را بگذاريم بيرون از چادر و صدايش را زياد كنيم. حتما كساني هم ميآيند و مخالفت ميكنند، حتما با خيلي از نوارها و يا خيلي از شعرها. نميدانم چه پيش آييد.
دوساعت ديگر بايد از خانه راه بيافتيم. داريم به بم ميرويم. قبل از رفتن، رفتم پيش يك دوست كه موبايل بگيرم ودوستي ديگر را ديدم كه خداحافظي كنم. به من نگاه كرد و گفت:«چه خبره؟ ترا چه به اين كارها، چرا اينقدر هولي، فكر ميكني كجا داري ميري؟! دو هفته ديگه همهاتان را بيرون ميكنند، فكر ميكني توي اين دو هفته چكار ميتواني بكني؟» دلم گرفت. فكر كردم خوب كجا دارم ميروم؟ براي چي دارم ميروم؟ واقعا توي اين دو هفته كاري ميشود كرد؟ بعد يك دفعه همه چيز به نظرم مسخره آمد. كاش اصلا نروم! ولي خودم را راضي كردم حداقل يك تجربه است، حتي اگر هيچ كاري نشود كرد.
++++
امروز سه شنبه است. و چندم؟ نميدانم. فكر ميكنم ساعت يك ربع به هفت صبح است. صداي قطار نميگذارد صداي خودم را بشنوم. ديشب را تاصبح كتابي خوابيديم. اصلا فكر نميكنم خوابيده باشيم. ديشب خيلي صحبتها كرديم. يك گزارش از بم خوانديم. يك گزارش از تيم اعزامي قبلي. در باره نخلهاي سردرگريبان و خيلي چيزهاي ديگر. پيشنهادهاي مختلفي داديم، تقسيم كار كرديم. قرار شد يك گزارش بنويسيم در مورد سازمانهاي غيردولتي(NGO ) ايراني و خارجي كه آنجا فعاليت ميكنند. و گزارشهاي ديگر. قول تهيه شش تا گزارش را به خودمان داديم تا ببينيم چند تا ميشود.
قبل از حركت توي ايستگاه قطار برايمان بار آوردند. پماد AD، كرم مرطوب كننده، شورت لاستيكي، لباس زيرزنانه و... نميدانم لباس زيرزنانه ضروري است يانه ، ولي كرم را كه ديدم ياد مريضهاي لاعلاج افتادم. مريضهايي كه درصف مرگ ايستادهاند وبراي سوزش زخم بسترشان تقاضاي مرهم ميكنند.
آبجي سد معبر كردي!
ديشب تا صبح براي همدردي با مردم بم كتابي خوابيديم! كه نخوابيديم، جان كنديم. گاهي از گرما عرق ريختيم و گاه از سرما پهلوهايمان به درد آمد. توي تاريك و روشن صبح يك قطار از اتاقكهاي سفيد ديدم. عين يك كابوس بود. بوي مرگ ميداد. كلي چشمهايم را ماليدم تا فهيمدم كجايم. فكر كردم شايد كانكسهايي است كه براي زلزلهزدههاي بم ميبرند. بچهها ميگفتند شبيه كانتينرهايي است كه يهوديهاي را در آنها با گاز خفه ميكردند. شايد هم واقعا كانكس بود.
شهر كرمان با شهرهاي ديگر خيلي فرق ندارد. كوه سرآسيابش مرا ياد كوهسنگي مشهد مياندازد و پوستهاي پفي كه سرچهارراهها براي فروش گذاشتهاند. كوههايش گاه به كوههاي شيراز ميرفت ولي نه قرمز، خاكستري. حالا هم داريم به بم ميرويم. چهارنفر با ماشين. دوتا از بچهها رفتند براي برگشت بليط بگيرند.
بريم!
++++++
آن قدر به اسب سفيد توي آسمان نگاه كردم كه خوابم برد. باسوزش گونه راستم بيدار شدم. آفتاب صورتم را ميسوزاند. آفتاب داغ، آفتاب بم. با خودم فكر كردم الان وسط زمستان است، تابستان چه خواهد شد. ساعت 12 بود كه رسيديم، به بم، كمپ وحدت، جايي كه چادرمان درآن علم شده بود.
كمپ وحدت يعني يك عالم چادر. چادرهاي كوتاه و بلند، سفيد و سبز يشمي. يك دسته بچه داشتند جلوي چادري فوتبالدستي بازي ميكردند. چندنفرشان به ما خوشامد گفتند. چادرمان را پيدا كرديم. فكر ميكرديم پيدا كرديم. يك چادر كوتاه كه نميشد تويش ايستاد. رويش آرم هلال احمر بود. بعدا فهميديم اين انبارمان است نه چادرمان. بالاخره دوستانمان را پيدا كرديم. نشستيم به گپ زدن. خودشان فكر ميكنند خيلي كارها كردهاند، حتما هم كردهاند. اشكال خيلي از كارها اين است كه در لحظه آدم را راضي ميكند ولي هيچوقت نميفهميم پيامدهايش چيست. آدمها تا چه مدت ميتوانند مناعتشان را حفظ بكنند، اگر قرار باشد هميشه چشمشان به دست ديگري باشد. اول بچهها آلوده ميشوند. توي چادر كه نشستيم دوتا بچه آمدند تو. بدون اجازه. همه جا سرك ميكشيدند، هرچه را ميديدند، ميخواستند. دستشان دراز بود. مطمئنا هميشه اينطور نبودهاند. اول بچهها و بعد بزرگترها.
صدقه دادن اشكالش تشويق چنين منشهايي است. شايد براي همين فكر كرديم اگر مي خواهيم كار درستي كنيم اقلا براي مردم اشتغال ايجاد كنيم. شايد در آن صورت اعتماد بنفس و مناعتشان حفظ شود و چشمشان به دست ديگران نباشد.
بله ميگفتم. دوستمان ميگفت در كمپ وحدت دوتاچادر داريم. يك انبار ويك چادر محل زندگي. مقداري كتاب، تشك و چند تكه ظرف، وسايل زندگي در چادر است. ويك چادر در كمپ بروات كه من هنوز نديدهام. فكر ميكنم آنقدر گفتيم كه خسته شديم: دركمپ وحدت يك سلماني، يك خياطخانه، زمين بازي و... داريم و ما آمديم و كتابخانه را درست كرديم. قرار شد از هركمپي دونفر: يك پسر ويك دختر، بيايند كمپ وحدت آموزش كتابداري ببينند كه بتوانند كتابخانههاي خودشان را اداره بكنند. خياطخانه دست خود اهالي است. وبراي آرايشگاه دونفر از تيم ما كه آرايشگر هستند قرار شد چند روزي كه هستيم به چند دختر جوان آموزش بدهند تا خودشان كار بكنند.
بحث «اشتغال زايي» بود. ما فكر كرديم شايد در حد خودمان بتوانيم عدهاي را «سركاربگذاريم.». مثلا اگرخياطخانه چيزي ميدوزد مجاني ندهد،در ازايش كاري طلب كند. اين كار ميتواند آرايشگري باشد ويا هركار ديگر. ميشود توليد صنايع دستي راهانداخت وبراي فروش آنها در كرمان ، تهران و ياحتي خارج از كشور بازاريابي كرد. حتي بازاريابي را هم خود اهالي ميتوانند بكنند. برنامهامان اين شد كه با كمك ما بتوانند در دراز مدت تعاونيهاي چندمنظوره درست كنند. آن وقت مسئله مزدشان حل ميشود، مسئله انفعالشان وخيلي چيزهاي ديگر.
دونفر خبرنگار همراه ما هستند كه قرار است با سازمانهاي غيردولتياي كه اينجا هستند مصاحبه كنند، به كمپ بروات وشهر بروند. حتي با نمايندگان دولتي در اينجا مصاحبه كنند و كارهايي انجام شده را بررسي و مقايسه بكنند. اميدواريم با انتشار اين گزارشها دولت را تحت فشار بگذاريم كه كار رسيدگي به وضع زلزلهزدههاي بم را جديتر بگيرد.
امروز دوسه ساعت پس از ورودمان به كمپ وحدت، جلسهاي دريكي از چادرها با حضور نمايندههاي سازمانهاي غيردولتي ايراني و خارجي برگزار شد. بحث بر سر اين بود كه يك سازمان غيردولتي امريكايي قبلا دركمپ غذاي گرم ميداده وچون ويزايشان را تمديد نكردهاند عملا اخراج شدهاند ولي دولت خودش هم قادر نيست غذاي گرم براي مردم تامين كند.NGOها جمع شده بودند كه كاري بكنند. نميدانم چرا ما بايد كاري بكنيم. مگر ما كي هستيم؟ به نقل از آمارهاي دولتي ميگفتند كه از جمعيت 98 هزار نفري بم 50 هزار نفر كشته شدهاند و 30 هزار زخمي در شهرهاي ديگر هستند، ولي هنوز بم 100 هزار نفر جمعيت دارد. بحث اين بود كه اينها كه هستند. عدهاي ميگفتند از دهات اطراف آمدهاند، كساني كه از شهر بم ارتزاق ميكردهاند وحالا بيپدر شدهاند. و نظر ديگر اين بود كه اينها وراث كشتهشدهها هستند و برخي با بدبيني ميگفتند اينها كساني هستند كه فكر ميكنند اينجا حلوا تقسيم ميكنند و چيزي هم نصيب آنها خواهد شد. به هرحال نظر همه براين بود كه اين جمعيت را بايد غذا داد، چه گرم و چه خشكه ! بعد اعلام شد كه وزارت بازرگاني ميخواهد 13 تا فروشگاه در شهر بزند كه فقط جنس بفروشد و خودشان هم نميدانند كي قرار است اين جنس ها را بخرد و با كدام پول. ما دوباره بحث اشتغالزايي را مطرح كرديم. گفتيم اگر ميخواهيد سرمايهگذاري كنيد براي مردم كار ايجاد كنيد بگذاريد مردم خودشان زندگي كنند و آنها را دنبال خود نكشيد. و گفتيم اگر ميخواهيد خيرات كنيد به مردم بن بدهيد تا جلوي رشد وگسترش منشهاي دريوزگي و فرصتطلبي را بگيريد و كمكهاي شما حداقل منصفانه بين مردم تقسيم شود. ميدانم مثل هميشه توي جلسه داد زدم كه ما داريم گداپروري ميكنيم. اين كارها همان هفته اول لازم بود و بس است. كارخيريه فقط خودارضايي است. هيچ نتيجهاي ندارد....
- خاله شير داري؟
- نه!
- داري، داري، داري!
يادم رفت بگويم قرار شد نوارها را با ضبط ببريم کمپ بروات. چون آنجا هيچ چيز ندارند. اينجا چادر انجمن دفاع از حقوق كودكان هم ضبط دارد و هم نوار.
بعد يادم رفت بگويم كه يكي از NGOهاي پاكستاني يك پيشنهاد جالب داد. يك نمونه كار كه در پاكستان كرده بودند. از چوبهاي نخلهاي مرده سبد و چيزهاي ديگر بافته بودند وتوانستند در بازارهاي خارجي وداخلي عرضه كنند. اين بعني ايجاد كار براي مردم.
++++++
ديشب اولين شب زندگي درچادر، از سرما خوابم نبرد. توي كتابخانه خوابيديم. كتابخانه با 2000 جلد كتاب شروع به كار كرد. ديروز بچهها توانستند 180 جلد كتاب را موضوعبندي و تميز كنند و توي قفسههاي بچينند. چون كسي نبود از كتابخانه محافظت كند من با دوتا ديگر از بچهها توي كتابخانه خوابيديم. تا صبح از سرما وسروصداي خشوخش برزنت چادر و جرينگ وجرينگ ديركهاي چادر و صداي خرخربچهها و بوي نفت علاالديني كه توي چادر گذاشته بوديم كه گرممان بشود و نشده بود، نخوابيدم. و از همه مهمتر فكرهايي كه توي سرم افتاده بود. فكر اينكه نكند ديروز زياده روي كردم...
- خاله توپ كجا ميدن؟
- نميدونم.
- اون چيه؟ ميديش به من؟
از ديروز كه آمدم حرص ميخورم. اينكه چرا مردم تن ميدهند و چرا ديگران ميپذيرند و آخرش چي؟!
ديشب قبل از خوابيدن در سرماي كتابخانه تصميم گرفتيم با NGOهايي كه حاضرند در برنامه اشتغالزايي شركت كنند يك جلسه مشترك بگذاريم، برنامهريزي كنيم، بودجهامان را ارزيابي كنيم و بررسي كنيم ببينيم چه كارهاي در توانمان است. و در مرحله بعد با اهالي در مورد آن تصميمات مشورت كنيم . حتي طرح يك شورا در كمپ را در دستور كار خود قرار داديم....
همين الان يك خانم به چادر مراجعه كرد. 15 سال برشكاري كرده و مايل است داوطلبانه هم دخترها را آموزش دهد و هم مجاني خياطي بكند. خيلي خوب بود! خيلي خوب!
دوتا آرايشگري كه از تهران آمدند امروز براي 8 شاگرد كلاس آرايشگري برگزاركردند، و قول دادند كه كار آموزش دخترها و تامين وسايل آرايشگاه را پيگيري كنند.
من امروز كارگر بودم. توي خانه! چادر! چادر را تميز كردم. جارو كردم. غذا درست كردم، باگوشت نذري كه ديشب نميدانم از كجا رسيده بود و برنج. آشپزخانه درست كردم وكارهاي ديگر.
عصرقرار است بروم NGOها را براي جلسه امشب دعوت كنم.
+++++
ديروز عصر فرصت كردم فقط با NICCO صحبت كنم. گفتند عصر توزيع دارند و نميتوانند شب درجلسه ما شركت كنند براي همين جلسه به امروز عصر موكول شد. امروزصبح اولين كاري كه بعد از صبحانه كرديم تقسيم كار بود. مثل هميشه. يك عده از بچهها به بروات رفتند و نوارها و ضبط را بردند وبه شهر رفتند كه از شهر گزارش تهيه كنند. بچههاي كتابخانه هم مشغول كتابخانه شدند.
من هم از NGOها دعوت كردم كه براي جلسه ساعت 4 امروز بيايند كه در مورد اشتغالزايي صحبت كنيم. در باره پروژهامان ديشب مفصل صحبت كرديم. درمورد جزئيات آن. آن را نوشتيم و امروز بعد از ظهر قرار است ترجمه شود كه بتوانيم در جلسه ساعت چهار به اصطلاح پرزانته كنيم.
يكي ديگر از كارهايي كه ديروز كرديم شركت درمراسم چهلم قربانيان زلزله بم بود. به بهشت زهراي بم رفتيم.به قول يكي از بچهها صحراي كربلا. تصورمان اين بود كه كلي خبرنگار، عكاس و حتي از مقامات دولتي از تهران ميآيند. ولي كسي نبود. هيچ خبرنگار وعكاسي هم ديده نميشد. خاك بود و گرما وقبرهاي بدون سنگ. روي قبرها با درهاي آبيرنگ بطريهاي خالي آب اسم عزيزانشان را نوشته بودند ، با انگشت روي سيمان و خاك، و يا با ماژيك روي تكههاي چوبي و آهني خانههاي فروريختهاشان. توي شكم بيرنگ بطريهاي پلاستيكي آب شمعهاي صورتي، سفيد و سياه ميسوخت و شعلههاي لرزانشان پلاستيك بطريها را كج و كوله كرده بود. كم بودند كساني كه شيون ميكردند. همه آرام ميگريستند. نميدانم به خاطر مشترك بودن درد بود و يا بهت ناباوري. تك وتوك روي قبرها گل بود ولي حلوا بود، خيلي جاها و ميوه وگاه شيريني. با همكاري يكي از NGOها بين مردم شمع تقسيم كرديم. اينجا هيچكس من نيست. اينجا همه با هم كار ميكنند. آنها گفتند ميخواهند شمع تقسيم كنند و ما هم كمكشان كرديم. فكركرديم هرچيزي كه درد مردم را كاهش دهد خوب است.
ما هم همراه مردم آرام ميگريستيم و از اين قبر به آن قبر ميرفتيم. از قبرها عكس ميگرفتيم. نميدانستيم به مردم چه بايد بگوييم. فقط نگاه ميكرديم به آنهمه قبر بينام ونشان و آنهمه مردم عزادار...
- ببخشيد!
- بله؟
- يه دقه بيایيد بيرون!
- بله؟
- لباس زير نيومده؟
- فردا!
- همين يكيرو دارم نميدونم بشورم
كجا آويزون كنم
....
ديشب خواب ميديدم كه زخمهاي كهنهام سرباز كرده وازآنها خون تازه ميريزد. شايد بخاطر حضور در مراسم عزاداري بود. شايد هم بخاط ديدن آنهمه مردم مستاصل، بيخانمان وبيآينده. ياد خودم افتادم و ياد همه مردم اين مملكت كه نميدانند فردايشان چه خواهد شد.
عزاداري ديزور ساعت سه بعد از ظهر بود . همراه بقيه به بهشت زهرا رفتيم. هوا آفتابي بود و داغ ، مثل هر روز. ويرانهها چنان در چشمهايمان مينشست كه ديگر درختها به چشممان نميآمد. پشت درختها فقط ويرانه بود، تلهاي خاك، چوب و تخته و حتي تكههاي رنگي لباس و كفشهاي نو خاك گرفته. همه آوارها برجا بود و دركنارش چادرهاي سفيد و كوتاه هلال احمر با آن ماه قرمزش. چادرها آنقدر كوتاه كه انگار در دوردست چشماندازي را نگاه ميكرديم. زنان دركنار جوي ظرف و رخت و لباس ميشستند. هيچ مغازهاي در شهر باز نبود. گوشه و كنار گارهايي دستي بود از ميوههاي سبز و نارنجي و يا سيگارهاي سفيد و قرمز. تنها ديوارهاي فلزي نانوانيها، توالتها و حمامهايي بود كه در17 منطقه تعيين شده تحت پوشش ستاد معين استانها تقسيم شده بود. بقيه همه چادر. هرچه به شرق بم نزديكتر ميشديم ويرانهها بيشتر و چادرها كمتر ميشد. كسي به جا نمانده بود. وشرق بم فقط تلي از خاك بود. رانندهاي كه ما را در شهر ميچرخاند ميگفت مردم ميگويند اينجا زبالههاي اتمي را خاك كردهاند و زلزله نتيجه عملكرد اين زبالههاست. نميدانيم چه بگوئيم. ما را به ديدن بازار برد. از بازارنشاني نبود فقط امامزده وسط بازار كه دستهايش را از هم گشوده بود، تا روي زمين، و قبر گنبدي امامش را تنها زير آسمان رها كرده بود. دلم ميخواست از آن تكههاي آبي، زرد وقرمز جدا شده از ساختمان امامزاده يادگاري بردارم ولي دلم نيامد. روي ديوار امامزاده نوشته بود :«عشق را در پستوي خانه نهان بايد كرد!» و من اصلا شان نزول اين عبارت را روي ديوار امامزاده نفهميدم. و جايي ديگر نوشته بود:«اين بار خودم ميسازمت، محكمتر.»
زني به همراه دودختر جوان بر مخروبه خانهاي عزاداري ميكردند. از كرمان آمده بودند مطمئن نبودند كه عزيزشان به خاك سپرده شده است يانه و بر خانهاش ميگريستند.
راننده ما را به ديدار ارگ بم برد. ارگ قديم. هرگز ارگ را نديده بودم ولي عكسهايش را ديده بودم. تلي خاك بود با فرورفتگيهايي گاه منظم. اگر نميگفت ارگ است آنرا نميشناختم.
وقتي بازميگشتيم غروب بود. حال تاج درختها را ميديديم ودرپشتآنها چادرهايي روشن. ديگر ويرانهها را بسختي ميديديم، همچون تپههايي خاكي در چشماندازي زيبا به نظر ميرسيدند و بالا سرمان آسماني صاف و پرستاره. زيبا بود. رديف مردان سياه پوش روي چينه ديوارها همچون كلاغ ها در سرما مچاله شده بودند و بی هيچ حركتي.
++++++++
امروز صبح كار زيادي نكردم. همه چيز خراب شد. هم آنچه كه ضبط كرده بودم و هم خود ضبط . كلي تلاش كردم تا ضبط راه افتاد. بعد از ظهر جلسه با NGOهاي خارجي بود. پروژهامان را برديم. به ما قول همكاري دادند. يك NGO انگليسي به نام Islamic Relief، Mercy Corp. و Operation Mercy كه در واقع كارشان كارآفريني در مناطق فقيرنشين است. پروژه را نوشتيم. قرار است به انگليسي ترجمه شود و با اولين اطلاعيهامان به گروههايي بدهيم كه حاضرند با ما همكاري كنند. گروههاي ايراني كه حاضر شدند با ما همكاري كنند بنياد كودك و انجمن دفاع از حقوق كودكان بودند كه قول دادند براي كارگاههاي ما مقداري مواد اوليه تهيه كنند.
فردا قرار است بچههاي كمپ را پيكنيك ببريم. پيكنيكي كه قرار است هفته يك بار جمعهها برگزار شود و با همكاري ساير سازمانهاي غيردولتي ايراني و خارجي برگزرار ميشود. يك عده از دوستان درحال بستهبندي ميوهها هستند. اينجا خوش ميگذرد! باتمام سختيهايش. احتمالا حتي به اهالي اين كمپ.
+++++
اين نوارها را آوردم پركنم و درهرلحظه احساسم را بگويم. الان فكر ميكنم روزهاي اول چقدر اضطراب داشتم و الان چقدر احساس آرامش ميكنم. هيچوقت كار كمكرساني نكرده بودم. هميشه فكر ميكردم كار من نيست وهنوز هم چنين فكر ميكنم. اينجا به قول يكي از دوستان هيچ حكومتي وجود ندارد. همه رها شدهاند و ما كه هميشه آرزو داشتيم چيزي ديگر بسازيم فكر ميكنيم در اين بلبشو ميتوانيم. شايد براي اينكه خودمان را ثابت كنيم. شايد براي اينكه ايدههايمان را محك بزنيم. شايد هم واقعا ميخواهيم فقط به مردم كمك كنيم. نميدانم!
امروز خيلي خستهام. نميدانم چرا. به هرحال ديشب پروژه را به فارسي نوشتيم . همه راضي بودند. امروز از سه NGO ايي كه قول همكاري داده بودند دوتايشان آمدند، NICCO و ايرانيها نيامدند. دوباره در مورد پروژه بحث كرديم. يك سري سوال و يك سري انتقادات بود. پيشنهاد آنها اين بود كه ما شوراي كمپ را از كارگاهها جدا كنيم چون بعدا ممكن است همه چيز از دست برود. پيشنهادشان اين بود كه كارگاهها را به شكل نمونه در كمپ وحدت درست كنيم و اگر موفق بود آنها حاضرند در محلات ديگر بم هم با ما همكاري كنند. البته تا زماني با ما همكاري ميكنند كه با ما طرف باشند.Mercy Corp آماري را كه از اهالي كمپ تهيه كرده بود در اختيار ما گذاشت و ما پرسشنامههايي به آنها اضافه كرديم كه از اهالي كمپ بپرسيم. فردا باز جلسه داريم تا جزئيات بيشتري از پروژهها را بحث كنيم. آنها خيلي مايلند يك كارگاه نجاري بزنند. بايد سوال كنيم ببينيم مردم مايلند كار بكنند يانه. به هرحال نميدانم، كارگندهاي است مطمئن نيستم از پسش بربياييم.
+++++++
فكر ميكنم يك روز را جا انداختهام . ديروزاصلا فرصت نشد چيزي ضبط كنم. ظهر تازه از حمام آمده بودم. بعد از يك هفته، حمامي با آب سرد، چون گازوئيل تمام شده بود. ولي حمام خوب بود حداقل از حمامهاي اوين بهتر بود. موقعي كه خواستم وارد چادر بشوم چنان طوفاني برپا شد كه تمام چادرهايمان فروريخت و انگار نه انگار كه حمام رفته بودم. تا ساعت 9 شب در كار برپايي مجدد چادرها و كمك گرفتن از اين و آن بوديم. ولي باد خيلي چيزها برايمان آورد! چادر خياطخانهامان دوبرابر شد. بزرگش كرديم كه براي آموزش دختران هم جا باشد. دوتاچادر اضافه گرفتيم. يكي را كرديم آرايشگاه مردانه ويك چادر را گذاشتيم جاي چادر مطالعه كتابخانه كه فروريخته بود و دزد برده بودش. يك چادر هم غصب كرديم براي آرايشگاه زنانه كه خيلي بهتر از قبلي بود. و يك ميز بزرگ پيدا كرديم. يك سينك بزرگ ظرفشويي و يا پاشويه حمام، ولي توانستيم با آن يك آشپزخانه در چادرمان برپا كنيم. ناهار را توي گردوخاك خورديم و آنقدر لبهامان خشك شده بود كه داشتيم خفه ميشديم. آب نبود. چقدر هوس يك نوشابه خنك كرده بوديم.
ساعت 6 عصر يك نفر جديد از كرمان آمد و از همان لحظه اول شروع كرد به كار كردن. بعد هم دور هم نشستيم. شام خورديم؟ نميدانم. احتمالا خورديم. بعد هم يك كمي در مورد پروژه صحبت كرديم وقرار شد با كساني كه قول همكاري دادهاند يك كمي جديتر صحبت كنيم و بگوئيم ما يك كارهايي كردهايم و از آنها جلوتريم...
-ببخشيد!
- بله؟
- لباس زير اومده؟
- بزودي مياد، شايد فردا.
- اون خانم عينكيه گفت مياد سه روزه
دارم ميام...
داشتم ميگفتم. شب جلسه داشتيم. در مورد پروژه تصميم گرفتيم به اين خارجكي ها بگوييم كه ما ازآنها خيلي جلوتريم. صبح با آنها جلسه داشتم. البته آن NGO امريكايي نيامد. كارپردازش را فرستاده بود وبه او گفتم ما مجبوريم قدم آخر را اول برداريم و آن ثبت كارگاهها بشكل تعاوني است. چون نميدانيم تاكي اينجا هستيم و ميترسيم اين چندتا چرخ خياطي را از آنهايي كه مشغول كار شدهاند بگيرند. كارهاي ديگر را ميشود بعدا هم كرد. يكي ديگر از كارهايي كه كرديم حل مشكل دستمزد بود. قرار شد هردوسلماني را پولي كنيم....
-شيرخشك! شيرخشك داريد؟
- پدر شما كه ديروز گرفتيد!
- من!؟ من نبودم. بچم گرسنهس
شيرميخواد....
آه باز نميدانم كجا بودم. باز يكي ديگر آمد. به هرحالت خياطخانه را قرار شد خود اهالي اداره كنند. نشستند صحبت كردند وبراي توليداتشان قيمت زدند، منتها خيلي ارزانتر از قيمتهاي بيرون و به نسبت وسع اهالي و برخي كارها حتي مجاني. قرار شد از پولي كه درميآورند نصفش را توي صندوق بگذارند كه بتوانند سرمايهاشان را گسترش بدهند و خودشان مواد اوليه بخرند و مابقي آن را براساس كاري كه كردهاند بين خودشان تقسيم كنند. پيشنهاد داديم كار صنايع دستي را هم در همان خياطخانه شروع بكنند. ازجمله سرويسهاي پارچهاي آشپزخانه و يا عروسك هاي كاربردي وفكر يك بازار در خود كمپ وحدت ويا درشهرهاي اطراف ويا حتي تهران. سلماني ها هم قرار شد بخشي از دستمزدشان را براي خريد مواد اوليه بكار ببرند. از لحظهاي كه اين تصميم گرفته شد كلي مراجعه داشتيم از متقاضيان كار. به رغم اينكه دستمزد خيلي پايين است. حتي براي كارآموزي هم خيليها مراجعه كردند. بنابراين ما مشكل دستمزد را فعلا به اين شكل حل كرديم و كاراز كمكرساني كمي فراتر رفت. فردا من ويكي از بچهها قرار است برويم شهر و درمورد يك زمين براي نجاري با فرمانداري صحبت كنيم و يك كانكس براي كتابخانه بگيريم. دو تا از بچهها كار ثبت تعاوني را پيگيري ميكنند. و چهار نفر ديگر مشغول سرشماري و ارتباط رودررو با مردم و پركردن پرسشنامه و تشويق اهالي براي ايجاد شورا هستند. اين پرسشنامهها خيلي به دردمان خواهد خورد. اگر قرار باشد اينجا بمانيم هم براي كارگاهها بدردمان خواهد خورد، هم براي آموزش زنان و هم براي شورا. جواناني كه از اهالي محل داوطلب شدهاند در كتابخانه كاربكنند، كارشورا را پيگيري ميكنند.....
- پارچه چادري نيومده؟ پارچه چادري 2000 متر قرار بود بياد.
- پارچه مانتويي چطور؟ مشكي و سرمهاي ميخوايم. پارچه مشكي برا مقعنه هم ميخوايم....
- ميشه براي آرايشگاه قيچي ابرو بديد؟!
نميدانم امروز چند شنبه است و چندم. اصلا مهم نيست. آنقدر اينجا كار هست كه آدم نميداند كدام يكي را بايد انجام دهد. به قول مريم از درچادر كه درميآيي صدتاكار ميكني بجز آن كاري كه قرار بوده بكني. ميخواهيم تعاوني راه بياندازيم ولي آنقدر مشكل هست و آنقدر چيزهايي كه ما نميدانيم. اينكه مردم اينجا مواد اوليهاي را كه بهشان ميدهيم ميفروشند و هيچكس نيست ازآنها حساب پس بگيرد. اينكه نرخهايي كه تعيين كردهاند به ما دروغ بگويند واز مردم بيشتر بگيرند. و اينكه همه فك و فاميلهايشان راجمع كنند واجازه ندهند ديگران اينجا كار بكنند وهزارتا نميدانم ديگر. براي ثبت تعاوني به دو تا ليسانس احتياج داريم. ديشب صحبت كرديم و فكر كرديم اگر عملي باشد دوتا ازبچههاي خودمان به عنوان ناظر توي اين تعاوني ثبت نام بكنند تا بتوانيم مدتي نظارت داشته باشيم تا كمكم آنرا دست خود مردم بدهيم. بايد در طي دورهاي كه با آنها هستيم حتما آموزشهاي لازم را بدهيم و فرهنگ كار تعاوني را توي آنها رشد بدهيم. به هرحالت تنها چيزي كه به ذهنمان رسيد اين بود كه از تمامي اين واحدهايي كه ايجاد كردهايم چهار تا نماينده بخواهيم، دوتا از كساني كه كار ميكنند و دونفر از بيرون از كارگاه، از مردم. كه مجموع اينها باز يك هماهنگ كننده و ناظر نهايي داشته باشد. قرار گذاشتهايم همين الگو را در واحدهايي كه در كمپ بروات و كمپ «فروغ» ايجاد كردهايم، نيز پياده كنيم. چارهاي نيست...
دو تا از دوستان كار كمپ «فروغ» را كه در زميني اهدايي به وسعت 3000 متر است پيگيري ميكنند وكمپ بروات را بايد امروز عصر مرتب كنيم. چون ديروز بچههاي كمپ آمدند وگفتند همه چيز خوابيده. يكي از اهالي كه توي آرايشگاه كارميكرده رفته و همه وسائل را هم باخود برده است. در چادر را قفل كرده و بقيه بيكار ماندهاند. آن چند تا چادر آبي نفتي و زيباي ايتاليايي ها در زمين تربيت بدني بروات كه محل خدمات درماني، اسكان مديريت و چندتا واحدهاي ايجادي از جانب ماست، تنها چادرهاي موجود در يم است كه ميتوان قفلشان كرد و تنهايشان گذاشت . به هر حال فهميديم كه دخترك به خاطر سوختگي پدرش مجبور شده به كرمان برود. حتما اگر در چادر قفل نميشد وسائل و چادر را به آرايشگر ديگري كه با او كار مي كرد ميسپرد و كار سلماني در بروات نميخوابيد!.
ايده شورا را پيگيري ميكنيم. كار آمارگيري احتمالا امروز و فردا تمام ميشود. اين آمارها روز اول با يك انگيزه ديگر شروع شد ولي الان ميبينيم كه براي خيلي از چيزها به دردمان ميخورد. الان ميدانيم كه در كمپ وحدت 450 چادر علم شده و 70 خانوار از مجموع خانوارهاي كمپ را زنان سرپرستي ميكنند و اينكه در مجموع اين چادرها 2000 نفر زندگي ميكنند، تعدادي از آنان كارمند دولت هستند و حقوقشان را ميگيرند و خيلي چيزهاي ديگر... ديروز يكي از فرهنگيان كمپ مراجعه كرد وگفت بايد اينجا واحدهاي آموزشي براي دوره راهنمايي ودبيرستان گذاشت و چون ديده بود ما آمار ميگيريم ميخواست كه ما آمار دانشآموزان در سطح راهنمايي را به تفكيك جنسيت و كلاس در اختيارش بگذاريم و ما فكر كرديم بايد آمار معلمها راهم استخراج كنيم كه آنها هم مشغول شوند. اين كارها بايد ظرف يكي دو روز آينده انجام شود.
يكي از دوستان براي گرفتن كانكس به شهر رفته است. يك NGO ترك كه در همسايگي چادر ما بود گفت براي گرفتن كانكس به دفتر UN در شهر مراجعه كنيم. اگر بتوانيم براي كتابخانه كانكس بگيريم كلي از نيروهايمان آزاد ميشود. چون اجبارا شبها بايد كسي آنجا بخوابد و روزها هميشه بايد كسي در كتابخانه باشد.
امروز صحبت كرديم اگر بتوانيم يكي از چادرهايي را كه باد برايمان آورده محل عروسكسازي و غيره بكنيم. البته كار زياد است ولي ميتوانيم وسائلش را فراهم كنيم ومقدماتش را. اميدواريم تيم بعدي بتواند پيگيري بكند.
جلسات سازمانهاي غيردولتي (NGO) ها با مديريت كمپ هفتهاي سه روز است كه حتما بايد شركت كرد ازساعت 9 تا 10 صبح و جلسات خود سازمانهاي غيردولتي (NGO ) روزهاي سه شنبه بعد از ظهر كه بايد در آنها هم حتما شركت كرد. شركت در اين جلسات مانع كارهاي موازي توسط مديريت و يا NGO ها ميشود. از طرفي اقداماتي كه توسط دولت انجام ميشود توسط مديريت به اطلاع NGOها ميرسد و متقابلا كارهايي كه NGO ها كردهاند. نميدانيم دولت چه كرده و از كجا به اينجا رسيده. مردم هنوز همه در چادر زندگي ميكنند چه درشهر و چه در كمپها. چرايش را نميدانم. شايد بخاطر اينكه حضور مردم بر ويرانه خانههايشان و مرور هر روزه خاطرات آنها را منفعلتر كرده ، كمتر تمايل به زندگي دارند و بنابراين كمتر ميخواهند. شايد هم به خاطر اينكه محدوده كمپها مشخص است و كمكرساني آسانتر و شايدهاي ديگر كه من نميدانم. مردم دربسياري از نقاط شهر هنوز نيازهاي اوليهاشان همچون پوشاك، آب، توالت و حمام تامين نشده است، درصورتي كه توي كمپها البته به نسبتهاي متفاوت مردم حداقل از آب، حمام و توالت برخوردارند و پوشاك قابل قبولي به تن دارند. نميدانم ستاد معين استانها مردم را به چه شكلي غذا ميدهند ولي بايد به آنها غذا بدهند چون نه مردم پول دارند كه براي سير كردن شكمشان از شهر خارج شوند و نه در شهر مغازهاي هست كه اگر پول داشتند شكمشان را سير كنند. خودشان ميگويند كاش دولت به جاي همه چيز به ما پول ميداد و اينجا مغازه باز ميكرد تا ما نيازهايمان را براساس احتياجاتمان تهيه كنيم. هر استاني بنا بر تصميم به خودش به شكل خاصي نيازهاي مردم را تامين ميكند. برخي غذاي گرم ميدهند، از كرمان ميآورند و يا خودشان درمحل ميپزند وگاه با همكاري خود اهالي وبرخي ديگر خشكه ميدهند البته اغلب جيرههاي بدون گوشت ومردم بايد در چادرهاي تنگ وترششان روي تنها اجاقي كه دارند آشپزي كنند. روزها جهنم است، ولي باد ميآيد ونميشود اجاقهاي نفتي خوراكپزي وعلاالدين ها را بيرون از چادر روشن نگه داشت.
ولي ما كلي توانستيم امكانات بگيريم! از همين NGO هايي كه اينجا هستند. وسايل آرايشگاه، وسايل خياطخانه، مواد اوليه وحتي كتاب. البته بجز پول. كمتر حاضر ميشوند به كسي پول بدهند. حسابي چشمشان ترسيده.
به مديريت كمپ پيشنهاد كرديم كه تمام كساني را كه متقاضي كار هستند ثبت نام كنند و اگر NGOها ويا خود مديريت نياز به كار دارند اول از همه از اهالي نيروي كار بگيرند. و مديريت هم موافقت كرد. از ديروز تا به حال چندين نفربه ما مراجعه كردند. از جمله دوتا خانم كه ماشين دارند و حاضرند مسافركشي كنند كه يكي دونوبت هم برايشان كاريابي كرديم. امروز يك راننده ديگر، چند تا آرايشگر و چند تا خياط مراجعه كردند. نميدانم اين كارها چقدر پايدار ميماند و كدام درد مردم را تسكين ميدهد.
++++++++
روزهاي آخر چنان جو ما را گرفته بود و چنان كارهايمان سرعت پيدا كرده بود كه فكرميكرديم دنيا فقط بم است و مشكلات بم و گاه حتي از كمپوحدت هم فراتر نميرفتيم، جايي كه اطراق كرده بوديم. نه انگيزه داشتم و نه فرصت اينكه چند كلامي ضبط كنم. همه چيز تحتالشعاع رضايتي بودكه ازكارهايمان حس ميكرديم وهرچه بيشتر ميجنبيديم وكار ميكرديم اين رضايت از خود بيشتر ميشد و دنياي ديگري وجود نداشت.
آنچه كه به خاطر دارم اين است كه كار كارگاهها، كتابخانهها و سلمانيها را در دو كمپ وحدت و بروات سروسامان داديم و برايشان گروهي ناظر از خود افراد تعيين كرديم. مسئله دستمزدها به خاطر اعتراض ستاد بحران فعلا مسكوت ماند. مسئول ستاد بحران اعلام كرد كه سياست ما اين است كه آنچه به دست مردم ميرسد مجاني باشد و پول نگيريم وپيرو همين سياست كارگرهايي را كه براي كارهايشان احتياج داشتند از خارج از بم ميآوردند درحالي كه اهالي بم زانوي غم بغل كرده بودند و از صبح تا شب كاري نداشتند كه بكنند. ولي خود مسئول كمپهاي بم گفت بگذاريد چند روزي بگذرد و آبها از آسياب بيافتد و دوباره شروعش كنيد.
اولين جلسه هيئت موسسان شوراي كمپ وحدت با حضور 20 نفر از اهالي شروع شد و قرار شد جلسه بعد حداقل 50 نفر در آن جلسه حضور داشته باشند كه هركس تقبل كرد يكي دونفر با خودش بياورد. صورتجلسه نوشته شد و گروهي مسئول پيگيري كار احداث واحدهاي آموزشي براي مقطع راهنمايي شدند. گروهي سه نفره مسئول پيگيري كار ثبت شورا شدند. خيليها خوشحال بودند كه دولت اعلام كرده بم از شركت در انتخابات معاف است ميگفتند اصلا دلشان نميخواهد الان توي اين بازيها وارد شوند.
كانكس نتوانستيم براي كتابخانه بگيريم وپروژه نجاري منتفي شد چون كار ما نبود و مديريت كمپ هم با آن مخالف بود.
بحث اخراج NGO هايي كه در شهر بيكارند در ستاد بحران درجلسهاي مطرح شد و دولت اعلام كرد فقط NGO هايي كه كار دراز مدت مثلا خانهسازي و يا شهر سازي ميكنند ميتوانند بمانند و بقيه بايد بروند. عدهاي بحث كارآفريني را مطرح كردند و اين پروژه هم به عنوان كار دراز مدت پذيرفته شد. Islamic Relief اعلام كرد كه برنامه خانه سازي دارد و سايرNGO هاي خارجي درحال حاضر در كار تهيه خوراك و پوشاك براي مردم همكاري ميكنند. البته سازمانهاي غيردولتي عمدتا در كمپ وحدت استقرار داشتند و در ساير كمپها ويا شهر به ندرت ديده ميشدند.
مديريت كمپ اعلام كرد براي اخراج غيربوميها برنامه دولت اين است كه تا سال جديد براي اهالي بومي براساس اطلاعات موجود شناسنامههاي كامپيوتري صادر كند، آنها را در خانههاي پيشساخته اسكان داده و به آنها سرويس دهد. نظر او اين بود كه اهالي غيربومي وقتي خدمات نگيرند خود شهر را ترك ميكنند.
غذاي كمپ وحدت را بالاخره ستاد معين استان اصفهان نتوانست پاسخ گويد و به گردن يك NGO سنگاپوري و WFP (World Food Programme) وابسته به UN افتاد. چادر، ميزوصندلي، سطل وكيسه زباله را Islamic Relief تهيه ميكرد، شيرخشك را Operation Mercy، بخشي از درمان و دارو را پزشكان بدون مرز، پوشاك را NICCO يك NGO ژاپني، مدرسه ابتدايي را UNICEF راه انداخته و انجمن دفاع از حقوق كودكان اداره ميكند و.... مديريت كمپ فقط نگران حجاب زنان است، برسرمردم فرياد ميكشد و از همه حساب ميخواهد. و اين اوضاع كمپ وحدت است كه در مقايسه با ساير كمپها وشهر بهشت بميهاي آواره بود و همه سرودست ميشكستند كه آنجا زندگي كنند.
و بالاخره روز بازگشت وقتي توانستيم با دو بليط مجاني كه به عنوان امدادگر نصيبمان شده بود از شهر فروريخته بم برخيزيم، آنقدر گرسنه، تشنه و خسته بوديم كه ديگر حتي ناي حرف زدن نداشتيم.
- داريم ميريم. نشستيم توي هواپيما. نه؟!
- داريم برميگرديم تهران
- آنجا دارم ميخونم 23/11/82، غذاي سرد كوكو براي 90 نفر
- كاشكي يك ذره آب بهمون ميدادن
يك خانم هم اين پشت نشسته و يك ريز داره در باره بم حرف ميزنه ولي من و ليلي (خبرنگار همراهمان) با هم فكر كرديم واقعا نميشه به كلامش آورد. يعني فقط بايد حسش كرد.
- اصلا بهتره حرف نزنيم. يك مدت در بارهش فكر كنيم.
يك ساعت ونيم ديگه ميرسيم تهران. به هم قول داديم شب عيد پيش بميها باشيم. شايد هم جو ما را گرفته. هان ليلي؟
- نميدونم. فكر كردم اگر چادرها را جمع كنن.
- چادرها را قراره بعد از عيد جمع كنن.
- بادهاي موسمي كه قراره از 15 اسفند شروع بشه...
- چي؟
- طوفان بشه...
يعني تا آنجا كه بوديم فكركرديم شب عيد پيش بميها باشيم. حالا بايد بريم تهران ببينيم چكار ميخواهيم بكنيم.
بغل دستم مردي ميانسالي نشسته است. وقتي شنيد ما در باره بم حرف ميزنيم شروع كرد به انتقاد كردن از عملكرد دولت در بم. ميگفت دولت با پولهايي كه جمع كرده ميتواند چندتا شهر بم بسازد. وبعد پرسيد خبري از چادرهاي خارجي توي شهر بم بود. برايش گفتيم بجز چند چادر مجهز ايتالياييها در تربيتبدني بروات و چادرهاي سفيد و آبي سپاه دركمپ ثارالله بقيه چادرهاي هلال احمر بود، با تاسف سري تكان داد و گفت:«يكي از دوستانم توي هلال احمر كار ميكند، به هر يك از كارمندان هلال احمريك چادر خارجي كادو دادهاند!»
و من فقط با تعجب نگاهش كردم.
ليلي بغض كرده نميدانم بخاطر ترك بم است و يا بخاطر نزديك شدن به خانه.
- نميدونم چرا بغض كردم. دلم ميخواد گريه كنم. الان از پنجره هواپيما زمين خشك كوير واطراف بم را دارم ميبينم. فكر ميكنم اينكه بميها ميگن كه زبالههاي اتمي را توي اين بيابون خاك كردن وباعث زلزله شده، خب خيلي نظريه احمقانهايست ولي نميدونم چرا دارم دنبال يه چيزي ميگردم. دنبال دليل اين بلايي كه سربميها آمده. مگه ميشه اينقدر بيدليل باشه؟
- ميدوني چي ميخواستيم بگم. داشتم الان فكر ميكردم دارم برميگردم خوشحالم يانه. بعد فكر كردم چقدر خوب ميرم خونه يك دوش حسابي ميگيرم. بعد ميرم دراز ميكشم. لباس راحت ميپوشم. بعد فكر كردم به اونهايي كه قراره هميشه تو چادر باشند ويا براي مدتي نامشخص. اينكه ندوني كي ميتوني پاهاتودراز كني، يك دوش حسابي بگيري وخيلي چيزاي ديگه، خيلي وحشتناكه نه؟ توچي؟
- آره. دارم فكر ميكنم من كی اين گزارشارو بنويسم!
- آهان!
فرزانه راجی
(عضو شورای هماهنگی تشکل های مردمی "یاری به بم")
24/11/1382