امروز چهار سال از آن روز می گذرد. روزی که اکبر گنجی به جرم آن که اسرار هويدا می کرد به زندان افتاد.
با بودن او در زندان در همه اين سال ها و آمدن و رفتن زندانيان وقايع مختلف، و ماندن او در همان کنج چند چيز ثابت شده است و چند چيز نياز به زمان دارد تا خود را ثابت کند.
اول چيزی که ثابت شد اين بود که فردی صاحب انديشه گرچه به زندان افتد انديشه اش از کار باز نمی ماند. توليد و باز توليد می کند و چه بسا که خلوت طولانی ناخواسته و دور شدن از هياهوی زندگی مجال تفکر بيش ترش دهد.
ديگر آن که حکومت به دوستان و فرمانبران بدکار خود می خواست پيام دهد که آنان را تنها نمی گذارد و دشمن بدکاری آنان را مجازات می کند. اين را هم ثابت کرده است.
اکبر می خواست ثابت کند که انديشه تا کجا می رود و چطور با بيان انديشه ای می توان زلزله بر ارکان قدرت انداخت که اين هم ثابت شد. همه آن ها که بر هيبت قدرتمداری تکيه زده اند و هدف روشنگری های او بودند، چنان نمانده اند که بودند. خود خوب می دانند مجسمه ای را که به چه وسواس و با چه بهای سنگينی محافظت می کردند تا آن را به دست تاريخ بسپارند شکست، چيزی که به تاريخ می رسد شکسته بسته ای است که درزهايش را اکبر گنجی آشکار کرد. و ديگر وصله بر نمی دارد و هيچ چينی بندزنی را توان بند زدن آن نيست حتی اگر اکبر سال ها به بند بماند.
اکبر می خواست آن «بازی با مرگ » را که نوشته بود ثابت کند که کرد. و در همان زندان فرصت يافت تا بر خودخود که شفافيتی ويژه داشت انديشه کند و تازه بعضی کژی های انديشه را راست کند.
در عين حال، در همين چهار ساله که او در زندان بود، جامعه ما هم نااندامی های خود را نشان داد. نشان داد به آن سختی و آن پايداری نيست که گمان می رفت. به باورم اکبر گنجی بی آن که اميد بريده باشد به راز اميد بريدگی تاريخی نخبگان ايرانی پی برد.
در زندان و از نظر زندانبانان اکبر گنجی آن ميوه ممنوعی بود که هيچ زندانی نبايد بچشد و با او گفتگو کند، و عشقی به او برساند تا مبادا او سرمشق شود. از دکتر فيروزی تا مهران عبدالباقی و پدرام که اعدام شد، از متهمان قتل های زنجيره ای کاظمی و عاليخانی تا دانشجويانی که تا پايشان به اوين می رسيد سراغ او را می گرفتند. از امير فرشاد ابراهيمی و ده ها زندانی عادی که عاشق و گرفتارش بودند تا سربازان وظيفه مامور نگهبانی و حمل و نقل زندانيان که برای بودن با او سرودست می شکستند و هر بار توبيخ و عقوبت می شدند. همه و همه در اين چهار سال يکچند را به مجازات در سلول های انفرادی گذرانده اند که چرا پيام های او را برده اند، به او روزنامه رسانده اند، يا با او حرفی زده اند. با اين همه همبندی او افتخاری بود که زندانيان عادی هم از آن نمی گذشتند چه برسد به دانشجويان و روزنامه نگاران و آشنايان.
از ميان حرکتی که به نوانديشی دينی شهره شد، اکبر گنجی ماجرا را به کناره ای ديگر برد. کار اين گروه تمام نشد و تمام شدنی نيست و به نظربعضی تازه وقتی که حجاب جنبش اصلاحات از ميان برخيزد نقش اينان آشکار می شود. من از آن جمله ام. به باورم روشنفکران دينی نقش و سهمی بزرگ در تاريخ انديشه ورزی اين قوم مبتلا که مائيم دارند. و هم در جدال تاريخی سنت و مدرنيسم، در پيکار خونين استبداد و مردم سالاری، در گشودن قلعه دربسته خرافات و موهومات، و در ارتقا بخشيدن به فرهنگ ملی. و در ميان روشنفکران دينی به باورم سهم اکبر گنجی و هاشم آقاجری از حد فزون است.
از سال 1376 از افتادن ناگهانی ميوه ممنوعه قدرت به دامن اصلاح طلبی به نام محمد خاتمی و شکل گرفتن جنبشی به نام اصلاحات و حضور عده ای در مجادلات سياسی، گمان رفت که نوانديشی دينی فرصتی يافته است برای آشکار شدن و عمومی شدن و مردمی شدن. اين تصور دير نپائيد و قرار گرفتن کسانی در مجموعه حاکميت که دل و مهری با روشنفکری دينی داشتند اثری در ماجرا نداشت. بلکه اين گروه را به دردسری بزرگ و پرهزينه مبتلا کرد، در راهشان پيچی بزرگ انداخت، در عين حال بعض تئوری هايشان را در آزمايشگاه عمل محک زد.
شاملو در شاهکار« در اين بن بست» از نقطه ای آغاز می کند که از برهمگان شده است « دهانت را می بويند مبادا گفته باشی دوستت دارم...» و با تاکيد «روزگار غريبی است نازنين» می رسد به اوج، به جائی که « خدا را در پستوی خانه نهان بايد کرد. روزگار غريبی است...» و اين شرح حالی است از اين قافله که می گويم.
خوب می دانم که عباس عبدی حتی يک نفس و يک لحظه در آن زندان با اکبر گنجی برخوردی داده نمی شود. بی ترديدم، اما نمی دانم که دکتر آقاجری هم به همان شدت از برخورد با اکبر دور نگاه داشته می شود يا نه. و گمان دارم که اگر به انصاف بنگريم از زمان خلقت زندان در اين ملک تا کنون از ميان اهل انديشه که به بند افتاده اند کسی مانند اين دو – گنجی و آقاجری – نبوده است. از همان رو شايد هيچ زمانی زندانی کردن انديشه ورزان چنين نتيجه ای را به بار نياورده باشد.
ايران سرزمين غريبی است، مردمان عجيب می پرورد، نام هائی در دل تاريخش نشسته اند که هر يک يگانه اند. به ميان هر گروه و هر انديشه، هر حرفه و هر طبقه، هر هنر و هر فن که گذر کنی... اکبر تا همين جا از آن غريب آدميان است. آغاز پنجمين بهار در زندان بر او و بر جامعه ای که بهروزی می جويد و سزاوار آن است مبارک باد. بر دوستانش و بر دوستدارانش. بر اهل خانه ای که از آن دور مانده است و بر عزيزانش. بر همه آن ها که دل با او دارند و ارتفاع دردش و عمق طلبش را می دانند. مبارک باد.