وقتي از نگاه ظريف بين معناشناختي و زيبا شناختي و انسان گرايي به بعضي از رخدادهاي ساده اي كه در جامعه حادث مي شوند نظر مي اندازيم ، معنا و زشتي و زيبايي هاي بسيار مي بينيم كه از نگاههاي ديگر چنين به نظر نمي رسند. گاه بعضي از حوادث ساده ، دنيايي از شور و «اشتياق به زندگي» در انسان بوجود مي آورد و گاه بعضي از حوادث بسيار ساده ديگر ، سرتا پاي وجود انسان را چنان سرد و فسرده مي سازد كه احساس زندگي را در آدمي فلج مي كند. مثلا به اين صحنه نگاه كنيد كه دختر و يا پسر جواني دست مرد سالخورده و ناتواني را گرفته در همهمه شلوغي و ازدحام از خود بيگانه كننده شهر ، به طرف خيابان هدايت مي كند ، يا به عكس راننده تاكسي را نگاه كنيد كه وقتي از كنار يك پير سالخورده و ناتوان با سرعت رد مي شود و بي هيچ اعتنايي به استغاثه او ، وجدان و احساس خود را در زير پدال گاز مي فشارد ؟ در اين حال شما وقتي به اين حوادث نظر مي اندازيد ، چه تأثيري در وجدان و احساس شما مي گذارد ؟ وقتي يك كودك فقيري را در سرماي زمستان يا گزماي تابستان با چهره اي تكيده و نگاههاي محروم زده ، در گوشه خيابان مي بيند ، اگر از فرط اهتمام ورزي كه ناشي از عشق به انسانيت است ، زنوانتان به لرزش نيافتد و آهي كه بار فشار رنج است از سينه خود بيرون نياوريد ، به وجدان انساني خود چه پاسخ خواهيد گفت ؟
وقتي ماجراي شكنجه همسر سعيد امامي را بطور اتفاقي از يكي از تلويزون هاي خارج نشين مشاهده مي كردم و صد ها نمونه مسائل ديگري از اين دست و بدتر از آن كه در گوشه و كنار جهان وجود دارد ، با وجدان خود به خلوت مي روم كه چگونه و با كدامين ابزار معرفتي مي توانم به تحليل اين پديد بروم. چرا وقتي جامعه اي بطور مستقيم درد را به چشم مي بينند ، بشدت تحريك مي شود ، ليكن صدها و هزاران دردي را كه مي تواند به ديده عقل تصديق كند ، كمترين كنشي از خود نشان نمي دهد.
مسئله شكنجه همسر سعيد امامي آنقد كوچك نبود كه نيازي به دقت نظر داشته باشد. نيازي نبود تا انسان نقبي به هزار توي وجدان خود بزند تا اندازه فاجعه را درك كند. بنظرم در آن موقع حادثه به اندازه كافي تحريك كننده بود كه ، اگر لختي با وجدان خود خلوت مي كرديم ، در دستگاه ذهني ما احساسي توليد مي شد كه طعم مرگ را به ذانقه وجدان خويش مي چشيد و بودن در اين دنياي پست نامردمي را بيشتر با خود يار مي ديد تا زندگي كردن با پستي هاي آن . اگر در آن لحظه چنين احساس به آدمي دست ندهد ، به وجدان انساني خود چه پاسخي خواهد داد ؟ اين كافي نيست بگوييم كه ، فلاني وقتي به تماشاي اين فيلم نشست عصباني شد . انسان اگر اين فيلم را ببيند و تك تك سلول هاي او چونان «پتك آهنين زخم» بر وجدانش نكوبد و درد را تا جرثومه استخوان لمس نكند ، چه پاسخي به وجدان انساني خود خواهد داد ؟
پرسش مهم اينجاست كه چرا و چگونه افرادي هستند كه بي هيچ چشمداشتي ، عليه انسانيت دست به جنايت مي زنند؟ چرا عده اي وجود دارند كه دست به جنايت مي زنند و ديگراني در مقام تقديس عقيده ، به سادگي از كنار آن مي گذرند ، و يا حداكثر با اهميت نه چندان مهم به آن نگاه مي كنند ؟ وچرا عده اي بيش از حساسيت برروي جنايتي كه عليه انسانيت صورت گرفته ، بشدت نگران آشكار شدن اين حادثه بودند ؟ در آن موقع از خود مي پرسيدم ، چرا كساني وجود دارند كه براي توجيه جنايت و يا حداقل براي درجه دوم پنداشتن اهميت آن چنين اظهار مي كردند كه مثلا : اين تنها سه ساعت بازجويي از 300 ساعت بازجويي است ؟ اصلا چرا سه ساعت، آيا تنها يك دقيقه و حتي يك عبارت از آنچه كه رفت ، نمايشي از سباعت و جنايت عليه انسان بشمار نمي رفت ؟
با خود گفتم ، آدمي وقتي بعضي از حساسيت ها را مي بيند و بعضي از حساسيت ها را نمي بيند ، در شگفت مي ماند كه كدام پيشينه احساسي و يا كدام پيشينه عقلاني است كه درجه اهميت مسائل انساني را اينگونه تقسيم بندي مي كند ؟ اگر داستان شكنجه همسر سعيد يك اتفاق ساده بود ؟ از خود نپرسيده ايم كه كدام برنامه آموزشي و كدام سلسله مراتب وجود داشت كه چنين افرادي تحت آن تربيت شده اند و تا اين اندازه استعداد جنايت از خود به نمايش مي گذارند ؟ آيا مي توان پذيرفت كه اين جنايت با آن مهارت ، كاري يكتا ، و منحصر به اتفاقات استثنايي بود ؟
آنچه در اين استثنائات و يا قواعد رفتاري اتفاق مي افتد ، شايد اهميت آن خيلي بيشتر از اين حقيقت نباشد كه چگونه مي توان شاهد بود ، زندانياني به هر جرم كرده و يا ناكرده خود ، در مدت 2 يا 3 و يا 4 و يا 5 ماه و كمتر و يا بيشتر و چه مي گويم اصلا يك روز ، در سلول انفرادي نگاه داشته شوند و كمتر آسيبي به شاكله احساسي صادر كننده اين احكام و يا كساني كه از اين اتفاقات و استثنائات پششتيباني مي كنند ، وارد نشود ؟ تنها تأسف خوردن كافي نيست ، وقتي شاكله احساسي انسان در چنبر خورد شدن احساست ديگران ، كمتر تركي برنمي دارد ، جز آن نيست كه جريان لخت شدن احساس او كامل شده است . در ادامه به پاسخ اين پرسش مي پردازم كه ، چرا احساست آدمي دچار چنين لختي مي شود ؟
وحدت عقيده و عمل
شخصيت انسان ميل به يكپارچگي دارد . عقيده و عمل ، به مثابه لايه هاي بيروني و دروني شخصيت با يكديگر «اين همان» هستند. تضاد عقيده و عمل يك امر واقعي است ، زيرا عوامل محركه شخصيت انسان ، از كنش ها و واكنش هاي مختلف و بعضا متعارض در وجود آمده اند. با اين وجود ، عقيده و عمل نمي توانند در يك رابطه ثنوي و دائمي قرار داشته باشند . در حقيقت عقيده و عمل به تدريج در يكديگر جذب و از جنس يكديگر مي شوند. به تدريج عقيده و عمل پوستين «نا اين هماني» را از تن بيرون مي كنند و هر يك جلوه بيروني و دروني يكديگر مي گردند. عقيده و عمل نمي توانند «نا اين همان» بمانند ، زيرا آدمي در تجربه زندگي و حيات اجتماعي به چنان لايه سختي از باورها برخورد مي كند كه در كار «اين همان» سازي عقيده و عمل ، فعاليت دارد. «هسته عقلاني» يا «اصول انديشه راهنما» ، اين آن لايه سختي است كه در كار اين همان سازي عقيده و عمل است. هسته عقلاني تنها شامل دستگاه عقلاني انسان نيست ، بلكه شامل دستگاه رواني انسان نيز هست . معاني چيزها و نحوه احساسات و اداركات ما در اينجاست كه به رنگ واقعي خود در مي آيند. به عبارتي دين و يا هر عقيده اي تنها آن نيست كه ملفوظ به الفاظ هستند. الفاظ بدون معاني و محتواي دروني ، فاقد هستي واقعي اند.
سر اينكه مرحوم دكتر شريعتي مي گفت ، دين عوام در تمام دنيا يكي است، ناظر به همين حقيقت بود. از نظر او مردم عامي ، بظاهر عده اي بودايي ، عده اي مسيحي ، عده اي مسلمان و عده اي يهودي مسلك اند، ليكن در حقيقت ، نوع نگاه آنها به جهان و نوع نگاه آنها به زندگي و معناي حيات يكسان است . با اين وجود مرحوم شريعتي به تضاد عقيده و عمل باور داشت . او اگر در همين گفته خود خوب دقت مي كرد ، و با تأمل فلسفي و تجربي به مطالعه «اصول انديشه راهنماي انسان» مي پرداخت، تضاد عقيده و عمل را بي معنا مي يافت .
ممكن است بگوييد كه ، چگونه ممكن است كسي به خدا و پيامبرش باور داشته باشد ، ليكن تا اين حد دست به كار ناصواب بزند ؟ ساده است كه بدانيد كه او ابتدا كار ناصواب خود را توجيه ديني مي كند ، سپس فهمي از دين را مي پذيرد كه توجيه كننده كارهاي ناصواب او باشد و در آخر مي بينيد كه وقتي كار ناصواب ملكه انديشه و رفتار او گرديد، آن نوع معاني را به الفاظ مي دهد كه گزارشگر رفتار و انديشه هاي ناصواب او هستند. به عنوان مثال ، در نظر بگيريد فردي را كه خدا را مي پرستد ، صبح تا شام به عبادت خداوند مشغول است ، ليكن دست به جنايت و خيانت زدن هم براي او آسان است. در اينجا چه توجيهي مي توان داشت جز آنكه بگوييم ، خدايي كه او مي پرستد ، چيزي جز «زور متراكم» نيست . «مير غضبي» است كه با گرز آتشين بر سر دور راهي بهشت و دوزخ نشسته است. در همين راستاست كه اگر به اين جماعت هزار بار بگوييد كه ، آيه «در بينشان رحمت و عليه كافران به شدت هستند» ، ناظر به يك شرايط جنگي است كه در آن ، بعضي از كافران بارها و بارها عليه پيامبر دست به فتنه مي زدند و هر بار كه پشيمان مي شدند و پيامبر آنها را مي پذيرفت ، در وقتي ديگر به سياق گذشته عمل مي كردند. در نتيجه همين اوضاع و احوال بود كه براي پيامبر هيچ راهي نماند كه بشدت رفتار كند. ليكن اين جماعت «خدا زور باور» مي كوشند تا اين آيه را در يك شرايط صلح آميز و در رابطه با آراء و عقايد مخالف بكار ببندند.
اكنون براي نشان دادن اينكه چگونه عقيده اي از جنس خواهش ها مي شود ، به گزيده اي مختصر از آراء فردريش نيچه و زيگموند فرويد اشاره خواهم كرد . بيش از يك قرن پيش فردريش نيچه فيلسوف آلماني اظهار داشت كه ، هر فلسفه اي چيزي بيش از بيوگرافي فيلسوفي كه آن نظريه را اختراع كرده است، نيست . به عبارتي فلسفه ها و نظريه ها چيزي جز خاطره نويسي فيلسوفان نيستند. توجه ويژه نيچه به فلسفه قدرت ، حوزه شناخت شناسي او را به اراده قدرت معطوف ساخت . به نظر او ميل به شناخت چيزها متناسب با ميزان نفوذ اراده قدرت در چيزهاست . بنابراين انسان مي كوشد تا آنچه از واقعيت به چنگ مي آورد، آن را وسيله تسلط بر چيزها و به خدمت گرفتن چيزها بسازد.
اوايل قرن بيستم بود كه زيگموند فرويد موفق شد تا تجربه فلسفي نيچه را در آزمون هاي روانشناختي به مطالعه بگذارد. او معتقد بود كه هر اثر فلسفي و علمي و هر اثر هنري و ادبي، بازتاب كيفيات روحي و روانشناختي آدميان است. به بيان دقيقتر ، وقتي خواهش ها و تمناهاي انسان در تجربه حيات اجتماعي سركوب مي شوند، هيچگاه از ميان نمي روند ، بلكه به عالم ناخودآگاه رانده مي شوند. به نظر فرويد ، خواهش ها و تمناها ي سركوب شده بار انرژي خود را در ضمير ناخودآگاه حفظ مي كنند و در انتظار ظهور مجدد در عالم خودآگاه مي نشينند. سركوب خواهش ها و تمناهاي انسان به دليل منع هاي اجتماعي است كه در نتيجه آداب و سنت ها و بسياري از قوانين و مقرارات اجتماعي بوجود مي آيند. شايد فرويد نخستين انديشمندي بود كه اعتقاد داشت ، انسان حيواني ضد اجتماعي است . هم از اين رو بود كه به نظر او ، عناصر ناخودآگاه سرانجام باشكستن سانسورها، به درون خودآگاه باز مي گردند. اما ماهيت آنها در اين بازگشت به هيچ رو چون ماهيت روزي كه سركوب شده اند، نبيست. عناصر ناخودآگاه در ماهيت ها و هيئت هاي مبدل مانند ، شعر فلسفه ، نقاشي ، دين و عقايد و حتي ممكن است در آراء سياسي و فرهنگي ، ظهور پيدا كنند.
وقتي كه از تضاد به «اين هماني» عقيده و عمل راه برديم ، چگونه است كه دين كه مظهر عشق و آزادي و انسانيت و برابري است ، در عين حال عقايد ديني مي يابيم كه همين مفاهيم را كارمايه قدرت (=زور) مي گردانند؟ يا آنكه اين مفاهيم را به حاشيه ترين نقاط اعتقادات خود مي رانند؟ اريك فروم مي گويد دو نوع دين وجود دارد ، يكي دين اقتدار گرا و دوم دين انسان گرا. اما چگونه است ديني كه در يك نگاه مي تواند كارمايه قدرت باشد ، در نگاه ديگر مي توان آن را كارمايه عشق به انسانيت و آزادي شمرد ؟ چگونه است در يك نگاه ، سراسر همه انسان فدا مي شود تا كارمايه انسانيت آزاد شود و در نگاه ديگر ، سراسر همه انسانها فدا مي شوند تا تمامت كارمايه قدرت آزاد شود ؟
آدمي تنها با عقايد خود زندگي نمي كند ، عقايد پوشش عقلي دستگاه رواني آدميان است . خواستها ، تمناها ، آرزوها آرمان ها و ارجحيت ها ، مستقيم و غير مستقيم از همين دستگاه رواني آدميان استخراج مي شوند. چنين نيست و چنان نخواهد بود كه انسان چيزي را دوست نداشته باشد و تا پايان عمر به آن معتقد باشد . به تدريج عقايد و آراء «دوست نداشته» به رنگ «دوست داشته هاي» آدمي در مي آيند . چنين است كه وقتي اولويت ها و ارجحيت ها از انسان به بيرون از انسان انتقال پيدا مي كنند ، حساسيت ها و ارجحيت ها در دستگاهي ذوب مي شوند كه بيرون از شرافت و حيثيت ذات انساني قرار دارد. چنين است كه احساسات ما به تدريج در چرخ دنده هاي دستگاهي ذوب مي شود كه انسان و شرافت او فاقد ارجحيت است.
در ادامه اين بحث كه چگونه است كه عقايد و رفتاري كه به ظاهر متضاد هستند ، در گردش «دوست داشته ها» و «دوست نداشته هاي» ما تغيير ماهيت مي دهند ، به تحليل رابطه و نسبت ميان عقيده و انسان مي پردازم .براي پاسخ ، به اين پرسش نه چندان جديد باز مي گردم كه ، آيا دين و يا عقيده بر انسان مقدم است يا به عكس ، انسان بر دين و عقيده مقدم است ؟ در اينجا به شرح سه دسته از آراء مختلف مي پردازم و در ادامه به تحليل فلسفي رأي و عقيده اي خواهم نشست كه نه تنها به توجيه خشونت و شكنجه خواهد پرداخت ، بلكه به تدريج دستگاه رواني آدمي را در چنبر «بازي تقدم» ها به تحليل خواهد برد.