یادداشت های تبعید 2
انقلاب پرشکوه سال 1357 برای کسانی که آن قدر بالغ بودند که بتوانند عظمت و رسالت آن را درک کنند، یکی از فراموش نشدنی ترین و در عین حال تاثیر گذارترین وقایع تاریخ معاصر کشورماست.
یکی از اصلی ترین یادگارهای این انقلاب پرشکوه ضد سلطنتی/ترقی خواهانه، به رخ کشیدن تجربه ای بس گرانبها و البته با یادآوری شکست تاریخی این انقلاب بس دریغ برانگیز است.
تجربه چگونگی آغاز یک انقلاب، گسترش آن و سرانجام اتحاد نیروها و طبقات ترقی خواه در برابر رژیم کودتایی پهلوی و مقابله با وحشی گری ها و کشتار ها و سرکوب های حکومت نظامی اش، رفتن در کنار فراموش کردن تئوری و استراتژی انقلاب و تسلیم شدن در برابر فرصت طلبی عقب مانده ترین اقشار جامعه برای به انحراف کشیدن و سرانجام به شکست کشیدن آن انقلاب غرور آفرین!
از همین روست که اگر فرض کنیم ما هم اکنون در آستانه یک انقلاب پرشکوه دیگر قرار داریم باید نیروهای بالفعل و بالقوه انقلابی را به سوی بهره گیری از تجارب انقلاب سال 1357 سوق دهیم.
انقلاب سال 1357 چون آینه ای در برابر ما برای درس آموزی از گذشته رخ می نماید. آن انقلاب به خوبی اثبات کرد که بدون یک نیرو و جنبش سیاسی مترقی، بدون طبقات انقلابی آگاه و مسلح به تئوری انقلابی و بدون سازماندهی و بدست گرفتن ابتکار عمل و هشیاری دائمی برای مقابله با موج سواری ضد انقلابی که با بهره گیری از ابزارهای تخدیر و باورهای عامیانه در صدد قبضه کردن قدرت به سود خود و منافع خود هستند و سرانجام بدون پاسداری مسلحانه از دستاوردهای آن و بدون تن دادن به سازش و دسیسه و تسلیم، هر انقلابی حتی با عظمت انقلاب ایران که فوکو آن را یکی از نمونه های دگردیسی در ژئوپلتیک بین المللی می خواند، نیز شکست خواهد خورد.
از همین روست که درست در همین هنگام باید نسل پس از انقلاب را با تجربه های انقلاب سال 1357 و مخاطرات پیش رو آشنا کرد و درست در همین هنگام است که باید ماهیت شعار های عوام فریبانه ای چون "جبهه متحد" و یا "امروز فقط اتحاد" را به خوبی آشکار کرد و به آگاه کردن هر چه بیشتر نسل جوان پرداخت؛ زیرا شکست تلخ و فاجعه بار انقلاب سال 57 که با سرکوب و کشتار، جنگ، آوارگی، تبعید و مصائب بسیار برای مردم ما همراه بود، نباید بار دیگر تکرار شود. نسل جوان باید به درستی از نقش مزورانه و فرصت طلبانه روح الله خمینی و اطرافیانش در جریان انقلاب 57 آگاه شود و مانع از آن شود که بار دیگر این نقش توسط افرادی دیگر در لباس های متفاوت از شاهزاده خود خوانده تا رهبر خود خوانده و یا هر نیروی ارتجاعی و توتالیتار دیگری حتی تحت پوشش چپ تکرار شود.
اما درست در همین هنگامه است که رژیم دست به کار می شود؛ دستگاه های اطلاعاتی رژیم به خوبی این نکته را درک کرده اند که نسل جوان امروزین تا زمانی که چشم امید به خارج دوخته باشد هیچ خطری جمهوری اسلامی را تهدید نمی کند. اما آن ها از روز 18 تیر سال 1378 ناقوس های مرگ را پرطنین تر درگوش های خود شنیده اند؛ آن ها دریافته اند که اگر این شورش های خود به خودی مهار نشود و به یک روند رو به اوج بدل شود، اگر این شورش ها با اعتصابات سراسری سیاسی همراه شود و اگر هسته هایی از جوانان آگاه در هر محله به استمرار و سازماندهی این حرکت های اعتراضی یاری رسانند، دیگر باید خود را برای مراسم فاتحه حکومت شان که با هزار مصیبت می کوشند به اتحادیه اروپا، آمریکا و جهان ثابت کنند که پایه های قدرتش مستحکم است، آماده کنند.
از همین روست که با تمام توان می کوشند تا نسل جوان را از تجربه های دهه 50 دور کنند.
پشت سر هم کتاب هایی پر از اطلاعات جعلی و تحریف شده علیه چریک های فدایی خلق ایران در می آورند. پشت سر هم دستور توقیف آثاری را می دهند که به نوعی به تجارب انقلابی دهه 50 راه می برند (حتی امسال در به اصطلاح نمایشگاه کتاب شان کتاب شعری را که عنوانش "چریک های جوان " بود توقیف کردند) و سرانجام در اقدامی بی شرمانه اکنون می خواهند بقایای آرامگاه جان باختگان مبارزات چریکی و انقلابی دهه 50 علیه حکومت کودتایی شاه را نیز به مدد شهردار حزب الله خود ویران کنند!
و درست در این هنگامه است که نیما راشدان از پایان تاریخی انقلاب 57 سخن می گوید و از مرگ سیمرغ!
نوشته نیما راشدان البته می توانست لحن دیگر و تعبیر دیگری بیابد، اگر او به جای در هم آمیختن وقایع تاریخی برای اثبات "مرگ انقلاب" به تحلیلی برای درک وضعیت کنونی می پرداخت. اما بازخوانی نوشته نیما راشدان ما را به این جا می کشاند که او در پی این موزائیک ها و تصاویر پراکنده در پی آن است که اساس "انقلابی گری" را زیر سوال ببرد.
باید یادآوری کنم که: من با نیما راشدان در روزنامه " صبح امروز" همکار بودم؛ نوشته های من توسط دبیر سرویس سیاسی روزنامه که از قضا روزگاری با هم مجله " دوران " را در می آوردیم سانسور می شد و من همانند سال هایی که تازه از زندان آزاد شده بودم فقط اجازه داشتم مقاله هنری و علمی بنویسم!
او ظاهرا با آزادی بیشتری مقالاتش را می نوشت؛ آشنایی قبلی من با دبیر سرویس سیاسی اما سبب شده بود تا وی با هشیاری بیشتری نوشته های مرا سانسور کند!
نیما راشدان با این نوشته ها شاید مشابه برخی سینمایی نویسان چند روزی انفرادی و شکنجه که سهمیه مقرر هر روزنامه نگاری اعم از مخالف خوان یا بی طرف در جمهوری اسلامی است، رو به رو می شد. اما به موقع بار سفر بست و راهی زوریخ شد. طبعا در زوریخ بلافاصله از سوی یک جریان جنجال برانگیز به عنوان جاسوس و مزدور جمهوری اسلامی معرفی شد که گویا سرانجام کار به شکایت و دادگاه هم کشید!
به این ترتیب نیما راشدان به خوبی می داند که با این نوشتار هایش در چه جبهه ای جای می گیرد؛ هر چه که باشد (برای من که من نیما راشدان را همکار خودم و نه تحت تاثیر پارانویای برخی مدعیان مبارزه، مزدور می دانم ) به سختی می توان او را در جبهه ترقی خواهی قرار داد. اما کسانی که یکسره به انکار تمام نوشته های او می پردازند نیز به خطا می روند. نگاه وی به نسل جوان ایران چندان هم دور از واقعیت نیست؛ اما مساله این جاست که این تنها یک رویه واقعیت است.
درست است که جوان (بین 17 تا 35 سال) طبقه متوسط مرفه، یعنی همان مشخصه خود نیما راشدان، در پی برآوردن کامروایی های روزمره زندگی خود است. اما همین جوان نیز به سرعت به سایر جوانان طبقات محروم و تهی دست خواهد پیوست. نظیر این اتفاق نه تنها در سال 57 رخ داد (واگر نیما راشدان به دلیل جوانی آن روزگار را به خاطر نمی آورد) بلکه در سال 78 نیزدر جلوی چشمان همه ما رخ داد. روز بیست و یکم تیر ماه سال 78 در ساعت دو بعد از ظهر در تحریریه روزنامه " صبح امروز" همین بحث جریان داشت. هنگامی که دیگران نگران حمله حزب الله به روزنامه بودند، ما دور یک میز شلوغ در طبقه دوم ساختمانی در هفت تیر جمع شده و در حال تحلیل این موضوع بودیم که آیا این خیزش به یک انقلاب ختم خواهد شد؟ اگر چه ما به درستی هم دیگر را نمی شناختیم اما به جرات می توانم بگویم که شوق یک انقلاب در دل همه ما زبانه می کشید.
یک نمونه دیگر سینا مطلبی است؛ جوانی هم سن و سال نیما راشدان که سابقه همکاری (و شاید دوستی) من با او به سال ها قبل بازمیگردد. اما من هرگز تصور نمی کردم که او تا این حد به "آفتابکاران" دل بسته باشد که شبی که می خواهد فردایش به بازجویی برود به سختی بتواند آن را از حافظه کامپیوترش پاک کند. در نوشته های او هم برخلاف نوشته های من کمتر می شد ردی از این دلبستگی های چریکی! یافت.
پس آیا سیمرغ مرده است؟
به نظر می رسد که تجربه های دهه پنجاه آن چنان تاثیر گذار بوده است که حتی سه دهه بعد نیز جوانان متولد همان سال ها را نیز شیفته خود ساخته است.
از سوی دیگر نیما راشدان در این نوشته خود از چپی سخن گفته است که برای بسیاری از ما متولدان دهه چهل ناشناخته است. چپی که سر بر دامن آیت الله ها گذاشت؟!
کدام چپ؟ آیا نیما راشدان حزب توده و فدائیان اکثریت را مظهر چپ فرض می کند یا چپ های انقلابی که از همان روزهای نخست ناچار شدند در برابر جمهوری اسلامی سنگر بگیرند و بار دیگر به سلول های آشنای زندان های شاه بازگردند و یا هزار هزار شبانه به جوخه تیرباران کشانده شوند یا در کردستان و ترکمن صحرا و خوزستان و ... سنگر بگیرند؛ کدام چپ؟
روایت نیما راشدان از واقعه سیاهکل نیز روایتی مغشوش است، که می توان آن را به حساب فقر اطلاعاتش در این زمینه گذاشت (هم چنان که در نامه ای خصوصی به او در زمینه دیگری یادآوری کرده ام که چون در دهه 60 در جریان فعالیت های سیاسی نبوده است، باید با دقت بیشتری اطلاعات مربوط به دهه های 60 و 50 را مورد بررسی قرار دهد)؛ اما نباید فراموش کرد چپ ایران نتوانست به دلایل مختلف نقش تاریخی اش را در برابر ضد انقلاب نوظهور ولایت فقیه به خوبی ایفا کند و مقاومت اش در برابر آن با شکستی سهمگین روبرو شد. شکستی که تجربه ای خونبار را در برابر فعالان انقلابی قرار داده است.
نیما راشدان بار دیگر به طبقه خود و محمد قوچانی باز می گردد و تصور می کند که جوانی که مثلا در یک مصاحبه با یک روزنامه نگار خارجی از یک ستاره هالیوودی به عنوان هنرمند محبوبش نام می برد، نمی تواند انقلابی باشد. نیما راشدان روزهای تیر ماه سال 78 در اطاق کناری من در روزنامه بود. آیا او آن روز ها را که همین جوان ها در کنار اکثریت جوانان زیر خط فقر به پاخواستند و از حزب الله، بسیج، گارد، سپاه، اطلاعات و رگبار گلوله نهراسیدند فراموش کرده است؟
یا می خواهد که فراموش کند؟
او تصور می کند که جوان ایرانی همانی ست که به دنبال خوشگذرانی های روزمره و بدوی خودش است؛ جوانی که دائم بین ایران و اروپا و آمریکا در رفت و آمد است.
چلوکباب ش را در شمیران می خورد پارتی هایش را در لواسان برگزار می کند، لباس ش را از شانزه لیزه میخرد، کنسرت ش را در لوس آنجلس می رود، نایت کلوبش را در زوریخ می رود و سینمایش را در لندن!
نه همکار من! این نسل جوانی که شما از آن سخن می گوئید اقلیتی کوچک است. آن نسل جوان سی و پنج میلیون نفری که آینده ایران را رقم خواهند زد اگر هم علی اکبر صفایی فراهانی را نشناسد، روزی ناچار خواهد شد چون او با قدرت رو در رو شود.
به نظر من انقلاب ایران نه سیمرغ که ققنوس است.
آن روز که بار دیگر ققنوسی دیگر به پرواز در آید خواهیم دید که علی اکبر ها، مرضیه ها، آذر ها، بیژن ها، صبا ها و مسعود ها چه فراوان اند در این سرزمین زیبای ما.
و...آن روز، روز داوری ست!
www.freebatebi.com
ناکجا آبادی که وطن من نیست
27 اردی بهشت 1383