’مادر مادر پیر گشته من پرسشی ترا از هم می درد و ناامیدی قطره قطره در شور تو می چکد. غم جدایی کمینگاه لحظه های تو شده است. مادر مادر می خواهم که تو لب از سخن فرو ببندی ، زیرا پذیرش خواستن های تو آغازی است برای سقوط آمال من، بازگشت به خویشتن وباقی ماندن در آنجا گمگشته در زندگی.
مادر پیر من دوباره تابستان در راه است، خانه هایی که مسافرانشان باز می گردند با چمدانهای پر از سوغاتیهای قشنگ برای همه اقوام ، همسایه ها ، زن حمامی و بقال سر محله. همه سرشار از شادی وخرمی می شوند و تو دوباره آن درد گنگ وآشنا را سخت تر و بیرحمانه تر احساس می کنی. هیچکس به اندازه تو رنج نمی برد .
نامه ای به دستت می رسد، آخ نه فرزندنت این تابستان هم نمی آید ،و شاید هیچ تابستانی هم نیاید،و دوباره نامه های تو ، چه تهی در خانه راه می روی ، تنها در تنهایی مبهوت ، رنگ پریده از درد. مادر سکوت تو مرا از زندان یاس رها می کند. دگربار میتوانم در چشمان بی رنگ شیخهای زنگوله به پا بنگرم وبگویم من هنوز در سرزمین دلهای یخزده باقی هستم ، زندگی میکنم و هر روز وهر لحظه از کرانه دل به سالهای قبل می نگرم، به آنروزهای که هیچ زخمی نمی توانست ما را از مبارزه جدا کند.
آن شامگاهای 60 و 61، آن شبهای گرم خونین گرم شهریور67 که ستارگان درآسمان خیانت را نظاره گر بودند از دور های دور و از حیرت به خود پیچیدندو خرد شدند، محو شدند و زندانی صفحات زندگی را بر زد ، یادهای شاد ، عشق و تمنای زنده ماندن به جستحوی در او بر می آمد،اما زندانی آرام بر پنجره زندگی دست وداع ساببد و رفت و من چای دم کرده ترا پس میزنم و تو تکرار می کنی همه آمده اند. آری می دانم ، همه میدانند.
آنگاه که رفقایم از من جدا می شوند و بدانچه وجدانشان حکم می کند عمل نمی نمایند، دلایلی که برای بازگشت برای خود می تراشند چندان وزنی ندارد دیدن خانواده و ... و خود میدانند که دیگر این بهانه ها مجاب نیست که در شب بی نور خود را رها کنند . و بروند مثل همه عام ناامید و شکست خورده بر خاک بوسه زده ، لب به لب به عشق جغرافیائی با طیاره های وطنی به خیمه گاه خود باز گردند. آنها دیگر رفته اند و به زحمت توان بازگشت یادهارا دارند، یاد اوج فریادهای خشمگین ما در فرودگاه استهکلم ، آن همه تلاش و رفت و آمد در سال 97 برای جلوگیر ی از گشایش هواپیمای ملی ،آن روزها که خیلی ها با ما بودند، گروههای سیاسی وآدمهای که می خواستند سیاسی شمرده شوند .چند روزی زمین فرودگاه استهکلم از هیاهوی خشم آنها می لرزید، اعتراضی تا از آمدن طاعون های اسلامی به سوئد جلوگیری شود . اما حالا طیاره های وطنی هفته ای سه بار به سوئد پرواز می می کنند. مسافران زیر سنگینی دلار در جیب هایشان از پله های طیاره بالا می روند در حالی که همین طیاره ها ماموریت بمب باران کردن آوارگان وطنی و ریختن سم دروغ و تبلیغ در گوش اروپائی ساده لو را به نحو ه احسن انجام داده اند و هر بار پس از بمباران این آدمهای بی هویت، بی حق وحقوق ، این آدمهای که قاچاقی نفس می کشندند ،تکه تکه شده هر تکه از آنها در گوشه ائی می افتد، در زیرزمین ها تاریک سرد ، خانه های موقتی، پشت پنجره های حسرت ،فرار ،درمفازه های تاجران موقر چاق سیر ، ساعتی 20 کرون ، تاجرانی که پس ازتشیع قلب های سوخته به این یقین که عدالت دیگر مرده مرده است ،همراه با شاعران و نویسندگان تیره روز دهان بسته به جشن شیخ زنگوله به پاها می روند و در میان گورهای دسته جمعی و پناهندگان زنده به گور به پایکوبی می پردازند، زبانهای خویش را بریده تقدیم شیخ زنگوله به پا می کنند .او در لباس ریاست با شیرینی تسکین ناپذیری از فتح بر ما می خندد که در سرزمین بیگانه هم برماتاخته است.
شاعران هم یاوه می سرایند، ستایش می گویند از پرتو این وحدت بی خون ریزی و زنی پناهنده خودکشی می کند! در همین شهر من! مادر او به سادگی می میرد، آرزوهای او نیز ساده بود ،حق ماندن و بودن من هم وجود دارم همچون همه ما که سرزمین خود راترک کردیم برای آغاز ی دیگر و ادامه پیکار متداوم . آری مادر رنجیده من ، این مسافران تابستانی شهر تو زمانی قصه گوی اداره مهاجرت در سوئد بودند. قصه های هزار ویک شب از شیخ های زنگوله به پا مثل همه آن قصه هایی که تو برای من در شب های گرم کودکی می گقتی وهمه و همه دور از حقیقت بود.چشمان من با داستانهای تو آرامش رامی بلعید ، تمام شب با صدای تو با وجود تو با نور تو با سایه تو و قدرت تو که رو در روی دشمنان ایستادی امااشک درخشم سوزان تو خشکید . مادر حالا وقتی لب فرو می بندی، ناله های التماس آمیز تو نیر غایب میشوند. ولی قلب بیمار تو همچنان مرا آواز میدهد ! صدایی به گوش دلم میرسد ، نمیدانم که فواره است که باغچه خانه پدری را آبیاری میکند یا هق هق گریه تو است که به جنگ غروب غربت وطن برخواسته است . آرام باش مادر پیر من! باید بدانی که فاصله ما فقط مشتی خاک یا اقیانوس نیست ،بلکه این شیخ های رقصان ما را از همدیگر جدا کرده اند . هر کدام از این ایرانیهایی که محکوم به جلای وطن شده اند باید مثل من سرشار از کینه و خشم بی پایان باشند. ولی من آنان را در راه نمی بینم، یکباره می پندارم که ناخن تیز تردید روان من را هم می خراشد ، دست های لرزان تو مرا به آن رویائی سیاه می برد، شب های گرم تهران ، کودکان ولگرد برهنه ،افتاده در گوشه خیابان ،کنار آتش منقل ، بوی تریاک ،آن جوانهای مرده ، دود آتش کباب ، قل قل قلیان، شرشر رودخانه دربند، بوتیک های خیابانهای شمال تهران ، دختری سوار ماشین بنز می شود وشب از نفس های پیوند خورده راننده به لذت پر می شود ، بوسه نجوای عشق فراموش شده من در زمان ،دست ها وپا های قطع شده رانیز میبینم و خزانهء چشم نادر شاه را ، می گریزم، می گریزم از محله خاک گرفته کودکی .اینک شیخ زنگوله به پا روی گورهای رفقای من در ایران می رقصد و مرا هم به رقص دعوت می کند، مادر مادر بیمار من جانم از دوری تو فریاد سر می دهد اما شاید دیگر میان من و تو تقسیمی نخواهد بود در لحظه هایمان و غمهایمان، دیگر نخواهد بود دیداری بی هوای آزادی ،اما برای من ، تو همیشه آن قدرت کوههای لرستان خواهی بود.