شنبه 6 تير 1383

انگيزه شناختي مخالفت با شريعتي، 1- پايان انقلاب، 2- پايان ايدئولوژي؟ احمد فعال

دغدغه اي كه شريعتي در سر داشت، تنها به مدد عقلانيتي كه از درياي مواج عشق مي گذرد، دريافت مي شود. بيان گرم و پرشور و روح ناآرام و بي تاب او وجدان آدمي را خطاب قرار مي دهد، چيزي كه آميزه اي از عقل و احساس است. كسي كه از اين آميزه بي بهره باشد، و كسي كه انديشه و احساس خود را در مدار "مصلحت ها و منفعت ها" گرفتار كرده باشد، پيام شريعتي را درك نخواهد كرد

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 

شريعتي همچون اغلب روشنفكران ديگر دو چهره داشت، يك چهره علمي و يك چهره فرهنگي . مخالفان او اغلب كوشش داشته و دارند تا با نقد شخصيت علمي او و يا انتخاب گزيده هايي از نوشته هاي او ، شخصيت فرهنگي او در خور ناسزا و انتقاد بايسته قرار دهند. مخالفان آشتي ناپذير شريعتي ، از ايامي كه فعاليت فرهنگي و علمي خود را شروع كرد تا كمتر از يك دهه پيش ، شامل همان كساني بود كه خود وي در آثار خود، آنها را هدف انتقاد قرار داده بود. از يك طرف سنت پرستاني بودند كه با دامن زدن به اسطوره سنت ، كوشش داشتند تا روابط استعبادي در سلسله مراتب اجتماعي را در سود اعتبار ذاتا موروثي و تاريخي خود مصادره كننده. ازسوي ديگر چپ هاي استاليني بودند كه حضور شريعتي را در دانشگاه ، در زيان جنبش استالينيستي مي شناختند. و دسته سوم فوكوليست هايي بودند كه دين و اخلاق را مانع تحقق خواهش ها و تمناهاي خود مي دانستند.
در بياني ديگر ، دكتر شريعتي كوشش داشت تا دين را از زندان تثليث «زور و زر و تزوير» آزاد كند. پرده برداشتن از چهره اين تثليث و نشان دادن پيوندهاي تاريخي و جامعه شناختي ميان آنها ، از ابتكارهاي ناب شريعتي بود.
در اين سالهاي اخير مخالفان تازه اي به صفوف مخالفين قديمي دكتر شريعتي پيوستند. پيش از اشاره به اين گروه لازم مي دانم تا علل و انگيزه هاي جامعه شناختي و روانشناختي اين سنخ از مخالفت ها را به اختصار شرح دهم . تفصيل اين اشاره را در مقاله اي مستقل با نام «رابطه حقيقت و مصلحت» دنبال خواهم داد :
تاريخ مبارزات سياسي نشان مي دهد كه، جهان در سالهاي دهه 1960 و 1970 به شدت از انديشه ها و فرهنگ ماركسيستي و استالينيستي متاثر بود. طرفداران ماركسيسم در سراسر جهان چنين وانمود مي كردند كه انديشه هاي ماركسيستي و لنينيستي تنها به ماركسيست ها و لنينيست ها اختصاص ندارد. از نظر آنها هر نوع مبارزه سياسي و انقلابي بايد متكي به ايدئولوژي ماركسيسم و لنينيسم باشد. چنين وانمود مي شد كه ماركسيسم و لنينيسم «تئوري انقلاب» است. از اين رو هيچ مبارزي و هيچ انقلابي نمي تواند بدون ايدئولوژي هاي انقلابي به مبارزات خود ادامه دهد. مسلمان بودن ، مسيحي بودن ، اگزيستانسياليست بودن ، بودايي و يا هندويي بودن ، مرام هايي بودند كه درست و نادرست، جزئي از وجوه فرهنگي و متافيزيگي اقوام و ملت ها را تشكيل مي داد. بدون چسبدگي تئوري هاي ماركسيستي و لنينيستي ، ملت ها و فرهنگ ها فاقد كاركرد مبارزاتي و انقلابي هستند. پيرو همين نظر بود كه پيوند و التقاط ميان ماركسيسم و سايز نحله هاي ديني و اخلاقي ممكن گشت. تنها انقلابيون و مبارزان مسلمان در ايران نبودند كه ماركسيسم را با اسلام پيوند دادند، در سراسر جهان از آمريكاي لاتين تا كره جنوبي تا هند و آفريقا ، عرصه التقاط اديان با تئوري هاي ماركسيسم و لنينيسم بود.
از نا بختياري مبارزان و انقلابيون اين بود كه آنچه از متاع ماركسيستي دريافت كردند، چيزي جز استالينيزم نبود. استالينيزم نماد بدترين و خشن ترين ديكتاتوري هايي بود كه با تكيه بر ايدئولوژي ماركسيستي جهان را در چند دهه به چالشي سرد و سخت خواند. اما آنچه جهانيان از مواد اين ايدئولوژي در دستگاه فكري خود مصرف كردند، چيزي جز تمامت خواهي استالينيزم نبود. از همين رو مشاهده مي كنيد كه تمام مفاهيم و واژه هايي كه از نگاه آزادي و انسان گرايي داراي بار معنايي ضد ارزش هستند، در نگاه آموزه هاي انقلابي استالينيزم به ارزش هاي متعالي تبديل شدند. به عنوان مثال مفاهيم و واژه هايي چون ، «اتوريته» (قدرت گرايي) «هژموني گرايي» (سلطه گرايي)، «سانتراليزم»(مركزگرايي)، «آنتاگونيسم» (آشتي ناپذيري)، وقتي در هاضمه فكري استالينيزم مصرف شدند، به ارزش هاي متعالي بدل گشتند، ارزش هايي كه انقلابيون بدون تسليح به تئوريهاي ناشي از آن، در دام توطئه هاي بورژوازي و خرده بورژوازي مي افتادند. چنين بود كه صدور ايدئولوژي ماركسيسم در كشورها و جنبش هاي سياسي، دستاوردي جز صدور «انتگريسم استالينيزم» نبود. مهمترين نتيجه اين انتگريسم معادل شمردن انقلابي گري و خشونت گرايي بود. ميتوان «تروريسم» را محصولي از اين تركيب و سازش ناميمون تلقي كرد.
وقتي امپراطوري روسيه و بلوك شرق فروريختند، چنين وانمود شد كه درپي فروپاشي ماركسيسم ، هم ايدئولوژي ها به آخر خط رسيده اند و هم انديشه هاي انقلابي . وقتي انقلاب ها تئوري خود را وامدار ايدنولوژي هستند كه قدرت خود را از دست داده است، وقتي قدرت محمل عيني و ذهني خود را از كف مي دهد. بسياري از مرام ها و جنبش هاي سياسي و احزاب كه ايدئولوژي خود را و تئوري مبارزاتي خود را از اين ايدئولوژي بدست مي آورند، در عرصه مبارزات ملي دچار واگرد تندي نسبت به «ايده هاي انقلابي» مي شوند. واگرد سياسي تنها به مرام ها و احزاب و جنبش هايي كه تئوري انقلابي خود را از ايدئولوژي ماركسيستي اتخاذ مي كردند نبود، چنين وانمود شد كه ناكارآمدي ايدئولوژي اي كه بيش از دو و سه دهه مولد تئوريهاي انقلابي بود، خود به خود به منزله ناكارآمدي فلسفه انقلاب و رسم انقلابگري محسوب مي شود.
اين اتفاقات وقتي در كارگاه تكنولوژيكي جهان غرب با پديده هايي چون «نوگرايي» 0(مدرنيزم) ، «فرانوگراي»ي (پست مدرنيزم)، «سكس گرايي» (سكسواليزم) ، «علم گرايي» (ساينتيسم) ، «فايده گرايي» (پراگماتيسم)، «عمل گرايي» (پراكتيكاليسم) و از همه مهمتر وقتي با پديده شگفت انگيزي چون «سرگرمي گرايي» (اينترتايمنتيسم) تركيب مي شود ، نمايش خيره كننده اي به نمايش مي گذارد، كه نه تنها چشمان جامعه ها را به غفلت و دروغي بزرگ مي خواند ، بلكه ذهن و چشم فرهيختگان سياسي جهان را به فريبي بزرگ مي خواند. يكي از اين فريب ها، دروغ بزرگي بود بنام «پايان عصر ايدئولوژي».
اما اتفاق عجيب تر حوادثي بود كه در ايران رخ داد. دو اتفاق مهم عبارت بود از :
1- انقلاب 22 بهمن ماه در ايران يكي از مهمترين حوادث قرن بيستم بشمار مي رفت. انقلابي كه نه تنها در زمره پنج انقلاب به ثبت رسيده دنيا ، بلكه نويد «عصر سوم دموكراسي» شمرده مي شد. تنها ايرانيان نبودند كه به نتايج اين انقلاب دل بسته بودند، صرفنظر از اميدي كه در مسلمانان و محرومان جهان سوم پديد آمد، جهانيان به اين انقلاب به ديد تحسين نگاه كردند. پديده جنگ و گروگانگيري ، دو عاملي بودند كه انقلاب ايران را در درون و بيرون مرزها به مدار بسته قهر تبديل كردند. وزير خارجه انگليس اعتراف نمود كه، ادامه جنگ ايران و عراق در سود ما بود.
2- در نتيجه دو عامل فوق، اداره انقلاب بدست نيروهايي افتاد كه در مدار بسته، قادر به توليد قهر بودند. نيروهايي كه تحت تاثير اخلاق چپ استالينيستي و راست انتگريستي (راست ضديت گرا) انقلاب را به كارگاه توليد قهر تبديل نمودند. نخست وزير وقت كه زبان و ادبيات او با ديپلماسي صلح بيگانه بود ، در زمان ارائه بودجه سالانه دولت در پاسخ انتقادات برخي از نمايندگان، افتخار مي كرد كه تمام امكانات توليدي كشور را در كارگاه جنگ مصرف نموده است. هممين نيروها بودند كه آموزه انقلاب را با آموزه قهر و خشونت يكسان شمردند.
3- ناكارآمدي گرايش ديني جريان خشونت گرا در پاسخ به مبرم ترين مسائل اجتماعي و اقتصادي ، اعمال زور و اكراه در اجراي تكاليف ديني و در حوزه زندگي خصوصي و به ويژه در توزيع مسئوليت ها و مشاغل دولتي و در توليد مشاغل غير دولتي ، به خصوص وقتي اين ناكارآمدي ها را در پاسخ وارونه جامعه در : «ترويج فساد و اعتياد»، «گسترش بزهكاري و سرقت و جنايت» ، «افزايش آمار طلاق» ، «مقام نخست پيدا كردن در آمار تصادفات جاده اي» و بر اين ها بيافزاييد «سست شدن پيوندهاي اجتماعي» و «از ميان رفتن اعتمادها در سطوح مختلف سلسله مراتب اجتماعي»، قرار مي دهيم ، چنين وانمود مي شود كه: هر مرامي و هر ديني وقتي در هيئت ايدئولوژي در مي آيد ، فرآورده اي جز «تماميت خواهي» (توتاليتاريسم) ، «بنيادگرايي» (فوندامنتاليسم) و «ضديت گرايي» (انتگريسم) ندارد؟
4- چهارمين و مهمترين اتفاقي كه در ايران رخ داد، گرايش عمومي و ماهوي افكار جامعه به مصلحت انديشي و فرهنگ تجاري است. همين جا اضافه كنم كه هرقدر ايرانيان در افكار عمومي سطحي هستند، در وجدان عمومي بسيار قوي هستند. اما تاريخ عمومي ايرانيان را اغلب نه وجدان عمومي بلكه افكار عمومي است كه نظام بخشيده است. عوامل بسياري در ايجاد اين گرايش مؤثر بودند ، از جمله عواملي چون : عدم امنيت اقتصادي ، وجود تورم دائمي همراه با ركود هاي پرنوسان ، فقدان چشم انداز روشن نسبت به آينده تا حتي فردا، تمايل روززافزون به تجملات و مصرف و نامكفي بودن در آمدها براي پاسخ به اين خواهش ها، از ميان رفتن اعتمادها و پيوندهاي اجتماعي. اينها همه موجب شده اند تا هر فرد ، هر اقدام اقتصادي و اجتماعي خود را هدف نهايي قرار دهد. بدين ترتيب نوعي «اخلاق كاسبكارانه» ، «روحيه دلالي»، «تفكر مصلحت انديشانه» و «عقل محاسبه گري» در ميان اقشار مختلف جامعه پديد آمد. به گونه اي شد كه هر چيز با مقياس سود و زيان و ارزش هاي مادي كه توليد مي كرد ، مورد سنجش و پرسش قرار مي دهد. توجه دقيق به اصطلاحات و عباراتي چون ، «بار خود را بستن» : «يك شبه ره صد ساله پيمودن» ، «پول دواي هر دردي است»، و به قول مطبوعات «آيا پول همه چيز شده است»(كه در واقع گزارش ناظر بر اعتراف به اين حقيقت بود كه، پول همه چيز شده است) و يا اصطلاحاتي كه بطور مشخص در حجم يك دايره المعارف منتشر شده است ، همه از اين نظر واجد اهميت است كه از يك وضعيت وارونه كه به «وارونگي ارزش ها» موسوم است، حكايت مي كند.
اينها بخشي از زندگي عادي مردم جامعه را تشكيل مي دهند. تسري ادبيات ضد ارزشي و جهان بيني مصلحت انديشي و كاسبكارانه و عقلانيت محاسبه گري تنها حيطه كسب و كار را شامل نمي شد، حيطه روابط زناشويي تا حيطه فرهنگي تا حيطه سياسي به شدت متاثر از عقلانيت محاسبه گري و جهان نگري كاسبكارانه است. يك معلم تا حتي يك استاد دانشگاه ساعات كار خود را با ارزش مادي كه توليد مي كند به سنجش مي گذارد. اساتيد و معلماني كه بيرون از حيطه كاسبكاري اند در شمار اعداد واقعي و قابل توجه به حساب نمي آيند. در اين وضعيت تقريبا همه حساب دو دو تا چهار تاي زندگي خود را به خوبي مي دانند. معلماني كه تا پيش از انقلاب در زمره اسطوره معنوي و علمي دانش آموزان به حساب مي آمدند، امروز محاسبه دو دو تا چها تاي زندگي آنان نزد دانش آموزان ابتدايي هم لو رفته است. مثال اين حقيقت كه معلمي دو چهار راه بالاتر از مدرسه خود سبزي فروشي مي كند و مورد استهزاء دانش آموزان قرار مي گيرد ، چندان جالب تر از اين حقيقت نيست كه، دانش آموز سال چهارم ابتدايي از او مي پرسد كه «شما با اين حقوق چطور زندگي مي كنيد؟».
بنابراين نا امني هاي اقتصادي و عدم چشم انداز روشن از يك سو و مهمتر از آن، واكنش در برابر فرهنگ آخرت گرايي كه در حيطه عمل واقعي توسط «دنياپرست ترين» آدم ها نمايندگي و تبليغ مي شد، موجبات پيدايش و چرخش فرهنگ و انديشه عمومي از سلوك ايراني و شرقي به سلوك مصلحت سنجي فوق ليبراليستي شدند. بنابراين دين و اعتقادات جامعه پيش از اينكه در تئوري روشنفكران به سكولاريسم خوانده شود، به موجب واكنش ها و عقل كاسبكارانه و محاسبه گر خود جامعه در «آنور سكولاريسم» (اولترا سكولاريسم)، مأواي گرفت.
اتفاق مهم از همين جا رخ داد. جايي كه روشنفكران و فرهيختگان سياسي بايد فرهنگ ساز باشند، خود از منحط ترين فرهنگ توده اي تأثير مي گيرند. جايي كه روشنفكران بايد با نقد خردمندانه مناسبات موجود، جامعه را به عقلانيت آزاد بخوانند، خود در كسب و كار جامعه طرفي از اكتسابات مي بندند. جايي كه روشنفكران و مصلحان سياسي بايد براي جامعه خويش اسوه و الگوي رشد باشند، خود از منش كاسبكارانه توده اي الگو برداري مي كنند. روشنفكراني كه بايد نماد وجدان ملي باشند، خود گزارشگر آن قسم از افكار عمومي مي شوند كه در ترجيحات كسب و كار بدست آمده است. بدين ترتبب وقتي آموزه هاي روشنفكري و اصلاح طلبي را يك به يك فهرست كنيد ، چيزي جز منش بازاري و توده اي در آن نمي يابيد. به اين آموزه ها توجه كنيد :
 كم نيستند روشنفكراني كه در نظر بطور آشكارا مصلحت را بر حقيقت برتري شمرده اند و در عمل بسيارند مصلحان و روشنفكراني كه به برتري مصلحت بر حقيقت تمسك جسته اند.
 آموزه تئوري بازي ها ، چيزي جز قواعد بازي در مدار قدرت و چيرگي نيست. قواعدي كه بر پيشنه رقابت ها م مصلحت ها بنيان گرفته اند.
 آموزه «انتخاب ميان بد و بدتر» ، آموزه روشنفكراني نيست كه به قدرت نگاه مي كنند، بل آموزه قدرت مداراني است كه نگاه روشنفكري را به «مدار بسته انتخاب» مي خوانند. آموزه «انتخاب ميان بد و بدتر» كه اين روزها مد زبان و گفتمان روشنفكران و مصلحان جامعه ماست ، ساده كردن انتخاب تا آستانه تقليل انتخاب مردمي است كه در دام مصلحت ها و منفعت ها قرار گرفته است.
 بالاخره «انتخاب ميان بد و بدتر»، نه انتخاب در مدار لااكراه آزادي ، بل انتخاب در «مدار بسته جبر» است.
 بدين ترتيب، سرمشق گرفتن روشنفكران و مصلحان جامعه از توده ها و واكنش در برابر چپ بنياد گرا و اولترا انقلابي هاي انتگريست (ضديت گرا) دهه 60، به خلق سرمشق هاي جديدي منجر شد. برابر اين سرمشق ها :
 وقتي آسايش طلبي مبارزه سياسي مي شود، تئوري رفتار بهداشتي بديل فدا و ايثار مي گردد.
 پيرو بديل سازي هاي جديد، اغلب روشنفكران و مصلحان در حاشيه مبارزه سياسي به گسترش «غنايم كثيره» مشغول هستند. ديگر روشنفكران و بويژه مصلحان به نان شب محتاج نيستند تا چيزي براي از دست ندادن نداشته باشند. به عكس بخشي از آنها آنقدر هم چيز دارند كه از تناول تتمعات خويش ، تئوريهاي اخلاقي در توليد روش هاي بهداشتي و تن آسايي ارائه دهند.
 خشونت بايد چاشني انقلاب شود تا اجتناب از انقلابيگري به عبا و رداي روشنفكري و اصلاحگري سازگارتر شود. فرصت ديگري مي خواهد تا نشان دهم پديده انقلاب اساسا و ماهيتا از جنس خشونت نيست.
حاصل آنكه :
روشنفكران ديگر به انقلاب نمي انديشند، زيرا انقلاب ديگر نه با سنجه راستي و ناراستي حقيقت ، بل با طبع مزاجي و خلقي آنها سازگار نيست . روشنفكران ديگر به انقلاب نمي انديشند ، زيرا تيمار از تيولي كه در كسب و كار حرفه اي ويا از راه نرخ بهره قدرت اندوخته اند، با «ايده هاي نرم تنانه» سازگارتر است تا با «ايده هاي انقلابي». روشنفكران با انقلاب مخالف هستند، زيرا تئوري انقلاب نا كارآمد نشان مي دهد. روشنفكران ديگر به انقلاب نمي انديشند، از اين رو كه هر گونه دگرگوني ساختاري را بي فايده مي شناسند. روشنفكران ساختار گرا هستند ، از اين رو كه هر گونه تغييري كه متوجه ساخت هاي اجتماعي است، كاري بي اثر و بي فايده مي شناسند. روشنفكران مخالف بنياد گرايي هستند، از اين رو كه هر نوع تغيير بنيادي حمل بر بنيادگرايي مي شود. از قول آلن فينكل كروت مي آورم :«روشنفكران دوره امروز طالب دموكراسي است ، اما حاضر نيست براي آن مبارزه كند. روشنفكر امروز محافظه كار شده است و حتي از ترس بدنامي و او را مخالف دموكراسي نخواندن حاضر نيست با فرهنگ تجاري مبارزه كند. روشنفكر امروز به يك اتم اجتماعي تبديل شده است كه هرگز حاضر نيست پاي آرمانش جان ببازد و تنها هدفش نيازهاي شخصي خود اوست . از نظر اين روشنفكران خودخواهي مساوي است يا صاحب اختيار بودن.»
در برابر اين واكنش ها از روشنفكران و مصلحان، كم نيستند واژه ها و عباراتي كه روح را چونان اختلالات اسكيزوفرنيايي از درون چونان سرد و بي حس مي كنند ، كه گويي آدمي را آدمي در انجماد تنها يي رهانيده است. آدمي هر قدر توان دموكراتيك و نيروي كنشگري خود را گسترش مي دهد تا در برابر اين واژه ها و عبارات واكنش هاي پريشان حال نشان ندهد، اما باز با نظراتي مواجه مي شود كه تمام انديشه و احساس او را به يكباره در چنبر چرخ چغل روزگار به يكباره خرد مي كند. با خود مي گويد عجب دنائت روزگاري است كه : در زماني كه سردي روح ، گسستن پيوندها و علقه هاي زندگي ، رخت بستن اعتمادها و بديل سازي حقيقت ها در مصلحت ها ، وارونه سازي ارزش ها در آنچه كه انديشه و روح را در مكاره كسب و كار به خريد و فروش مي گذارد، به مردان و مردماني احتياج است كه اسوه ايستادگي و مردي باشند، به قهرماناني كه روح در اجساد سرد و نيمه مرده جامعه بدمند، اما در اين روزگاران دون با مصلحان تازه روشنفكر شده اي چون آقاي دكتر فياض زاهد روبرو مي شويم كه از قول اريش ماريه مارك مي نويسد: «نبايد براي اصول مرد بايد براي اصول زندگي كرد» و در جايي ديگر براي آنكه به خواننده القاء كند كه ماريه مارك در سردي كه وجدان را به انجماد مي برد تنها نيست مي نويسد : «اگر خورشيد طلوع كند و تو نباشي هيچ اتفاقي نخواهد افتاد. لذا انتظار سلحشوري و قهرماني در عصري كه بايد عصر مرگ اسطوره ها نام نهاد ، درخواستي عبث و بيهوده است».
آري، چنين درخواستي بيهوده است. زيرا در ايامي كه معدودي از روشنفكران از آزادي داد سخن مي دادند و حتي روشنفكراني كه نزد انديشه گران غربي به «روشنفكر سوسياليست» شهره داشتند، از سوي همفكران ايشان به چوب ليبراليزم رانده مي شدند، به خود حق مي دهند كه امروز در عصر «ليبرايزم وحشي» فراتر از ليبراليسم (اولترا ليبراليسم) حركت كنند. اين گفته از آقاي فياض زاهد كه اگر خورشيد طلوع كند و تو نباشي هيچ اتفاقي نخواهد افتاد، ترجمه ادبي شده اين گفته عاميانه است كه، «اگر من نباشم مي خواهم مورچه اي هم روي زمين راه نرود». آقاي فياض زاهد در واكنش به اسطوره سازي و اسطوره پرستي طيف سياسي كه او بدان تعلق دارد، نمي داند كه قهرماني با قهرمان پرستي تنها در يك واژه قهرمان اشتراك لفظي دارند. قهرماني بويژه وقتي از حماسه فدا و ظهور حماسي وجدان سرچشمه مي گيرد، مضموني برابر و سرشار از انسان گرايي است ، اما تقديس قهرماني به ويژه وقتي از كانوني شمردن قهرمان سرچشمه مي گيرد، مضموني برابر و سرشار از اقتدار گرايي و اسطوره پرستي است. «اين همان» شمردن قهرماني با اسطوره پرستي نه تنها بي اطلاعي از مناسبت معنايي اين دو واژه است ، بلكه چيزي جز الگو پردازي و «اين همان» شمردن مبارزه سياسي (كه او بدان معتقد است) با خواهش هاي مصلحت پرستانه و تن آسايي توده اي نيست. در مقاله «لخت شدن احساس» به تفصيل در اين باره نوشتم.
آيا نويسنده از خود نپرسيده است ، در جهاني كه «تكنولوژي سرگرمي ها» با گرم كردن سرها ، به سرد كردن و انجماد روح مشغول است ، اگر نبود قهرماناني كه روح را در تنور اجسادشان به گرمي بخوانند ، كجا انسان و انسانيت بر پاي مي شد؟ كجا قدرت بدون مقاومت دست از قهر و خشونت مي شست ؟ كجا مدارهاي بسته قدرت در آزادي و ترقي گشوده مي شدند؟ فوكو كه بيش از همه فلاسفه آراء خود را پيرامون «مراقبت قدرت» متمركز كرده بود، معتقد است، هر نوع قدرتي نوعي ديالكتيك مقاومت ايجاد مي كند. آيا وقتي «مراقبت قدرت» مهميز تسليم شدن بر پاي جامعه مي بندد ، مقاومت در برابر قدرت قهرماني پديد نمي آورد؟ آيا قهرماني نيست كه به نسبي كردن قدرت منجر مي شود؟ آيا مقاومت ها نيستند كه با وارونه كردن مراقبت ، مهميز تسليم شدن به پاي قدرت مي بندد؟ آيا قدرتي سراغ داريد كه راه مطلق شدن سلطه و زور را تا بريدن تمام لجام هاي اخلاقي طي نكند؟ آيا جز قهرماني هاست كه با مقاومتي كه بر مي انگيزند ، امكان توليد و توسعه زور را محدود ويا از ميان مي برند؟
بنابراين از اين نظر: كساني كه سياست را جز مصلحت نمي شناسند، كساني كه سياست را كسب و كار قدرت مي شناسند، كساني كه نگاه روشنفكرانه به حقيقت را تا حد نگاه عاميانه به مصلحت تقليل مي دهند، كساني كه قهرمانان فدا و ايثار را در زمره اسطوره پرستان مي شمارند و مبارزه سياسي را تا حد «مبارزه اي نرم تنانه» و با هدف كسب قدرت و زور فرو مي كاهند، كساني كه عقل را تنها در عقل ابزاري و كاسبكارانه مي شناسند، كساني كه فرهنگ را جز «سرگرمي و تجارت» نمي شناسند و عقل را ابزار سنجش سود و زيان آن مي شناسند، كساني كه با عقلانيت آزاد و «مفاهمه عشق ورزانه» به كلي بيگانه هستند، بي شك آنها نمي توانند مناظر احساسي و ديدگاهي كسي چون شريعتي را درك كنند. او را كه دل در گرو عقلانيت آزاد داشت و به جز عدالت دل به هيچكس و هيچ چيز نسپرد و كسي را چون او كه مرزهاي ثنوي ميان برابري و آزادي را از ميان برداشت و كسي را چون شريعتي كه در آسمان بندگي به عرفان و در آستانه توليد و ترقي، به برابري و برازندگي انسان و جامعه عشق مي ورزيد، با مقياس عقل ابزاري و محاسبه گر قابل درك نبود. آري شريعتي نه تنها از مذهب عوام كه بند خرافت را در تارپود ذهن و شعور جامعه گره مي زد بيزار بود ، بلكه از اشرافيت و كعب و الاحبارها كه دين را وسيله تن پروري و شارلاتانيسم گردانده بودند بيزار بود.
آري در بد زمانه اي زندگي مي كنيم؟ وقتي مرز ميان فرهنگ و سرگرمي از ميان مي رود و انديشه ها جز كالاي تجاري توليد نمي كنند. زماني كه فرهيختگان و مصلحان جامعه چنان از احساس تهي مي شوند كه به جاي اهتمام به مردمي كه چون كرم در خاك فقر و پس ماندگي مي لولند، تنها و تنها در واكنش به بنياد گرايان و انتگريست هايي كه با متجاوزين آمريكايي مدار قهر و زور ايجاد كرده اند، مي گويد :«به جاي سرنوشت آمريكا در عراق به فكر بازارهاي آن كشور باشيم1»، ديگر چه زمانه اي است كه انتظار پستي و رخوت از خاك آن نرويد؟ آري در اين زمانه وقتي مي بينيم و مي دانيم چگونه مذهب نقاب ريا و خدعه بر چهره مي زند و جامعه اي را صدها سال در دام فريب و پس ماندگي مي خواند ، وقتي مي بينيم همين مذهب آزاديخواه و زنده علوي در عصر صفويان چنان با قدرت پيوند مي جويد كه عملا به ترياك جامعه تبديل مي شود، وقتي مي بينيم كه «تكنولوژي كلاه شرعي ساز» صفويان، محصولي جز «ترياك» و «ترفند» ندارد، يكي از همين روشنفكران و مصلحاني كه جز تخريب و استهزاء مشي و منش ديگري نمي شناسد ، در اعطاء كفاره سرسپردگي خود به قدرتي كه به توهم گمان مي برد اقتباسي از تفكر شريعتي است، مي نويسد :«مردم ايران 400 سال زحمت كشيدند تا در تشيع صفوي امكان همزيستي قابل تحمل دين و زندگي را فراهم كنند. اما شريعتي يكباره آمد آموزه هاي ايدئولوژيك و دوران تشيع علوي را به عنوان تفسيري خطرناك وارد ايران كرد». آقاي ابراهيم نبوي نويسنده عبارت اخير، ندانست كه كفاره خود را به چيزي مي دهد كه بيگانه با انديشه هاي شريعتي بود . چه آنكه انديشه هاي ديني شريعتي را ، اگر از هر طرف كه بتراشيد، با هر گونه روابط استعبادي كه سرچشمه قدرت و به ويژه قدرت هاي اسطوره اي است، به كلي بيگانه بود ؟

[بخش "پايان ايدئولوژي؟" از اينجا بخوانيد]

دنبالک:
http://khabarnameh.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/9406

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'انگيزه شناختي مخالفت با شريعتي، 1- پايان انقلاب، 2- پايان ايدئولوژي؟ احمد فعال' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016