[email protected]
«پس خبرش را هم مي نويسي؟» سر تكان دادم و پشتم را صاف كردم تا خستگي 4 ساعتي را كه به صندلي چسبيده بودم در كنم. بهمن احمدي امويي كيفش را برداشت. انگار مردد بود. هيچ وقت اين قدر در روزنامه نمي ماند. مخصوصاً حالا كه ژيلا بني يعقوب به روزنامه نيامده بود. بهمن گفته بود به خاطر كسالت.
رفت بيرون، دوباره آمد تو، پرسيد: «فردا خبر يك كارش مي کنيم... حتماً بنويس» با خنده گفتم: «باشد...خيلي خب!». اين بار واقعاً كيفش را برداشت و گفت:" خسته نباشيد و رفت. عقربه ها روي ساعت 8 بود."
تا من خستگي نوشتن گزارش 20 صفحه اي ام را از تنم بيرون كنم ساعت هشت و ربع شده بود. هنوز تيتر هم براي خبر نزده بود. كه ژيلا بني يعقوب زنگ زد. فكركردم با بهمن كار دارد اما زنگ زده بود تا ماجراي مضحكي را براي من تعريف كند. حس مي كردم مي خواهد مرا به كار اميدوار كند. هميشه در برابر گلايه هاي ما مي گفت كه قدر اين روزها را بدانيد و قانعمان مي كرد كه هم اين رنج ها لازم است. غمزده بودم روز قبل
ساعت 8 و 20 دقيقه بود.
به خودم گفتم فردا بهمن مرا دار مي زند. همان طور كه مي خنديديم، مي نوشتم و ديدم كه يك روان نويس بنفش دارد جلوي چشمايم تكان مي خورد. در واقع روان نويس بنفش فقط مال يك نفر است. وحيد پوراستاد. پوراستاد با خنده گفت: ننويس خانم اكبري...توقيف شديم. ته دلم گفتم چه شوخي بي مزه اي. اما نتوانستم خودم را بي تفاوت نشان دهم.
دوباره نوشتم. دوباره روان نويس تكان خورد. «ننويس... باورش نمي شه!» دور و برم را نوشين و ساناز و فرنوش گرفتند. همه مي خنديدند. خنده هايي با ته مايه گريه. از آن طرف خط يك نفر پرسيد چي شده؟ گفتم خانم بني يعقوب وقايع توقيف شد. سكوت كرد. سكوتي كه حس مي كردم هيچ وقت شكسته نمي شود اما گفت: «ديديد؟ هميشه بهتان مي گفتم اين فرصت زودگذر است.. تا مي توانيد بنويسيد...» شوكه شده بود. گفتم بعداً زنگ مي زنم.
برگه فاكس را كه از دست نوشين گرفتم باورم شد كه وقايع تمام شده است. صداها در اطراف تحريريه چند بر در دقيقه تكرار مي شد. توقيف شديم. ما و جمهوريت... مرتضوي... بله! باز هم بيكار شديم و صداي خنده اي كه اصلاً خنده دار نبود. ساعت 8ونيم بود.
هيچ كس به من نگفت متأسفم.هيچ كس ابراز همدردي نكرد. نه مادرم. نه خاله ها. نه مادربزرگم. همه گفتند:" خب يك روزنامه ديگر منتشرمي کنيد.من ذهنم بغض كرده بود. قلبم تندتند مي گفت ديگر تمام شد. ديگر من و بهمن و ژيلا و آرش و بنفشه و رويا و گيسو و هزار هزار نفر ديگر هيچ وقت نمي توانيم با هم كار كنيم. مادربزرگم گفت «مگر صبح مسافر نيستي؟ برو وسايلت را جمع كن» يادم رفته بود كه دو هفته است كه براي يك بولتن داخلي كار مي كنم. يادم رفته بود كه زندگي هم نان مي خواهد هم عشق.
×××
هادي حيدري همه هنرنمايي هايش را كرد. همه جوك ها را تعريف كرد. همه صداها را تقليد كرد. آنقدر گفت كه ديگر صدايش گرفت و نتوانست حرف بزند. حتي ژيلا بني يعقوب و وحيد پوراستاد و آقاي ويسي هم آمده بودند تا شيرين كاري هايش را ببينند. اما بهمن احمدي امويي اصلا نخنديد.
حتي يك بار. باورم نمي شد كه او نخندد. او كه كمتر مي شد عصباني شود. نمي دانستم بايد برايش چه كار كنم. آخرش رفتم و كنارش نشستم. چشم هايش قرمز بود. از ميان انگشت هايش غم مي ريخت روي ميز، روي مطالب چاپ نشده، روي قلم و مدادها شره مي كرد روي تن ماها كه به غم او خيره شده بوديم. ژيلا بني يعقوب هم آمد و نشست. فريده هم آمد. ترانه. پناه. سهام هم آن دور نشست. دوباره سرويس اجتماعي جمع شده بود. بهمن ديگر از كم كاري، گلايه نداشت. از سوژه هايمان ايراد نمي گرفت. اين بار ما آمده بوديم كه به او بگوييم هنوز زنده هستيم. من حتي نتوانستم به او بگويم كه او را مي فهمم. چون دروغ مي گفتم. چون خودم هم مي دانستم كه در 21 سالگي وقتي كم سال ترين عضو تحريريه وقايع محسوب مي شدم، براي همدردي با او حرفي نداشتم. حتي نمي توانستم به او بگويم كه همسر خودش، ژيلا بني يعقوب به من ياد داده است كه گاهي زندگي را مي شود در يك سيب جستجو كرد. حيف كه آن روز باغچه كوچك تحريريه ما سيب نداشت...
×××
هر دارويي را نمي شود قورت داد. هر حسي را هم نمي شود فرو خورد. مخصوصاً وقتي آن حس غمي آميخته به خشم باشد. مخصوصاً وقتي اميد نداري كه ديگر، حداقل تا مدتي چند ساله، بتواني با آدم هايي كه دوست داري دوباره كاركني. آقاي مزروعي آن روز، آن عصر دوشنبه لعنتي، به همه گفت كه دنبال كار جديدي بروند. انگار همه گوش ها مي خواستند جمله هاي او را پس بزنند. انگار تصميم جديدي از طرف مغز گرفته شده بود كه باور نكند. اما وقتي عقربه ها از 8 گذشت و فقط چند نفر مانديم، در بين صندلي هاي آشفته، ميزهاي به هم ريخته، سكوت ما را زجركش مي كرد.
وقتي كه كيفم را روي دوشم انداختم احسان با خجالتي برادرانه گوشه لباسم را گرفت و گفت تو رو خدا نرو... بغض گلويم را مي فشرد و اما چاره اي نبود. يك بار ديگر همه جا را نگاه كردم. همه ميزها را. سقف بلند را و برگه هاي روي ديوار را كه به من ميگفت يكشنبه ها خبر با من است و سه شنبه ها صفحه لايي. خواستم همه چيز را به خاطر بسپرم اما اشك هام امان قلبم را تا انتها سوزاند و من همه چيز را مثل يك داغ بر وجودم حك كردم