سيستم گزينش عقيدتي از موضوعات بسيار جالب اجتماعي در يك قرن اخير ميباشد و جالبتر اينكه وقتي امروز نگرشي به عقب كرده و به اين سازمانهاي وسيع و عريض و طويل نگاهي مجدد ميكنيم خط سيري مشترك همچون جانمايهاي اصلي همه آنها را به هم وصل ميكند. عليرغم تفاوتهاي ايدئولوژيك و ويژگيهاي بومي همه آنها در سير و سلوك اجتماعي عملكرد تشكيلاتي و تأثيرگذاري بر روانشناسي عمومي مردم خط سير بسيار شبيه به همي را داشته و حتي در سرنوشت نهايي نيز بسيار به هم نزديك هستند و اگر تابلوي «عقيدتي» را از سر در آنها برداريم به زحمت ميتوان تفاوتي معنادار را در بين آنها جستوجود.
نظام گزينش عقيدتي در ابتداي كار معمولاً در لباس «موقتي» و جهت سهولت در عبور از مرحله گذار متولد ميشود. ولي تجربه يك قرن اخير نشان ميدهد كه پس از طي يک دگرديسي خيلي سريع سيستم گزينشي تبديل به «زندگي گزينشي» در سطح جامعه شده و در درون خانهها و خلوت فردي آحاد مردم نيز مستقر و نهادينه ميشود. به جرأت ميتوان ادعا كرد كه توليد، تغيير و تكوين نگرش گزينش عقيدتي به زندگي اجتماعي آينه تمامنمايي از خط سير تماميتخواهي انقلابي در كليت آن است.
اقتدارگرايي انقلابي از ابتداي تولد تا سرانجام آن تنها يك خصوصيت ثابت و بدون خدشه را به نماش ميگذارد و آن سعي خدشهناپذير براي نهادينه كردن و قبولاندن اين موضوع است كه زيست اجتماعي در تمامي جلوههاي آن تنها وقتي «مشروعيت انقلابي» پيدا ميكند كه از فيلتر برجهاي ديدهباني مرجع اقتدار عبور كرده باشد.
1 - زابلوكي با مطالعه درباره كمونها مينويسد:«در ماندلا، مانند همه كمونهاي مذهبي شرقي، مسأله عمده ايدئولوژيكي، استقلال باقيمانده اعضاي منفرد است. هر فردي ميبايستي تابع من جمعي گردد.»(1)
ماكس وبر از برقراري رابطه اقتدارگرايانه بوروكراتيك ياد ميكند در آن«واگذاري ارادي اختيار» به شرط دريافت پاداش مزدي برقرار ميگردد. (2)
جيمز كلمن«برقراري رابطه اقتدارگرايانه ارادي» را توصيف ميكند كه در آن«واگذاري حق» بدون پاداشي خارجي و با اين انتظار تحقق پيدا ميكند كه اعمال اقتدار توسط ديگري منافعي به بار آورد.»(3)
او اشاره ميكند كه برقراري«اقتدار پيوسته» كه در آن«واگذاري گسترده اقتدار به ديگري» اتفاق ميافتد بر يك زمينه «بيساماني شخصي» و «بيساماني اجتماعي» اتفاق ميافتد كه در آن افرادي كه «گم» شدهاند و نميتوانند براي خودشان زندگي رضايتبخشي پيدا كنند، خود را به ديگري تسليم ميكنند. (3)
2-اقتدارگرايي تماميتخواه انقلابي در طول يك قرن اخير «نوع ويژهاي» از برقراري «روابط اقتدارگرايانه» را در سطح روابط فردي ، ملي و جهاني عرضه كرده است. اين نوع «واگذاري گسترده و كامل» در ارتباطي بسيار پيچيده و تركيبي از بدترين جلوهها و جنبههاي «تسليم»، در نهايت امر «بيساماني فردي» و «بيساماني اجتماعي» را در تمامي عرصههاي زندگي مستقر نموده و به عنصر اصلي بنيادهاي اجتماعي تبديل ميكند.
«گي روشه» در كتاب «كنش اجتماعي» از شكلگيري تطابق پاتولوژيك در روند اجتماعي شدن صحبت ميكند كه منجر به ايجاد جامعه پاتولوژيك ميگردد. او مينويسد:«جامعه پاتولوژيك اغلب ميتواند ناشي از اجتماعي شدن طبيعي نيز باشد، يعني محيطي كه در آن رفتارهاي تأييد شده به وسيله كل جامعه تحمل ميشوند.» (4)
اما بايستي اذعان كرد كه تماميتخواهي انقلابي نوع ويژهاي از «اجتماعي شدن» را به نمايش ميگذارد كه از آن ميتوان تحت عنوان «دگرگوني شخصيتي بدخيم» نام برد كه خود را در تمامي اكناف جامعه مستقر ميسازد و منجر به بروز پديده «جامعه بد خيم» ميگردد. در اين بيساماني فردي و بيساماني اجتماعي، اصليترين ساختارهاي هنجاري در كنش اجتماعي يكي از پس از ديگري كمرنگ شده، از محتواي اصلي و واقعي خود خالي ميشوند و نقش خود را از دست ميدهند. «نظامهاي اعتماد»، «سرمايه اجتماعي» رفتار جمعي و «تقاضامندي براي هنجارهاي مؤثر» همه به امري موهوم، كلماتي رنگ باخته و موضوعاتي پوچ تبديل ميشوند.
«ريموند ميلتون برگر» در كتاب «شيوههاي تغيير رفتار از روشهاي حساسيتزدايي نظامدار» و «حساسيتزدايي در زندگي واقعي» براي غلبه بر اضطراب نام ميبرد كه در آن فردتمرين و "صحنههاي محرك ايجاد كننده ترس را تصور ميكند» فرد «به تدريج به محرك ايجادكننده ترس واقعي نزديك ميشود و يا در معرض آن قرار ميگيرد.»(5)
تماميتخواهي انقلابي در يك روند معكوس«ترس» را به يك رفتار روزمره و عمومي تبديل ميكند و تنشزايي را نه به عنوان رفتار پاتولوژيك، بلكه در مقام يك رفتار عادي اجتماعي قرار ميدهد.
«رايت ميلز» معتقد است كه نظامهاي توتاليتر محصول بحران، تنشهاي اجتماعي و ناتواني عمومي در اثر تشديد اضطرابهاي اجتماعي هستند در شرايطي كه«هيچ كس كارهاي نيست.» (6)
نظام گزينش عقيدتي و همهگيرسازي آن توسط تماميتخواهي انقلابي به قول«ريچارد سنت» سبب اجتماعي شدن «دو شدگي» در سطحي فراگير و ملي ميگردد. فرد در يك تكرار پايانناپذير و مدام نوشونده در صحنه رسمي زندگي براي دسترسي به شغل، مقام و قانوني بودن ، در يك روند«اجبار براي به دست آوردن رضايت مرجع اقتدار» قرار ميگيرد. بنابراين در روندي دگرگونكننده فرو ميافتد كه در طي آن ميبايستي طوري نشان دهد كه« نه از روي اجبار كه به صورت داوطلبانه و از صميم قلب و نه فقط قبول كننده مرجع اقتدار كه از معتقدان شيفته آن است". در اين روند تخريب شخصيتي «فرديت خاموش مانده» و «درون طرد شده» اوست كه مجبور به تحمل تدريجي يك نوع دگرگوني دروني ميشود.
در اين دگرگوني اولاً ميبايستي به طور دائم خود را رد كند، پنهان كند و حتي به خود نيز بقبولاند كه اين همان بنده مخلص و نمونهاي است كه مرجع اقتدار از او انتظار دارد . از اينرو به قول «هانا آرنت» فرد در جامعه اقتدارگرا اغلب "چهره قرباني" به خود ميگيرد كه اصليترين نمود آن «تلاش هماهنگ براي محروم كردن قربانيان از هر گونه نمود هويت مدني و شخصي ميباشد.
اين «دو شدگي عمومي شده» منجر به شكلگيري حالتي ميشود كه در آن جامعه به طور فراگيري هر روز «همانندي يافتن، با موجودي ديگر» را تمرين ميكند. تكرار روزانه و تداوم زماني اين جريان تخريبگر به تدريج به كمرنگ شدن، استحاله و اضمحلال «ويژگيهاي شخصي» كل شاخصهاي اجتماعي از قبيل آرمانخواهي، مليگرايي و فرديت اخلاقي منجر ميشود. به قول «ريچارد ولايم» پديدهاي متولد ميشود كه ميتوان آن را امپايي (empathy) ناميد كه عبارت است از «تمرين روزانه و مداوم احساس دو شدگي يعني خود را در قالب وضع ديگر ديدن.»
3-يكي از اصليترين كاركردهاي اقتدارگرايي انقلابي برقراري«نظام گزينش عقيدتي» به جاي «شايسته سالاري حرفهاي» در كليه كشورهاي انقلابي و در كليه عرصههاي حيات اجتماعي بوده است. اين كاركرد در همه جا«استقلال فردي»، «نظام هنجاري مؤثر» و «تطابق رفتار اجتماعي افراد يا سامان دروني آنها» را هدف قرار داده، هر نوع كاركرد داوطلبانه و تصميمگيري مبتني برايمان را در طول زمان دچار خدشه و استحاله ساخته است.
چنين خط سيري ارادت سالاري، نوچهپروري و باندبازي را در يك طرف و چاپلوسي، تظاهر و رياكاري را در سوي ديگر به مشخصه اصلي رفتار اجتماعي در سطح عموم مردم تبديل كرده و بدين ترتيب كليه عرصههاي اجتماعي را به جاي حضور جدي، سرزنده و تحولبخش به يك بازي نمايشي، فرماليسم مبتذل و فردگرايي غير اخلاقي سقوط ميدهد.
نظام گزينش عقيدتي در مقام اصليترين وجه زندگي تماميتخواه انقلابي هر جا فرصت تاريخي مناسب و زمان كافي و امكانات اجرايي براي اعمال نظرات خود داشته سير تكويني و سير تاريخي مخصوصي را از سر گذرانده است. دنبال كردن اين خط سير درواقع پيگيري راهي است كه تماميتخواهي انقلابي در عرصه جامعهداري طي ميكند و نقش نهادي خود را در تاثيرگذاري بر «منش فردي» به نمايش ميگذارد. در اين دگرگوني تاريخي، ساختارهاي اجتماعي و منش فردي کل جامعه دچار دگرگوني ويژهاي ميشوند كه حاصل آن چيزي جز بيساماني فردي و بيساماني اجتماعي نيست. در اين «جامعه بدخيم» اصليترين مشخصه، خالي شدن كلمات از بار تاريخي و واقعي خود ميباشد. وقتي زندگي به تدريج «به نمايش دردناك دوشدگي» تبديل ميشود در يك سازگاري طبيعي و در يك روند قابل تحملسازي زندگي روزمره، اين مفاهيم، آرمانها و در كل «ساختارهاي ارزشي جامعه» است كه به بازي گرفته ميشوند، معناي تاريخي و مشخص خود را از دست ميدهند و «نظام معنايي ملي» از محتوا خالي شده و تعيين كنندگي خود را در سامان فردي، ارتباطات اجتماعي و روند اجتماعي شدن از دست ميدهند. نگاهي به اين خط سير ميتواند ما را در پيگيري «مسير بدخيم شدن مرحله به مرحله» زندگي ياري كند.
الف-انتخاب و مسؤوليتپذيري در هر گروه اجتماعي به طور اجتنابناپذيري همراه با درجاتي از گزينش در جنبههاي مختلف آن است. پروسه گزينش بين فرد و گروه امري دوجانبه بوده و در مقام هويتبخشي فردي عمل كرده و در يك روند اجتماعي كردن اعضاي خود، شاكله شخصيتي افراد درون خود را از آرمانها و اهداف سازماني مشحون ساخته و براي تك تك افراد بسته به ميزان اجتماعي شدن گروهي يك نظام ارزشي و معنايي ايجاد ميكند و همين امر است كه «واگذاري حق فرد» به «جمع» را در تصميمگيري و اجرا ممكن ميكند و گذشت و فداكاري فرد در خدمت جامعه را عملي ميسازد. اين نظام گزينش امري داوطلبانه بوده و اين واگذاري حق به صورت ارادي و از روي اختيار صورت ميگيرد: و تنها شامل افرادي ميشود كه به اين نتيجهگيري رسيدهاند كه در چارچوب اهداف و برنامههاي گروه، در قبال اين واگذاري و پرداخت هزينه از واگذاري حق فردي خود ، بخشي از آرزوها و آمالشان قابل تحقق و دستيافتني ميشوند. همين نتيجهگيري است كه به فعاليت فرد در درون گروه، خصلتي داوطلبانه و فداكارانه داده و منش فردي او را در يك روند اجتماعي شدن دچار تغيير و دگرگوني مثبت در جهت سامانيابي نيروهاي دروني، شكوفايي ذهن، هارموني شخصيتي و تمركز حياتي انرژي دروني حول آرمانها و برنامههاي جمعي ميسازد. اما اين رابطه متقابل فرد و گروه خصلتي داوطلبانه داشته و فرديت با هويت جمعي در يك تعامل آگاهانه، اختياري و از روي ميل وارد ميشود. بنابراين برنامههاي گروه اثرگذاري خود را تنها در محدوده هواداران خود اعمال ميكند و اهداف و برنامههاي گروه براي «ديگران خارج از آن" تنها در حكم يك نجواي تشويق به جانب گروه معنا ميدهد كه «ديگران» ميتوانند نظاره كنند، گوش كنند و قضاوت نمايند؛ فقط به شرطي كه بخواهند و تمايل داشته باشند. در اين شرايط «واگذاري حق» از جانب ديگران تنها در صورتي عملي ميشود كه فرد به طور داوطلبانه و ارادي به سمت گروه تمايل پيدا كند و به ميزاني كه اين «واگذاري ارادي» اتفاق ميكند و تواني كه گروه در اجتماعي شدن فرد دارد ميتوان انتظار تغيير و دگرگوني در منش فردي را پيگيري نمود . در چنين شرايطي گروههاي اجتماعي با لشكر انساني پشت سر خود در كنار هم طي مسير ميكنند و اختلافهاي آنها نه تنها مشكل ايجاد نميكنند بلكه در يك تعامل داوطلبانه و تضارب افكار موجبات شكوفايي جامعه را فراهم ميكنند و اجتماعي شدن آگاهانه را عملي ميسازند.
ب-وقتي قدرت حاكمه قديم در يك لحظه تاريخي در هم ميريزد، گروههاي گوناگون اجتماعي و سياسي با لشكر آرماني-انساني خود در موقعيت تاريخي «كسب قدرت» قرار ميگيرند و بالاتر از آن درصدد برميآيند كه جامعه آرماني گروه را با انرژي فشرده تاريخي در پشت سر آن، در سطح جامعه مستقر كنند. و اگر اين حادثه در جامعهاي اتفاق بيفتد كه در آن درجاتي از بيساماني اجتماعي و فردي از قبل موجود باشد، هر گروه در موقعيت كاذب و بيمارگونهاي قرار ميگيرد كه در آن تنها قرائت فكري خود را درست ميداند و تنها سازماني اجتماعي مطلوب را از آن گروه خود ميداند و به اين«اتوپي فاجعهبار تاريخي» ميرسد كه جامعه بشري تنها وقتي روي عدالت، صلح و سعادت زميني و مينوي را خواهد ديد كه جامعه آرماني آن گروه تحقق يابد.
در اين شرايط بغرنج تاريخي، وضعيتي حاد، عاجل و بيمار ايجاد ميشود كه به قول رايت ميلز در كتاب منش فردي و ساختار اجتماعي «هيچ شانسي براي تأسيس يك دولت باثبات وجود ندارد. فرد ناتوان ميشود و جامعه مشتاق يك مديريت متمركز ميشود". خط سير بعدي از دگرگوني طبيعي به تغييرات بيمارگونه و سپس يك جهش تاريخي به سوي استقرار بدخيمي اجتماعي در كل جامعه از همين نقطه است كه قابل پيگيري است.
هر گروه كه به وضعيت قدرت نزديكتر ميشود و يا در يك فرصت تاريخي در رأس حكومت قرار ميگيرد برنامه گروه از چارچوب سازماني درون گروهي خارج شده و «حكم حكومتي» پيدا ميكند. اين حالت، دگرديسي شگرفي در وضعيت گروه به حساب آمده و او را به موقعيت تأثيرگذاري در سطوح گسترده فردي، ملي و جهاني ارتقا ميدهد.
آرمان شهر گروهي كه امري بود مربوط به «فرداهاي» نيامده با قرار گرفتن در موقعيت حاكميت دولتي با جامعهاي مواجه ميشود كه متعلق به «امروز» است. دستگاه حكومتي و تودههاي مردم زميني، متنوع و واقعاً موجود هستند و اراده گروهي حاكم اين بار به اراده حكومتي تبديل شده و بر كل جامعه جاري و ساري ميشود. اراده قدرتمند حكومت و تشعشع پر انرژي قدرت، مستقل از نيات و رهبران گروه حاكم ، كار خود را شروع ميكند و در كمترين زمان تاريخي ، سازماندهي جديد بر اساس شرايط قدرت اتفاق مي افتد. ايدئولوژي گروه عنوان ايدئولوژي برحق را كسب ميكند و سلسله مراتب قدرت حتي بر سخيفترين انديشه اجتماعي نيز اگر بر مسند قدرت نشسته باشد برحقي را تعريف، تصوير و مستقر ميسازد.
قانون هسته و حركت دوراني قدرت از اين مرحله است كه وارد عمل ميشود. نيروي ثقل قدرت هستهاي همه چيز را تحتالشعاع قرار ميدهد. هرچه به هسته نزديكتر ، به همان ميزان فشردهتر، باثباتتر و متحدتر ميشوي.شعارهاي گروه حاكم قدرت تهييج بيشتري پيدا ميكند و با قدرت شگفتآوري از گوشه و كنار پنهان جامعه، خيل عظيمي از تودههاي بينام و نشان را به حركت در ميآورد و در شعاعي هيجانآور بسيج كرده و به جانب مركز به سيلان در ميآورد. نيروي عظيم هسته به مثابه انرژيدهنده و سازمانگر عمل كرده و تودههاي به هيجان آمده را با عزمي قويتر آماده جانفشاني به جانب مركز ميكند. بوي قدرت در حال شكلگيري ، عطري در فضاي جامعه ميپراكند و سرمستها را با قدرت و سرعت ديوانهكنندهاي به سوي مركز ميكشاند. در اين شرايط طوفاني، سرعت وقوع وخامت براي گروههايي كه نخواستهاند و يا نتوانستهاند در مسير جانب به مركز قرار گيرند قابل مقايسه با گروه جانب به مركز است ، منتهي در مسير گريز و پرتاب از مركز.
قانون هسته حكم ميكند كه يا با سرعتي شگفتآور به سوي آن كشيده شوي و از انرژي قدرت هر لحظه فشردهتر و تهاجميتر شوي و يا برعكس در مسير گريز از مركز و در فضايي لامتناهي در سرنوشتي غيرقابل پيشبيني غوطهور شوي.
انقلاب تودههاي مردم و گروههاي سياسي را براي يك لحظه تاريخي از تشعشع كنترلكننده و ويرانگر قدرت آزاد ميكند. جرياني زنده و تلاشي همه جانبه در جامعه به راه ميافتد كه توأم با از خودگذشتگي و مشحون از رايحههاي دلانگيز آرماني ميباشد. افراد خود برميگزينند و برگزيدههاي خود را به راحتي تغيير ميدهند. از گزينههاي خود داوطلبانه حراست و حمايت ميكنند و براي يك لحظه تاريخي اعماق جامعه به سطح ميآيند و همه چيز ميل به علني شدن و هويتيابي پيدا ميكنند. اگر در اين شرايط پلوراليسم سياسي آنچنان قدرتي نداشته باشد كه قدرت را در كل جامعه تقسيم و براي همه گروههاي سياسي به امري در دسترس، موقتي و انتخابي تبديل كند- قدرت تمركز بخش هستهاي شروع به فعاليت و بازسازي مجدد حول قدرت مطلقه خواهد كرد.
در اين شرايط بخشي از انقلاب را كه در مسير جانب به قدرت قرار گرفته از انرژي مستكننده قدرت حكومتي مملو خواهد كرد و اين خط سير را بر حقي عقيده، درستي خط مشي و نفوذ مردمي معنا خواهد كرد و از اين پس جانب به مركز را به نام «كل انقلاب» و «نماينده كل جامعه» و مظهر «اراده ملي» معرفي خواهد نمود.
قدرت هستهاي حكومت كه براي دورهاي كوتاه دچار اختلال شده بود خيلي سريع بازسازي ميشود و انرژي انقلابي و تعجيل ناشي از آن را نيز در خدمت خود قرار ميدهد. نظم، قدرت و كشش عطف به مركز، سازمان شخصيتي ساكنان آن را هويت جديدي ميبخشد و مركزيترين قسمت هسته را به امري خدشهناپذير، جامع و جاوداني تبديل ميكند. شعاع مستكننده قدرت، اين بار مزين به نام كبير و مقدس انقلاب ميشود و با انرژي به مراتب قويتر و ويرانگرتري تودههاي به شور آمده و جامعه آشفته شده را مرعوب ميكند. عظمت، احترام، تكريم و غرور ارمغاني است كه انرژي عطف به مركز تقديم ساكنان خود ميكند و آنها را به موقعيت رهبري جامعه سوق ميدهد.
وقتي قدرت حكومتي به لباس انقلاب مزين ميشود و انرژي و امكانات آن را به خدمت بازسازي خود ميگيرد انتقامگيري تاريخي قدرت از انقلاب محقق ميگردد و خيلي سريع همه آنهايي را كه در خارج از مسير عطف به مركز قرار دارند در هيأت «اپوزيسيون جديد» در سرنوشتي موهوم و دردناك و پيشبينيناپذيري رها ميكند.
سرعت تغيير وضعيت از انقلاب به ضدانقلاب گاهي چنان سريع، شكننده و گيجكننده است كه افراد و هواداران برجاي مانده از مسير عطف به مركز را دچار روانپريشي اجتماعي ساخته و سازمان شخصيتي آنها را در هم ميكوبد.
داستان توابان ، بريده ها ، پشيمان ها و سرکوب شده ها ي مطرود از صحنه رسمي جامعه بسيار شگفت آور بوده و نياز به بررسي هاي جدي تري دارد.
ت- دوران شكلگيري مجدد قدرت حكومتي پس از تكان شديد انقلابي يكي از شگفتانگيزترين برهههاي حيات اجتماعي در كشورهاي انقلابي ميباشد. در يك سو راهيافتگان جديد به قدرت حكومتي هنوز خود آگاهي تاريخي خود را از دست ندادهاند و به وزن و موقعيت واقعي خود در ميان طيف گسترده گروههاي اجتماعي واقف هستند و در ديگر سو مركب چاپخانههاي بقيه گروههاي انقلابي در هواداري و سازماندهي انقلاب هنوز خشك نشده است. شكلگيري هسته قدرت در حالي كه با انرژي عظيم خود ساكنان حلقه حكومتي را در خود جمع و هويت تازهاي ميدهد با همان سرعت نيز در مسيري نامعلوم بيرونيها را از كل حيات اجتماعي رسمي كشور به خارج پرتاب ميكند. «تمايل به آنارشيسم» در گروههاي برجاي مانده از سكنيگزيني در هسته قدرت «و توهم قدرت» در ساكنان درون هسته از همين جا منشأ ميگيرد.
تماميتخواهي نه تنها ساكنان هسته، كه كل اردوي انقلاب و حتي مخالفين آن را نيز در چنگ خود گرفتار ميكند. تجربه انقلاب در يك قرن اخير نشان ميدهد كه قدرت دولتي اقتدارگرا تا وقتي ميتواند پابرجا باشد كه يكپارچه و در تماميت خود در تصاحب هسته عطف به مركز باشد. ساكنان هسته به شرطي و تا زماني از مزاياي قدرت عطف به مركز بهرهمند ميشوند و هويت آنها معني ميدهد كه قدرت دولتي در كليت خود و به صورتي يكپارچه پابرجا باشد. نيروي عظيم هسته به مثابه «بوي قدرت» در همه جا منتشر ميشود و عناصر مستقر كه از انرژي قدرت به غليان در آمدهاند و خصلت عطف به مركز آنها را به ميدان كشيده از هر سو سر برميآورند و با دقتي شگفتانگيز در كنار هم قرار ميگيرند و افتراق خودي يعني راهيان عطف به مركز و غيرخودي.يعني برجاي ماندگان و پرتابشدگان شروع به جوانهزدن ميكنند. نهاد گزينش عقيدتي در اين فضاي مهآلود انقلاب است كه متولد ميشود و به عنوان سيستمي مورد نياز و با قدرتي كاملاً ملموس پاي بر عرصه حيات اجتماعي ميگذارد و در پرچم آنها تثبيت عملي ساكنان جديد هسته قدرت در مقام نماينده تامالاختيار كل انقلاب و مظهر اراده عمومي و تنها قرائت درست از زندگي اجتماعي ميدرخشد. اين دوران تنها دوره زندگي واقعي و مؤثر نهاد گزينش در كل حيات آن به شمار ميآيد و سيستم گزينش عقيدتي در تمامي طول حيات خود حتي اگر يك قرن نيز ادامه داشته باشد تنها با تكرار و بازسازي هزار باره خاطرات شيرين اوايل انقلاب است كه ميتواند زنده بماند و بودن خود را توجيه كند.
ث- قدرت حكومتي پس از يك زمينلرزه سهمگين بازسازي خود را شروع ميكند و اين از ويژگي تماميتخواهي انقلابي در قرن حاضر است كه جايگزيني خود در درون هسته قدرت و به دست گرفتن رسالت تاريخي بازسازي قدرت حكومتي را به نام انقلاب و با لباس عقيده انجام ميدهد. او نيروي جاذب قدرت هستهاي را با نيروي جاذبه ايدئولوژي گروهي خود و نيروي پرتابكننده هسته براي حذف بقيه انقلاب را با قدرت تشكيلاتي و آرماني خود اشتباه ميگيرد. اين تمايل و استعداد تماميتخواهي انقلابي مبني بر استفاده از موقعيتهاي تاريخي مناسب براي كسب قدرت حكومتي است كه او را پذيراي عنوان تصاحب انقلاب در كليت خود و قرار گرفتن در مقام متولي انحصاري آن ميكند. در واقع تماميتخواهي انقلابي آن زمين مستعدي است كه بذرهاي قدرت دولتي در بدترين شكل خود به راحتي در آن كاشته شده، رشد نموده و به بار مينشيند. تماميتخواهي انقلابي در طول يك قرن جدل ايدئولوژيك همواره بر ضرورت و وظيفه كسب قدرت به عنوان بهترين وسيله براي تحقق آرمانشهر گروهي خود تأكيد ورزيده و مخالفين با آن را با شدت هرچه بيشتر سركوب و رد كرده است.
وقتي در يك فرصت تاريخي مناسب تماميتخواهي انقلابي در سكوي پرتاب به درون قدرت حكومتي قرار ميگيرد، ترنم دلنشين قدرت از هر سو به گوش ميرسد، امكانات قدرت هرچه بيشتر رخ مينمايد و بوي آن فضاي سياسي را پر ميكند.
درست در همين دوره كوتاه گذار است كه ساكنان جديد حاكميت دولتي هنوز آگاهي تاريخي خود را نسبت به موقعيت خود در كل جامعه از دست نداده و در وضعيت اضطرار تاريخي در ورود و ماندگاري در قدرت حكومتي قرار ميگيرد و همين وضعيت بسيار ويژه تاريخي با خصلت تماميتخواهي انقلابي است كه در هم آميخته و آنها را هرچه بيشتر در مسير نيروي جاذبه قدرت حكومتي قرار ميدهد و نهاد گزينش عقيدتي محصول همين اضطرار تاريخي است.
تماميتخواهي انقلابي با تمايل و استعداد ذاتي خود براي كسب قدرت است كه در يد قدرت دولتي توتاليتر اسير ميشود و متولي بازسازي قدرت هستهاي در متمركزترين و مخربترين نوعي ميشود كه بشريت تا به حال تجربه كرده است.
قدرت هستهاي در مرحله بازسازي با اعطاي اغواكننده نماينده كل انقلاب و مظهر اراده عمومي به بخش كوچكي از جامعه، اولين و مخربترين ضربه را بر پيكر آرماني و تشكيلاتي ساكنان قدرت حكومتي در يك سو و كل جريانات اجتماعي در جانب ديگر وارد ميكند. «او» يعني گروه ساكن هسته تا ديروز تنها عضوي از خانواده بزرگ جريانات اجتماعي با تمام تنوع آن بودند و نسبت به گذشته خود و ميزان نفوذ و توازن نيروي اجتماعي خود از توان آگاهي و نقد و ارتقا برخوردار بودند. آنها، وقتي به عنوان يك جريان اجتماعي ميتوانستند حيات داشته باشند كه گروههاي ديگر رقيب نيز باشند. تنها در سايه تنوع زيستاجتماعي بود كه گروه آنان ميتوانست پرچم آرماني و اجتماعي خود را رنگ كند و سينه هواداران خود را از هواي آرمانشهر گروهي خود پركند. توهم بيمارگونهاي كه تماميتخواهي انقلابي را در كام خود اسير كرده و همراه با بوي قدرت ساطع شده از هسته حكومتي مانع از درك و پذيرش قانون ساده و عميق زندگي ميشود و همين بيماري كشنده است كه توسط قدرت حكومتي انحصاري شناسايي و تقويت شده و در خدمت بازسازي قدرت حكومتي انحصاري قرار ميگيرد.
درون هسته هرچه از پلوراليسم اجتماعي خاليتر ميشود، هرچه اعوان قدرت در ميدان خالي از رقيب فقط و فقط خود و بهرهمندان از سفره دولت را ميبينند توهم بيمارگونه آنان عميقتر، درونيتر و غيرقابل علاجتر ميشود. دگرگوني آرماني، تشكيلاتي و شخصيتي اقتدار از همين نقطه است كه چرخش بيمارگونه خود را به سوي «توهم اجتماعي» شروع ميكند. زندگي اجتماعي با توهم بيمارگونه يكي ميشود. خيالپردازي سياسي، تاريخي، ادعاي جهانشمولي و ابدي بودن، آغاز دوران دردناك جديدي را در حيات اجتماعي اعلام ميكند كه اين بار نه فقط تماميتخواهي انقلابي كه همه سلولهاي جامعه را اسير بيماري مهلك خود ميسازد. نقطه تولد نهاد گزينش عقيدتي، لحظه شروع بيماري علاجناپذير تماميتخواهي انقلابي است. اگر در ابتداي امر چنين به نظر ميرسد كه نهاد گزينش وسيله مناسب و كارآمدي براي تثبيت و تضمين ماندگاري گروه حاكم در قدرت حكومتي ميباشد؛ به محض خشكيدن خصلت پلورال زندگي اجتماعي، نهاد گزينش عقيدتي به زندگي گزينشي در سطح جامعه نيز گسترش يافته و «دوشدگي» را به بخش اصلي زندگي روزمره تبديل ميكند. از اين دوره، به بعد است كه حتي ساكنان هسته نيز براي تداوم ماندگار خود در كانون قدرت، مجبور به تطابق با معيارهاي زندگي گزينشي ميشوند. در اين دگرگوني بيمارگونه است كه كليه هنجارها، مفاهيم و معاني جامعه و صحنه «دوشدگي» شبيه شده و از معناي تاريخي خود خالي شده و كل حيات اجتماعي را «خالي از كلمه» و «عاجز از ارتباط» ميكند.(5)
تماميت خواهي انقلابي آيين مقدس قدرت حكومتي انحصاري ميشود و نهاد گزينش عقيدتي پرچم هويت آن. اگر در ابتداي امر تماميتخواهي انقلابي كه زير پرچم «متولي كل انقلاب شدن» قدرت حكومتي انحصاري را اسطورهاي ميكند، در مقابل قدرت حكومتي انحصاري نيز با اسطورهاي كردن نهاد گزينش عقيدتي بيماري خود را در سطح كل جامعه سرايت ميدهد. در يك عطش سيريناپذير همه اجزاي زندگي به چالش گزينش عقيدتي كشيده ميشوند و به شرطي اجازه دوام كسب ميكنند كه «دوشدگي» رسمي را پذيرفته باشند. دانشگاه، مدرسه، پارك، ورزش و حتي لباس و غذا نيز وارد اين دگرگوني حيرتآور ميشوند و به تدريج همه امور زندگي از بار معنايي خود خالي شده و به يك سازگاري فرماليستي با شرايط حاكم تغيير جهت ميدهند. معنا از زندگي رخت برميبندد و تنها«قالب» و فرم است كه ميماند. در همين جريان است كه تماميتخواهي انقلابي در عبوري دردناك از موقعيت «بخشي از قدرت اجتماعي» به «اسطوره دولت انحصاري» در مي غلتد ، آرمانهاي انقلاب به «او» يعني قدرت دولتي انحصاري منتقل ميشود و «او» تجلي همه چيز زندگي ميگردد. اين دوران، عبور از «خاطره انقلاب» به «وجود اقتدار دولتي» است. وقتي «دوشدگي» در سطح جامعه مستقر شده و عموميت يافت، مردم آن را به عنوان بخشي از حيات روزمره و در مقام يك شگرد براي زيستن در جامعه ميپذيرند بنابراين كل شاكله گزينش عقيدتي به يك «فرم رسمي بارها امتحان شده» تغيير شكل ميدهد. همه ميدانند در فلان اداره چه لباسي بايد بپوشند. فلان مقام چه قيافهاي بايد داشته باشد و در استخدام فلان اداره، چه شرايطي را بايستي رعايت کرد. در اين مرحله است كه عقيده بهطور كامل در قالب «فرم» مستقر ميشود و معاني از كلمات جدا شده و كلمه به يك فرم تو خالي تغيير وضعيت ميدهد و همه چيز چون قاب عكس زيبا تنها روي ميزها و ديوارهاست كه ميدرخشند، ولي در متن زندگي واقعي، معناي خود را از دست ميدهند، عكسها، مجسمهها و تابلوهاي رنگي به صحنه گردان اصلي زندگي تبديل ميشوند و هيچ چيزي معناي خود را نميدهد.(6)
د- اما زندگي برخلاف نيات تماميتخواهي انقلابي راه خود را طي ميكند. كودكان دبستاني و دبيرستاني ديروز كه با برنامههاي اقتدار و گزينش تربيت شدهاند وارد صحن علني زندگي ميشوند. دانشگاههاي انقلاب فرهنگي به بار مينشينند و محصولات خود را در انقلاب، فرهنگ و انسان نوين در كوچه و خيابان به معرض نمايش ميگذارند. اعوان تماميتخواهي بدون امتحان و رقابت مدارج دانشگاهي را طي ميكنند و پلههاي مديريتي را يكي پس از ديگري در نردبان رابطه و انتصاب بالا ميروند و كارنامه ادارات آنان در معرض قضاوت عموم قرار ميگيرد و زندگي شخصي و سلامت آرماني، خلوص حرفهاي و وضعيت اقتصادي آنها در مقام مقايسه و نقد گذاشته ميشود.
حساسيتزدايي عيني در جوامع تحت حاكميت تماميتخواهي انقلابي به صورت خاليشدن درون انسانها از هر مفهوم نيكبشري و تبديل شدن همه چيز زندگي به يك قالب توخالي، تكراري و نمايشي عمل ميكند.
كلمات و زندگي اجتماعي لوث ميشوند و با خالي شدن عينيت از درون آنها همراه با خود، كل زندگي را به پوستهاي ميان تهي و بيمعني تبديل ميكنند. كشاورزي و صنعت، آرمان و اخلاق، خانواده و جامعه و در يك كلام كل زندگي به يك بازي مسخره سياسي و به امري غيرجدي سقوط ميكنند و جامعه تا حد ايفاي نقش در تئاتري پايانناپذير پرتاب ميشود و اين به قول تئودور آدورنو يعني وارد شدن در مرحلهاي كه از آن ميتوان تحت نام«انحلال جامعه» نام برد. مشكلات اجتماعي بدون تودههاي انساني شجاع، آزاد و متكي بر كار مبتني بر رقابت حرفهاي، بدون نهادهاي قانوني و انتخابي و نقدپذير و بدون توزيع قدرت و امكانات اجتماعي براساس استعداد فردي قابل حل نيست.
وقتي بلشويكها به نام انقلاب در كليت خود بقيه نيروهاي اجتماعي را حذف كردند، عطش قدرتطلبي و تماميتخواهي انقلابي مانع از آن شد كه بهفمند «بلشويك» يك اسم خاص بود، و تنها در كنار اسماء خاص ديگر است كه ميتواند معنا داشته باشد و به حيات خود ادامه دهد. آنها وقتي هرجا منشويكها، سوسيال رولسيونرها و ... را پيدا كردند از صحنه حيات اجتماعي حتي به طور فيزيكي حذف كردند، نميدانستند كه خود نيز در درون هسته قدرت نميتوانند در موقعيت يك اسم خاص ديرزماني به حيات ادامه دهند. و اين بار اين نه حذف فيزيكي و نه حذف سياسي كه «انحلال امر اجتماعي» است كه موضوعيت و بنياد شكلگيري «اسماءخاص» را در هالهاي از ابهام فرو خواهد برد.
و قل اعملو، فسيريالله عملكم
بگو عمل كنيد، پس خداوند سير اعمال شما را پس از آن ميبيند.
1-zablocki 1980 P15.
2-ماكس وبر: مفاهيم اساسي جامعهشناسي، ص 133
3-جيمز هگمن: بنيادهاي نظريه اجتماعي، ص 123
4-گي روشه: كنش اجتماعي
5-ميلتون بركر: شيوههاي تغيير رفتار، ص 288
6- رايت ميلز: منشفرد و ساختارهاي اجتماعي، ص 241
7-ريچارد سنت: اقتدار، ص 211
8-جان لچت: پنجاه متفكر بزرگ معاصر، ص 271
دکترعلي اكبر قنبرپور