يكشنبه 22 بهمن 1391

شراب نو را در مشکهای نو باید ریخت، ایمان واقفی و آریابرزن محمدی

sabz-finger.jpg
وضع موجود ما را برآن میدارد تا امر سیاسی را در پرتو افقی تازه معنا کنیم. سیاست را باید از معناهای سنتی اش - بویژه از پژواک اصلاح طلبانه آن- تهی کرد و در پرتو شرایط نوین دوباره مفهومسازی کرد. مفهوم سازی ای که در آن سیاست نه عرصه تقسیم کیک قدرت، که مکان تحرک نیروی مردمی باشد.

تاملی بر سیاست اصلاح طلبانه

"و هیچکس بر جامه کهنه پاره‏ایی از پارچه نو وصله نمیکند و الا آن وصلۀ نو از آن کهنه جدا میگردد و دریدگی بدتر میشود. و کسی شراب نو را در مشکهای کهنه نمیریزد و گر نه آن شراب نو مشکها را بدرد و شراب ریخته مشکها تلف میگردد. بلکه شراب نو را در مشکهای نو باید ریخت."( مرقس 2: 21- 22)

نخست- امروز وضع ما بحرانی است. اکنون پس از گذشت سه سال و نیم از آغاز جنبش سبز شهر دیگر عرصه نبرد نیست. خیابانها به کارکرد اقتصادی-انضباطی پیشین خود رجعت کردند. خیابان های انقلابی دیروز،‌ امروز یا دوباره مسیر انتقال نیروی کار و سرمایه شده اند و یا محل خودنمایی هیبت و شوکت آپاراتوس دولتی. امروز بیش از هر زمان دیگری شبح جنگ بر فراز آسمان ایران سنگینی میکند. امروز بیش از هر زمان دیگری چرخ اقتصاد بر شانه های ما سنگینی میکند. امروز بیش از هر زمان دیگری افق ایران تیره و تار است و نیروهای انسانی سوار بر هواپیما آینده را در کشورهای دیگر جستجو میکنند. درست در همین وضعیت باید از امکان سیاست پرسید. باید از خود پرسید آیا آینده ممکن است؟ آیا جامعه ادامه می یابد؟ آیا این بحران به فروپاشی هر آنچه موجود است می انجامد؟

بحران اما ماهیتی یکسره شوم و پلید ندارد. بحران حاوی سویه دیگری است که در افقهایش سعادت سوسو میزند. از این رو بحران را باید چنان هستی ای متناقض انگاشت که یا عقوبت به بار می آورد و یا سعادت به ارمغان. عبور از این بحران تنها به مدد "سیاست" ممکن میشود. سیاست نام امکان ها و بالقوه گیهایست که بحران به دوش میکشد. سیاست صلیب مسیحی است از گناهان پدرانمان که باید به دوش کشیم تا فرزندانمان سعادتمند شوند. بدین سبب فاجعه - همان سترونی سیاستهای ناکام- آینده را از مضامین سیاست زدا شده ی تقدیر و سرنوشت تطهیر میکند و "اکنون" را به دورن آن تزریق میکند. بنابراین فاجعه نام دیگر سیاست امروز ماست که امکان جامعه را در آینده ممتنع میکند.

دوم- در گفتمان اصلاح طلبی مفهوم سیاست به باقی ماندن در ساحت حاکمیت تقلیل می یابد. از این منظر کنش سیاسی باید هم و غم خود را مصروف حضور در حاکمیت کند. تاریخ اصلاح طلبانه بر این نوع فهم از سیاست صحه میگذارد: با پیروزی محمد خاتمی در انتخابات دوم خرداد، اصلاح طلبان که تسبیح جامعه مدنی ورد زبانشان بود، همگی وارد ساخت حاکمیت شدند و جامعه مدنی را به انتهای حاکمیت خود الصاق کردند به طوریکه شعاع مدنیت جامعه تا همفکران و هم کیشان خود بیشتر پیش نرفت. مطرودان و محذوفان، خارجِ این دایره روزی را به انتظار نشستند که شعاع مدنیت جامعه گشوده تر شود و آنها را نیز دربرگیرد. بدین ترتیب در فاصله میان دوم خرداد 76 تا گشایش مجلس ششم تقریبا تمام اعضای شورای مرکزی حزب مشارکت، پرنفوذ ترین حزب اصلاح طلب، یا بر کرسی های مجلس و شورای شهر جلوس و یا به دروازه های دولت ورود کردند. بدین شکل سیاست از پایین (بسیج نیروهای مردمی در قالب انتخابات) جای خود را به سیاست از بالا (اشغال سمتهای نهادی در ساختار قدرت) داد و زمین بازی از جامعه مدنی به نهادهای دولتی انتقال یافت. بی تفاوتی به کار مدنی بیش از آنکه ناشی از اشتباه تاکتیکی نخبگان حزب مشارکت باشد، بیانگر فهم اصلاح طلبانه از امر سیاسی است که سیاست را در مرزهای چانه زنی با حاکمیت حدگذاری کرده است.

اکنون بعد از گذشت شانزده سال از دوم خرداد، سیاست برای اصلاح طلبان همچنان بر مدار ۷۶ میچرخد. این نوع نگاه را میتوان در نامه محسن میردامادی دبیر کل کنونی حزب مشارکت از درون زندان خواند:

"نیاز امروز جامعه ما در دوران گذار، ایجاد یک تشکیلات واحد منسجم و در بر گیرنده بخش عمده نیروهای اصلاح‌طلب است به نحوی که مشروعیت و مقبولیت عمومی در میان اصلاح‌طلبان داشته باشد که در قالب جبهه‌ای مقتدر و توانا در بر گیرنده احزاب و گروه‌های اصلی و نیروهای منفرد اصلاح‌طلب بوده که مرکزی برای مدیریت و هدایت این نیروها در سطح ملی باشد. طبعا انجام چنین مهمی فراتر از ظرفیت یک حزب است و ضرورت دارد همه احزاب اصلاح‌طلب برای انجام آن کمر همت ببندند تا ان شاء الله به کمک آن بتوان آینده‌ای روشن‌تر را برای کشور رقم زد."

سیاست از پشت عینک آقای میردامادی هُمای سعادتی است که باید بالهای اصلاح طلبانه اش را بر فراز "جامعه" بگستراند تا ما رستگار شویم. بنابراین امر سیاسی محدود و محصور به احزاب سیاسی، آن هم از نوع خودیش میشود. گویی گذر این سالیان هیچ خللی در راست کیشی این پیر سیاست وارد نیاورده. اما باید از او پرسید مردم کیست و چیست و کجای صفحه سیاست جای دارد؟ باری مردم در این نگاه، همچون رعایایی اند که نیازمند دریافت تحفه سعادت از سوی حزب متبوع او هستند. البته این رابطه ارباب-رعیتی تفاوتی کوچک با سلف قرن نوزدهمی خود دارد و آن اینکه رعایا هر چند سال یکبار باید مراتب قدردانی خود را در پای صندوقهای رای تقدیم اربابان کنند. گویی شعار "ایران برای همه ایرانیان" سالهاست که از محتوا تهی شده است و تنها نامی از آن به جا مانده که آنهم زینت بخش شعارهای انتخاباتی.

سوم- وضع موجود ما را برآن میدارد تا امر سیاسی را در پرتو افقی تازه معنا کنیم. سیاست را باید از معناهای سنتی اش - بویژه از پژواک اصلاح طلبانه آن- تهی کرد و در پرتو شرایط نوین دوباره مفهومسازی کرد. مفهوم سازی ای که در آن سیاست نه عرصه تقسیم کیک قدرت، که مکان تحرک نیروی مردمی باشد. سیاستِ بدیل نه در نهادهای ساختاری جامعه مانند کرسی های مجلس و صندلی ریاست جمهوری تمام میشود، که با برهم زدن نقشه شناختی ذهن و فهم دیگرگون دنیای اجتماعی، تازه آغاز میگردد. بازمفهومسازی سیاست، منادی نوع جدیدی از مناسبات اجتماعی است که در آن روابط انسانی نه بر پایه هویتهای اجتماعی مرسوم - از هویتهای قومی-قبیله ای گرفته تا هویتهای جنسیتی، طبقاتی، دینی و …- که در نسبتشان با مراکز قدرت سامان می یابد، بطوریکه جامعه نه بر اساس کُرد و فارس،‌ مرد و زن، کارگر و کارمند، دیندار و بی دین، همجنسگرا و دگرجنسگرا تقسیم، که بر پایه دوگانه صاحبان قدرت و عاریان از قدرت فهم شود. آنچه این نوع سیاست را از اسلاف خود، بویژه از سیاست اصلاح طلبانه، جدا میسازد، نه بی توجهی آن به امکانها و بالقوه گیهای ساختاری وضع موجود، که تاکید آن بر تغیر زمین بازی است. اگر رکن رکین سیاست اصلاح طلبانه انتخابات است - که هرازگاهی نیروهایی را حول و حوش خود بسیج میکند- اُس و اساس سیاست بدیل تحرک هر روزه و دمادم مردمی است که سیاستهای پیشین تمام بالقوه گیهای او را در تنور "انتخابات" سوزانده است. سیاست بدیل باید بتواند تقسیم بندیهای مرسوم جامعه را فرو بپاشاند و آن را دوباره از نو مفصلبندی کند. منطق این مفصلبندی باید به گونه ای سامان یابد که مردم، فارغ از تمامی تفاوتهای هویتی پیشین خویش، در برابر قدرت بدنی تکین و واحد را تشکیل دهند. بدنی یکه که سوژه های متفاوت را از آن حیث که متفاوت اند گردهم می آورد.

چهارم- "چه می ماند از ایدئولوژی مذهبی اگر نتواند بر پایه مکانها و نامهایش تجسد یابد" (هنری لوفور، تولید فضا)

سیاست در خلاء اتفاق نمی افتد، بلکه نیاز به فضایی برای جاری شدن در رگ و پوست شهر دارد. از این رو بازمفهومسازی سیاست،‌ما را ناگزیر از بازسازی مفهوم فضا میکند. بنابراین باید فضا را نیز از دلالت های سنتی اش که آن را بسان "جایی خالی" درنظر میگیرد، تهی ساخت و تا مقام امری سیاسی ارتقاء داد. فضا امری خنثی و بی طرف نیست که معصومانه و پاک در گوشه ای از تاریخ نشسته باشد. فضاهای شهری، مکانهایی تهی نیستند که با اشیاء و دیوارها، خانه ها و نام ها، و روابط قدرت پر شده باشند. فضا خود نه تنها حامل این همگان است، که برسازنده و مقوم آنان نیز می باشد.

سیاسی کردن فضا ما را بر آن میدارد تا از نزاعِ میان فضاها سخن بگوییم. جنگ ها،‌ دیگر جنگِ در فضا نیست، بلکه جنگِ فضاهاست. هر گروهی در اندیشه برساخت فضای خویش است. در این کشاکش، فضاهای اجتماعی مختلف در رابطه متقابل با یکدیگر قرار میگیرند. این فضاها در تلاش برای هژمونیک کردن گفتمان خود، تمام تاب وتوان خود را صرف مقهور ساختن فضاهای دیگر میکنند. از این رو، جنگ گفتمانها از قالب کلامی (verbal) به در می آيد و ساحتی فضایی (spatial) به خود میگیرد. در نتیجه هر گفتمانی در فضایِ همپیوند خود تجسد می یابد. تاریخ معاصر خود را باید در پرتو همین مفهوم از فضا بازخوانی کرد. انقلاب اسلامی، و البته سیاست متعاقب آن، تنها در سایه ی برساخت فضاهای اسلامی میتوانست به حیات خود ادامه دهد. از همین روست زایش دوباره و متزاید مکانهای اسلامی در فردای انقلاب: افزایش چشمگیر مساجد و هیأت مذهبی، جاری شدن صوت اذان در هر کوی و برزن،‌ ویران کردن مکان های شادی‌ (بارها، دیسکوها ومیخانه ها و …)، از بین بردن نشانه های روابط جنسی نا-اسلامی (شهر نو)، سیاسی شدن دیوارهای شهر در دفاع از ایدئولوژی اسلامی، مزین کردن خیابان ها با نام شهدا، سیاه کردن زنان با جامه چادر و این اواخر اسلامی کردن معماری خانه ها (طرح مطروحه از طرف معاون عمرانی وزارت مسکن).

بنابراین دوباره باید گفت که هر نبردی پیشاپیش نبردی فضایی ست. ناتوانی در خارجی کردن گفتمان و عینیت بخشی به آن، سرنوشتی جز مرگ آن گفتمان بدنبال نخواهد داشت.

اما همین نکته در مورد فضاهای آينده، فضاهای ممکن، نیز صادق است. آینده ای که امروز بدان می اندیشیم و صرفا در سرهای ماست، بچه ایست که از رحمِ "اکنون" مرده می افتد. آینده به دنیا نخواهد آمد اگر امروز از سرهای ما، به خاک زیر پای ما ارتقاء نیابد. شاید کلمه ارتقاء در این زمینه کمی متناقض به نظر آيد. اما این تناقض نه در معنای جمله، که در جهانی نهفته است که بر روی سرهای خود راه می رود. ایده نو باید در فضا جاری شود. این ایده اگر نتواند خود را با عناصر کالبدی و اجتماعی شهر پیوند زند،‌ ابتر خواهد ماند. بدین ترتیب تولید گفتمانی نو، ما را ناگزیر از خلق فضایی نو میکند.

پنجم- "هر نظامی دوبار میمیرد، بار اول بصورت واقعی و بار دوم بصورت نمادین" (ژیژک، سوژه حساس هگلی)

ژیژک در توضیح دیالکتیک هگلی از مرگ دومرحله ای سخن میگوید. به باور او همین مرگ دومرحله ایست که تاریخ را به پیش میراند. فهم دیالکتیکی تاریخ، در مقابل آن فهمی قرار میگیرد که تاریخ را به پیشروی خطی زمان فرو میکاهد: تاریخ ساعت ها و تقویم ها،‌ تاریخ انباشتی،‌ تاریخ کارخانجات و بنگاههای ثروت اندوزی. تاریخ دیالکتیکی، برخلاف تاریخ انباشتی، با گذشت زمان خود به خود به پیش نمی رود، بلکه باید او را به پیش راند. نظامهای اجتماعی-تاریخی، پله های نردبان تاریخ نیستند که یک به یک پشت سر هم به خط شده باشند و رفتن قبلی، شرطِ آمدن بعدی باشد. برخلاف این برداشت نردبانی از تاریخ، نظامهای اجتماعی در یک زمان و یک مکان با هم زندگی میکنند. اما این همزیستی نه از نوع مسالمت آمیز، که زیستنی هژمونیک است. هر نظمی سودای مسلط شدن بر دیگران را در سر میپروراند. از دل همین کشاکش ها و مواجهات است که نظامهای گذشته از صفحه تاریخ پاک می شوند و نظامی نوین جایگزین آن. این دفن شدنِ نظم های مرده در اعماق تاریخ و سربرآوردن نظم های جدید از دل آن، خود بر مکانیسم مرگ دو مرحله ای استوار است:

الف) مرگ واقعی: این مرگ هنگامی رخ میدهد که نظم موجود درون مرزهای نمادین خود دچار بحران شده باشد. به بیانی، ناقوس مرگ واقعی وقتی به صدا در می آید که ناقد با قدم زدن در سرحدات وضع موجود دست به نقد آن بزند. گویی او پیشاپیش قوانین ای را که صاحبان نظام بر بازی سیاست مترتب داشته اند پذیرفته است. بنابراین مرگ واقعی، بحرانی کردن موضع افراد و گروهها در عین پایبندی به حدود و ثغور نظم موجود است. لذا این مرگ در قلمروی نمادین گفتمان موجود انجام میپذیرد و هنوز از آن فرا نرفته است.

ب) مرگ نمادین: بحرانی کردن نظم موجود، نیازمند مرحله دیگریست برای فرا رفتن از آن. این مرحله همان مرگ نمادین است. در این مرحله، نام ها و نمادهای گذشته مشروعیت خود را از دست میدهند. به عبارت دقیق تر،‌ این بار نوبت همین فضای نمادین است که بحرانی شود. سربرآوردن فضایی آلترناتیو، متضمن فروریختن تام و تمام فضای گذشته است. این فضای آلترناتیو معناها و نمادهای خویش را از پی خواهد داشت و خود را مقید به قدم زدن درون مرزهای نمادین پیشین نمیکند. این فضا گسستی کامل از سلف خود خواهد بود.

باور به تاریخ دیالکتیکی ما را بر آن میدارد تا برای برساختن فضایی نو، ابتدا بر روی مرزهای فضای موجود قدم زنیم. فضای تازه در خلاء زاده نمیشود. هر گزینه بدیلی که بی توجه به نمادها، معناها و ارزشهای موجود، خود را جایی بیرون از مرزهای گفتمان مسلط بپروراند، پیشاپیش محکوم به شکست است. از سویی دیگر هر گزینه بدیلی که در کرانه های وضع موجود زیست میکند، اما سودای فرا رفتن از آن را ندارد نیز سرنوشتی جز عدم در پی نخواهد داشت. این منطق ما را نیازمند به نفی ای دوگانه می کند. مرحله اول نفی درونی فضای موجود است با توجه به امکانهایی که خود این فضا در اختیارمان میگذارد و مرحله دوم نفی فضای موجود بسان یک کل و فراروی از آن.

ششم - بنظر میرسد جنبش سبز نفی نخستین را به نقطه اوج خود رساند. این جنبش تمام امکانات درونی نظم مسلط را به استخدام خود درآورد تا بلکه از خلال آن گشودگی ای حاصل کند. از شعار "رای من کو؟" که آشکارا صندوق های رای را زمین بازی خود فرض میکند، تا پافشاری بر فیگور میرحسین موسوی- آن نخست وزیر دهه طلایی انقلاب- تا لبهای مهر شده با سکوت که امید به "اصلاح" را فریاد میزند، همگی دلالت بر آغاز جنبشی داشت که به مرزها و حدهای فضای موجود وفادار بود. پذیرش قواعد بازی اما جنبش سبز را در دایره نظم مسلط محدود نکرد. عقیم ماندن مطالبات جنبش او را بر آن داشت تا با تعرض به مرزهای نمادین موجود، نوید فضایی جدید سردهد; فضایی در راه که خود بر شانه های سیاستی بدیل استوار بود. این فضا و سیاست بدیل، نه تنها سودای نفی نظم مستقر در سر داشت، که نفی سیاست اصلاح طلبانه را نیز اندیشه میکرد. گویی جنین جنبش سبز، سنتزی بود که از رحم این نفی دوگانه زاییده میشد. او سیاست را از درون صندوقهای رای به میان خیابانهای شهر کشاند. او دیگر نه به نمایندگان مجلس و کرسی ریاست جمهوری دلگرم، که به لرزش شهر زیر قدمهای اعتراض میلیونها انسان پشت گرم بود. او خون دختری با شمایل سکولار را نماد سرخی پرچم خود کرد و هنگامه عمود شدن خورشید بر آسمان شهر بر طبل "استقلال، آزادی، جمهوری ایرانی" کوبید. جنبش سبز آشکارا سودای گسستن از سیاستهای پیشین داشت. دریغا که به مقصود نرسیده این جنبش از قدم افتاد. او نتوانست خود را تا انتهای منطقی اش پیش برد. جایی میانه راه فیگورها و آرمانهای پیشین راهش زدند و مسیر این قافله را "اصلاح" کردند.

باری جنبش سبز نقطه عطفی در تاریخ معاصر است که زمان را به دو قسمت پیشا ۸۸ و پسا ۸۸ تقسیم میکند. سال ۸۸ پایان بالقوه گی های درونی فضای موجود بود. جایی که سیاست های گذشته به پایان خود سلام میکنند. اگر پیشا ۸۸ را تاریخ جهد سوژه های جمعی در بسط و گشایش مرزهای نمادین نظم مسلط بدانیم (به نحوی که محذوفان و مطرودان را دوباره در خود ادغام کند)، خودِ ۸۸ را باید انتهای منطقی این تلاش و پایان نفی نخستین بخوانیم. از این رو پسا ۸۸، نقطه آغاز مرگ نمادین است. جایی که گونه دیگری از سیاست ورزی متولد میشود. سیاستی که نه دل نگران نمادها و ارزشهای نظم موجود، که دل سپار برساختن نوع جدیدی از روابط اجتماعی و خلق فضایی دیگرگون است. سیاستی که به دنبال مَشکی نوست تا که شراب تازه اش را در آن ریزد. این گذار از نظم پیشین به نظم ممکن ما را به فراروی از جنبش سبز دعوت میکند. باید مرگ واقعی را از دالان جنبش سبز دست به دست کرد تا در انتهای آن با واقعیت مرگ خود رو به رو شود. در انتهایِ همین دالان است که مرگ نمادین تازه آغاز میگردد.

ایمان واقفی

[email protected]

آریابرزن محمدی

[email protected]


Published from gooya news {http://news.gooya.com}
Copyright © 2009 news.gooya.com
All rights reserved for the original source