سه شنبه 3 فروردين 1395

از زیارتگه رندان جهان تا تماشاگه سبزان زمان، مهران رفیعی

محمدرضا شجریان
این مطلب همزمان با برگزاری کنسرت های محمدرضا شجریان در استرالیا و به عنوان خوشامدگویی به ایشان شش سال قبل نوشته شد. اینک که خبر بیماری این هنرمند مردمی و سربلند بخش بزرگی از ایرانیان را متاثر کرده به فکر انتشارش مجددش افتادم که در شکل گرفتن آن برنامه نقش مهمی بازی کرد و گویا به دل هنرمند هم نشست

توضیح:
این مطلب را در حدود شش سال قبل نوشتم و در یکی از نشریات فارسی زبان استرالیا منتشر کردم، همزمان با برگزاری کنسرت های آقای شجریان در این سرزمین پهناور و به عنوان خوشامدگویی به ایشان. ما ساکنان بریزبین و گلدکوست این شانس را هم یافتیم که علاوه بر حضور و لذت بردن از برنامه رسمی ایشان، شب شیرین دیگری را هم در کنار ایشان و گروه بزرگ همراه شان بگذرانیم که داستان آن برنامه را جداگانه خواهم نوشت.
اینک که خبر بیماری این هنرمند مردمی و سربلند بخش بزرگی از ایرانیان را متاثر کرده به فکر انتشار نوشته ای افتادم که در شکل گرفتن آن برنامه نقش مهمی بازی کرد و گویا به دل هنرمند هم نشست.

انگار همین دیشب بود، آن شب بیاد ماندنی را می گویم که صدای رسای استاد، سکوت شاعرانه حافظیه را شکست تا ما را، همگی مان را، بر سمند سرکش و جادویی شراب سوار کند و با خود تا مرزِ ناشناخته مرگ و زندگی ببرد.

اما باز هم تقویم ِ نیمه باز، سر سازگاری ندارد، با لحنی خشک به یادم می آورد که از آن شب رویایی، سی چهل سالی میگذرد. اماخودش هم میداند که دیگر حوصله جر و بحث کردن بر سرِ گذشت و یا اهمیت و اصالتِ زمان را ندارم، اصلا برایم مهم نیست که سی ساعت پیش بود و یا سیصد سال قبل، کسی در گوشم زمزمه می کند که نه همه ِ چیزهای ِ جدید، درست و معتبرند و نه تمام ِ چیزهایِ قدیمی، نا درست و بی اعتبار.

اگر قرار بود که زیر بار حرفش بروم، همین تقویم ِ مقوایی را می گویم، و تسلیم بشوم که آنقدر خودم را به زحمت نمی انداختم. آخر کدام آدم عاقلی است که برای شنیدن سروده های کهنه، منظورم هفتصد هشتصد صد ساله، آن همه دردسر بکشد؟ و از عجایب روزگار آن که، در آن روزها، در همان شهر خواجه زندگی میکردم و هر روز دوباری از مقابل آرامگاهش و نیز محل فروش بلیط های جشن هنر عبور میکردم ولی دست آخر متوسل به دوستان پایتخت نشین شدم تا جایی برایم دست و پا کنند و کردند، و البته خودش تجربه دیگری بود بر اهمیت و فواید مرکز نشینی در آن دوران ِ رنگارنگ.

بالاخره شب موعود رسید، با چند تن از دوستان ِ بلیط دار راهی محل ِ آوازخوانی شدیم و از لابلای انبوهی که موفق به تهیه جواز ِ ورود نشده بودند، عبور کردیم و با تنه زدن و خوردن از این و آن، راهی باز نمودیم و از کنار درختان نارنج و بوته های شمعدانی و سلویاهای آتشین گذشتیم و به سمت صندلی هایمان رفتیم.
هر چند که از اردیبهشت ماه جلالی چند ماهی گذشته بود و کم کمک، نوبت به باد خزان میرسید ولی انگار از نیت پاک لسان الغیب، نسیم باد نوروزی دو باره برگشته بود و بوی مست کننده بهار نارنج را هم بهمراه داشت و آن مجلس انس را با صفا تر میکرد.

استاد و نوازندگان آمدند و صدای همهمه ها و کف زدن ها تا کوه دروازه ِ قرآن رفت و بازگشت، و باز نوبت به سکوت رسید و انتظار و حدس زدن. اشتباه کرده بودم، بزودی دریافتم که در آن شب، قرار نبود که طرح نویی انداخته شود و شکافتنِ سقفِ فلک هم جزو برنامه ها نبود.
جای مان در ردیف های آخر بود و صحنه را بخوبی نمی دیدیم، چرا که همه صندلی ها، بر روی یک سطح افقی قرار داشتند، ولی بزودی چاره ای پیدا شد. صندلی ها برچسب دار بودند و معدود، ولی کسی گوده های زیر درختان را شماره گذاری نکرده بود. بدون سر و صدا از خیر نشستنِ بر روی صندلی گذشتیم و خودمان را به زیر ِ یکی از درختانِ نارنج، در نزدیکی گروه نوازندگان، رساندیم و به تنه ِ تنومند آن تکیه کردیم.

استاد از حسن و ملاحت ِ یار شروع کرد و با هنرمندی رمز و راز جهان گیری را آشکار کرد. و ما به "اتفاق"، گاهی به او و هم نوازانش، و گاهی هم به گنبد مینا نگاه میکردیم و در آرزوی اتفاق و اتحاد نفس می کشیدیم. چندی نگذشت که هوس کردیم آن "اتفاق" را تجربه کنیم و مشکل مان را آنطور که خواجه شیراز گفته بود و استاد خوانده، از سر راه برداریم.

نسخهِ خواجه را برداشتیم و با اشتیاق و شوریدگی براه افتادیم تا دارویِ دردمان را به چنگ آوریم. اما خوش باوری و هیجان زدگی، کار دستمان داد و به سراغ نزدیک ترین عطاری ِ محل رفتیم، نسخه را دادیم و دستانش را بوسیدیم. جوشانده ای را که بدستمان داده بود، دو دستی گرفتیم و آنطور که توصیه کرده بود بکار بستیم و سزای بی تجربگی مان را به سختی چشیدیم. نه تنها دردهای قبلی مان درمان نشدند که دردهای بیشتری هم بر آنها افزوده گشتند. ای کاش کمی درنگ کرده بودیم و از این و آن در مورد سابقه دارو فروش و تبحرش، کمی پرس و جو کرده بودیم.

بزودی روز های خوش ما را ترک کردند اما دوست، ما را تنها نگذاشت، نه تنها سرزنش مان ننمود بلکه بازهم، همان گفته قبلی را، همان "رمز پیروزی" را، با زبانی دیگر برایمان خواند تا یک بار دیگر، مبارز و مجاهد و برادر یکدل شوند، اما دریغا که نشدیم و آسمان تیره تر گشت. بجای داد نوبت به "بیداد" رسید و با خود خزانی آورد که دیگر نه "سروچمان" میل رفتن به چمن را داشت و نه آن سفرکرده، عزم آمدن به وطن را در سر می پروراند.

و بدنبال آن، بار دیگر "زمستان" آمد و سر ها در گریبان رفت و در آن هوایِ بیرحمانه سرد، حتی سلام مان را هم کسی پاسخ نداد.
از طعنه زدن و سرزنش کردن که طرفی بسته نمی شد، پس درد های مان را از طبیبان ِ مدعی نهفته کردیم، با امید آن که از خزانه غیب مان دوا کنند.

وقتی "قاصدک" آمد تا خبرِ خوشی بیاورد، دیگر همه امیدهای مان را از دست داده بودیم، چیزی نمانده بود که بر سرش فریاد بکشیم که دست از سرمان بردارد و بیهوده گردِ خانه مان نگردد، اما قبل از آنکه بر درمان بکوبد راهش را سد کردند، حتی قاصدک هم فهمید که چگونه در وطن ِخویش غریب بودیم.

و در آن احوال بود که "بوی باران" به کمک مان آمد و در آن هوای غم انگیز، مرغِ عشق را با خود آورد تا بر شاخهِ صبحِ دل آویز بنشیند و برای مان از عشق سرودی بسراید. به لطف آن سرودِ زندگی بخش، سنگی را برداشتیم و بر شیشه غم کوبیدم و نگذاشتیم که هفت رنگش ،هفتاد تا شود. با نسیم رقصیدیم هرچند که بهاری نیود که از آن کامی بگیریم.

و آنگاه گفتیم، ای بهار، "بی تو به سر نمی شود" و آن چنان دچار خفقان شدیم که "فریاد" کشیدیم تا خفتگانی چند بیدار شوند و درد ِ مشترک مان را، با هم چاره کنیم.

و در حسرت تازه شدن هوا، آرزوها کردیم و زمزمه ها. آه کشدیدم، "آه باران" را با هم خواندیم، باشد که آسمان ببارد. امابجای باران، گلوله بارید و فریاد کشیدیم که تفنگش را زمین بگذارد که از "زبان آتش" بیزار بودیم و هنوز هم هستیم. گفتیم تا بفهمد، که شرمش بیاید و از آن همه قساوت، بس کند.

هنوز بس نکرده اند ولی دوست، مهربان است و به دیدارمان میاید و ما در این اندیشه که رهاوردش چیست.

استاد میاید تا این بار، نه در کنار درختان نارنج شیراز و زیارتگه رندان جهان، بلکه در کنار رود ِ زیبای ِ شهرمان و در قلب ِ تماشگهِ سبزانِ زمان هنر نمایی کند، و عجب اینکه علیرغم تمام اختلافات ظاهری، تشابهاتی هم بین این دو مکان دوست داشتنی وجود دارد.

میدانیم که آن نارنجستان، صدها سال سردی و گرمی روزگار را چشیده و در نهایت پختگی و افتادگی است، ولی این تماشاگه، در عنفوان جوانی است و در اوج دلربایی و برازندگی.

اما فارغ از تفاوت های سنی و ظاهری و نیز فاصله مکانی، هر دوی شان مردم را مشتاقانه به سوی خود می کشانند تا با هم مهربان باشند، وفا کنند و خوش باشند و عذری برای جنگ هفتاد و دو ملت، باقی نگذارند.

اگر شیراز بخشی از شهرت و محبوبیت خود را مدیون خواجه و باغ کهن سال حافظیه است، بریزبین هم رابطه ای از همان جنس با این پارکِ زیبایِ ساحلی دارد. در واقع در همین محل بود که در حدود دو دهه قبل، "نمایشگاه جهانی" برگزار گردید و شهر ما را از آن ناشناختگی به این پرآوازگی رسانید. و پس از آن، بازمانده های نازیبای آن غرفه ها را با طرح های هوشمندانه به فضاهای سر سبز و پر طروات کنونی مبدل کردند تا تفرجگاهی باشد برای عامه مردم و بخصوص دوستداران طبیعت و آب و درخت و گل و گیاه.

و در گوشه ای از این بستان هم کنسرواتواری قرار دارد که بزودی محل هنرنمایی استاد آواز کشورمان خواهد بود و از همان کنج است که این روزها، بوی ِدلاویز ِ نارنجستان های شیراز به مشام مان میرسد.


Published from gooya news {http://news.gooya.com}
Copyright © 2009 news.gooya.com
All rights reserved for the original source