شنبه 9 بهمن 1395   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


پرخواننده ترین ها

نامه نازنین زاغری از زندان اوین به فرزند خردسالش: هیچ ظلمی بی‌جواب نخواهد ماند

نازنین زاغری، زندانی سیاسی محبوس در بند زنان زندان اوین، با نگارش نوشته‌ای خطاب به فرزند خردسالش، با او از صبر و امید در مقابل ظلم و بی‌عدالتی گفته است.

به گزارش کلمه، نازنین زاغری که به تازگی به ۵ سال حبس محکوم شده، در نامه خود نوشته است: باور کن نمی‌دانستم در کشوری که مادرت در آن به دنیا آمده و بزرگ شده، چنین سرنوشت هولناک و دردناکی را برایت رقم زده است، که اگر می‌دانستم، لحظه‌ای در بستن چمدان سفر دو هفته‌ای‌مان به تهران در اسفند ۹۴، تعجیل نمی‌کردم.

در بخشی از این نامه آمده است: روزی خواهد آمد که دوباره دور هم جمع شویم. اگر زمان این روزهای ما و کودکی‌های ترا از من و پدرت گرفته، باکی نیست، خاطرات‌مان را نمی‌توانند از ما بگیرند و رؤیاهای آینده‌مان را. هیچ ظلمی بی‌جواب نخواهد ماند.

متن کامل نوشته نازنین زاغری را به گزارش سایت کانون مدافعان حقوق بشر با هم می‌خوانیم:



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


گیسوی من، دخترک شیرینم، مرا ببخش برای همه دوری‌ها و دلتنگی‌هایی که هر دوی ما و بلکه هر سه ما در این مدت ۱۰ماه متحمل شدیم. مرا ببخش برای تمامی شب‌هایی که کنارت نبودم تا دستان کوچک و گرمت را بفشارم تا به خواب‌ روی. مرا ببخش برای همه لحظاتی که آغوش مادرت را کم داشتی. برای همه شب‌هایی که از درد دندان تب کردی و من کنارت نبودم، مرا ببخش. طلا گیسوی من، برای اولین هفته دوری‌مان که هیچ‌یک از ما نمی‌دانستیم چه شده و چه چیزی در انتظارمان است و تو به نشانه اعتراض دوری از آغوش مادر یک هفته در تب سوختی، مرا ببخش. برای اینکه نه‌تنها از مادر بلکه از پدرت هم دورت کردند، مرا ببخش.

باور کن نمی‌دانستم در کشوری که مادرت در آن به دنیا آمده و بزرگ شده، چنین سرنوشت هولناک و دردناکی را برایت رقم زده است، که اگر می‌دانستم، لحظه‌ای در بستن چمدان سفر دو هفته‌ای‌مان به تهران در اسفند ۹۴، تعجیل نمی‌کردم. لحظه خداحافظی ما، پدرت در فرودگاه لندن، آن روز سرد آخر زمستان که با شیرینی و شیطنت تمام در آغوشش جای گرفتی و بوسه خداحافظی را بر گونه‌اش نهادی، چه می‌دانستم که در تقدیرمان دوری طولانی رقم خورده باشد؟

روزی که تو را از آغوش و سینه‌ام که تا چند روز پیش از آن شیر می‌خوردی، در نهایت بی‌عدالتی و بی‌انصافی جدا کردند و امید صبح آزادی را دادند، نمی‌دانستم و نمی‌فهمیدم، در قاموس کدام دین و اخلاق و انسانیت، چنین ظلمی به مادر و فرزند خردسالش رواست؟ روزی که امید صبح آزادی، تنها دروغی بیش نبود.

دخترک شیرین زبانم، صدای خنده‌های تو ماه‌هاست در گوشم طنین انداخته و اکنون جزئی جداناشدنی از من است. نوازش گیسوان ابریشمی‌ات و صدای مخملینت که روزها و ماه‌هاست که از من دریغ شده‌اند ذره ذره جمع شده و به ابر سیاه و سنگینی مبدل شده که هر روز و هر شب در غم دوری تو مانند باران‌های معروف مرداد ماه می‌بارد، بی‌وقفه و بی‌اختیار.

آیا ضجه‌های شبانه مادرانه مرا آنانکه برای رسیدن به مقاصد خود مرا پای میز محاکمه کشانده‌اند، مؤاخذه کردند، اتهام بستند، به سلول‌های انفرادی افکندند، و بالاخره حکم صادر کردند، نشنیدند؟ صدایی که گوش هزاران هزار نفر را در دنیا کر کرده، دریغا که اینجا، در کشوری که در آن زاده شده‌ام، به گوش نمی‌رسد. قصه‌ای که آدم‌ها فارغ از مرزهای دور و برمان، حتی آنان که ما را نمی‌شناختند، دیدند و شنیدند، برایمان اشک ریختند و از بی‌عدالتی که بر ما رفته، اعتراض کردند، اما آنانکه در رأس قدرت کشورم هستند، تنها سکوت اختیار کرده‌اند.

دخترک زیبای من، آن روز گرم آخر خرداد ۹۳ که چشم‌هایت را برای نخستین‌بار به این دنیا گشودی، نمی‌دانستم که اندکی بعد مقدر است که با همان سن کمت، درس بزرگی را بیاموزی، درس درد و رنج. که انسان با درد به دنیا می‌آید و قرار نیست زندگی همیشه همانگونه باشد که ما می‌خواهیم. صبر، میراث بزرگی است که از نسلی به نسل دیگر منتقل می‌شود و هیچگاه پایانی برایش نیست.

در تمام مدت ده ماه گذشته، هر روز صبح به امید بازگشت به خانه و به آغوش کشیدنت از خواب برخاستم و هر شب را با آرزوی آزادی فردا، به صبح می‌رساندم. در من داغی است که هر شب در آرزوی بوییدن نفس‌های گرمت زبانه می‌کشد و صبح با امید دیدار تو و در آغوش کشیدنت، فرو می‌نشیند. روزی که ترا به دستان پر مهر پدر و مادم سپردم، آنقدر کوچک و ناتوان بودی که یارای درک واقعیت هجران را نداشتی، هنوز هم نداری. واقعیتی که قرار بود من، تو و پدرت را ماه‌ها و شاید سال‌ها از هم دور کند.

عزیزکم، با هر دندان جدیدی که در آوردی، واژه جدیدی که آموختی، هر پله‌ای که بدون کمک بالا رفتی، روزی که پیراهنت را به تنهایی به تن کردی، اولین‌بار که خودت غذا خوردی، هر سانت که قد کشیدی، اولین شعری که آموختی، اولین نقاشی که کشیدی، وقتی رنگ‌ها را به دو زبان یاد گرفتی، هربار که ناراحت شدی و اشک ریختی، نقطه‌ای از قلب من در این بی‌عدالتی سوخت. روزهایی را از دست داده بودم، که قابل بازگشت نبودند و من در مقابل آن کوچک‌ترین قدرت و اختیاری نداشتم. باید واقعیت را آنگونه که بود می‌پذیرفتم و به آن تن می‌دادم.

گیسویم، مرا ببخش که در دومین سالگرد تولدت نه تنها کنارت نبودم، بلکه اجازه یک تماس تلفنی کوتاه را نیز نداشتم. اما می‌دانم اگر آن روز آغوش گرم من از تو دریغ شد، دستکم پدرت جشن تولد مفصلی در حضور دوستان و عزیزان‌مان برایت ترتیب داده بود. جشنی که از قضا هیچیک از ما در آن شرکت نداشتیم و خوشحالم از این که حداقل پدر بزرگ، مادر بزرگ، خاله‌ها و دایی، تلاش کردند جای خالی من و پدرت را برایت پرکنند.

من باز هم صبر می‌کنم، کمی دیگر. یک روز اما باید به تمام حرف‌هایم گوش بسپاری. یک روز برایت قصه همه این روزهای دلتنگی‌ام را خواهم گفت. قصه این‌همه رنج و دوری. روزی می‌آید که تمامی این خاطرات تلخ و کهنه و آنچه که کهنگی‌پذیر است، را دور می‌ریزیم و فقط درس‌هایی را که از آنها آموخته‌ایم، نگه می‌داریم. من، تو و پدرت هیچ‌وقت تسلیم این گردباد کوبنده که اسمش را تقدیر گذاشته‌اند، نمی‌شویم.عشق میان ما که مرز و بوم نمی‌شناسد، همه زندگی ماست. روزی می‌رسد که ما فرصت خواهیم داشت تمام لحظه‌های زندگی‌مان را زندگی کنیم. زندگی به اجزای بی‌شماری قابل تقسیم است که هر جز به تنهایی زندگی است. مثل پارک رفتن، نقاشی کشیدن، خمیربازی کردن، قصه خواندن، بستنی خوردن و حتی قهقهه‌های کودکانه از بالای سرسره سر دادن و …

روز می‌رسد که من دوباره یاد خواهم گرفت که آیا میوه مورد علاقه تو هنوزم توت فرنگی و بلوبری است و آیا رنگ مورد علاقه‌ات، هنوز هم نارنجی است؟ شاید هم دیگر نباشد.

دخترکم، ترنج از هجر و دوری، همانطور که شادی پایدار نیست، غم و دوری نیز همیشگی نخواهد بود. نادر ابراهیمی در کتاب یک عاشقانه آرام می‌نویسد: خوب و بد، دو عنصر اخلاقی هستند و نه تاریخی. ما نیک یا بدمان، ستمگری یا دادخواهی‌مان، فساد یا طهارت‌مان، انسان‌دوستی و یا نفرت‌مان را از تاریخ نمی‌گیریم، از منبع باورهای اخلاقی‌مان می‌گیریم که نطفه‌های آنها پیش از تاریخ مدون بسته شده‌اند. دخترکم، هرگز به زمان فکر نکن. تنها شکست‌خوردگان به عناصر باطل می‌اندیشند و به شبیخون ظالمانه زمان. ما زمان را زمین می‌زنیم و خنجر ایمان و اعتقاد را به ضرب در قلب سنگی‌اش فرو می‌بریم.

گیسوی من، روزی خواهد آمد که دوباره دور هم جمع شویم و عاشقانه دستانمان را در دستان پر مهر یکدیگر بفشاریم. اگر زمان این روزهای ما وکودکی‌های ترا از من و پدرت گرفته، باکی نیست، خاطرات‌مان را نمی‌توانند از ما بگیرند و رؤیاهای آینده‌مان را.

هیچ ظلمی بی‌جواب نخواهد ماند. ما در دشوارترین شرایط هم عاشق هم بودیم و خواهیم ماند.

نازنین زاغری- ۵ بهمن ۹۵- زندان اوین


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016