دوشنبه 10 تیر 1387   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

از ما جنگ نمي خواهيم تا داستان مصور يوسف و زليخا در زنجان

کشکول خبری هفته (۴۶)

ما جنگ نمي خواهيم
"محمد‌علي جعفري فرمانده کل سپاه پاسداران براي نخستين‌بار از احتمال حمله نظامي آمريکا به تاسيسات هسته‌اي کشور سخن گفت. وي با اشاره به جوسازي‌هاي آمريکا در مورد فعاليت‌هاي هسته‌اي ايران، فرصت محدود بوش تا پايان رياست جمهوري‌اش، و همچنين نااميدي جمهوري‌خواهان از پيروزي نامزد مورد حمايتشان در انتخابات رياست جمهوري آمريكا، گفت شرايطي فراهم آمده كه در حال حاضر احتمال عملي شدن حمله نظامي را نسبت به مقاطع گذشته بايد جدي‌تر بگيريم." «جام جم»

ما جنگ نمي خواهيم؛
هنوز خاطره ي دردناک هشت سال جنگ تحميلي را فراموش نکرده ايم. جنگي که نتيجه اش نه فقط هزاران کشته و زخمي، بل که عقب‌ماندگي کشور از کاروان پيشرفت و تمدن بود. امروز به هر ضعفي که اشاره مي شود، عامل آن جنگ ناميده مي شود. گناه هر کمبودي به پاي جنگ نوشته مي شود. جنگي که خود شما موجب شروع و ادامه ي آن بوديد.

ما جنگ نمي خواهيم؛
جهان امروز، جهان ديپلماسي و گفت و گوست. جهان بده بستان و تجارت است. شما گفت و گو بلد نيستيد. شما مي خواهيد با گردن کلفتي و عربده کشي کار خود را پيش ببريد و اين در جهان امروز شدني نيست. گوش آمريکا از تهديدات پوچ و توخالي پر است. فکر نکنيد اگر منطقه را به آشوب بکشيد و با سيستم غيرمتمرکز موشکي چند جا را ويران کنيد آن ها از شما خواهند ترسيد و عقب نشيني خواهند کرد. گول موشک اندازي هاي حزب الله لبنان را نخوريد. کمپاني هاي اسلحه سازي از خدا مي خواهند هر چه زودتر جنگ آغاز شود تا سود بيشتري نصيب آن ها گردد. خسارت کمپاني هاي نفتي هم با استخراج آتي چاه هاي نفت ما پرداخت خواهد شد. از تهديدات شما شديدتر و غليظ تر، تهديد آلمان نازي در جنگ دوم جهاني بود؛ تهديد شوروي در رجزخواني جنگ ستارگان بود؛ شما که حتي قادر نيستيد برق مورد نياز کشورتان را در زمان صلح با در آمد حاصل از فروش نفت تامين کنيد، در مقابل اين قدرت ها عددي نيستيد. در فاصله ي اول ژوئيه ي 1940 تا 31 اوت 1945 آمريکايي ها 300000 فروند هواپيما و 802161 موتور هواپيما توليد کردند. اين در حالي ست که پيش از آغاز جنگ، تعداد هواپيماهاي جنگي آمريکا حدود 3000 فروند بود. خلبانان آن ها 2368000 سورتي پرواز جنگي انجام دادند که 1693000 سورتي آن تنها در مواجهه با آلمان ها بود. در طول جنگ، آمريکايي ها 193444 خلبان، 45000 مسئول پرتاب بمب و 50000 ناوبر تربيت کردند (ديکسيونر جنگ جهاني دوم لاروس، چاپ 1980، صفحات 1858- 1859).

امروزه با پيشرفت تکنولوژي، ديگر نياز به اين ارقام کمّي حيرت انگيز نيست. در افتادن با کشوري که بخشي از قدرت اش وابسته به فروش تسليحات و وقوع جنگ است عين ديوانگي ست. تنها راه پيشگيري از جنگ، حاکميت خِرَد و گفتگوي دوستانه با جهان است.

يک بار ديگر، پيش از آن که دير شود و غرش دهشتناک اولين موشک پرتاب شده به گوش برسد، به صداي بلند مي گوييم و تکرار مي کنيم: آقايان، ما حاکميت خِرَد مي خواهيم. ما گفت و گوي دوستانه با جهان مي خواهيم. ما جنگ نمي خواهيم.



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 




بابا بي خيال!
"آقاي احمدي‌نژاد، ديشب در مصاحبه‌اي تلويزيوني دوباره اصرار کرد که خبر ربايش ايشان در عراق، توسط آمريکائي‌ها صحت داشته و به کساني که اين خبر را باور نکرده بودند و اعلام اين خبر را نقد کرده بودند حمله برد که مگر شما سخنگويان آمريکا هستيد... به نفع حيثيت ملي کشور است که رئيس‌جمهور بي‌خيال اين نوع خبرها شود و يا لااقل دستگاه‌هاي دولتي به ربايش رئيسشان يک نخود عکس‌العمل نشان دهند." «محمدعلي ابطحي، وب نوشت»

اگر از من سوال شود که در دوره بعدي انتخابات رياست جمهوري به چه کسي راي خواهي داد، بلافاصله خواهم گفت به آقاي احمدي نژاد! چرا به جاي اين که مثلا خاتمي انتخاب شود و ما دائم خودمان را بخوريم و موضوع را جدي بگيريم، آقاي احمدي نژاد با اين پتانسيل عظيم خلق سوژه انتخاب نشود؟ ببينيد آقاي احمدي نژاد حتي باعث خلق کلمات و اصطلاحات جديد در فرهنگ سياسي کشور شده است. همين کلمه ي زيباي "ربايش" که اين روزها از راست و چپ به گوش مي رسد محصول سخنان بي همتاي اوست. اگر ايشان به سرش نمي زد که آمريکايي ها مي خواستند او را بدزدند، اين کلمه از کجا پديد مي آمد؟ اگر ايشان يک دوره ي ديگر رئيس جمهور بماند من قول مي دهم که تئوري دکتر باطني مبني بر عقيم بودن زبان فارسي باطل خواهد شد.

اما از سخنان رئيس جمهور جالب تر، واکنش هايي ست که به اين سخنان نشان داده مي شود. مثلا همين کلمه ي "بي خيال"ي که آقاي ابطحي در نوشته شان به کار برده اند، مي تواند سرآغاز نوع جديدي از گفت و گوهاي سياسي باشد. بعيد نيست در گردهم آيي رهبران جهان مثلا خانم صدر اعظم آلمان به رئيس جمهور ما بگويد: محمود تو خيلي با حالي! يا نخست وزير انگلستان به ايشان بگويد: برو بابا! حالت خرابه! يا رئيس جمهور آمريکا به ايشان بگويد: حرف نزن بينيم باء! يا رئيس جمهور سوريه به ايشان بگويد: محمود حالشونو بگير؛ نذار ضايعت کنند!

نه، آدم بايد طنزنويس کم عقلي باشد که به جاي احمدي نژاد بخواهد به کس ديگري راي دهد.

يادي از فريدون تنکابني
در قفسه ي کتابخانه ي روبه رويم، چشم ام به دو جلد کتابِ "راه رفتن روي ريل" فريدون تنکابني مي افتد. نمي دانم چرا از اين کتاب دو جلد دارم. لابد دو جلد خريده ام که اگر يکي از آن ها در اثر کثرت مطالعه ورق ورق شد يکي ديگر سالم بماند. شايد هم دو جلد خريده ام تا يکي را در خانه و ديگري را در خيابان مطالعه کنم. نمي دانم. ولي اين را مي دانم که اگر کسي اين کتاب را حتي براي يک ساعت قرض بخواهد به او نخواهم داد؛ گيرم يک رزرو هم از آن داشته باشم.

تنکابني براي من مساوي ست با "ملاحت هاي پنهان و آشکار خرده بورژواها". يعني هر وقت به تنکابني فکر مي کنم به ياد اين داستان مي افتم. يک جاي ديگر هم به ياد اين داستان مي افتم و آن موقع رفتن به مهماني هايي ست که شايد هر دو سه سال يک بار به يکي از آن ها بروم. مي ترسم از تبديل شدن به آدم هاي اين داستان. صحبت هاي "آق معلم" هميشه در گوش ام زنگ مي زند:
"ما آدماي خيلي زرنگي هستيم. زرنگ و حسابگر. پر مي خوريم. اما به گرسنه ها که مي رسيم، صميمانه مي خواهيم ثابت کنيم که امتلاي معده از گرسنگي بدتره. اتوموبيل به جون مون بسته ست، اما به پياده ها که مي رسيم، صادقانه ميگيم که پياده ها از سواره ها آسوده ترند. سالي يک طبقه به خانه مان اضافه مي کنيم، اما معصومانه ناله و زاري سرميديم که بنا و نجار پدرمان را در آورده اند و به خاک سياه مان نشانده اند. بله، ما آدماي زرنگي هستيم، خيلي زرنگ. بهترين راه اين که نگذاري ديگران سرزنشت کنند، اينه که خودت خودت رو سرزنش کني... تا حالا حرف، هيچ کس رو نکشته. اما پاي عمل که به ميون بياد، کميت همه مون بدجوري لنگه، حتي يک عمل خيلي خيلي کوچک و کم اهميت، چيزي که بخواد ما رو از مسير عادت و آسايش و تنبلي هميشگي مون منحرف کنه. اون وقت بدجوري خودمونو نشون ميديم. بدجوري چنگ و دندون نشون ميديم. پس حالا که به اين خوبي خودمونو مي شناسيم، بهتره عرق مونو بخوريم و زندگي مونو بکنيم و زياد وارد معقولات نشيم. آره، اين جوري بهتره." (راه رفتن روي ريل، اميرکبير، چاپ اول، 2536 شاهنشاهي).

تنکابني نويسنده ي مردم است و به اندازه ي مردم بزرگ. باز هم از او، و داستان ها و طنزش سخن خواهيم گفت.

تفسير خبر کشکولي
* فرمانده سپاه: احتمال حمله نظامي را جدي تر بگيريم «جام جم»
** عقب افتاده سياسي- چَشم!

* چرا خودکشي دومين عامل مرگ دانشجويان است؟ «روز آنلاين»
** زبان دراز- به خاطر فشارهايي که امثال استاد مددي به دانشجويان وارد مي کنند.

* ترکيه در انتظار اينترنت 32 مگابيتي «ايتنا»
** چند خط پايين تر- تاکيد شوراي فن آوري اطلاعات ايران بر بي فايده بودن سرعت بيش از 56 کيلوبيت.

* به گزارش"جهان نيوز" به دنبال ادعاهاي اخير در مورد پرونده فروش سوالات کنکور دانشگاه آزاد، منابع آگاه از احتمال جابجايي مرتضوي دادستان تهران خبر دادند.
** چند روز بعد تيتر اول روزنامه ها- سعيد مرتضوي دادستان کل کشور شد!

* مردم افريقاي جنوبي بسي خوشبخت بودند که رهبرشان در مبارزه با تبعيض نژادي و ستم گسترده ي ناشي از آن يک انقلابي دو آتشه نبود. حکيم بود. زندان و رنج و درد، چراغ مدارا و مهر او را افروخت... «عطاءالله مهاجراني»
** عقب افتاده سياسي- هووووم... يعني ما که رهبرمان يک انقلابي دو آتشه بود خوشبخت نبوديم؟! راستي آقاي مهاجراني وقتي وزير ارشاد بود در مورد مرحوم محمد قاضي و ترجمه ي دکامرون اش چي گفت؟ چرا من اين قدر کم حافظه شده ام خدا...

* افشاي ماجراي جديد روابط عاشقانه رايس با يک جوان عرب «فارس»
** خانم رايس- Arab or Ghazvini?! that is the question!

* آموزش آداب چلوکباب خوري از مدير رستوران نايب «بالاترين»
** آسيب پذير- شما چلوکباب رو به ما برسون، آداب خوردن اش رو خودمون بلديم!

* بسياري از روشنفکران مسلمان از ورود به اين بحث و موضع گيري صريح پرهيز مي کنند مبادا به بهايي گري يا بهايي گرايي متهم شوند. برخي هم پيش از پرداختن به بحث اصلي يعني دفاع از حقوق انساني و شهروندي بهاييان، وابستگي اين جريان فکري به قدرت هاي بيگانه و سياسي بودن آن را مورد انتقاد قرار مي دهند تا ظن وابستگي به اين مکتب يا مسلک يا آيين يا مذهب يا هر نامي که بر آن مي توان گذاشت را از ذهن خواننده بزدايند. «ف.م.سخن؛ کشکول خبري هفته 43»
** درست چسبيده به جمله فوق- اين که صد و خرده اي سال پيش اين جريان فکري در اثر حوادث سياسي و شرايط اجتماعي و نفوذ دولت هاي خارجي به وجود آمده است، نه تنها مورد ترديد نيست بل که به طور علمي قابل اثبات است!

تونل زمان (پيام دانشجوي بسيجي)
زمان! به اين کلمه چهار حرفي با چشم تحقير نگاه نکنيد. زمان تنها عامل پيري و کهولت نيست؛ عامل تغيير و رشد هم هست. عامل بالندگي و تکامل. به اين کلمه با تحقير نگاه نکنيد. چه بسيار افکار که همين زمان آن ها را تغيير داده است؛ چه بسيار انديشه ها که همين زمان آن ها را دگرگون کرده است.

تونل زمان ما براي ديدن همين تغيير و دگرگوني ست. براي لمس حقيقت وجود آن. براي مهم شمردن آن. کارها هميشه با خواست و اراده پيش نمي رود، بل که به زمان نيز بايد فرصت تاثير داد. بدا به حال آنان که اين عامل را ناديده مي گيرند. بدا به حال آنان که همه چيز را در امروز مي بينند.

ماشين زمان را روي دوشنبه 7 شهريور 1373 تنظيم مي کنيم و به دوران سازندگي باز مي گرديم. پنج شش سالي ست که جنگ تمام شده و دوران ساختن خيابان ها و کشيدن پل ها و رنگ کردن دَرِ مغازه ها و برداشتن نرده ي پارک ها و برافراشتن برج ها و البته پر کردن جيب ها فرا رسيده است. عده اي از جنگ برگشته، هنوز با احساس همه کاره بودن و طلبکاري از ملت و دولت، در شهرها به دنبال نقش جديد خود در سيستم بعد از جنگ مي گردند و عده اي سوداگر با انباني پر از اسکناس هاي بادآورده، به دنبال ايجاد فرصت براي سرمايه گذاري هاي جديد خود هستند.

در اين ميان عده اي با ديدن تضادهاي باور نکردني و حيف و ميل هاي غريب به صدا در مي آيند. محل انعکاس اين صداها، نشريات است. يکي از اين نشريات، "پيام دانشجوي بسيجي" ست که عاقبت سر يکي از اين سرمايه گذاران ِ فرصت طلب ِ تازه از راه رسيده يعني فاضل خداداد را بر باد مي دهد. همان خدادادي که از رفيق‌دوست امان‌نامه گرفت و به دست همو براي سرپوش گذاشتن بر اختلاس 123 ميلياردي و کم رنگ کردن نقش "اخوي" سرش بالاي دار رفت.

به سال 1373 باز مي گرديم. همان سالي که دانشجو –آن هم از نوع بسيجي اش- فکر مي کند در مملکت کاره اي ست و با دادن عنوان "امام" به آيت الله خامنه اي مي تواند در مقابل قدرت سرمايه بايستد و مقاومت کند. غافل از آن که دست همه از صدر تا ذيل در يک کاسه است و دانشجوي بسيجي حتي مجبور به عدم استفاده از عنوان بسيجي خواهد شد و در نهايت با پس گردني روانه ي زندان خواهد گشت. زمان يک بار ديگر نقش خود را نشان مي دهد.

به سال 1373 باز مي گرديم. به همان روزي که مهندس حشمت الله طبرزدي –صاحب امتياز و مدير مسئول پيام دانشجوي بسيجي- اولين شماره از نشريه اش را روي پيشخوان روزنامه فروشي ها مي بيند و ذوق مي کند. اين همان طبرزدي ست که امروز در سال 1387 دنيا را جور ديگر مي بيند. حبس طولاني مدت، حقايق را پيش چشم او آشکار کرده است.


در صفحه ي اول پيام دانشجوي بسيجي اين عناوين به چشم مي خورَد:
- امام خامنه اي: در مقابل هرزه گوييها و طمع ورزيهاي آمريکا قدرتمندانه خواهيم ايستاد.
- وحدت امت اسلامي يک ضرورت دائمي.
- دانشگاه و مشارکت سياسي؛ قشر دانشجو و دانشگاهي بايد در عمل اعتماد کند که به نظر و انديشه او اهميت داده مي شود.

ماشين زمان را چند ماهي جلو مي کشيم و به 23 اسفند 1373 باز مي گرديم. عنوان سر مقاله چنين است:
- آقاي يزدي خواست مردم، اعدام دزدان بيت المال است.

در 15 فروردين 1374، نشريه مطلبي دارد با عنوان:
- افشاي اختلاس 123 ميليارد توماني به روايت اسناد.

يک هفته بعد عنوان سرمقاله چنين است:
- آقاي يزدي از مردم عذرخواهي کنند.

دو هفته بعد، کلمه ي "بسيجي" از عنوان نشريه حذف مي شود. در 13 تير 1374، نشريه از قول وکيل بانک صادرات در صفحه ي اول تيتر مي زند:
- مرتضي رفيق‌دوست متهم اصلي است.

در 3 مرداد 1374 نشريه خبر مي دهد:
- آقايان محسن رفيق‌دوست و سيف به دادگاه احضار شدند.

و پيام دانشجو بعد از اين شماره به مدت 213 روز توقيف مي شود. علت توقيف را امروز در سخنان پاليزدار مي توان شنيد. رئيس قوه ي قضائيه وقت، جناب يزدي و رئيس بنياد مستضعفان وقت، جناب رفيق‌دوست با چپاولگران اقتصادي دست شان در يک کاسه است. چند سال زندان لازم است تا مهندس طبرزدي به اين واقعيت تلخ پي ببرد.

بهتر است به زمان خودمان بازگرديم و ببينيم افشاگري هاي پاليزدار که مشابه افشاگري هاي پيام دانشجوي بسيجي ست به کجا مي انجامد. لابد اين يکي هم بعد از چند سال زندان تازه خواهد فهميد که از صدر تا ذيل حکومت همگي دست در کاسه ي مافيا دارند.

نه به خاطر حماسه، به خاطر يک مشت اسکناس
"سياوش شاملو: به خودم مربوط است که در باره آينده آثار شاملو چه تصميمي مي گيرم. من هيچ وقت نگفتم که مي خواهم موزه اي براي اين آثار درست کنم و هنوز تصميمي در باره اين آثار نگرفته ام. حتي احتمال دارد که بخواهم آن را در حراجي ديگري به فروش برسانم." «شهروند امروز»

آخرين شعر
تقديم به آيدا

نه به خاطر آفتاب
نه به خاطر حماسه
به خاطر خواست حقير و کوچک اش
به خاطر خرت و پرت هايي بي ارزش تر از چرک دست تو
نه به خاطر جنگل ها
نه به خاطر دريا
به خاطر يک چوب سيگاري
به خاطر يک دم پايي
کم بهاتر از آب دهان تو
نه به خاطر موزه پدر، به خاطر حساب بانکي اش شايد
نه به خاطر همه دنيا، به خاطر حسادت حقيرش که دهکده ي فرديس دنيايي ست.
به خاطر آرزوي يک لحظه ي من که هر چه دارم مال تو باشد
به خاطر دست هاي کوچک ات در دست هاي بزرگ من
و لب هاي بزرگ من بر گونه هاي بي گناه تو.
به خاطر رو کم کني
به خاطر هر چيز کوچک و هر چيز بي ارزش
به جدال افتادند
به ياد آر
فرزندانم را مي گويم
از سياوش سخن مي گويم

زود، تند، سريع، سوالات را از کجا خريدي؟

وزير علوم- زود، تند، سريع، بگو سوالات را از کي خريدي؟
معاون وزير- از کجا خريدي؟
- اگه بگي تو مجازات ات تخفيف داده مي شه.
- بگو. اسم ببر.
- از کلاس هاي کنکور خريدي؟
- از دکتر جاسبي خريدي؟
- از قاضي مرتضوي خريدي؟
- نکنه خود پاليزدار اين سوالات را به تو فروخته؟
- چرا ترسيدي؟
- چرا جواب نمي دي؟
- چرا مي لرزي؟
جوان شرکت کننده- آقا به ارواح بابام من اين سوال ها رو از کسي نخريدم. علت اين که مي ترسم اينه که شما وقت من رو تلف کرديد و تمرکزم رو به هم زديد و ديگه الان نمي تونم به سوالات جواب بدهم. الانه که بيآن ورقه ها را جمع کنند و من به يک سوال هم جواب ندادم. اي خدا!

بر سردوراهي زندگي؛ شکايت بکنم يا نکنم؟
دوشيزه اي هستم بيست ساله، دانشجوي دانشگاه آزاد واحد علي آباد کتول. ترم پيش، از درس "شناخت انقلاب اسلامي و ريشه هاي آن" نمره کم آوردم ولي هر چه اين درس را مي خوانم متاسفانه باز در امتحان موفق نمي شوم. براي کمک خواستن به نزد استادم رفتم. ايشان که يک فرد روحاني ست با روي گشاده از من استقبال کرد (تقريبا شبيه به استقبال پرويز پرستويي از دختر جوان در کوپه ي قطار در فيلم مارمولک). مرا کنار خود نشاند و به صورت ام خيره شد و به تقاضاي من دقيقا و با تمام وجود گوش داد. بعد لبخندي زد و گفت مي تواند در ساعات فراغت اش مرا با لذت درس خواندن بخصوص درس شيرين "شناخت انقلاب اسلامي" آشنا کند و نمره قبولي ام را هم پيشاپيش بدهد. من خوشحال و خندان پذيرفتم. جلسه ي بعد که در اتاق اش حاضر شدم، در را قفل کرد و گفت مي توانيم روي فرشي که آن جا پهن است بنشينيم و درس بخوانيم. برو آن جا روسري ات را بردار و کتاب ات را باز کن تا من بيايم به تو درس بدهم. من که خجالت مي کشيدم روسري ام را برنداشتم ولي بر روي فرش نشستم و کتاب درسي ام را باز کردم و منتظر استاد ماندم. استاد در حالي که عمامه اش را از سر بر مي داشت و عبايش را روي جارختي آويزان مي کرد گفت که معلوم است خجالتي هستي ولي عيبي ندارد. درسي که ما مي دهيم چه با روسري چه بي روسري لذت بخش است. بعد کنارم نشست و شروع کرد به خواندن شعري از ايرج ميرزا به نام عارف نامه. من چون سال اول هستم و زياد شعر و اين‌ها نخوانده ام فکر مي کردم عارف نامه مرا با دنياي عرفان و اين حرف ها آشنا خواهد کرد. استاد اين طور شروع کرد:

بيا گويم برايت داستاني / که تا تاثير چادر را بداني // در ايامي که صاف و ساده بودم / دَمِ کِرْياس ِ در اِستاده بودم // زني بگذشت از آنجا با خَش و فَش / مرا عِرْقُ النِّسا آمد به جنبش...

و همين طور با خنده مي خواند و يواش يواش به من نزديک مي شد. من که از شدت خجالت سرخ شده بودم، ديگر نتوانستم طاقت بياورم و از پنجره اي که رو به حياط بود بيرون پريدم و گريختم. حالا بر سر دو راهي مانده ام که از او شکايت بکنم يا نکنم. شما بگوييد چه کنم؟

پاسخ:

دوشيزه عزيز
جواب من به شما مختصر و مفيد است: حتي اگر از صحنه فيلم برداري کرده باشيد، حتي اگر صداي استاد محترم تان را ضبط کرده باشيد، حتي اگر ده تا شاهد مرد عاقل و بالغ داشته باشيد، حتي اگر خود آيت الله هاشمي شاهرودي بگويد که "بياييد شکايت کنيد رسيدگي خواهد شد"، مبادا خر شويد و شکايت کنيد! برويد دنبال درس و زندگي تان و از هر چه اتاقِ استاد –اعم از روحاني و غير روحاني- و درِ بسته است دوري کنيد. دادستان پايتخت که بايد قاعدتاً دادِ امثال شما را از اين ديوسيرتان بستاند خودش به خاطر همين کارها پرونده دارد! کجاي کاري دختر جان!

تضاد سنت و مدرنيته در زير نور شمع
برگي از دفتر يادداشت ِ يک نويسنده ي عاصي:
در زير نور شمع نشسته ام و با لپ تاپ ام کار مي کنم. تا زماني که باتري خالي نشده با دنيا در ارتباطم و آن گاه هيچ. کاش من هم لپ تاپ هندلي داشتم؛ از همان ها که يونسکو ميان بچه هاي قبايل آفريقايي تقسيم کرده است. هندل چقدر خوب و اوريژينال است...

در زير نور شمع نشسته ام و نور نمايشگر لپ تاپ ام چشم ام را مي آزارد. اين شايد تيري ست که تکنولوژي و مدرنيته به چشم سنت گراي من شليک مي کنند. من بايد با ديدن اين شمع و اين لپ تاپ در کنار هم، و وابستگي ام به شارژ باتري، دست از اگوسنتريسم بردارم. من احساس مي کنم که دچار ايبري ديشن (Hybridation) و دورگه سازي فرهنگي شده ام. من در اين لحظه سيار شده ام و از يک فرهنگ به فرهنگ ديگر نوسان مي کنم. من اگر دست ام به اين آنتوني گيدنز برسد خرخره اش را مي جوم. من کجا سَرْوَر و مالک دنيا هستم؟ من که زورم به اين برق ِ فزرتي و وزارت نيرو نمي رسد. من که اگر باتري لپ تاپ ام تمام شود ارتباطم با تمام دنيا قطع مي شود...

برق يک لحظه آمد و رفت. يخچال صداي وحشتناکي داد. بارقه اي از اميد و مدرنيته در دلم درخشيدن گرفت. باتري ام دوباره شارژ خواهد شد. لپ تاپ ام دوباره جان خواهد گرفت. ارتباط ام با دهکده ي جهاني دوباره برقرار خواهد شد. آهان، برق آمد. اللهم صل علي محمد و آل محمد؛ آخ آخ يخچالم سوخت. خاک بر سر اين مدرنيته که هر چه مي کشيم از دست او مي کشيم...

بخارا ويژه ي فريدون آدميت
شماره ي 65 بخارا، دومين شماره از اين نشريه ي وزين است که به فريدون آدميت اختصاص دارد؛ يکي از اين شماره ها در زمان حيات او و اين آخري بعد از مرگ او انتشار مي يابد. از ميان 600 صفحه ي پر و پيمان اين نشريه چند خط از سرمقاله ي خواندني علي دهباشي را در اين جا نقل مي کنم:

"اين روزها در ميان انبوه مقالاتي که در باره آدميت نوشته شده است در نقد انديشه هايش تا حد يک «ملحد» او را مورد حمله قرار دادند. بنده در طول سي و چند سال نشست و برخاست و همکاري با ايشان هرگز جمله اي که نشانه اي از الحاد باشد نشنيدم. به عقايد مردم احترام مي گذاشت حتي اگر با آن عقايد مخالف بود. هيچگاه در بيانيه يا مواردي که جنبه هاي ضدمذهبي داشته باشد شرکت نمي کرد... يادداشت خود را با تصويري که از او در ذهنم نقش بسته به پايان مي برم. مردي بلندقامت، خوش سيما با پيشاني بلند و چشماني هوشيار که از پشت عينک سياهش درخشش دارد. مثل هميشه کت و شلوار مرتب سرمه اي بر تن دارد و با وقار خاص و عصايي در دست که در عين حال مزاحم نيست. و اگر بخواهم براي آنها که صداي او را نشنيدند تصوري به دست دهم بايد بگويم شبيه صداي دکتر محمد مصدق با لحني قاطع و دلنشين، صدايي که خود به خود يک ويژگي از شخصيت او بود. با صلابت و استواري در اداي کلمات و مفاهيم و موثر در شنونده چه در اولين آشنايي و چه پس از چند دهه معاشرت با او؛ صدايي که حکايت از شخصيت والاي او داشت."

لُنگ

بفرماييد؛ شاهد از نيويورک رسيد. ما گلوي خودمان را پاره مي کرديم که ما شرقي ها همه چيز داريم و قدرش را نمي دانيم و غربي هاي فرصت طلب چيزهاي خوب را از ما مي گيرند و دستي به سر و رويش مي کشند و نامي فرنگي بر روي آن مي نهند، بعد همان را به خود ما با قيمت هاي سرسام آور قالب مي کنند، ولي کسي باور نمي کرد. مثلا ما در حمام هاي قديم مان خزينه داشتيم که غربي ها بر آن نام جکوزي نهادند و مال خود کردند. شما به يک خانم مدرن ِ ايراني بگوييد آيا حاضر است پا در داخل خزينه بگذارد؟ به شما نگاهي آکنده از نفرت خواهد کرد که تا عمر داريد آن را فراموش نکنيد. اما به همين خانم يک جکوزي نشان دهيد، با کله داخل آن خواهد رفت! غربي ها دلاک ما را گرفتند کردند ماساژور! مشت و مال ما را کردند ماساژ! مومک انداختن ما را کردند اپيلاسيون! ناخن دست گرفتن ما را کردند مانيکور! ناخن پا گرفتن ما را کردند پديکور! اما خوشبختانه پيش از آن که بتوانند لنگ ما را مال خود کنند نيما بهنود وارد عمل شد و اين افتخار ملي ايرانيان را وارد عرصه ي مد و زيبايي مغرب زمين کرد. بنده به عنوان يک ايراني بسيار مفتخرم که لنگ سنتي ما –حالا کاري نداريم که اصل و نسب اش از کجاست- وارد عرصه هاي بين المللي شده است و به زودي در خيابان هاي نيويورک و لس آنجلس و لندن و توکيو شاهد زنان و مردان لنگ به کمر خواهيم بود. اميدوارم بزودي مردم مغرب زمين را با پوشش هاي کاربردي ديگر چون گيوه، نعلين، عبا، فينه، کَفَن، و غيره آشنا کنيم و در عرصه ي مد پيشتاز همه ي ملل گرديم. ان شاء الله.

از تيم ملي ترکيه ياد بگيريم
با هزار افسوس، با هزار اندوه، با هزار سرشکستگي امروز به جايي رسيده ايم که بايد تازه از ترکيه ياد بگيريم. کاش مسئولان ما به جاي مباهات کردن به چيزهايي که نداريم، کمي از ديگران درس بگيرند. ببينند چگونه تيمي مانند ترکيه مي تواند به سطحي برسد که بازيکنان ذخيره اش آلمان را تا يک قدمي شکست مي برند. ببينند آيا ترکيه با ورد و جادو به اين سطح رسيده است يا با آموزش و برنامه ريزي؟ ببينند آيا حضرت رقيه باعث پيروزي تيم شان گشته است يا تمرين و شيوه هاي علمي؟ ترکيه با تيم ذخيره هايش به قصد برد به ديدار آلمان مي رود، و سر مربي تيم ما بعد از قرعه کشي و گروه بندي از سخت تر بودن گروه خود نسبت به گروه هاي ديگر شکايت مي کند. آيا مي توانيم با جادو و جنبل بر همين تيم هاي آسيايي پيروز شويم؟ پاسخ اين سوال بزودي مشخص خواهد شد.

داستان مصور يوسف و زليخا در زنجان
"سريال داستاني يوسف پيامبر يکي از عظيم ترين مجموعه هاي تاريخي سيما در سال هاي اخير، پس ازچند سال توليد، روي آنتن شبکه يک ميرود." «خبرگزاري آفتاب»

داستان مصور يوسف و زليخا در زنجان
بر اساس مقاله ي "دام زليخا" نوشته ي استاد داريوش سجادي
با هنرنمايي کتايون رياحي در نقش زليخا و مصطفي زماني در نقش يوسف مددي

[زليخا در درس معاني و بيان نمره کم آورده است. استاد ادبيات او، يوسف مددي، آدم بسيار سخت گيري ست و رحم و شفقت سرش نمي شود. از طرفي همين استاد، انجمني را که متعلق به دوستان زليخاست تعطيل کرده است. زليخا که عاشق استاد يوسف است هر چه کرده نتوانسته است دل او را به دست آوَرَد. پس به فکر توطئه اي مي افتد...]


زليخا خطاب به دوستانش- يافتم! او را با اين نيرنگ فراچنگ خواهم آورد. دامي براي او خواهم گسترد و به خواست خود خواهم رسيد. انجمن هم قطعا مجوزش تجديد خواهد شد.

دوستان زليخا با حالت تعجب و حيرت- چگونه زليخا؟! به ما نيز بگو!
زليخا با لبخند- کاري ست بس ساده و آسان. بزودي فيلم آن را در يوتيوب خواهيد ديد! آه يوسف، يوسف...


رئيس انجمن - نه! اين امکان پذير نيست!

معاون - چرا سرورم. امکان پذير است. ما فقط به يک موبايل دوربين دار نياز داريم. زليخا دامي گسترده است ديدني! ما با ترفند او به مجوزمان دست خواهيم يافت.

رئيس - يعني شدني ست؟

معاون - آري شدني ست. موقعيتي از اين مطلوب تر به دست نخواهد آمد.


همدم ِ زليخا- زليخا جان! به راستي مي خواهي چنين کني؟ آيا به خطرات و عواقب آن هيچ انديشه کرده اي؟ مگر نمي داني که ما در چه حکومتي زندگي مي کنيم؟ مگر نديدي که فيلم نرگس دو چه بلايي بر سر هنرپيشه اش آورد. فردا پهلوي فک و فاميل و در و همسايه چگونه سر بلند خواهي کرد؟ فردا پاسخ نويسندگاني چون داريوش سجادي را چگونه خواهي داد؟...

زليخا [در حال بوييدن گل زرد رنگ]- آري انديشه کرده ام. مَتَرس و در راه عشق و نمره و مجوز هراس به دل را مَده! اگر تو هم يک بار، فقط يک بار چشم ات به يوسف مددي افتاده بود همچون من شيفته ي جمال و کمال او مي شدي. هرآينه اگر عشق او نبود من اکنون زنده نبودم. حال به جاي خالي کردن ِ دل ِ من، مقنعه و روپوش ام را آماده کن تا به دانشگاه بروم. چيزي به غروب آفتاب نمانده است.


زليخا رو به استاد يوسف مددي- به زبان خوش به تو مي گويم، نيم نمره اي را که سر درس معاني و بيان کم آورده ام بده. مجوز انجمن را صادر کن. مرا اين گونه نيازار والا هر چه ديدي از چشم خودت ديدي.

استاد يوسف مددي [خشن و بي اعتنا]- تو مي خواهي مرا که مرد خدا هستم از راه به در کني؟ کور خوانده اي. من چنان از افشاگرها مي ترسم که تو اگر سوفيالورن هم باشي به صورت ات نگاه نمي اندازم. از نمره و مجوز خبري نيست. برو پي کارت!

زليخا- نمره نمي دهي؟ مجوز صادر نمي کني؟ اکنون بلايي بر سرت مي آورم که مرغان آسمان به حالت گريه کنند.


[اين صحنه به دليل داشتن صحنه هاي بدآموز سانسور شده است. صداي استاد يوسف به گوش مي رسد]- زليخا چه مي کني؟! نه! نه! زليخا، رها کن مرا. با آن فرش چه کار داري؟! چرا آن را پهن مي کني؟ آن براي نماز من است. اي خدا. پرده را چرا مي کشي دختر؟! نه! رهايم کن! نکش! پيراهنم پاره مي شود. ولم کن [از داخل راهرو صداي همهمه مي آيد. دوستان زليخا که پشت در کمين کرده اند در را مي شکنند و وارد اتاق مي شوند. يکي از آن ها در حال فيلم برداري ست. استاد يوسف به شدت ترسيده است و مثل بيد مي لرزد. زليخا مقنعه اش را سر مي کند و بيرون مي دود. استاد بي هدف اين سو و آن سو مي رود و به در و ديوار مي خورَد. او راه گريزي مي جويد. يکي از جمع مي گويد]- استاد کجا؟! ما تازه آمده ايم!


حراست دانشگاه، يوسف مددي را براي فرار دادن از دست دانشجويان خشمگين دستگير مي کند و کمي آن سوتر رها مي کند. دانشجويان در محوطه دانشگاه گرد هم مي آيند و عليه او شعار مي دهند. فريب زليخا، ظاهرا کارساز بوده است، اما آفتاب حقيقت پشت ابر پنهان نمي ماند. کيهان افشاگري مي کند و از تله ي زليخا مي نويسد. استاد سجادي افشاگري مي کند و از دام زليخا مي نويسد. خبرگزاري فارس افشاگري مي کند و از توطئه ي زليخا مي نويسد. دادستان زنجان در اثر اين افشاگري ها به توطئه ي عظيم زليخا و ياران اش پي مي بَرَد و آن ها را دستگير و زنداني مي کند.


زليخا در مقابل دادستان - به خدا توطئه اي در کار نبود. من تقصيري نداشتم. يوسف به من حمله کرد.

دادستان زنجان - آره ارواح عمه ات. يک حمله اي بهت نشون بدم که حظ کني. خوب تله اي گذاشته بوديد اما فکر نکرديد که دست خدا از آستين استاد سجادي بيرون مي آد و پته ي شما شيادها رو روي آب مي ريزه. شماها عمق بي شرمي و بي آزرمي تون رو با انجام اين بازي کثيف نشون داديد. نگهبان! بيا اينا رو ببر بازداشتگاه...


زليخا در سلول انفرادي- فکر اينجاش رو نکرده بودم. آش نخورده و دهن سوخته. نه نمره نصيب ام شد، نه مجوز، و نه عشق استاد. آه... [زليخا با صدايي سوزناک آواز مي خواند] ديدي که رسوا شد دلم / غرق تمنا شد دلم...
پايان

[وبلاگ ف. م. سخن]





















Copyright: gooya.com 2016