یکشنبه 1 خرداد 1384

خاتمی، اشک ها و لبخندها، سیدابراهیم نبوی


امروز هشت سال از آمدن خاتمی گذشته است و پنج سال است که اکبر گنجی اندیشمند بزرگ دوران خاتمی به جرم اندیشیدن و آگاه کردن در زندان است، دلم می خواست خاتمی کاری می کرد تا اکبر را از زندان بیرون بیاورد، سربسته بگویم همانطور که به من گفتی: نمی خواهم بگویی اشتباه کردم و بیایی، می خواهم سربلند بیایی. کاش خاتمی می توانست او را از زندان بیرون بیاورد. امروز می خواستم چیزی برای اکبر گنجی بنویسم، فردا آن را خواهم نوشت.
هشت سال گذشت. هشت سال طوفانی از دوم خرداد گذشت. گاه چنان دور به نظر می آید که انگار این هشت سال را به بیست سال زیستیم، نه زیستیم که رنج کشیدیم، نه رنج کشیدیم که گویی هزار بار مردیم و زنده شدیم. گاه چنان نزدیک به نظر می رسد که انگار همین دیروز بود. همین دیروز بود که خون گرم امید به تن شاداب و جوان جامعه ما دوانده. خاتمی خندید. خنده اش شکوفه شد. خنده اش نه فقط با دهانش که با چشم هایش، با تمام پوست صورتش، این خنده شیرین در دوربین تاریخ ایران ثبت شد. هشت سال گذشت از آن همه شادمانی و از آن خنده طلائی. حالا دیگر سالهاست که دیگر خنده خاتمی را ندیده ایم

امروز سالگرد همان دوم خردادی است که مبدا تاریخ اکنون مان شد. امسال هم دوم خرداد رسید، اما، همچون سالروز ازدواجی ناموفق و شکست خورده. نه به یاد تو ماند و نه به یاد من. نه بسته ای روی میز گذاشتی تا بگویی که دوستم داری، نه برایت هدیه ای گرفتم که بگویم دوستت دارم. نه شمعی به یاد آن روز روشن شد، نه شیرینی ای در کام مان نشست به یاد خاطره شیرین آن روز. بی خنده و بی شادی و بی خاطره. امروز هم مثل همه روزها می رود تا صبح با خمیازه ای کسالت آور انتظار شب را بکشد، بی آنکه با روزهای دیگر هیچ فرقی داشته باشد.
بغضی در گلو مانده است، شاید شانه ای کم داشته باشی تا گریه کنی

این هشت سال سخت و دشوار گذشت. سخت تر از آنچه فکر کنی. سخت تر از آنکه به یادآوری.
سخت بود دیدن شمس که با دست های بسته می بردندش، به تاوان گفتن از آزادی
سخت بود دیدن اکبر گنجی که از پشت شیشه خرداد دست تکان می داد و منتظر بود تا برود به زندان و پنج سال در زندان سرفه بزند و بیماری هایش را با سلول سیاه و سرد قسمت کند.
سخت و دشوار بود احساس نشستن سردی فولادی دستبندی که دستانت را به بند می کشید، همان دستانی که جرم شان آفریدن کلمه بود. و جرم تو کلمه بود.
سخت بود و دشوار بود چشم بندی که بر چشمانت نشست، که چشمانت را به بند کشید، بر چشمانی که جرم اش دیدن بود و شناختن.
سخت بود و دشوار بود دیدن کلیدی که در قفل در چرخید تا خیابان های شهر را نیز از تو دریغ کنند و مردم را نیز از تو دریغ کنند و آسمان را نیز از تو دریغ کنند.
سخت بود و دشوار بود چون قاتلین در مقابل دوربین نشستن و شماره ای را برگردن آویخته دیدن و در فهرست دزدان و جانیان و راهزنان به شماره آمدن.
جرمت چیست؟ نوشتن، گفتن، دانستن.
سخت بود و دشوار بود تحمل یاوه های گنده دهان کوته قامتی که خویش را در پشت میزی بزرگ نهان می کرد تا کوتاهی اش به چشم نیاید. بر صندلی بلند نشسته بود تا معلوم نشود که این سخیف کوتاه چگونه برای بلندترین اندیشه های سرزمین خویش حکم صادر می کند.
سخت بود و دشوار بود گریه کردن در سلول های سرد و سیاه
سخت بود و دشوار بود چون قاتلان و جانیان در سه کنج اتاقی به سووال و جواب مجبور شدن.
سخت بود و دشوار بود سر به زیر انداختن و چون مجرمان گنه ناکرده عذرخواستن و سربه زیر انداختن.
سخت بود و دشوار بود از هراس قاتلی که نمی دانی کیست خود را چون مقتولی بی پناه دیدن و گریختن از خانه به شهری که قاتلان در همه جای آن خانه امن داشتند.
سخت بود و دشوار بود تکه های شیشه به خون آغشته را برکف اتاق های خوابگاه کوی دیدن و صدای وحشی مغولان ایثارگر را شنیدن
سخت بود و دشوار بود انگشت های اتهام را به سوی خود نشانه دیدن و نه جایی برای گریختن داشتن و نه جایی برای نهان شدن و نه امکانی برای ایستادن.
سخت بود آخرین نگاه را به تهران کردن و آخرین هوای شهر را در سینه انباشتن و با شهری که دوست می داشتی خداحافظی کردن و در غربت ماندن و احساس جاماندن.
این هشت سال سخت گذشت

هشت سال گذشت.
ما جنگیدیم برای آنکه آزاد باشیم و انها جنگیدند برای آنکه بمانند.
ما جنگیدیم برای آنکه بگوئیم، آنها جنگیدند برای آنکه نشنوند.
ما جنگیدیم برای آنکه ببینیم، آنها جنگیدند برای آنکه نبینند.
ما جنگیدیم برای اینکه جوانها جوانی کنند، آنها جنگیدند تا مفهوم جوانی را جوانمرگ کنند.
ما جنگیدیم بخاطر آواز، بخاطر ترانه، بخاطر رنگ، بخاطر شعر، بخاطر شادی، آنها جنگیدند بخاطر سکوت، بخاطر مرثیه، بخاطر سیاهی، بخاطر ماتم.
جنگی غریب بود. اولین قربانی اش آزادی، دیگر عشق، و آخر امید...

ما تا آخرین کلمات مان جنگیدیم و آنها تا آخرین مشت شان کوبیدند.

شاید بگویی این جدال کوچک برای چه بود؟ به این همه قربانی می ارزید؟
می گویند انقلاب کردن برای مردمی که فرهنگ ندارند فاجعه است. می گویم مردمی که فرهنگ دارند هرگز انقلاب نمی کنند. ما در این هشت سال به یک چیز رسیدیم، به چیزی بزرگ و ارزشمند، به یک آگاهی عمیق نسبت به خودمان. ما در این هشت سال موفق شدیم جمهوری اسلامی را از خانه های مان بیرون کنیم و موفق شدیم جمهوری اسلامی را از خیابانها هم به سوی سازمانهای اداری برانیم و موفق شدیم حکومت را وادار کنیم که به قوانین جهانی تن در دهد. ما موفق شدیم قدرت را وادار کنیم که خود را به رنگ مردم درآورند، ما موفق شدیم مخالفت را با حکومت علنی کنیم و حکومت را واداریم که بپذیرند که فقط 20 درصد از مردم همین را که هست تحمل می کنند. ما موفق شدیم که هزاران کتاب و هزاران موسیقی بسازیم و موفق شدیم دگراندیشی را به حکومت تحمیل کنیم. فقط لازم است به تبلیغات انتخاباتی نامزدهای امسال نگاه کنیم تا ببینیم تا به کجا موفق شدیم.
اما هزار می شد و کاشکی و چنین بهتر بود در حسرت مان مانده است.

صندلی قدرت در سرزمین ما همیشه اولین قربانی اش روح مردی بود که بر آن نشسته بود. گویی جانوری مهیب و روح خوار در آن صندلی نهان شده بود تا شرافت و پاکی هر صندلی نشسته قدرت را بگیرد و او را به پلیدی و ناپاکی دچار کند.
هشت سال پیش ما پاک ترین روح ممکن را بر صندلی نشاندیم. خاتمی در این هشت سال می توانست بی حرمت شود، می توانست رودرروی مردم بایستد، می توانست سووال نکند و پاسخ ندهد. می توانست قدرت و ثروت بخواهد. می توانست همچون همه قربانیان این صندلی نکبت و شوم دیگران را خفه کند و از بودن و ماندنش شادمان باشد، اما خاتمی چنین نکرد. خاتمی علیرغم همه آن کارهایی که نکرد، اما کاری کرد که در تاریخ قدرت ایران بی سابقه است. خاتمی هشت سال شریف ماند. فقط روز دانشگاه را در یک سال قبل به یاد بیاوریم که هر کس از آن دانشجویان هرچه خواستند به او گفتند و خاتمی شرافتمندانه پاسخ شان داد. همین یک روز برای همه تاریخ هشت سال حکومت خاتمی کافی است.

اینک من شادمانم. شادمانم که برای یک بار هم که شده یک نفر بر صندلی قدرت نشست و شرافتمند ماند. من به عنوان نویسنده ای که هفت سال از این هشت سال را یا در زندان گذراندم یا به دادگاه رفتم، یا در اضطرابی مدام بودم یا سرانجام وطنم و خانه ام را از دست دادم و به غربت ناچار شدم، تمام این رنج های بزرگ را به شادی باقی ماندن شرافت و بزرگی خاتمی می بخشم. از آنچه در این چند سال به جسارت بر قلمم رفته است از او عذر می خواهم. فاش می گویم که تصور نمی کنم تا سالها بعد هرگز صندلی قدرت در هیچ حکومتی در ایران انسانی بزرگتر از خاتمی را شاهد باشد.

25 روز دیگر خاتمی از روی صندلی ریاست جمهوری برخواهد خواست و کسی دیگر از میان همه آنها که نام شان را می دانیم روی این صندلی خواهد نشست. چشم مان را ببندیم و هر کدام از آنها را روی این صندلی فرض کنیم. تازه می فهمیم خاتمی چقدر برای این صندلی بزرگ بود و دیگران چقدر در قیاس با خاتمی کوچکند. حتی می خواهم بگویم از میان همه آنها که موجودند و نه ممکن، از تمام بزرگان ایرانی که در سراسر جهان هستند و ممکن است فرض کنیم می توانند روی صندلی قدرت بنشینند، کدام شان به بزرگی و شرافت در اندازه های خاتمی هستند؟

تا چند روز دیگر جای خالی خاتمی را شاهد خواهیم بود. پس از آن خواهیم فهمید که شرافت خاتمی از اندازه های سیاست ایران بسیار بزرگتر بود و هست و خواهد بود.

سید ابراهیم نبوی
دوم خرداد 1384

دنبالک: http://mag.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/23011

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'خاتمی، اشک ها و لبخندها، سیدابراهیم نبوی' لينک داده اند.

رفسنجانی یا کروبی؟
* اين هم متن گزارش و عكسهاي تجمع ديشب كوي دانشگاه در ايسناپ.ن: من اولين باره كه دارم از محل كارم وبلاگ مينويسم!! خيليم ميترسم!! ميرم هر چه سريع...
زهرا
May 24, 2005 04:54 PM

http://mahdi.has.it


May 24, 2005 05:01 PM

http://mahdi.has.it


May 24, 2005 05:02 PM

Copyright: gooya.com 2008