يكشنبه 3 خرداد 1383

فاطی و فاطمه، فرهاد رجبعلی

به سالي كه سيدي رئيس جمهورش شد و نادي حكومتي مردمسالار، دو دختر به اين ميدان آمدند. يكي نماد فقر اقتصادي بود و ديگري غايت فقر فرهنگي. اين دو دختر به ظاهر همجنس و هم اسم، در واقع از جنس ديگر بودند. يكي فاطمه نام داشت و دست فروش و ديگري به فاطي شهره بود و تن فروش

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

در مرکز آلوده ترين شهر جهان، ميداني بزرگ وجود دارد با مردماني جورواجور. نام امامي را هم بر آن نهاده اند كه غايب است و جمعي منتظر ظهورش. ميدان ولي عصر زماني از ثغورات تهران بود که الحال اصلي ترين ميدان شهر است و از شمال به باغات و منازل اعيان نشين مي رود و از جنوب به محله هاي گود نشين و كوره سوز. اين ميدان از آن جهت شلوغ مي نمايد كه از هر طبقه جامعه به آن وارد مي شوند؛ از بي عاران شمالي گرفته تا دردمندان گرسنه جنوبي. از شرق هم كهنه نشين های مذهبي گرفته تا غربیان تازه شهري.

از تمامي عاطلان و عابران و كاسبان اين شاهراه دو طيف سمبل حكومتند. سمبل دو دهه حكومت مردمی. به سالي كه سيدي رئيس جمهورش شد و نادي حكومتي مردمسالار، دو دختر به اين ميدان آمدند. يكي نماد فقر اقتصادي بود و ديگري غايت فقر فرهنگي. اين دو دختر به ظاهر همجنس و هم اسم، در واقع از جنس ديگر بودند. يكي فاطمه نام داشت و دست فروش و ديگري به فاطي شهره بود و تن فروش. فاطمه خودكار فروش بود و ملتمس. حال آنكه فاطي خودكار، خود مي فروخت و مرتهن. هر دو محل كسبشان را شمال ميدان انتخاب مي كردند؛ راهي كه مي پنداشنتد ناني برايشان دارد؛ چونكه می دانستند جنوبيان را هماره آهي در بساط نيست و غرب تنها تكبر دارد و شرق سنتي هم التماس دعا. پس مي ماند شواليه هاي شمالي كه گر اشکی بریزی و حرملي دود كني و دور سرشان بگرداني چند قراني كف دست بيني. اما فاطمه نه گداي اسپندي بود و نه متملق كف زن؛ دوره گردي بود كه چند خودكار و كتاب كهنه را درون جعبه اي مي ريخت و به روزهاي بيش تنگي، التماس بالانشيني را مي كرد تا گر مطالعه ندارد و كتابي نمي خواند لااقل خودكاري ازو خريداري كند. فاطمه دختري بود ژنده پوش از تبار جنوب كه فقط نان آور خويش بود و بر خلاف فاطي، پدر و مادري نداشت. اما سواد متوسطه داشت و بهتر از هم سن و سالهاي خود جامعه را مي شناخت و مردم شناس بود. تا آن روز - بيست سالگي- نماز نخوانده و عبادت نمي دانست. به واقع هیچ گاه وقت عبادت نداشت. دوازده ماه سال را نه از روي اعتقاد بل به ناچار روزه بود و از صبح تا شام چيزي براي خوردن نمي يافت. تنها نيمه هاي شب در راه بازگشت به خانه مقداري از فروش را لقمه ای مي خريد تا مرهمي بر زخم هاي معده اش باشد.

اما فاطي كه بيشتر دوران جواني را در خانه عبادت كرده و غرق در جلسات راز و نياز بوده، نه جنوبيست و نه به واقع شمالي. پدرش در آن شبهاي متفرعن انتقلاب آن طور كه مي بايست ريش نتراشيد تا در صفوف نماز جماعت روحاني تر جلوه كند و از نعمات انقلاب بهره اي برده و باغي از باغات متصرفه نياوران را به غنيمت برد. فاطي به دوراني كه درخانه بود آن طور كه پدر مي پسنديد، محجب بود؛ چند دست لچك و چارقد به سر همراه مادر در ستادهاي پشتيباني حاضر مي شد و براي جبهه هاي جنگ حبوبات پاك مي كرد. درست زماني كه فاطمه هفت سال بيشتر نداشت و تازه خانواده خود را در بمباران از دست داده و مجبور بود همراه عمويش دست فروشي كند. فاطي بیشتر سالهای جوانی، در دنياي بسته اي زندگی می کرد و در ظاهر خود با دوستان تفاوت هاي بسيار داشت. او ديگر شانزده ساله شده و به حدي رسيده بود كه بتواند مجهولات ذهني خویش را حلاجي كند. فاطي دريافته بود دنيا آن نيست كه پدر و مادر برايش تصوير كرده اند و با ديده هايش از جامعه تفاوت دارد. سئوالات بي جواب و تنكيل شده، فاطی را روز به روز به درك واقعيت جامعه مشتاق تر و در عوض نسبت به اصول دين سست تر مي كرد. او دختراني را مي ديد كه پايبندي به قواعد ديني ندارند و آنچنان كه مي خواهند مي پوشند و نتيجه آنكه بهتر از او روزگار مي گذرانند.

تزلزل و تشكيكي كه فاطي نسبت به مقيدات مذهبي داشت و اختلاف نظري كه در نوع پوشش و نحوه زندگي با خانواده خود پيدا كرده بود، باعث شد تا به ازدواجي ناخواسته با مجروحي شيميايي تن دهد كه سري داشت در حكومت. اين نان را هم پدرش در دامان او گذاشت تا آن را نردباني كند براي تقرب به قدرت. فاطي براي فرار از خانه پدر، راهي را انتخاب كرد كه تنها به زنداني مبدل شد، شكيل تر و با دريچه هايي بازتر. فاطي در خانه شوهر توانست كمي خود را به آن فضايي كه مي خواست نزديك تر كند اما این، همه آن چيزي كه مي خواست نبود. فاطي در خانه بخت، تنها بخت آشنايي با خانواده هايي را پيدا كرد كه حكومتي بودند. اما همان بس بود تا دريابد زندگي به كمال، آن نبود كه پدر مي خواست و دنيا به كوچكي جلسات نوحه خواني و مويه داري مادر نیست. پس هرگاه تجربه جديدي از زندگي مي ديد شگفت زده مي شد و در خود فرو مي رفت و افسوس مي خورد كه چطور شانزده سال از زندگي اش را دور از جامعه گذرانده و به اين همه دگرگوني اطرافش اهميت نداده است؛ جامعه اي كه با آغاز دهه هفتاد و پایان جنگ، رنگ و روي ديگري گرفته بود. با اين حال فاطي لزوم شناخت جامعه را زماني درك كرد كه فاطمه ده سالي بود كه در آن رها شده و با مردم زندگي مي كرد.

هنگامي كه فاطي در خانه شوهر از دور مردم را می دید و ذوق مي كرد، فاطمه در شلوغ ترين ميدان شهر دوره گردي مي كرد. او بعد از مدت ها توانسته بود علاوه بر خودكار فروشي با كتابدار پيري در منوچهري آشنا شده و كتابهاي ناياب و ممنوع او را مخفيانه بفروشد. فاطمه به حدي رسيده بود كه مي توانست با دوستان خود سياست و جامعه خود را نقد و هنگام استراحت در اماكن عمومي با مردم بحث سياسي كند. اما فاطي خسته و بریده از معذورات مذهبي، حسرت اندک رفاه اجتماعی را در دل داشت که شوهرش هم تا زنده بود از او دریغ کرد. سرانجام، عقده ای که در فاطی رسوب کرده بود به حدی رسید که ظاهری از ظواهر فریبنده جامعه می توانست او را با تلنگري بشكند، كه شكست. روزي در راه بازگشت از بيمارستاني كه شوهر مجروحش بر اثر شدت جراحات شيميايي ناشي از جنگ در آن بستري شده بود، به يك نظر شيرين جواني شيك پوش، مجذوب شد. فاطي قصد داشت آن زاويه از زندگي را كه در جوانان شيك پوش خنده روي امروزي مي ديد، تجربه كند. زندگي شان را بشناسد و آن لذتي كه از دور نظاره مي كرد، لمس كند. شكلي از زندگي كه هيچ گاه شوهرش آن را نفهميد و نمي شناخت و به خواسته هايش اهميتي نمي داد. فاطي از آشنايي با آن جوان فقط گشت زني و همصحبتي مي خواست. همین برای ارضاء شدنش کفایت می کرد. اما آن جوان بيمار، فاطي را به چشم ديگري مي ديد و از آن دوستي، تنها تمكين او را مي خواست و فاطي هم ناپخته تر از آن بود تا به قصد جوان پي ببرد وعاقبتش آن شد كه جوان مي خواست. فاطي راحت تر از فريب خوردن دختري خياباني، گول خورد؛ فريبي كه به قيمت تباهي جانش تمام شد و او را مبتلا به ويروسي مهلك كرد:" ويروس ايدز." فاطي اين را مدتي بعد فهمید كه حس كرد باردار است و به سفارش دكتر آزمايشي داد.

فاطي در اولين تجربه از شناخت جامعه تلخ ترين نصيبش شد. او علاوه بر اينكه جانش زخمي شد، شخصيت خود را هم لگدمال كرد و گناه كاري شد نابخشودني. فاطي نمي دانست امثال شوهر و خانواده اش دايره دين و حكومت را به حدي تنگ و بسته كرده و جامعه را پوسانده اند كه جز ظاهري غرب زده چيزي از آن نمانده است. فاطي يك شبه حاقد شد؛ خشمي عجيب از جامعه به دل گرفت و جاي اينكه ريشه تباهي را دريابد، با احوالي رنجور كه حتي شوهر نحیف شده اش نيز آنرا فهميده بود، متنكر شد و تصميم گرفت از جامعه انتقام بگيرد. "حال روزگار با من چنين كرد، من نيز عليه او چنان خواهم كرد." فاطي كه از خانواده اي حكومتي بود- عریان- عليه جامعه شد. درست عكس فاطمه كه ممتحن جامعه بود و مخالف حكومت.

انتقام گيري فاطي از جامعه مدتي پس از مرگ همسرش بر اثر پيشرفت جراحات شيميايي شروع شد. فاطي كه چند سالي از سخت گيري هاي پدر رهايي يافته بود و ديگر شوهري هم بالاسر نمي ديد، تصميم گرفت آن طور بپوشد و رفتار كند كه جامعه مي خواست و مورد پسندش بود. او گذشته اش را همراه جسد شوهرش به خاك سپرد. آشنايي فاطي با فاطمه از همان ميدان ولي عصر شروع شد كه هر دو شمال ميدان را محل كسبشان انتخاب كرده بودند. فاطمه گوشه اي كتاب و قلم مي فروخت و فاطي آن طرف تر منتظر اتومبيلي شمالي رو مي شد. او زماني كه خطر پليس را حس مي كرد و يا مدت زيادي كنار خيابان معطل مي ماند، جلوي بساط فاطمه مي ايستاد و كتابهايش را نظر مي كرد تا به فرصت، قرباني مناسبي شكار كند. اين زمان کافی بود تا فاطمه، فاطي را نصيحت کرده و به او نهيب زند كه راه به غلط مي رود و عاقبت ندارد. اما فاطي زندگي اش را تباه تر از آن مي ديد و هر بار كه نصيحت فاطمه را مي شنديد، لعن و دشنام نثار دين و مذهب و انسان و انسانيت مي كرد. فاطي ديگر يك روسپي تمام عيار شده و دهها نفر را فریب داده و آلوده به ويروس ایدز كرده بود. فاطي كاسب معروف ولي عصر شده بود.

هر روز كه مي گذشت فاطي اهل حرفت مي شد و فاطمه مشتاق تر. مشتاق كار در كتابفروشي. روزي كه خواست موضوع پیدا کردن کار در یک کتابفروشی را با شوق به فاطي اطلاع دهد، او را دید که همانند بره ای مجروح در چنگال گرگ، زیر دست و پای ماموران مفاسد تقلا می کند. چند جوان که با فاطی رابطه داشته و مریضش شده بودند، از او شکایت کرده و گرفتارش کرده بودند. آن دختر که روزی رو می گرفت، هنگام پرت شدن به داخل ماشين نظمیه، چيزي بر تن نداشت. لباس هایش بر اثر ضرب و شتم ماموران تکه تکه شده بود. فاطی در آن لحظه سعی می کرد نگاه خود را از چشمان حریص میدان بدزدد؛ کاری که مدتها فراموشش شده بود.

از آن روز كه فاطي گرفتار شد، چند سالی گذشت و بهار 83 آمد و زمان برپايي نمايشگاه سالانه كتاب رسيد. فاطمه آنقدر پيشرفت كرده بود كه مسوولیت فروش موسسه نشري را به او واگذار کنند. مطابق معمول قرار بود روز اول نمایشگاه، چند مقام فرهنگي از غرفه ها بازديد كنند. فاطمه كتابهاي غرفه را كنترل مي كرد تا در حضور وزير آمادگي توضيح داشته باشد. وقتی رجال فرهنگي وارد شدند و بعد از گشتي در سالن به غرفه فاطمه رسيدند، بی توجه به كتابها لبخند زنان از جلوي غرفه گذشتند. چند زن كه همراه آنان بودند كمي عقب تر، بی تفاوت به كتابها نگاه مي كردند. روبندهايشان اجازه تشخيص نمي داد اما فاطمه كه جمع را به دقت مي پائيد در يك نظر، آن زن رو گرفته را شناخت؛ فاطي بود كه دو دست لچك و چارقد به سر، همراه رجال از غرفه ها بازديد مي كرد. فاطمه كه از ديدن او بعد از چند سال و به اين حال تعجب كرده بود، با هيجان او را صدا كرد. فاطي با ديدن فاطمه برفور رو گرفت و از بيم آشنايي و رسوايي، با آهنگي تند پاسخ داد: "چيزي گفتيد خواهر؟!" فاطمه خاموش ماند و گذاشت تا فاطي به صوري كه درآمده بود باقي بماند؛ در لباسي كه همواره تا فاطي بود، ناسزايش مي گفت و از اينكه بيشتر جواني را به آن حال بوده، حسرت خور.

فاطمه وقتي به خود آمد ديد كه مبهوت دنبال فاطي به راه افتاده و او را تا درب سالن نمايشگاه مشايعت كرده است. فاطي با احترام بدرقه و همراه با فربه مردي ريش دار سوار بر پژويي تيره رنگ شد و رفت. فاطمه در بازگشت به غرفه نظرش به عنوان كتابي افتاد كه برايش غريبه بود: " فاطمه، فاطمه است." او با اين جمله باز به خيال رفت و به ياد فاطي و خاطرات ميدان ولی عصر افتاد. با چشمان خود ديده بود كه فاطي هيچ گاه گمان و قصه و اسطوره و شالوده نبود و به معنی کلمه، حقيقت بود. درد بود؛ درد جامعه اي كه آن را حس مي كرد.غصه بود؛ غصه اي كه در چهره فاطي ها نظاره مي كرد. پس گويي با خشم جواب كسي را داده باشد، جمله ای زير لب به میان آورد؛ جمله ای که خود به کمال باور داشت. که:" نه فاطي، فاطمه است و نه خود، فاطمه."

دنبالک:
http://khabarnameh.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/8085

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'فاطی و فاطمه، فرهاد رجبعلی' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016