در روزهای ابری گیرد بهانهات را
شعری که مثل باران خوانـَد ترانهات را
تا خاطرت بیاید آن روز و روزگاران
وقتی که عطر شادی پُر کرد خانهات را
یادش به خیر روزی ما هر دو یار بودیم
در گوشههای شهرم دیدم جوانهات را
دل بستمت به نرمی در آفتاب گرمی
کز سمت عشق آمد بوسید شانهات را
اشکت به چشم دیدم شوریدنت چشیدم
خواندم به گوش هستی شعر یگانهات را
روزی که شوق نم نم بر گونهام فشاندی
بر دفترم چکاندم سُکر فسانهات را
امروز مانده دفتر با صد خیال پَرپَر
تارانده وَهم پوچی چون آشیانهات را
ای کاش میشنفتی زان جا که تلخ خفتی
کِلکم چه کودکانه گیرد بهانهات را
ویدا فرهودی