*
*
*
فکر غزلی هستم تا عشق بیفشانـَد
در آتش بیتابش اوهام بسوزانـَد
تا واژهی سرکش را، از گوشهی دیوانها
بردارد و بیپروا، با ساز دگر خوانـَد
لبریز جسارتها، بیواهمه از غوغا
با زلف پریشیده، صد عشوهگری دانـَد
بر بافتهی زلفش، در تک تک هر پیچش
سوسن و شقایق را چون باغچه بنشانـَد
پرواز شود عریان، بیدغدغهی توفان
انگشت به لب دشمن، در بُهت به جا مانـَد
از یاد مبر ما را، زخمی است کهن بر دل
باید که صدا خیزد، تا حق تو بستانـَد
ای دختر زیبارو، در شیردلی جادو
بر باد بده گیسو، تا عشق بیفشاند
ویدا فرهودی
زمستان ١٣٩٦