سیروس مُشفِقی از چهره پردازان ِ صمیمی ِ شعر نیمایی در دههی چهل خورشیدی ست.
با سیمایی زیبا وقامتی بالا وُ بلند، چون پارهای از شعرهای شکوهمند ِ حماسیاش.
او در سال ۴۶ با انتشار نخستین دفتر شعرش با نام "پشت ِ چپرهای زمستانی"، میلاد ِ مهربان ِ یک شاعر ممتاز ِ زمانه را به دوستداران ِشعر امروز ایران، بشارت داد.
نسل ِافروخته وُ شیفتهی من، در محفلهای شبانه وُ دوستانه، شعرهای صمیمانهاش را
به زمزمه میخواندند. آنهم در زمانی که عاشقانههای شاملو سینه به سینه ورق میخورد.
او پس از" پشتِ چپرهای زمستانی"، دفتر دیگری از شعرهایش رابا نام "پاییز" در سال ۴۸ انتشار میدهد وسپس "نعرهی جوان " را درسال ۴۹ و "شبیخون" را به سال ۵۷ منتشر میکند.
وی در شکل گیری "کانون نویسندگان ایران" سهم داشت ودر سال۵۱ به عنوان شاعری شایسته، برندهی جایزهی ادبی فروغ فرخزاد میشود.
حضورِغرور انگیزاش در آن سالهای دور، در "کافه فیروز" و"کافه نادری" ِ تهران برای نوآمدگانی چون من، معنای مهربان ِ یک شاعر دوست داشتنی بود.
دریغا بیش از سی سال است او را گم کردهام. کسی را که آرزوهای آبی ِ یک نسل ِ افروخته را در تصاویر ِ شعرهای سُرخابیاش به یادگار گذاشت.
بیش از سی سال است که نام وُ شعرش را چه در نشریههای درون مرز، یا بیرون از آن ندیدهام (شاید هم از چشمام دور مانده است، نمیدانم) اما این را میدانم همواره میخواستم یادی از او وشعر ِ نازنیناش داشته باشم. ولی در این سالها از بسیارانی گفتهام به غیر از سیروس مشفقی واین اگر دریغ نیست، پس چیست؟.
سیروس مشفقی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
این بود وُ بود تا دیشب، در عبور از صفحهی فیس بوک یکی از عزیزان ِ فرهیختهام، ِفیلمی کوتاه از رقص ِعجیب ِ اسبی غریب را دیدم وتماشاگر ِسُمضربههای شگفت انگیز ِاین اسب ِ سفید وُسرکش وُ سالار شدم. رنگ وُ آهنگ ِ آن سُمضربهها به یک موسیقی ِ معطر، شباهت داشت که مرااز یک سو به دور دست ِ مست ِ خاطرهها بُرد و به دست ِسرمستیهای اسبهای سفید وُ رام وُ آرام ِ همشهری لاهیجانیام حسین محجوبی
، در تابلوهای ماندگار وُ بیقرارش سپُرد
وازدیگرسو، به ناگاه، در حافظهی تاریخیام صدای پای "اسب ِ رهوار ِ " شعر ِ حماسی ِ سیروس مشفقی را در جانم ریخت. به دیدن بک بارفیلم، بسنده نکردم. دوبار ه دیدم. فیلم که تمام شد. از پشت ِ میزم بر خاستم. سیگاری گیراندم و ناگهان خواندم:
"اسب ِ رهوار ِ مرا زین کُن "
این سطری از یکی ازشعرهای در خشان این شاعر برجسته ست.
انگار در این زمان طولانی، منتظر ِ چنین تلنگر ِطلایی بودم. دنبال کاغذی گشتم. نشستم چیزی نوشتم که در این سالها در ذهنم گمشده بود. وشد آنچه که دلم میخواست.
.......................
"یک نفر باید بیندیشد"
.......................
اسب ِ رهوار ِ مرا زین کن!
اسب ِ رهوار ِ طلایی نعل ِ سیمین یال
من هوای سرزمین آشتی دارم.
من هوای دوستی دارم.
من دلم تنگ است.
و غمم مثل غم تو آسمان مانند
- آسمان مانند ِ پهناور -
آتشم را سینهام طاقت نمیآرد.
و صدایم را جهان، پاسخ توانستن نمیداند.
*
اسب ِ رهوار ِ مرا زین کن!
من به شب باید بگویم: مهربان تر باش!
یک نفر باید
یک نفر باید به گلدانها بیاموزد که با گل مهربان باشید.
یک نفر باید کنار آب بنشیند.
وصدای آن خجسته - پهلوان را بشنوَد در باد.
وبه یاد ِآن خجسته - پهلوان باشد.
یک نفر باید کنار ِچرخ ِخرمن کوب
از کسی آنگونه با خود بد، بپرسد: غصههایت چیست؟
و سفال ِ سینهات زآب ِ کدامین چشمه، چرکین است؟
*
یک نفر باید اَنارستان ِ ساکت را به حرف آرَد
یک نفر باید به گنجشکان بگوید: باغتان اَمن است.
و غریبان ِ مهاجر را بخوانَد: جایتان خالی ست، برگردید.
یک نفر باید به خواب ِ پوچ ِ خرگوشان، بیاشوبد.
*
یک نفر باید بیند یشد
یک نفر باید به تنهایی، بیند یشد.
یک نفر باید بیند یشد پریشان کیست؟
و پریشانی چه عطر ِ کهنهای دارد.
یک نفر باید شبی در جمع ِاین آوارگانِ ِ خانمان بر دوش
روزرا قسمت کند با التفات دوست.
و سر ِ یک لا قبای ِ پیر را بر سینه بفشارد.
و بپرسد: دردمندم! دردمندی، میوهی تلخ ِ کدامین باغ را مانَدَ؟
بی نصیبم! بی نصیبی در کدامین درهی گمنام میروید؟
*
یک نفر باید بگوید خوب، خوبی نیست
یک نفر باید بگوید آب، آبی نیست.
آب، رنگ ِ انعکاس ِ آسمان دارد.
هرکه رنگ ِ خویشتن در آب میبیند
آسمان، کاری نخواهد کرد.
کوه، تنها با صدای ما صدادارد.
اسب ِ رهوار ِمرا زین کن!
*
توشهی من: غصههای دم دم ِعصر ِ بیا بانها.
توشه من: صحبت ِ شیرین ِ چوپانهای صحرایی.
ونصیحتهای پیر ِ روستا یی، پای آن پر چین.
توشهی من: سرخی ِ آفاق ِ مغرب در غروب ِ کوهساران ست.
*
ماه ِ من! بر تَرک ِ اسب راهوار ِخوب ِ من، بنشین!
و ببین من با مترسکها چه خواهم کرد.
وببین من با کلاغ ِ کینه توزیها چه خواهم گفت.
و بیاد آور که من، تلخم.
و بیاد آور که من، خونم.
و به شب باید بگویم: مهربان تر باش!
زمستان ۵۶