Tuesday, Sep 3, 2019

صفحه نخست » دوئل، درباره عشق و نفرت گونتر گراس و مارسل رایش راینسکی، اشپیگل، برگردان از گلناز غبرایی

Ranicki_Grass_2.jpgادبیات: آن‌ها دوستان نزدیک و دشمنان سرسخت یکدیگر بودند. عشق و نفرت میان گونترگراس و مارسل رایش راینسکی مهر و نشان خود را بر فرهنگ آلمان زده است.

نبرد تا آخرین لحظه. جنگی بر سر مرگ و زندگی هر چند که بیشتر بر روی کاغذ جریان داشت و این چند سال آخر در برنامه‌های تلویزیونی و در یکی از همین برنامه‌های وقتی از راینسکی در سالهای پایانی عمرش و بعد از منتشر شدن شعر گراس در مورد اسرائیل که در آن گفته بود این کشور صلح جهانی را تهدید می‌کند، پرسیدند که دیگر در انتظار چه چیزی ست، جواب داد: «در انتظار شنیدن خبر مرگ گونتر گراس.»
و چند سال قبل کمی پیش از آنکه همین جا در اشپیگل آن نقد معروفش را در مورد «Ein weites Feld» یا همان دشت بیکران که تبدیل به سرتیتری با این عنوان شد «همراه او به عنوان منتقدی خشمگین که کتاب پاره می‌کند» (اشپیگل ۱۹۹۵) منشتر شود در صحبتی تلفنی به سردبیر گفت: «به راستی حالا او با این همه نقد نابود کننده چه خواهد کرد؟ یا باید برود خود را بکشد و یا مقابله به مثل کند. منشوری علیه نقد بنویسد.»

خودکشی یا مقابله به مثل. گونترگراس خودکشی نکرد. او بعد از مرگ منتقد در سپتامبر ۲۰۱۳ یک سال و نیم دیگر زندگی کرد و حتی پس از مرگش هم شعری به نام «mit langem Atem» در مورد کسی که فرصت نکرد آخرین حرف‌هایش را بزند در آمد و به این ترتیب پیروزی را از آن خود کرد.
این داستان یک دشمنی ست که گاهی تقریباً تبدیل به دوستی می‌شد. گونترگراس آن را چیزی مثل رابطه‌ی زناشویی می‌دید. یک ازدواج اجباری که قانون طلاق در آلمان برایش راهی پیدا نکرده. آن‌ها سالهای سال در انظار عمومی با هم جنگیدند، به هم عشق و نفرت ورزیدند. نبردشان سالها موضوع بحث و سرگرمی جماعت شد. آن‌ها دوقلوی عجیب ادبیات پس از جنگ آلمان بودند. معروف ترین شاعر و معروف ترین منتقد. نازی و یهودی که با زنجیرهای تاریخ، زادگاه و معنایی که هر کدام به دیگری می‌دادند، عظمتی که در دیگری می‌دیدند، عشق بی قید و شرط به ادبیات و وحشت از یکدیگر به هم متصل شده بودند. با جنون بزرگ‌شان، با فریاد بلند و با سکوت‌شان.

Ranicki_Grass.jpg

گونتر گراس (راست) و مارسل رایش ـ راینسکی

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

هر دو در شرق پا به این جهان گذاشتند. مارسل رایش ـ راینسکی سال ۱۹۲۰ در لهستان و وتسواووک و گونترگراس در سال ۱۹۲۷ در گدانسک که آن وقت‌ها حکومت مستقل داشت و کمی شمالی تر واقع شده بود با اکثریت آلمانی زبان.
نام مادر هر دو هلنه بود و هر دو جوان مادرشان را می‌پرستیدند و پدرشان را به دیده‌ی تحقیر می‌نگریستند. هر دو خانواده در آستانه‌ی ورشکستگی قرار داشتند. پدر مارسل تاجری بود که آمار شکست‌هایش افسانه‌ای به نظر می‌رسید، طوری که مادرش می‌گفت: اگر او تصمیم به فروختن تابوت بگیرد، مردم دست از مردن می‌کشند. مغازه‌ی اجناس خارجی خانواده‌ی گراس هم در طی سالها از رونق افتاد. گونتر کوچک را همیشه آخر هفته‌ها می‌فرستادند سراغ بدهکاران تا پولی دست و پا کنند.
مارسل نه ساله بود که پدرش ورشکست شد. پسرک لهستانی را بدون پدر و مادر سوار قطار کردند و به برلین نزد دایی‌اش فرستادند. مارسل نمی‌ترسید. مادرش همیشه برای او از آلمانی‌ها و فرهنگ‌شان تعریف کرده بود و البته از برلین که می‌توانست مکانی رویایی باشد.
پدر گونتر آلمانی بود و در سال ۱۹۳۶ بیشتر به دلیل اینکه مشتریان بیشتری را از دست ندهد به حزب نازی‌ها پیوست. مادر کاشوبی بود، یک نژاد اسلاو غربی. نه خیلی آلمانی و نه خیلی لهستانی. گراس بعدها یادآوری کرد که خویشاوندان کاشوبی در هر مناقشه‌ی تاریخی بسیار پراگماتیک عمل می‌کردند. فقط باید می‌دانستند کدام قدرت پیروز میدان است تا بروند و پرچمش را به سر در خانه‌هایشان بیاویزند.
مارسل در برلین بزرگ شد. خانواده‌اش هم به او پیوستند و زندگی فقیرانه‌ای داشتند. او همان جا به مدرسه رفت و در سال ۱۹۳۸ به عنوان یک یهودی بی سرو صدا دیپلمش را گرفت. در اکتبر سال ۱۹۳۸ پلیس در خانه‌شان را زد و به آن‌ها گفت که باید آلمان را ترک کنند و او را با خود برد. یک ماه بعد گونتر گراس ۱۱ ساله با پدرش شاهد سوزاندن کنیسه در گدانسک بود.
جنگ را در دو جناح مخالف تاریخ جهان تجربه کردند رایش رانسکی در گتوی ورشو و گراس در ارتش. او می‌خواست حتماً به جبهه برود. به هیتلر و پیروزی آلمان اعتقاد داشت.
مارسل رایش رانسکی تقریباً تمام خانواده‌اش را در جریان هلوکاوست از دست داد. در صحنه‌ای تاثیرگذار از زندگینامه‌اش می‌نویسد که چطور والدینش را به محل تجمع یهودیان در ورشو برد، جایی که قطارها به سمت تربلینکا می‌رفتند و کمی بعدتر خالی باز می‌گشتند: «من به آن‌ها نشان دادم که کجا باید بایستند.» جان به در بردن او و زنش تئوفیلا دیگر تبدیل به یکی از افسانه‌های آلمانی شده. افسانه‌ای بر اساس واقعیت.
زوجی که با شجاعت ناشی از نزدیکی مرگ و شانسی بزرگ موفق به ترک گتو می‌شوند و خانواده‌ای در اطراف ورشو به آن‌ها پناه می‌دهد. بیش از ۴۰۰ روز مارسل و تئوفیلا در حالی که در آستانه‌ی جنون قرار داشتند، خود را پنهان کردند. می‌دانستند که اگر کسی به یهودیان پناه دهد، محکوم به مرگ خواهد شد. اما آن‌ها در زیر زمین خانه یک طوری نقش شهرزاد را بازی کردند. مارسل ادبیات جهان را به خوبی می‌شناخت و به‌خصوص درام‌های معروف را از حفظ بود و این‌طور شد که هر شب داستانی تعریف می‌کرد تا آن طور که خودش بعدها گفت جان خود و همسرش را نجات بدهد. بولک گاوین، مرد خانواده قصه دوست داشت. آن دو باید می‌ماندند و نجات می‌یافتند.
گراس بالاخره به یونیفرم و گردانش رسید. او عضو تکاوران اس اس شد. تا آخر به پیروزی آلمان نازی اعتقاد داشت. می‌دید که همقطارانش کشته می‌شوند. گردانش را گم کرد و در جنگلهای لاوزیتس سرگردان شد. یکی از افراد گروه به او نصیحت کرد که اگر می‌خواهد کلکش کنده نشود بهتر است علامت دوپل اس را کم کم از یقه‌اش بکند. به اسارت نیروهای آمریکایی افتاد و حتی وقتی او و دیگر سربازان را به اردوگاه داخائو بردند و کشتار یهودیان را از نزدیک نشان‌شان دادند، هنوز یک کلمه از حرف‌هایشان را باور نمی‌کرد.
گونتر گراس بعدها بارها در مورد سالهای جوانی که در آن هیچ تردیدی به دل راه نمی‌داد، حرف زد. به همین دلیل بعدها تردید برایش تبدیل به نوعی مذهب شد. او می‌نویسد: «من به تردید باور دارم.» و همین تردید شخصیت اصلی یکی از بهترین کتاب‌های او یعنی یادداشت‌های روزانه‌ی یک حلزون است. همین تردید است که در زیرزمین یک لهستانی قصه تعریف می‌کند تا جنگ به پایان برسد.
سرنوشت رایش رانسکی. وقتی که گراس او را، همان یهودی اهل وتسوواوک را برای دومین بار در پاییز ۱۹۵۸ دید و داستان زندگی او را شنید، فوراً پرسید: «می توانم آن را داشته باشم؟» جواب رایش رانسکی مثبت بود و گراس سالها بعد آن را تبدیل به رمان کرد و به او، به یهودی نجات یافته در آن سوی ماجرا نام مذهب جدید خود را داد، آنچه در جوانی کم داشت: تردید. وقتی رایش رانسکی پس از انتشار کتاب سهم خود را طلب کرد، گراس او را به غذای دریایی مهمان کرد و یکی از طرح‌هایش را به او داد و پشتش نوشت: «برای دوستم (تردید) مارسل رایش رانسکی.»
اولین دیداردر ورشو بود تابستان ۱۹۵۸. گراس برای اولین بار دوباره به زادگاهش گدانسگ آمده بود، همان جایی که در جنگ وقتی که هنوز اثری از ویرانی بر خود نداشت، ترکش کرده بود. حالا برای رمان جدید به دنبال کودکی‌اش می‌گشت. رایش رانسکی در ورشو زندگی می‌کرد. او بعد از جنگ به حزب کمونیست پیوسته بود و برای سازمان مخفی اطلاعات و امنیت کار می‌کرد. مدتی هم در لندن کنسول بود و باید در مورد تشکیلات ضد کمونیستی لهستانی‌های تبعیدی اطلاعات جمع می‌کرد. بعد هم مورد بی مهری قرار گرفت، از لندن فراخوانده شده از سازمان مخفی کنار گذاشته شد و به زندان افتاد. در زندان کتاب صلیب هفتم آنا زگرس را خواند و برایش روشن شد که باید زندگی‌اش را وقف ادبیات کند. پس از آن به عنوان نویسنده، مترجم و بالاخره منتقد شروع به کار کرد. گاهی حزب تحملش می‌کرد و گاهی هم نه. اما او می‌خواست از لهستان خارج شود. می‌خواست به کشور موسیقی و ادبیات بیاید که دوستش داشت و بیست سال پیش از آن یک روز صبح او را بیرون انداخته بود.
تصویری در ذهن از نویسنده‌ی آلمانی داشت و وقتی دوستی در ورشو از وجود شاعر جوان و هنوز ناشناخته‌ی آلمانی خبر داد، دلش می‌خواست همه چیز را در مورد ادبیات آلمان بداند و از دیدن گراس با آن سرو وضع ژولیده در لابی هتل بیسترول جا خورد. اما خودش بود: گونتر گراس در راه بازگشت از سفر تحقیقاتی‌اش به گدانسگ. سر ناهار یک شیشه ودکا سرکشید و رایش رانسکی را به یاد یک کولی یا جاسوس بلغار انداخت. شبیه هر چه بود جز یک شاعر آلمانی و اولین چیزی که رانسکی احساس کرد ترس بود. چنین آدمی شاید یک چاقو در جیبش داشته باشد. ترجیح می‌داد هیچ وقت شبی در خیابان با چنین کسی برخورد نکند.
صحبت‌شان به شکلی فوق‌العاده بی ثمر بود. رایش رانسکی می‌خواست در مورد توماس مان و هرمان هسه حرف بزند و این‌ها برای شاعر جوان اصلاً جالب نبودند، اما با کمال میل در مورد کتابی که در دست داشت حرف می‌زد: داستان یک کوتوله‌ی قوزی در تیمارستان. آدم می‌تواند منتقد را جلوی چشمش ببیند که گوش‌هایش را گرفته و می‌گوید: «بس کنید! کوتوله! قوزی! تیمارستان! آخر چه کسی این‌ها را خواهد خواند.» ما نمی‌دانیم که شنونده آن وقت چه گفت، اما او حتی یک لحظه هم به موفقیت این کتاب اعتقاد نداشت.
کمی پس از آن رایش رانسکی به آلمان گریخت. او به عنوان منتقد سریع جایش را باز کرد و در همان زمان به جلسه‌ی گروه ۴۷ دعوت شد. در این جمع دوباره همان بلغار مست ورشو را دید. گراس برای اولین بار در آنجا بخش‌هایی از رمان کوتوله‌اش را خواند که برایش معروفیت و جایزه نوبل را به همراه داشت: «طبل حلبی.»
شنوندگان به شدت تحت تأثیر قرار گرفتند و حتی منتقد بدبین هم نقد دوستانه‌ای در گزارش روزانه‌اش نوشت. اما وقتی یک سال بعد طبل حلبی منتشر شد و منتقدین آلمانی برایش هورا کشیدند، رایش رانسکی کمی صبر کرد و بعد دست به حمله زد. او در اول ژانویه‌ی سال ۱۹۶۰ در دیسایت و در اولین مقاله‌اش علیه همه به پا خاست. علیه ادبیات آلمان. علیه این کتاب که: «نباید به هیچ وجه اشتباهاً به جای هنر بنشیند.» یک مرد ۳۹ ساله پا به صحنه‌ی افکار عمومی آلمان می‌گذارد. او می‌خواهد مطمئن باشد که همه صدایش را می‌شنوند و با‌گذشت سالها مرتب صدایش را بلند و بلندتر می‌کند. عزیزترین دشمن و قوی‌ترین مخالفش برای همیشه طبل حلبی اهل گدانسک باقی می‌ماند. او موثرترین حریف است چون او هم از صحنه آرایی عمومی لذت می‌برد، چون با همان اولین رمانش توانسته قدرتش را نشان بدهد. این را رایش رانسکی هم می‌داند. او پاره کردن کتاب را هم چهار سال بعد پس می‌گیرد و می‌گوید که اشتباه کرده و یک نقد خوب می‌تواند دچار اشتباه هم بشود.
وقتی که رایش رانسکی به آلمان آمد به همه فهماند که دیگر نمی‌خواهد قربانی باشد، نمی‌خواهد بی سرو صدا و وحشت زده در نقش بره‌ای که می‌شود برایش دل سوزاند، ظاهر شود. بلکه می‌خواهد با تمام قدرت حمله ور شود. قدرت در بخشی از جهان که بیش از همه برایش مهم است، بخشی که دربدترین شرایط دستش را گرفت و نجاتش داد، بخشی که عاشقش بود: دنیای ادبیات.
به این ترتیب سالها در برابر انظار عمومی و کتاب به کتاب با هم جنگیدند. رایش رانسکی فقط برای تعداد اندکی از کتاب‌های گراس نقد مثبت نوشت. نقطه‌ی اوج دوئل پاره کردن مزرعه‌ی بی پایان در اشپیگل بود. رایش رانسکی چند ماه پیش از آن اولین معرفی این کتاب را در جمع یهودیان فرانکفورت پیش برده بود. از گراس دعوت کرده و کتابش را تحسین کرده بود. پس از برنامه از جا برخاسته و برای او دست زده بود و بعد این پاره کردن جلد کتاب. گراس سالها او را نبخشید. رایش رانسکی کمی بعد در تلویزیون اعلام کرد که درک او از نقد مثل گوبلز است. گراس هم وقتی در تالار‌های مقدس ادبیات جهان در استکهلم جایزه‌ی نوبل می‌گرفت گفت که هنوز هم با همان روش‌های آتش زدن کتاب نازی‌ها کمر به نابودی کتاب‌های او بسته‌اند.
مردان پر هیاهو و نبردی پرهیاهو.
هر چند در حقیقت اصل قضیه بر سر سکوت بود. رایش رانسکی غالباً از اینکه سالهای سال کسی در آلمان از او نپرسیده چطور سالهای جنگ و هولوکاوست را زندگی کرده دلگیر و خشمگین بود. این یک نوع سکوت و درعین حال خود او هم در مورد فعالیت‌هایش در بخش مخفی سازمان اطلاعات و امنیت سالها سکوت کرد و وقتی در سال ۱۹۹۴ پسر یکی از دوستانش موضوع را علنی کرد، به شدت ناراحت شد. یکی از دلایل جدی‌اش برای نوشتن زندگی نامه که موفقیت بزرگی شد و تصویر نقد را در کشور تغییر داد.
و سکوت آن دیگری که خیلی زود و بارها در مورد سکوتش حرف زده بود و اما همیشه نکته‌ای تاریک باقی بود.
او که مردان این کشور را، آن‌ها که عمل کرده بودند به قبول مسئولیت در برابر رفتارشان و حرف زدن درباره‌ی آن‌ دعوت می‌کرد، خود اسرار زیادی را سالها در دل نگه داشت و وقتی بالاخره در زندگی نامه‌اش به نام پوست کردن پیاز با دو دلی دست به اعتراف زد، حریف، دشمن، دوست و همان تردید فقط سکوت کرد. در سرگذشت این رابطه‌ی عشق و نفرت و این دوئل، تاریخ دوران بعد از جنگ آلمان و کشاکش آن را با پدیده‌ی مسئولیت و گناه، جدال با سلاح ادبیات برای افشاگری و پنهانکاری را می‌بینیم. برای آخرین بار یکدیگر را در لوبک دیدند، دیداری که باید آشتی کنان می‌بود. پس از آن گونتر گراس نوشت: «باید او را در آغوش می‌گرفتم.» و رایش رانسکی علنی پاسخ داد: «حقیقتاً باید یکدیگر را در آغوش می‌گرفتیم» ولی دیگر دیر شده بود. آخرین دوئل هنوز در انتظارشان بود و آخرین پرسش: چه کسی باقی خواهد ماند.


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۸-۳۱-۲۰۱۹ اشپیگل



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy